مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

سید حکیم و رئوف در سپاه محمد(ص)

در سپاه محمد(ص) همه در کنار هم بودیم و کسی مسئولیت خاصی نداشت/بیشتر در خط‌ مبارزه با طالبان بودیم

* تسنیم: سید حکیم در سپاه محمد(ص) چه فعالیت‌هایی داشت؟ چه کارهایی با هم انجام می‌دادید؟

سید حکیم یکی از اعضای واحد تخریب بود. همه آنجا در کنار هم بودیم و کسی آنجا مسئولیت خاصی نداشت. در یک سطح بودیم. سال 1378 باهم داخل افغانستان بودیم تا 1380 که طالبان سقوط کرد و اکثر بچه‌های سپاه محمد(ص) برگشتند. آنجا بیشتر در خط‌ مبارزه با طالبان بودیم. شهری به نام طالقان در استان تخار، منطقه‌ای داشت به نام تپه سوخته، من و سید حکیم برای اولین بار آنجا در کنار هم عملیات کردیم. برخی برادرانی که با ما کار می‌کردند جدای از سپاه حضرت محمد(ص) مسائل حفاظتی عملیاتی را رعایت نمی‌کردند و در شبکه‌ای با طالبان ارتباط داشتند و طالبان آن‌ها را تهدید می‌کرد.

به همین دلیل بود که مجبور می‌شدیم زمان عملیات را به تعویق بیندازیم. چهار روز در آن محل مانده بودیم. یک شب راه بلدی آمد و ما را به پای کار برد و ما تا زیر سنگرهای طالبان رفتیم و هیچکس متوجه ما نشد. اما بعد از مدتی درگیری‌ای در منطقه داشتیم و عملیات‌مان تعلیق شد.  به سختی در آن منطقه روزگار می‌گذشت، تا اینکه گفتند برگردیم. یکی از همین زمان‌هایی که تهدید می‌کردند، زمانی بود که مسئولی به نام سید شاه محمود حسینی داشتیم که در افغانستان شهید شد. او به ما گفت برای خودتان سنگر بسازید ما در حال سنگرسازی بودیم که به طرف ما با تیربار شلیک شد. در آن هنگام سید حکیم به جای آنکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود و می‌گفت چرا سنگر نمی‌گیرید با اینکه خودش مسئولیت این را نداشت که مراقبتی داشته باشد اما احساس مسئولیت بالا و حس نوع دوستی داشت.

* تسنیم: بعد از آن در چه عملیات‌هایی همراه سید حکیم بودید؟

بعد از آن به منطقه دیگری در همان استان تخار و شهر طالقان رفتیم. در مرکز شهر، زمین چمنی بود که هلی‌کوپتر در آن می‌نشست و پشت آن قرارگاه ما بود. در آن قرارگاه غروب سه شنبه‌ در حال خواندن دعای توسّل بودیم که آمدند و گفتند همین الان برویم. همه ما فکرکردیم قرار است عملیات بشود و چون شوق به عملیات رفتن در آن زمان بین بچه‌ها زیاد بود از هم سبقت می‌گرفتند تا به عملیات بروند.

به منطقه‌ای به نام تنگه بلخاب رسیدیم. منطقه امنی بود. گفتند دو سه نفر باید با ماشین بیایند تا برگردیم و بقیه بچه‌ها را بیاوریم. من و سید حکیم و یکی دیگر از بچه‌ها رفتیم تا بقیه را بیاوریم. دو سه بار رفتیم و برگشتیم. دو سه تا از بچه‌ها که صبرشان طاق شده بود گفتند که ما دیگر تحمل نداریم و ما را به قرارگاه اصلی‌مان ببرید. راننده می‌گفت نمی‌شود چون باید بچه‌های دیگری که در خط هستند را بیاورم. بین راننده و آن‌ها درگیری لفظی شد تا جاییکه راننده عصبانی شد و سوئیچ ماشین را در تاریکی پرتاب کرد و سوئیچ گم شد. سید حکیم می‌گفت: «ماشین که نیست. بچه‌ها باید به قرارگاه بیایند.» ما سن کمی داشتیم و مسیر خطرناک بود. خسته شده بودیم، در مسیر راه ماشینی ایستاد که سوارمان کند اما سیدحکیم گفت: «نه ما نمی‌آییم بروید بقیه بچه‌هایی که از خط آمده اند را بیاورید.» در واقع با وجود این همه مشقت و دشواری سیدحکیم خود را در اولویت نمی‌دانست بلکه دیگران برایش مهم بودند و به فکر بقیه بود. تا اینکه یک دور دیگر ماشین آمد و میان راه ما را هم سوار کرد و به قرارگاه برد.

بعد از آنجا گفتند که دوباره خط در تنگه بلخاب در حومه طالقان تشکیل شده است. گفتند که یک تعدادی از بچه‌های تخریب هم با نیروی پیاده باید بروند به خط و سید حکیم را هم به عنوان یکی از آن افراد که باید برود انتخاب کرده بودند. من گفتم باید با سیدحکیم بروم و آقای شاه محمود حسینی که مسئول ما بود گفت نه تقریبا 95 درصد افغانستان در دست طالبان است و در جاهای دیگر به شما احتیاج است و شما نباید بروی. اینجا ما از هم جدا شدیم.

به سید گفتم که تو ازدواج کرده‌ای و دیگر به منطقه نیا/گفت: دلم طاقت نیاورد بچه‌ها را تنها بگذارم

در همین طالقان دوستمان به اسم نبی محمدی شهید شد که اولین شهید آنجا در زمان مقاومت بود. سید حکیم با شنیدن خبر شهادت او آنقدر می‌گریست که طاقت من را تمام کرده بود. خلاصه از آنجا به تخار رفتیم و از آنجا مرخصی گرفتیم و به ایران آمدیم. سال 78 بود که سیدحکیم داخل ایران ازدواج کرد. وقتی من از مرخصی برمی‌گشتم که به افغانستان بیایم به سید گفتم که تو ازدواج کرده‌ای و دیگر به منطقه نیا. او هم گفت باشد ولی وقتی که به منطقه رفتم خبردار شدم که او هم آمده و در منطقه بلخاب است. بی‌سیم را گرفتم و به او گفتم که: «سید مگر قرار نبود که تو دیگر نیایی؟» گفت: «دلم طاقت نیاورد بچه‌ها را تنها بگذارم این راه را که بروی و در این جاده که بیفتی دیگر نمی‌توانی بیرون بیایی.» دیگر از آن جا به بعد برای مدتی از هم جدا ماندیم. سال 79 بود که در عملیاتی شرکت کردم و دیگر به افغانستان نرفتم تا اینکه طالبان سقوط کرد. بعد از آن مستقیم به کابل رفتم.


سید حکیم و رئوف در سپاه محمد(ص)

دلایل ابوحامد برای شرکت در نبرد سوریه و راه اندازی فاطمیون

* تسنیم: بعد از سقوط طالبان باز هم با سیدحکیم فعالیت مشترک داشتید؟

برای مدتی طولانی سید حکیم را ندیدم تا زمانی که ماجرای سوریه پیش آمد، سال 91 بود که شهید ابوحامد با من تماس گرفت و گفت: «باید برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه» و سپس شرایطی را گفت و من گفتم: «اگر بخواهی شرایط بگذاری که دیگر جهاد نمی‌شود.» حدود یک ساعت با هم گفتگو کردیم. گفت: «من برای رفتن سه هدف دارم یکی از آن‌ها بر پایه حکومت اسلامی در سطح جهان است. بخواهیم و نخواهیم تنها حکومت اسلامی در سطح جهان حکومت جمهوری اسلامی ایران است. اگر بخواهیم جامعه اسلامی در جهان پابرجا باشد باید جمهوری اسلامی هم پابرجا باشد. دوم؛ اتحاد جامعه مسلمانان افغانستان است. چون جامعه مسلمانان افغانستان احزاب مختلفی دارد و تنها جایی که متحد می‌شوند همین سوریه است که میدان جهاد است. چون افراد باید از جان خود بگذرند اینجا دیگر کسی نیست که دخالت کند و گرفتاری های زمینی پیش بیاید. همین عامل وحدت می‌شود.

سوم؛ دفاع از حریم اهل بیت علیهم‌السلام. تمام جهان می‌گویند برای نابودی شیعه باید چندچیز را از شیعه بگیرید: «اول؛ روحیه شهادت طلبی. دوم؛ عاشورا و سوم؛ نهضت انتظار و ظهور امام زمان(عج).» ابوحامد می‌گفت: «سوریه جایی است که مسیر  کاروان اسرای کربلا از آنجا گذشته و حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله در آنجا دفن شده‌اند و اگر اینها را از بین ببرند و این نمادها از بین برود کربلا و عاشورا از یاد می‌رود. اگر همینگونه این‌ها را تخریب کنند و بعد به عراق و عتبات عالیات و کربلا بیایند و تخریب کنند، بعدها به راحتی در رسانه‌ها تبلیغ می‌کنند که عاشورا و کربلایی وجود نداشته. وقتی اذهان عمومی این را باور کند، به دنبال آن باور به امام زمان در درونش کم می‌شود و آینده شیعه پوچ و توخالی می‌شود. برای همین است که ما باید به آنجا برویم.»

ماجرای نخستین مجروحیت سید حکیم:کسی باور نکرده بود که جلوتر از حد معمول را گرفته باشند

من قبول نکردم. او گفت: «من و تو اینگونه به نتیجه نمی‌رسیم.» بعد از حدود یک ماه سید حکیم آمد با من صحبت کرد و گفت: «می‌خواهم به سوریه بروم» من چون مشکلاتی در خانواده‌ام داشتم نتوانستم بروم. سیدحکیم رفت و من طاقت نمی‌آوردم . از آنجا به من پیام می‌داد که چه می‌کند. یک روز پیام داد که سینه‌ام را زدند و سوراخ کردند. من نمی‌دانستم چه بگویم فقط پرسیدم: «حال خودت خوب است» گفت: «بله فقط سینه‌ام سوراخ شده.» زمانی که برگشت به دیدنش رفتم و دیدم که سینه‌اش تیر خورده است.

اولین‌باری که مجروح شده بود همانجا در سال 92 بود. تعریف کرد در عملیات حدوداً 13 نفر بودند به آنها گفته بودند که چند تا از خانه‌ها را بگیرند و این‌ها از آن حد فراتر رفته بودند و منطقه بیشتری را گرفته بودند و چون بار اولشان بود که مستقل عملیات می‌کردند کسی باور نکرده بود که جلوتر از حد معمول را گرفته باشند. بعد سید حکیم از یکی از خانه‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید که: «من در خیابان هستم. من را ببینید دیگر نشانه ای از این بیشتر؟ با بی‌سیم که می‌گویم قبول نمی‌کنید.» و بعد وقتی وارد جاده می‌شود با تیر به سینه اش می‌زنند.

* تسنیم: سیدحکیم شما را راضی کرد به سوریه بروید؟

من راضی بودم. دلیل نرفتنم بیشتر خانه و خانواده‌ام بودند. مدتی گذشت و فرزندم که به دنیا آمد خیالم راحت شد. دخترم 12 روزه بود که به سوریه رفتم. وقتی دخترم به دنیا آمد، سید حکیم تازه از سوریه آمده بود. به سید حکیم گفتم: «سید، من دیگر طاقت نمی‌آورم، باید بیایم.» سید حکیم هم شماره‌ای به من داد و گفت: «با این شماره تماس بگیر. به تو می‌گوید باید چه کار کنی.» من هم تماس گرفتم. یک بنده خدایی به خانه آمد و روال کار را برایم توضیح داد و به هر حال من هم بار دیگر همرزم بچه‌ها شدم. وقتی رفتم آنجا، با ابوحامد رو به رو شدم، ابوحامد گفت: «بالاخره آمدی؟» گفتم: «بله آمدم.»

آنجا به یگان زرهی رفتم و ماندم تا اینکه سید حکیم دوباره از مرخصی آمد. سید حکیم را دیدم و به سمتش رفتم و گفتم: «سید کجایی؟ احوالی از ما نمی‌گیری.» گفت: «من اصلا نمی‌دانستم تو در کدام یگان مشغولی. چرا پیش ابو حامد و سراغ یگان تخریب نرفتی؟» گفتم: «من تخریب را بلد بودم اما می‌خواستم اینجا یک چیز جدید یاد بگیرم.» از آن زمان به بعد، من و سید حکیم دیگر زیاد با هم نبودیم. مگر این که اتفاقی یکدیگر را می‌دیدیم.


نفر اول ایستاده از سمت چپ: رئوف و نفر اول از سمت چپ، نشسته: سید حکیم

سیدحکیم از ابتدا روحیه جهاد، مقاومت و شهادت طلبی داشت/بعد از شناسایی کامل منطقه دست به عملیات می‌زد/سید حکیم می‌گفت: شهادت یک لباس تک سایز است

* تسنیم: سید حکیم روحیات جنگ آوری خود را از تجربیاتی که در افغانستان داشت، به دست آورده بود یا اینکه فرماندهی در سوریه به خاطر شرایط جدیدتر آنجا، باعث شد وجوه بیشتری از اخلاق جهادی او نمود پیدا کند؟

ایشان از ابتدا روحیه جهاد، مقاومت و شهادت طلبی را داشت. با طرح عملیات، نوع عملیات و منطقه آشنایی داشت. بعد از شناسایی کامل منطقه، تعداد نیروهای دشمن، نیروهای خودی و نقاط  ضعف و قوت خودی و دشمن، دست به عملیات می‌زد. می‌گفت: «باید طوری طرح عملیات و مانور داشته باشیم که تلفات مد نظر نباشد. هر فرمانده و شخص مسئولی که در رابطه با یک عملیات، تلفات آن را در نظر داشته باشد، فرمانده نیست.» به همه چیز اهمیت می‌داد و از ابتدا هم مدیریت داشت.

او یک جمله معروف درباره شهادت دارد که می‌گفت:«شهادت یک لباس تک سایز است. اگر بزرگ باشی باید کوچک شوی و اگر کوچکی باید بزرگ شوی تا به اندازه آن برسی. خدا کند ما به حد وسط آن برسیم.» ایشان با این که فرمانده بود، اما خودش را با پایین ترین نیرو و خدمه‌اش وفق می‌داد. فرق نمی‌گذاشت. با همه همان شوخی‌ها را انجام می‌داد. در برنامه‌های تفریحی مثل فوتبال شرکت می‌کرد. با این همه وقتی بحث کار می‌شد، میان زیردستان خودش فرق قائل نمی‌شد که چون این بنده خدا کارایی دارد و آن یکی ندارد با این بخواهد طور دیگری رفتار کند. وقتی جدی می‌شد با همه یک نوع برخورد قاطعانه داشت.

سید حکیم می‌گفت:کسانی که در مقابل ما هستند، همان خوارج دوران حضرت علی(ع) هستند

* تسنیم: گفتید با ابوحامد صحبت‌هایی در مورد چرایی جنگ در سوریه داشتید، با سید حکیم هم راجع به انگیزه هایش درباره جهاد در سوریه صحبت کردید؟ استدلال‌های ایشان چه بود؟

می‌گفت: «کسانی که در مقابل ما هستند، همان خوارج دوران حضرت علی(ع) هستند که با هیچ دلیل و منطقی سازگار نیستند و به راه نمی آیند. حضرت علی(ع) در مقابل آن‌ها شمشیر کشید. تنها راه ما هم این است که در مقابل این‌ها بایستیم.» می‌گفت: «این‌ها طوری نیستند که با نصیحت و گفتار و منطق بتوان آن‌ها را به راه کشاند. باید مقابل آن‌ها بایستیم.» می‌گفت: «ما شروع کننده جنگ نیستیم که خشونت طلب باشیم. اصل هدف ما این است که از حق و حقوق خودمان دفاع کنیم.»


* تسنیم: چه زمانی و چطور خبر شهادتش را شنیدید؟

در دمشق هر گردان و تیپی، یک اتاق به نمایندگی خود دارد. وقتی از حلب به دمشق برای مرخصی آمدم، رفتم در اتاق خودمان. یک بنده خدایی از دوستان رفت مخابرات و وقتی برگشت، گفت: «سید حکیم شهید شده است.» دویدم رفتم مخابرات، با منطقه عملیاتی او تماس گرفتم و جریان را پرسیدم. گفتند: «سید رفته مهمانی»، یعنی جای خوب رفته است.

سید حکیم با تدبیر همه چیز را می‌سنجید

* تسنیم: از آخرین دیدارتان با سید حکیم بگویید.

آخرین بار در ارتفاعات حومه تدمر او را دیدم. ارتفاعاتی را تحویل من داده بودند که نیروها را آنجا بچینم. عملیات بنا بر مسائلی به تعویق افتاده بود و فرماندهان برای این که ببیند چرا عملیات انجام نشده، آمده بودند تا از منطقه بازدید کنند. آنجا سید حکیم هم آمد. گفت: «چطوری داداش؟ کجایی؟» تنها بودم. صحبت‌هایی با هم کردیم. شب جلسه ای برگزار شد و از آن به بعد او را ندیدم.

* تسنیم: اگر بخواهید خیلی مختصر سید حکیم را تعریف کنید؛ چه می‌گویید؟

سید حکیم یک مرد بزرگوار بود که نظاره گر افق‌های دور بود و با فکر و تدبیر کامل تصمیم می گرفت و با تدبیر همه چیز را می‌سنجید.

----------------------------
گفت‌وگو از : نجمه‌ السادات مولایی

-----------------------------



  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">