مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

فاصله ما از کیلومتر ها به فرسنگ ها رسید

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین 

بعد از شهادت سید ابراهیم (مصطفی صدر زاده) تمام دغدغه ام این بود که چه کسی جانشین بر حق گردان عمار میشود؟گردانی که حالا اسم و رسمی برای خودش پیدا کرده بود. 

گذشت تا اینکه یک روز در بهداری نشسته بودم،یکی از بچه های بهداری که مشهدی هم بود گفت :"ابوعلی"جانشین سید ابراهیم شد. 

ابو علی را نمیشناختم؛خیلی دوست داشتم ببینم ابوعلی کیست؟کجاست؟و چه میکند؟...درذهن خود تصویری از او ساختم. 

تا اینکه یک روز ابوعلی آمد."خوشرو و خوشبرخوردبود،با ظاهری ساده و خاکی.اولین عکس های یادگاری را همان روز با مرتضی(ابوعلی)گرفتیم. 

زمان میگذشت؛و روز به روز رابطه ما با ابوعلی بهتر و بهتر میشد.با او خیلی صمیمی شده بودم؛با هم صحبت میکردیم؛گاهی هم دردودل. 

مرتضی کم کم دوست عزیز وبرادر من شد. 

اما ابوعلی فقط یک دوست و برادر نبود،مدیری مدبر هم بود.این را میشد به خوبی در شکست حرامیان مهاجم در 14 بهمن 94 به خان طومان دید.

در آن روز ها مرتضی فقط تعداد کمی از بچه های فاطمی را در دست داشت.اما توکل قوی او به خدا،توسل عجیبش به شهدا،و درایت اوباعث شد جلوی هجوم دشمن گرفته شود و نه تنهاشهر سقوط نکرد بلکه آنقدر از دو منطقه ی انبارکاه و سوله فلزی کشته گرفت که حتی حرامیان توانایی عقب کشیدن کشته هایشان را نداشتند. 

سلوک خاصی در رفتار مرتضی دیده میشد؛توسل عجیبی به شهدا داشت،مخصوصا دوست شهید و عزیزش سید ابراهیم(مصطفی صدر زاده).آنقدر مصطفی را دوست داشت که این ذکر از زبانش نمی افتاد:سید ابراهیم این را میگفت،این را میخاست... 

هرچند که او قول و قرارهایش را با سید ابراهیم گذاشته بود.برای خودش خط کشی و مرزبندی داشت؛و تمام کارهایش حول محور رضای خدا و شهادت میچرخید. 

و همیشه میشد حس جاماندن از غافله شهدا را در رفتارش خواند.آنقدر دوستش داشتیم که وقتی مرخصی می رفت به شدت دلتنگ او بودیم،با او تماس گرفته و احوالش را میپرسیدیم،و گاه اخبار منطقه را به او میرساندیم. 

حدود چهار،پنچ ماه ؛ابوعلی درگیر اعزام شدن به منطقه بود. 

کارش درست نمیشد،ناراحت بود. 

به من پیام داد گفت:حبیب؛نمیدانم چرا گره کارم باز نمیشود؟ 

تا اینکه یک روز پیام داد و گفت:من پنچ شنبه میپرم،و مطمئنم این دفعه آخرین دفعه است.سربه سرش گذاشتم و کمی با هم صحبت کردیم... 

همین اسنا خدا خواست من هم با فاصله چند روز اعزام شدم. 

بعد از اینکه وارد حلب شدم،در به در دنبال ابوعلی میگشتم.با خودم گفتم جدای از دوستانی که آنجا دارم،یک رفیق با مرام خواهم داشت...سراغش را از همه میگرفتم؛مجروحان،مراجعان،دوستان.

بعد از اینکه وارد حلب شدم،در به در دنبال ابوعلی میگشتم.با خودم گفتم جدای از دوستانی که آنجا دارم،یک رفیق با مرام خواهم داشت...سراغش را از همه میگرفتم؛مجروحان،مراجعان،دوستان... 

به مرتضی پیام دادم؛ 

-کجایی برادرم؟ 

-موقعیت زیتون 

-متوجه نشدم دلاور! 

-ح ل ب 

خیلی دوست داشتم مرتضی را ببینم،اما نمیشد.تا اینکه یک روز عملیات سنگینی برگزار شد.همه سخت مشغول بودند،به شدت خسته بودیم،حدود 31 ساعت بود که نخوابیده بودم.تند و تند و با تمام قوا به مجروحان رسیدگی میکردیم.ناگهان مردی با لباس خاکی مجروح آورد.پشتش به من بود ،رو به روی مجروح نشسته بود.به سمتش رفتم.نزدیکش که شدم برگشت.خدای من....ابوعلی بود ...چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد.با دیدن صورتش تمام خستگی از تنم در رفت.خسته بود،خیلی.از شدت بیخوابی چشمانش کاسه خون شده بود.هر دو از دیدن هم مسرور شدیم.بلافاصله شروع به درمان مجروحش کردم 

با خودش 2 اسیر آورده بود...یکی از دیگری جوانتر به نظر می آمد ...موبایل اسیر جوان دست ابوعلی بود...قفل نداشت...مرتضی صدایم کرد و عکس و فیلم های گوشی را نشانم داد...دردناک بود..فیلم شکنجه بچه های فاطمی بود. مرتضی امانش داده بود تا از او اطلاعات بگیرد.کمی راجع به عملیات،مجروحان و آن دو اسیر حرف زدیم... 

.بهسمتدیگربهداریرفتمتاکمیآببیاورم،وقتیبرگشتمابوعلیازشدتخستگیروییکیازتختهابیهوششدهبود.خواستندبیدارشکنند؛نگذاشتم،رویشپتوزدیم...خیلیهافکرمیکردندشهیدشده.بعدازچنددقیقهبواسطهشیطانیبچههابیدارشد.بلند شدو 

به سمت ماشینش رفت تا به موقعیت خود برگردد،تا کنار ماشین همراهیش کردم،همان لحظه شهید آوردند...صورتش سوخته بود...مرتضی با دیدنش حالش دگرگون شد...خداحافظی کردیم و رفت...با نگاهم رفتنش را دنبال کردم،غافل از اینکه آخرین بار است که فرمانده را میبینم. 

چند روز بعد پیام داد و گفت : 

-دارم میرم لاذقیه حبیب جان 

پیام ها بین ما جا به جا،و تبدیل به آخرین پیام های من و مرتضی میشد. 

تا اینکه خبر ابوعلی را شنیدم...و فاصله ما از کیلومتر ها به فرسنگ ها رسید.

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">