تولد شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانی
تولد شهید مدافع حرم
سعید خواجه صالحانی
تولد: 1368/1/8
شهادت: 1396/1/4
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه، حما
@jamondegan
تولد شهید مدافع حرم
سعید خواجه صالحانی
تولد: 1368/1/8
شهادت: 1396/1/4
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه، حما
@jamondegan
غمِ ویرانیِ خود را
به چه تشبیه کنم؟
لعنت الله علی قوم الظالمین
کودکان در خون غلتیده
@bisimchi1
برادر شهید میگوید:
معجزه شهید این هست که بعد ازعملیلات پیکر ایشان به مدت۴ ماه زیر افتاب سوریه ودر منطقه تحت تصرف داعش بوده که انها سید علی را ندیده بودن .
وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا (س) وحضرت زینب (س) توسل کردیم ۱۱ بار دیگ نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند....سید علی را حضرت زهرا(س)به ما برگرداند
سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر ومادر رضایت نمی دادند اما اخر رضایت را گرفت ورفت
وقتی سید علی را درمعراج شهدا در مشهد اوردند تمام پیکرش سالم بود فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود
وقتی سید علی را باز کردند یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود وباهمان لباس خونی اوردند
➖➖➖➖➖➖
@Haram69
دررکاب فرمانده بودن ورسیدن بهش در اون دنیا چه لذتی داره
به قول سردار دلهامون:نمیدانند که ما برای شهادت داریم باهم مسابقه میدیم
شهید مدافع حرم و ذاکر اهل بیت حسین معز غلامی
@molazemanharam69
یاد باد آن روزگاران یاد باد ...
شهید میلاد بدری شهید ایوب رحیم پور
@jamondegan
اینجا نماند،
پر زد و از پیش ماگذشت
تنگ غـروب بود
که او بےهوا گذشت
من ازخــودم
برای خدا ڪم گذاشتم
او ازخــودش
برای رضاےخدا گذشت.
شهید سید احمد حسینی
اولین عیدانه نبودنت
@Sardaranebimarz
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین دیدارمون روز عملیات آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار میکرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با سلاح و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره
روز پر تلاطمی بود ما جلو بودیم به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم.
وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده سر دوراهی. تا مارو دید گفت کجا میری داداش؟
گفتم میریم سمت خان طومان.
گفت میشه منم ببرید؟
گفتم بچه ی کجایی؟گفت من عملیاتی ام.گذاشتنم مخابرات.فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم.
گفتیم پس بشین تو ماشین. عقب تویوتا هم نزدیک ده تا سوری نشستن و رفتیم تو راه تیراندازی زیادی بود
رسیدیم نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن.واقعا با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله.
تیراندازی خیلی زیاد بود. به نحوی که نمیشد تکون بخوریم.
تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی.گفتم بچه هم داری؟ گفت إره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات میکنیم.خیلی هم خوشحال شد.
ظهر شد و وقت نماز زیر گوله خمپاره و قناصه و تیربار دشمن یه نماز با پوتین و تیمم و نشسته ی مشتی خوندیم هممون تا عصر درگیری ادامه داشت و یکی از بچه هامون بصورت معجزه آسا تیر خورد از پشت سر و از زیر گونه ش اومد بیرون و الانم سالمه.ولی خداروشکر تلفات دیگه ای ندادیم
شب که شد هوا خیلی سرد بود.
روی اون تپه غیر از یک اتاقک خرابه چیزی نبود برای استراحت.
مه همه جارو گرفته بود یه ماشین داشتیم تویوتای تک کابین که جای دونفر بود.سید و من و علی ایرانی بودیم و چهل تا سوری حدودا
سید قبلا مجروح شده بود و سرما براش زجراور بود گفتیم نشست تو ماشین
به علی گفتم تو هم برو هر دوساعت جابجا میکنیم . هرکاری کردم قبول نکرد. یه بخاری بنزینی جیبی داشت و کیسه خوابم ازم گرفت و رفت زیر ماشین خوابید تا صبح. دیگه دوسه روز دیگه موندیم اونجا و مقاومت کردیم تا خان طومان بطور کامل آزاد شد و وارد خان طومان شدیم. اونجا هم خط تحویلمون دادن و نیرو گذاشتیم و هر شب سرکشی میکردیم با علی
چند شب علی رفت توی اتاق دوربین از اونجا آتیش رو هدایت میکرد
بعد چند شب اومد گفت إقا من از یجا موندن تنفر دارم
نمیرم دیگه تو اتاق دوربین و دوست دارم برم تو خط کار کنم
با صحبت حلش کرد خلاصه و دوباره با هم میرفتیم تو خط
یه بار بهش گفتم تو هم داغون دنبال شهادتیا
گفت نه. من برا شهادت نیومدم.اومدم خدمت کنم تا جایی که میتونم
یه بار به خونه زنگ زد گفتم به امیر سلام برسون ابوامیر
گفت خیلی دلم براش تنگ شده
تازه زبون باز کرده
دوسه بار مشت و مالم داد تمام خستگی از تنم رفت بیرون.بچه ی ایثارگر و فدا کاری بود. دم از خستگی نمیزد
یه بار بهم گفت فلانی چرا انقد لباسات کثیفه. گفتم کثیف بهتره و اصلا وقت نکردم لباس بشورم
به زور لباسامو دراورد انداخت تو لباسشویی دستی و برام شستشون
خیلی شرمنده ش شدم اون روز
تا یه مدت هم باهم بودیم تا اینکه بچه های اطلاعات شناسایی میگشتن دنبال نیروی جوون
ما دوتا رو درخواست دادن که بریم برای کار گشتی شناسایی
خوشحال بودیم جفتمون
که مسئول لشگر اومد و با رفتن جفتمون مخالفت کرد
بار دوم که درخواستمون اومد علی رو موافقت کرد ولی منو نذاشت برم و اون روز جدایی خیلی بد بود.
یه شب اومد پیشمون دیدم لباساش تا کمر گلی شده
فهمیدم شب قبل رفته بود شناسایی
پوتینشم داغون شده بود
بهم گفت هروقت رفتی شهر یه پوتین خوب برام بخر پولشو میدم
بعد دوروز رفتیم برای نیروها وسیله بگیریم و رفتم مغازه نظامی فروشی پوتیناش همه چینی بود و نگرفتم
خلاصه مجبور شد از پشتیبانی پوتین بگیره و بپوشه(ناگفته نماند که از قیافه پوتینای پشتیبانی بدش میومد. هم علی و هم من. جفتمونم از تهران پوتین خودمونو برده بودیم)
شهید علی آقاعبداللهی
شهید حسین معز غلامی
مدافع حرم
@jamondegan
بسم رب الشهدا و الصدیقین
پاسدار رشید سپاه اسلام ،
"حسین معز غلامی "در نبرد با تکفیری ها
به فیض شهادت نائل آمد.
@jamondegan
برای اعزام لحظه شماری می کرد...
به او می گفتم دخترمان غزل بیش از حد به شما وابسته است،
می گفت: می دانم اما دخترم غزل که از حضرت رقیه بیشتر و عزیزتر نیست!
شهید مدافع حرم
مرتضی بیدی
@khadem_shohda
برای محمودرضا
تورا نمیدانم ...
اما من
از حالا درهرنقطه از این شهر که قدم میزنم
به تمام راه هایی فکر میکنم که تو در آن ها قدم زده ای؛
به تمام مکان هایی که درآن ها نشسته ای؛
تمام ویترین هایی که آنها را دیده ای؛
به تمام گل هایی که بوییده ای؛
حتی تمام فکرهایی که به آنها اندیشیده ای؛
وبه حال تمامشان غبطه میخورم...
خوش به حالِشان
چون با توبوده اند
حتی اگر ثانیه ای را...
@Hoseinnosrat
از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
خیر اصله به این مسئله فکر هم نمیکردم .
شهید فقط یکبار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله فقط یک بار رفت . وشهادت رو زود گرفت .
از چه زمانی متوجه شدین قصد به رفتن دارن از رفتن برایمان بگید ؟
دقیقا 15 فروردین 93 بود که اومد . خونه و گفت یک سى دى آوردم . بیا ببین مقدمه شروع شد . با گذاشتن فیلم براى من میگفت ببین دارن با مسلمانها چه کار میکنن بعد ما اینجا راحت نشستیم . مثلا ما مسلمان هستیم . واین صحبتها هر روز ادامه داشت تا رفت .
پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
خیلى برام سنگین بود . و هنوز هم که به اون روز فکر میکنم . و اون لحظه روى سنگینى حس میکنم .
میشه برامون بیشتر توضیح بدین
دقیق 18 فروردین بود که تو خونه تنها بودیم . شروع کرد من ده روز دیگه کارم درست میشه دارم میرم . گفتم کجا . گفت . سوریه . باور نکردم . البته میدونستم حسن کارى رو بخاد انجام بده انجامش میده با تمام سختیهاش براى همین فقط گفتم . باشه حالا تا ده روز دیگه خیلى مونده .
شهید وقتی در حال ساک بستن بودن مثل اینکه حین خداحافظی با شما روبوسی نکردن درسته؟
چرا؟
به دوستش گفته بوده اجازه ندادم مثل همیشه مادرم ببوسم چون ترسیدم پاهام سست بشه.
ولى ده روز نشده بود . که دقیقاروز 25 فروردین ساعت 2 بیست دقیقه ظهر اومد خونه . و گفت کارم درست شده دارم میرم . فقط نگاهش میکردم . کوله شو برداشت و شال عزا شو که محرم استفاده میکرد از من خواست . این شالش ماجرا داشت فقط ده روز اول محرم دور گردنش بود . که محرم گذشته به من که داد گفت نشورى همینطورى بزار کنار . و پیراهن مشکى و چند دست لباس گذاشت تو کوله اش و
کولشو انداخت دوشش و برگشت براى چند لحظه خیره شد به من وراهشو گرفت و رفت حسن از لحظه اى که وارد خونه شد . مثل یک پرنده بود . دلم گفت دفعه آخر دارى حسن تو میبینى . وقتى دیدم بدون روبوسى و خدا حافظى داره میرى . سریع دنبالش دویدم . از پله ها که پایین رفتم دیدم داره میره صداش زدم . حسن حسن بگرد . ما روبوسى نکردیم . برگشت . اومدم مثل همیشه بگیرمش تو بقلم نذاشت دستاى منو گرفت گذاشت رو صورتش بوسید بوسید . و آهسته رفت عقب .
در حین خداحافظی حتی برادران ایشان متوجه نشدن؟
خیر فقط برادر کوچکش احمد خونه بود و با خبر شد.
نشست تو ماشین و رفت . آخه من عادت داشتم . هر وقت مسافرت میرفت . کلى با هم شوخى خنده و بعد میگرفتمش تو بقلم و میگفت چون چند روز نیستى میخام ببوسمت . ولى اون روز اون اتفاق نیفتاد.
البته به دوستش گفته بوده اجازه ندادم مثل همیشه مادرم ببوسم چون ترسیدم پاهام سست بشه .
ارتباط عاطفی ایشان با شما و اهل خانواده چه جور بود؟
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۲۷]
[Forwarded from شهید زینبى]
خیلى زیاد خیلى توجه به من پدر و برادرانش داشت . براى همین خدا حافظى اون روز رفتنش برام سنگین بود . وقتى نشست تو ماشین روشو از من چرخوند طرف راننده که چشم تو چشم نشیم .
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۲]
[Forwarded from شهید زینبى]
بله کارى نبود ازش بخام و برام انجامش نده . براى همین هم روزى که برگشت با صورت سالم آومد تا کارو تمام کنه و شرمنده من نباشه روز تشییع چهار تا شهید بودند . سه تاى دیگه سر نداشتند . ولى حسن خیلى با معرفت بود . وقتى رفتم ببینمش خودمو آماده کرده بودم . که اگر سر نداشت آرام باشم . ولى وقتى روشو باز کردن دیدم صورتش سالمه . یهو خندم گرفت گفت . خیلى با معرفتى با صورت سالم اومدى که جبران اون روز بکنى . و صورت به صورتش گذاشتم . بوسیدمش و بوسیدمش تا سیراب شدم .
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۲]
[Forwarded from أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ]
🌸🌸
در چه تاریخی اعزام شدند و چه مدتی سوریه بودند ؟
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۴]
[Forwarded from شهید زینبى]
دقیقا 25 فروردین رفت .
و 25 اردیبهشت تشییع شد .جسم خاکیش هم آغوش خاک شد . وروحوبزرگش به اربابش رسید .🌹🌹🌹🌹🌹
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۵]
[Forwarded from أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ]
🌸🌸
از سوریه با شما تماس داشتن؟
حسین آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from شهید زینبى]
بله سه شنبه که رفت پنج شنبه ساعت 6 ده دقیقه بعد از ظهر تماس گرفت و گفت رسیده مقصد . وقتى رسیده اونجا طبق قانون اول باید یک دوره آموزش میدیده . و اصلا چیزى از دوره هاش نگفته بوده . که شناخته نشه . دو روز که از دوره میگذره . فرماندشون . متوجه میشه که حسن به همه چى وارد . تو خلوت بهش میگه از بازو بسته صلاحت فهمیدم که هم ایرانى هستى هم بسیجى . ولى به کسى نمیگم خواطرت جمع باشه که از همون لحظه با هم دوست میشن بعد از یک هفته . حسن فرمانده یک گروه تک تیر انداز میشه . و با اینکه حواسش دقیق به نیروهاش بوده ولى تو تمام عملیاتها شرکت میکنه و همه جا اول بوده . و به قول فرمانده شهیدش سید ابراهیم یا مصطفى صدرزاده میگفت . حسن نوکرى نیروها رو میکرد .
لطفا خودتان را برای ما معرفی کنید؟
من مریم طربى هستم .
شهید برامون معرفی کنید؟
حسن قاسمى دانا . متولد 2 شهریور سال 1363 ساعت 2 . 20 دقیقه بعد از ظهر
تحصیلات شهید و شغل ایشان ؟
خیلى مهربان . و دلسوز براى خانواده و دوستان . شجاع . نترس . ماجراجو . و ولایتى سخت
دیپلم داشت . البته دانشگاه شرکت کرد و رشته حقوق و جزا رتبه خوبى هم آورد . ولى به دلائلى نرفت و به شغل نانوایى که شغل پدرش هست . ادامه داد .
شهید قاسمیدانا هنوز ازدواج نکرده بود، درست است؟ آیا دوست نداشتید دامادیاش را ببینید؟
بله . این آرزوى هر مادرى هست . ولى شهادت از دامادى زیباتر بود .
از حال هوای مجردی ایشان برایمان بگید؟
از سن 13 سالگى وارد بسیج محلات شد . و دوستان خوبى در کنارش بودند . حسن من خیلى سخت کوش . و قوى بود تو هر کارى که قدم میزاشت باید تمومش میکرد .با همه نوع اخلاق میجوشید . براى همین دوستان زیادى داشت . از سن 13 سالگى 7 سال سفر جنوب رفت با دوستان سفر زیاد میرفت . خیلى خوب و عالى دوران جوانیشو گذراند .
چند فرزند دارید و شهید فرزند چندم شما بودند؟
البته بگم که شبهاى جمعه اول هیعت و بعد حرمش ترک نمیشد .
من چهار فرزند پسر دارم .که حسن فرزند دوم من است
در مورد ازدواج با ایشان صحبت و اقدامی کرده بودین ؟
بله یک دفعه در سن 25 سالگى بود که اقدام کردم براى مدت کوتاهى که بعد منصرف شد . خیلى سخت گیر بود . تا سال قبل از رفتنش به سوریه که اجازه داد براش برم خواستگارى ولى بعد مدتى . گفت دست نگه دار یک آزمایشى دارم ببینم جوابش چى میاد بعد اقدام کنین . و بعد متوجه شدم . هدفش رفتن به سوریه است .
شهید متولد کدام شهر و ساکن کجا بودن؟
متولد مشهد مقدس و ساکن مشهد مقدس .
یعنی فکر میکنید میدانست به شهادت میرسد؟
*از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
از برج آبان سال 92 تصمیم به رفتن گرفته بود .
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود» جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
بله با یقین کامل میگم بله .
آیا شهید قاسمیدانا دورههای رزم را هم گذرانده بود؟
بله . دقیقا 17 سال داشت . که مربى آمرزش شد . و از 50 نفر مربیان نمونه بود . دوره سلاح سبک و نیمه سنگین رو دیده بود و خیلى مسلط به قانون کارى بود .
سربازی ایشان درکجا بود؟
دو ماه آموزشى رو زاهدان و بعد مرز گزیک بین زاهدان و افغانستان گذراند . و مبارزه با اشرار مرزى .
آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه تو موقعیتها اتفاقهاى خطر ناکى براش پیش آمده بود . ولى خدارو شکر طورى نشده بود .