مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

جواب یک سوال

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ


برای هماهنگی اردوی راهیان نور دانشگاهها جلسه ای برگزار شده بود

تا نحوه هماهنگی ها و اطلاع رسانی ها و ثبت نام، از زائرین رو تعیین کنیم...

 اون زمان من معاون یکی از موسسات آموزش عالی غیر انتفاعی ساری بودم

و به همراه فرمانده پایگاه بسیج موسسه، دانشجو آقای صادقی و محمد آقا در جلسه حضورداشتیم.

تا اینکه سر یک موضوع، من و شهید بلباسی دو ایده متفاوت داشتیم و خیلی بحث کردیم.

در طول بحث (حالت به اصطلاح امروزی، کل کل و شوخی)به محمد آقا گفتم: شما فکر میکنی رزومه کارهای فرهنگی من بیشتره یا شما؟؟؟یک_بنر" جواب من رو داد...

با بنر شهادتش من رو "ضربه فنی" کرد.

چند دقیقه ای توی بهت بودم تا اینکه باصدای بوق ماشینهای پشت سرم به خودم اومدم.

اینجابود که دلیل سکوت اون روزش رو فهمیدم.

گاهی اوقات رزومه اون چیزی نیست که در گذشته اتفاق افتاده.

در مسائل عقیدتی٬ رزومه اون چیزیه که بهش ایمان داریم تا در آینده بهش برسیم..

محمد جان نامت همیشه جاودان خواهد ماند...

https://telegram.me/joinchat/Bjgz0D9FwE7OxbgjXScIcw

داستان جالب فرار کردن شهیدمدافع حرم از کتک مادرش.

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۸ ب.ظ


وقتی آقاحجت دوازده ساله بود کاری کرد که من خیلی عصبانی شدم، یک روز دیدم نیست خیلی نگران شدم تا اینکه یکی از همسایه ها گفت آقا حجت به همراه 2 تا از دوستانش رفته‌اند حمام سونا « آن زمان حمام سونای غیاث آباد تازه ساخته شده بود» صبر کردم تا آمد. هیچ وقت نمی‌توانست دروغ بگوید. درها را قفل کردم و کنارش نشستم و گفتم: پسرم کجا بودی؟

 گفت: فوتبال.

 گفتم: تو که به خاطر عینکت هیچ وقت فوتبال نمی‌رفتی. راستش را بگو. چرا چشمهایت قرمز شده؟

گفت: رفتم حمام سونا.

گفت: از چه کسی اجازه گرفتی و رفتی؟

گفت: ترسیدم شما اجازه ندهید برای همین بدون اطلاع رفتم.

 من بلند شدم و با مگس کش پلاستیکی 2 ضربه زدم به پاهایش. همین که زدم از جا پرید و فریاد زد؛" یا ایهاالناس به دادم برسید مادرم مرا کشت." که دیگر من خنده ام گرفت و دیگر نزدمش. بچه خیلی فرضی بود سریع از زیر کتک خوردن فرار می‌کرد و در اتاق را می‌بست تا من عصبانیتم فروکش می‌کرد بیرون می آمد.

 همان یک بار بود که تنبیه مفصل شد دیگر کاری نکرد که من و پدرش ناراحت شویم. بعد از آن آمد و به خاطر کارش معذرت خواهی کرد. گفت: مادر به خاطر اینکه شما اجازه نمیدادین بدون خبر رفتم. گفتم: پسرم شما در سنی نیستی که بتوانی تنها به استخر بروی. پس از آن پدرش او را چند بار به استخر و سونا برد.

شهیدمدافع‌حرمـ حجت اسدی 

شهادت‌شب‌شهادت‌حضرت‌زهرا‌س

کانال‌شهیدحجت‌اسدی @shahidhojjat

@Haram69

بخشی از گفتگوی با مادر شهید دهقان امیری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ


نحوه شهادت آقامحمدرضا (دهقان امیری) چگونه بود؟

مادر شهید:  دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار می‌گیرد و از سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین می‌رود که حتی فرماندهانش می‌گفتند از بین آن 4 شهید یگان فاتحین نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراش‌تر بود و آن 3 شهید دیگر با ترکش‌های این گلوله‌ای که به محمدرضا خورده بود شهید شدند.

آقامحمدرضا چیکار کردن که به این درجه یعنی شهادت رسیدن؟

یکبار صحبت خواستگاری محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس می‌بیند این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویست‌تا سیصدتا، بیشتر، مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون می‌روی مگر چشم‌بند می‌بندی که اینها را نمی‌بینی؟ اما محمدرضا طفره می‌رفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت« مامان به خدا قسم نمی‌بینم,اگر من بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این چشم‌هایم می‌توانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم.

محمدرضا به خاطر این چیزها بود که با خدا معامله کرد, در این دنیا هم اهل معامله بود و هر وقت مرا با موتور جابه‌جا می‌کرد می‌گفت کرایه‌ات اینقدر شده و تا ندهی من داخل نمی‌آیم! در آن معامله که با خدا کرد به خدا گفت خدایا من یک حاجت دارم  و حاجتم شهادت است و شما می‌گویید که این کار حرام است باشد انجام نمی‌دهم ولی خدایا من دربست در اختیار شما هستم و یک حاجت دارم که آن را برآورده کنید. محمدرضا در این راه سماجت کرد و با چشم باز به سوریه رفت و می‌دانست آن طرف چه خبر است و هیچ مشکلی در زندگی نداشت و با اعتقاد رفت و دفاع جانانه‌ای کرد .


سیدحکیم برای دفاع از ایران به سوریه رفت

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ

 

پرونده ویژه حکیم فاطمیون‌‌ــ۴/ پدر شهید سیدحکیم در گفت‌وگوی تفصیلی با تسنیم:

ایران پایتخت اسلام است/ سیدحکیم برای دفاع از ایران به سوریه رفت 

 پدر شهید سیدحکیم می‌گوید: پسرم به ما می‌گفت که "پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، مقیم شدیم، این‌طور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم".

گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم ــ پرونده ویژه حکیم فاطمیون: هرچند تجربه نبرد در افغانستان او را آبدیده کرده بود، اما سال‌ها بود که به زعم دیگران روزهای جهاد تمام شده بود و او هم همچون سایر هموطنانش برای امرار معاش خانواده تلاش می‌کرد و روزگار می‌گذراند، اما وقتی طبل جنگ در یکی دیگر از بلاد مسلمین به صدا درآمد، کسب و کار و زندگی خود را رها کرد و همراه با همرزمان سابق خود در قامت «فاطمیون» پرچم جهاد برافراشت و عازم سوریه شد.  پدر سید حکیم وقتی از او روایت می‌کند، می‌گوید: « وقتی به سید حکیم می‌گفتم بمان و بالای سر خانواده‌ات باش به من می‌گفت: یک روز از ما سوال می‌کنند وقتی دشمنان تجاوز می‌کردند، شما چه کار می‌کردی؟ امام حسین(ع) و یارانش جهاد کرده و در مقابل ظلم ایستادند و شهید شدند، برای دین خدمت کردند تا دین زنده بماند، حالا شما چه کار کردید؟ من چه جوابی بدهم؟ جهاد در سوریه واجب بوده، چون علیه کفر و اسرائیل است. سید حکیم هم با همین نگاه در سوریه جنگید». پدر سید حکیم حالا بعد از گذشت روزها از شهادت فرزندش از ویژگی‌های این دلیر مرد افغانستانی روایت می‌کند. سیدرضا حسینی پدر شهید سیدحکیم با صلابت و افتخار از فرزندی می‌گوید که موجبات پیروزی‌های فراوانی برای سربازان اسلام شد.

سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه می‌کرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمنده‌ها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیت‌های عمده‌ای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا ده)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی می‌کرد و در اکثریت عملیات‌ها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به شهادت رسید.

گفتگوی تفصیلی تسنیم با پدر شهید سید حکیم در قالب چهارمین شماره از ویژه نامه «حکیمِ فاطمیون» در ادامه می‌آید:

* تسنیم: کودکی سید حکیم چطور گذشت؟

در افغانستان که بودیم خدا به ما فرزندی داد. یک سال و هشت ماه بعد از آن هم در افغانستان بودیم، بعد با حکیم به ایران آمدیم. بعد از تولد حکیم به خدا گفتم: «الحمدالله فی کل خیر النعمه» به ما لطف و محبت کردی که این پسر را دادی،» جنگ بود، به زیارت امام رضا(ع) و به ملک اسلامی آمدم. به امام رضا(ع) گفتم:«تو غریب الغربایی، ما به تو پناه آورده‌ایم.» آقا ما را طلب کرد و نماز و سجده شکر خواندیم.

آقا سید حکیم، دوره ابتدایی را که تمام کرد، معلم‌هایش دیگر قبول نکردند که به کلاس ششم برود و گفتند: «افغانی هستید» کارت شناسایی هم گرفتم ولی باز هم قبول نکردند. بعد از این، با آقا میرزا برای درس شیخی به تربت جام رفت. از آنجا به حوزه«جاغرق» رفت و درس طلبگی را ادامه داد.


ماجرای آزادی از زندان طالبان

* تسنیم: از ورود سید حکیم به سپاه حضرت محمد(ص) و به اسارت گرفته شدن به دست طالبان تعریف کنید.

بعد از درس خواندن در حوزه «جاغرق»، به سپاه حضرت محمد(ص) نیروهای جهاد پیوست. در جنگ با طالبان اسیر شد و دعای «امن یجیب» او را آزاد کرد. به امام رضا(ع) متوسل شده بودم. نامه داده بودند که باید کشته شود اما گویا یکی از همان طالبان در را باز می‌کند و او نجات پیدا می‌کند. به من گفتند:«بیا برو مشهد که آمد»

چند وقت که گذشت همراه با همان رفقایی که روزی در سپاه محمد(ص) هم سنگر بودند، تصمیم گرفتند که دور هم جمع شوند و برای دفاع از دین اسلام و مسلمانان به سوریه بروند.

می‌گفت: فردای قیامت، که سوال شود باید جواب داشته باشم/ برای دفاع از پایتخت اسلام به سوریه رفت

* تسنیم: از سوریه رفتنش برای شما چه می‌گفت؟

سید حکیم به ما گفت:«پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، پناه دهنده شدیم، اینطور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم.» با رفقایش طبقه پایین جمع شده و حرف می‌زدند و برای رفتن به سوریه و دفاع، برنامه ریزی می‌کردند که دشمن نتواند به ایران تعرض کند.

دو سه دوره که رفت، زخمی شد و گلوله خورد و هر دوره، هنوز زخم‌هایش خوب نشده، دوباره می‌رفت. ما به سید می‌گفتیم:«بیا سرپرستی خانه‌ات را داشته باش، ما هر چه خدمت خانمت را کنیم، کمتر از این است که تو 5 دقیقه با همسرت درد و دل کنی.» من به سید گفتم:«چند سال رفتی و خدمت کردی، بیا به خانواده‌ات خدمت کن،» گفت:«همه خدا دارند، زن من هم خدا دارد و خدا او را حفظ می‌کند، خدا به ما امر کرده که از حرم عمه زینب(س) دفاع کنیم، باید بروم. یک روز از ما سوال می‌کنند وقتی دشمنان این کارها را می‌کردند، شما چه کار می‌کردی؟ امام حسین(ع) و یارانش جهاد کرده و در مقابل ظلم ایستادند و شهید شدند، برای دین خدمت کردند تا دین زنده بماند، حالا شما چه کار کردید؟ من چه جوابی بدهم؟» یا می‌گفت:«من باید بروم و پیرو جدم، از اسلام دفاع کنم تا فردای قیامت، سوال شد، جوابی داشته باشم.»

سید حکیم بعد از طلبگی چاه کنی می‌کرد که ماجرای سوریه پیش آمد. گفت:«ما باید برویم خدمت کنیم، امام حسین(ع) زیر بار ظلم یزید و معاویه نرفت. برای دین خدمت کرد و شهید شد تا دین اسلام باقی بماند، می روم برای اسلام خدمت کنم.» درس، کار و زندگی را رها کرد و رفت که برای خدا کار کند.


جهاد فاطمیون علیه کفر و اسرائیل است/ خدا سایه رهبری را مستدام نگه دارد

* تسنیم: شما راضی به حضور ایشان در سوریه بودید؟ اینکه رفته، اوضاع زندگی برایتان سخت نشده است؟

سلامتی و آبرو خیلی مهم است، اگر آبرو نباشد، هیچ چیز نیست. ببینید این رفت و آمدهای امروز شما و دیگران، از آبرویی است که خانواده سید حکیم به ما داده است. سید حکیم به حضرت زینب(س) خیلی علاقه داشت و آخر هم برای عمه اش زینب(س) جان خود را داد. شهدا زنده هستند و پیش خدا روزی می‌خورند. شهدا برای دین خدمت کردند. این جهاد واجب بوده، چون علیه کفر و اسرائیل است. تکفیری‌ها، سنی و شیعه را قبول ندارند و به اسم اسلام، با مسلمان‌ها می‌جنگند. آن‌ها طرفدار اسرائیل، کافر و دشمن امام زمان(عج) هستند. سید حکیم و امثال پسرم باید بروند و از دین دفاع کنند تا کفر از بین رفته و اسلام باقی بماند. ما در این راه همه چیز خود را فدا می‌کنیم. از خدا می‌خواهم که به آبروی جدم و حضرت زهرا(س) رهبرمان را نگه دارد و همیشه سالم باشد، چون به لطف سایه آن بزرگوار ما زندگی می‌کنیم.

امام خمینی(ره) خدابیامرز می‌گفت:«من با مشت به دهان دشمن می‌زنم تا دشمن سرکوب شود.» وقتی دهان دشمن بسته شود، نمی‌تواند صحبت کند و جسارت کند. این معجزه خدا بود که این سید پیر توانست در مقابل دشمن خدا بایستد. خدا به بنده‌اش می‌گوید که تو حرکت کن من برکت را می‌دهم. امثال سیدحکیم حرکت کردند و خدا قوت و برکت داد که اسلام پیروز شد. خدا ریشه دشمنان را قطع کند.

بعضی از دوستان سید حکیم تعریف می کنند که:«در عملیات که بودیم به سید حکیم گفتیم که تعداد ما کم و تعداد دشمنان زیاد است و نمی‌توانیم موفق باشیم که سید گفته بوده ما با توکل به خدا حرکت می‌کنیم تا پیروز شویم. سید جلو حرکت می‌کرده و ما به دنبالش که با کمترین تلفات، موفق و پیروز شدیم.» این همان حرکت و توکل به خدا است که ما حرکت و توکل به خدا کنیم تا پیروز شویم، هر چند که تعدادمان کم باشد. رهبر اعلام کند، همه برای دفاع از دین می‌رویم تا کفر از بین رفته و اسلام پیروز شود.

سید حکیم برای دفاع در جنگ اسرائیل با لبنان هم ثبت نام کرده بود. من با رفتن سید حکیم مخالفتی نداشتم و حتی او را از زیر قرآن رد می‌کردم. هر دفعه هم که می‌رفت همین قرآن بود که او را محافظت می‌کرد. در دفاع از افغانستان، می‌خواست به دست طالبان کشته شود که خلاص شد و در سوریه با همین قرآن، عاقبت بخیر شد.


شما که بین اسلام هستید، اما عمه زینب(س) میان کفر محاصره شده است

* تسنیم: سید حکیم از فعالیت‌هایش در سوریه برای شما تعریف می‌کرد؟

هیچ وقت از کارهای خود در سوریه یا این که چند نیرو دارد، حرفی نمی زد. بچه خیلی خوبی بود. سری آخر که آمده بود، مادرش به سیدحکیم گفت که:«ما را هم با خود ببر که به اسلام خدمت کنیم،» گفت:«مامان تو چه کار می‌توانی انجام دهی؟» مادرش گفت: «برای رزمنده‌ها غذا درست می‌کنیم، لباس‌های سربازان امام زمان(عج) را می‌شویم» سید گفت: «آنجا بچه‌ها زیاد هستند، نیازی نیست مادر جان، فقط دعا کنید.» حتی آن زمانی که در خانه بود هم حسابی سرش شلوغ بود و دائم با تلفن با بچه‌ها ارتباط داشت و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد که چه کنند. حتی موقع غذا خوردن.

خدا، این قربانی را از ما بپذیرد

همه تمرکز سید حکیم روی سوریه بود و این غصه‌های معمولی را نمی‌خورد که زن و بچه من چه می‌خورند و چه می‌پوشند. می‌گفت این‌ها رفع شدنی است. یک بار گفتم: «بیا سرپرستی برادرت را بکن، من کمرم درد می‌کند، مادرت هم مریض است، بیا چند سال است که خدمت کرده و از عمه دفاع کرده‌ای، دیگر کافی است،» که گفت: «همه خدا دارند، خدا حفظ می‌کند، دشمن به اسلام تعرض کرده و ما باید رفته و جلوی آن‌ها را بگیریم. شما که داخل دیار اسلام هستید اما عمه زینب(س) بین کفار محاصره شده است. جای شما که خوب است و مشکلاتی اگر باشد اطرافیان رسیدگی می‌کنند، آنجا چه کسی رسیدگی کند؟ ما باید برویم و دفاع کنیم تا کفر از بین برود.» من هم که دیدم از این خاندان، کسی عزیزتر نداریم، گفتم: «برو چون خدمت به آن‌ها واجب تر است.»

* تسنیم: وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید، چه کردید؟

وقتی خبر شهادت سید حکیم را دادند، به خدا گفتم: «از لطف، محبت و مهربانی خود، این قربانی را از ما قبول کن که در راه اسلام و امام قربانی شد.»


گفتگو با همسرشهید سردار حسین رضایی۲

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۱ ب.ظ


از لحظه وداع با شهید بگید!پیکر مطهرشون در کجا آرام گرفته؟

لحظه وداع با شهید در معراج شهدا تهرا موقعی که من نارامی کردم ایشون به حرف مادر که گفتن چشمات را باز کن برات مهمون آومده در تابوت چشماش را باز کرد ومن آروم شدم در اصفهان گلستان شهدا آرام گرفتن

بعد از شهادت خواب یا عنایتی از شهید دیدید؟

بله یکبار که از کسی خیلی ناراحت بودم ایشون به خوابم اومدن و منو راهنمایی کردن

حتی از بچها که ناراحت شدم به خواب پسرم رفته بودن وسفارش من را کرده بودن وگفته بودن احترام مادر را داشته باشید تا من ازتون راضی باشم.

اگر صبحتی دارید با مردم عزیز خوشحال میشیم بهره ببریم از بیانات شما بانو.

اینکه این شهدا با خدا معامله کردن وبرای اسایش مردم عزیز کشور رفتن پس بیایید با پیشرقت علم ودانش وایمان به ملت شهید پرور خودمون کمک کنیم وریشه ظلم را از بین ببریم وخانمها با رعایت حجاب خودشون از خون برادران شهیدشون دفاع کنن.

خیلی ممنون از حضور تون در جمع شهدایی ما التماس دعای عاقبت به خیری

ان شاء الله عاقبت به خیر بشید و زیر سایه امام زمان و شهدا باشید.

شادی روح شهدای اسلام و مدافعین حرم  و شهید سردار حسین رضایی صلوات.

ملازمان حرم

گفتگو با همسر شهیدحسین سردار رضایی۱

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ب.ظ


سلام بر همسر شهید سردار رضایی 

شهید متولد چه سالی بودند؟در کجا به دنیا آمدند و تا چه سطحی تحصیل کردند؟

متولد ۱۳۴۹ در شهرکرد متولد شدن فوق لیسانس مدیری

شغل شریفشان چه بود؟

پاسدار بودن

از چه طریق باهم آشناشدید؟

نسبت فامیلی دارید؟

فامیل دور بودیم

موقع خواستگاری ایشون در چه شغلی بودن ؟

سرباز بودن

مدتی که با ایشون زندگی کردید بیشتر چه رفتاری شما را مجذوب خود می کرد؟

احترامی که به همه مخصوصا به خانواده میگذاشت ودایم الوضو بودن وارادتی که به اهل بیت داشتن

از خصوصیات اخلاقی شهید برامون بگید!

بسیار مهربان وخانواده دوست

با کدام یک از معصومین انس بیشتری داشتند؟

به همه ارادت داشتن ولی حضرت زهرا را خیلی بهشون ارادت ببشتری داشتن

یکی از  بهترین خاطراتتون با شهید رو بیان کنید.

رفتنمون به سفر مکه

فرزندی هم از شهید دارید؟

بله دوپسر حامد وعلی

ایشون در چه تاریخی اعزام شدند؟چندبار؟

دوبار اعزام شدن بار اول مهر اعزام شدن وآذر ماه برگشتن بار دوم دی اعزام شدن وبهمن ماه به شهادت رسیدن

از حال و هواتون برای اولین اعزام بگید!

واقعا ارامش خاصی داشتم واصلا ناراحت نبودم ایشون دارن میرن

در نبود ایشون بیشتر با چه چیزی آروم می شدید؟

وقتی تماس تلفنی بامن داشتن اروم میشدم وخواندن زیارت عاشورا

پدر و مادر شهید در قید حیات هستند؟

پدر فوت شدن ولی مادر شون در قید حیاتند

پدرومادر شهید با رفتن ایشون هیچ گونه مخالفتی نداشتند؟خودتون چطور؟

مادر بار اول نمیدونستن ایشون میرن بعد متوجه شدن سری دوم هم مخالفت کردن ولی همسرم بهشون گفت جواب حضرت زهرا را شما قیامت بده من نمیرم من نه مخالف نبودم چون عشق حاجی به اهل بیت را در طول زندگی دیده بودم چون ایشون مداح هم بودن.

چه منطقه ای و از چه ناحیه ای شهید شدند؟و در چه تاریخی؟

در نبل والزهرا تک تیرانداز بازو را زده بود تیر از بازو رد شده و به قلب ایشون وارد شده بود

تاریخ ۹۴/۱۱/۱۴

از آخرین تماستون با شهید بگید!

دوروز قبل از شهادت که من را مدیر خونه خطاب کردن وگفتن بچها را از طرف ایشون ببوسم وکاراهای خانه را انجام بدم ایشون جمعه تهران هستن همین هم شد پیکر ایشون جمعه به تهران رسید.

از سوریه یادگاری از شهید هم برای شما آوردند؟

بله پلاک لباس وتمام چیزها حتی خرید های که برا ی من کرده بود.

تولدت مبارک قهرمان...

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ب.ظ


زار و نزار و خسته امٖ و بیقرار دوست 

از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست

فیض کاشانی

شهیدمدافع حرم محمدحسین حمزه

تولدت مبارک قهرمان...

@bisimchi1

پاسداری شغل نیست اعتقاد دینیه

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ


همیشه می گفت: اگر صد بارهم شهید شوم ودوباره زنده شوم بازهم لباس مقدس سپاه رو می پوشم چرا که پاسداری یک شغل نیست بلکه یک اعتقاد دینی وانقلابی است.

شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی

@sh_modafeaneqom

شهیــد محمــد تقــی باقـــری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۱ ب.ظ


«محمدتقی» کارگری حرفه ای در سنگبری و برش آهن آلات بود و خیلی خوب و صادقانه کار میکرد تا پولی حلال و با رضایت کامل در آورد

در سال 84 ازدواج کرد و بعد از هشت سال صاحب فرزند دختری به نام فاطمه شد.

وقتی فاطمه بدنیا آمد خیلی خوشحال بود

 عاشق دخترش بود وخیلی زیاد دوستش داشت...

«محمدتقی» شهرهای زیارتی را بیشتر دوست میداشت و همیشه پیشنهاد مسافرت به همان شهرها رو میداد  آخرین سفر خانوادگی اش هم در شهریور 93 به شهر «مشهد مقدس» بود.

روحـــش شـاد و یـادش گــرامــی

گروه فرهنگے سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

@Sardaranebimarz

خاطره ای از شهید حیدر ابراهیم خانی

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ


حاج حیدر خیلی دلسوز بود،  در بین کاروان پیرمردی بود که نمی توانست به خوبی حرکت کند حاج حیدر همیشه او را جا به جا می کرد وکمکش می کرد. 

همه کاروان فکر می کردند پیرمرد پدر حاج حیدر است اما بعد از مدتی مشخص شد که پیرمرد هیچ نسبتی با حاج حیدر ندارد وتمام کاروان از حاج حیدر تشکر کردند مسؤل کاروان همراهان هدیه‌ای جهت قدردانی به حاج حیدر دادند.

بانڪ‌اطلاعات‌شهدای‌مدافع‌حرمـ

telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqJ2oNiZ0Y0Qg

شهید سیدعبدالله حسینی به نقل ازهمسر شهید

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ب.ظ


بِــــسْمِــ. رَبِّــــ. شُـهَــداٰ و الصِّـدّیقین...

خیلی خوش اخلاق بود از دعوا بدش میومد ماهم مثل بقیه بحث هایی داشتیم ولی وقتی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت ساکت میشد ویا اینکه با دخترم میرفت بیرون تا اوضاع اروم بشه

بااینکه دخترم زهره 10 سالش بود حاضر نبود بچه ی دیگه ای بیاریم میگفت من دخترمو ب دنیا عوض نمیکنم 

دوست ندارم ناراحتی دخترمو ببینم و هروقت میومد خونه همیشه واسه زهره یه چیزی داشت

پدرمادرشو همیشه به اسم جیگر صدا میزد سعی میکرد همیشه احترامشونو نگه داره

اشپزیش عالی بود ولی برخلافش من هیچی یاد نداشتم همیشه  منتظر میموندم کی سید میاد خونه تا بپرسم چی درست کنم یا خودش بیاد باهم غذا درست کنیم.

همیشه کارای خونه با من بود بیرون برای شوهرم

پسر خالش سید حکیم هر وقت میومد مشهد میرفت جاشون و از اوضاع اونجا سوال میکرد.

تا اینکه کم کم گفتن منم میرم هیچ خانواده ای دوست نداره عزیزش ازش دور بشه ولی سید از مظلومیت امام حسین و بی بی زینب میگفت و اینکه اگه راضی نشم اون دنیا باید جواب امام حسین و من بدم که چرا نذاشتم شوهرم برای دفاع بره.

15 مهر 93 رفتن سوریه روز سه شنبه بود

تمام اون روزهایی که از شوهرم بی خبربودم و از اولین تماسش و تا اومدن ب مشهد رو روز ب روزشو نوشتم و برام تازه س

اول برج10 

وقتی اومد  من و همه دوستان بهش میگفتیم   دیگه نرو فقط میخندید وچیزی نمیگفت...

تا اینکه خبر شهادت یکی از دوستانشو بهش دادن

همینجوریشم طاقت اینجارو نداشت بعد این خبر اسپند رو اتیش شد

والدینش ب سید حکیم سفارش کرده بودن که نزاره بره جلووو و خودشم قول داده بود عید برگرده

وقتی میره سوریه جزو نیروهای شناسایی بوده و به سید حکیمم گفته بوده هیچی ب کسی نگه که فامیلن باهم و....

تا اینکه   در22بهمن سال93 در تل قرین با اصابت تیر به سرشون به شهادت رسیدند

به ما اخر برج 11 خبر شهادتشو دادن

ولی من خودم ب شخصه دفه اول خیلی نگرانشون بودم لحظه ب لحظه شو یادداشت کردم ولی دفعه دوم اینقدر منو مطمئن کرده بود که اصلا یک درصد هم نگرانی و دلشوره نداشتم...

اَللهُمَّـ صَلِّ عَلی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْـ بِحَقْ زِیْنَبْــ کُبْــــــریٰ (س)

 @fatemeuonafg313

 ڪانال رسمے فاطمیون

محمد با سن کمی که داشت خیلی بزرگ منش بود

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۸ ب.ظ


شهید‌مدافع‌حرمـ محمد سخندان

دائم در تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و دلجویی از خانواده آن شهیدان بزرگوار وبه مادرش سفارش میکرد مادر جان ببین چقدر مادرهای شهدا آرامش و صبر دارند شما هم همین طور باشید

میگفت شهادت راه مردان خواست قسمت ما نمیشود ما کجا شهادت کجا خودش را لایق شهادت نمی دانست خبر نداشت که خود انتخاب شده ی بی بی زینب شده و افتخار بزرگ سرباز بودن آن حضرت را پیدا میکند

خوش به سعادتش خود راهی را انتخاب کرد محمد با سن کمی که داشت خیلی بزرگ منش بود وقتی در زندگی شهدا جستجو میکنیم می‌بینیم آنها آسمانی بودن قفس زمین جوابگوی آنها نبود

بانڪ‌اطلاعات‌شهدای‌حرم

telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqJ2oNiZ0Y0Qg

گفتگو با خواهر شهید رجایی فر۲

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ


از نحوه اعزام به سوریه به ما بگید.در چه تاریخی اعزام شدن؟ چندمین بارشون بود؟

ایشون اسم نوشتن بعد که کربلا 25لشگر می خواست اعزام کنه ایشون چون فنی کاربودن بردن

امادقیق نمی دونم درچه تاریخی رفتن ولی برگتش پارسال شب یلدا ایشون مجروح شدن راهی کردن بیمارستان بقیه الله

البته مانمی دونستیم که ایشون مجروح شد واومد ایران

اول زنگ زدن به داداشم که تهرانه بهش خبردادن که اینجوری شد بعد داداشم یواش یواش به بابام گفت

بعد چون شب یلدا بود بابام ساری بودن

بابام به زنداداشم گفت که شهیدوآوردن تهران

زنداداشم وبرادرزاده هام خیلی ذوغ کرده بودن وخوشحال بعدا آروم بهشون گفت داداشم مجروح شد اوردن

سه تاترکش تو کتفش خورده بود

گفتش نمی خوام درشون بیارم می خوام یادگاری داشته باشم موجم گرفته بودش

قرص آرام بخش می خوردکه موجوعصبشم اذیتش نکن.

بعد داداشم تعریف می کرد می گفت اونجا زن وبچه ها چنان بد شهید می کنن که اصلا نمی تونین تصورشم بکنید

می گفت من چطور می تون خونم بشینم درصورتی حرم حضرت زینب درخطره

می گفت من باید برم

گذشت تاعید که برادرزادم می گفت بابام فکرکنم بخواددوباره بره ماجدی نگرفتیم گفتیم هنوزخوب نشد نمی برنش

بعدا شنیدیم که آره بعدسیزده بدربود که شبانه ساعت 12 شب اومدن بردنش

 قبل رفتن با شما خداحافظی کرد؟؟

نه باایشون خداحافظی نکردم چون من تهران بودم بعدشم خانوادشم خبرنداشتن اومدن ببرنش تازه فهمیدن داره می ره سوریه

آره داداشمم فقط به بابام گفته بود که اگه به زنگ زدن من رفتم همه چی روبه بابام سپرد.

 بعد که رفت با شما تماس نگرفت؟

آره همیشه به خانوادش وبابامامانم زنگ می زد

بعد از چند روز خبر شهادتشون رو به شما دادن؟ و شما چطور متوجه شهادتشون شدید؟

اینطوربهتون بگم که یه هفته مونده بود که ماموریتشون تموم بشه


چهارشنبه صبح بودکه تماس گرفتن صحبت کردن پنجشنبه که خانوادم منتظربودن که زنگ بزنه چون همه روز زنگ می زد

پسرعموم که رفته بود سوریه اون مهندس بود اون هم همون جایی بود که داداشم بود زنگ زد به زن عموم اینا گفته بود که تلفن اونا قطع شد کاملا نمی تونیم بفهمیم که چه اتفاقی افتاده

بعدکه به بابام اینا گفتن تواین حول ولا بودن که اخبارخبردادن که داعش آتش بسو شکست و حمله کردو همه اوناشهید شدن اینم بگم که اول می گفتن هنوز معلوم نیست که شهید شدن

خوب راستشو نمی گفتن به ما.

خیلی سخت بود اون روزا

مردیمو زنده شدیم

خوب می دونید چی بود عکسی ازشهیدشدن داداشمم نداشتن

الانم هم عکس شهید شدن داداشمو هم ندادن

می گن خونپاره خورده اثری ازش نموده

برادر من هم با برادر شما شهید شد. اون موقع ما تلگرام نداشتیم و هیچی هم نمیدونستم. اون داداشم که تو تهران بود جمعه مثل اینکه متوجه میشه ولی چون اسامی ها هنوز قطعی نبود چیزی به ما نگفت...و ما بعدا شنبه متوجه میشیم...که دیگه کل شهر میدونستن..

دوستاش می گفتن که دوست داریم شهید بشیم داداشم می گفت من دوست ندارم می خوام درسمو بخونم همه نباید بریم کشور هم مدافع  می خواد ازرهبر وکشورکی حمایت بکنه

آره ماهم شنبه فهمیدیم ولی بازهم می گفتن قطعی نیست.

شهیددبلباسی وداداشم باهم بودن

واقعا برای خواهر دوری از برادر سخته ، برادری که همیشه باهات بود و همیشه حامیت بود. الان هر جا میرم یاد داداشم می افتم..

تک تیرانداز به سرشهید بلباسی تیرمی زنن وشهید می شه راننده بود

بعدداداشم می گن رفت ازماشین کشید پایین همین که پایین آورد یه خون پاره می زننوداداشمم شهید می کنن

می دونین من هنوزباورم نمی شه که داداشمو دیگه نمی بینمش وعید امسالو بدون داداشم ...

 من میگم هر کی شهید میشه یه ویژگی مخصوصی داره که اونو از بقیه متمایز میکنه . فکر می کنید اون ویژگی تو برادرتون چی باشه؟

عروسی داداشمو کرد وخونه بابامو ساخت تموم کرد همه کارشو انجام دادو باخیال راحت رفت

دقیقا...ولی من میگم اون همیشه هست..

هست ولی من می خوام بقلش کنمو بوسش کنم ...

ایشون خستگی روخسته می کرد.

انگار این ویژگی تو همه شهدا  مشترکه. اونا هیچ تعلقی به دنیا نداشتن ،  دلشونو از این دنیا کندن و رها کردن..

هیچ وقت غیبت نمی کرد ،کاربابامو انجام می دادبیکارنمی نشست

طوری بود که بابام اصلا حول هیچی رونداشتن

تازه ما وقتی داداشم شهید شد اون موقع فهمیدیم که به هم محلیهایی که دستشون تنگ بود مخفیانه کمک می کرد

 فکر می کنید اگه برادرتون شهید نمیشد الان چه کاری رو پیگیر میشدن و حتما انجام میدادن؟

اول اینکه درسشو ادامه می داد

درویش آقارو تکمیل ساختشو تکمیل می کرد

دغدغه ایشون نسبت به جامعه چی بود؟

دغدغه ایشون حجاب تاکید برخوندن جوانا به قرآن

جوانا روبهابدن توجامعه بهتر واردبشن.


گفتگو با خواهر شهید رجایی فر۱

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ


لطف کنید و برادرتون رو به ما معرفی کنید. ایشون متولد چه سالی هستند و اهل کجان؟

داداشم بابلی هستن

متولد سال 4/4/1354

شما چند فرزندید و ایشون فرزند چندم خانواده هستن؟

روستای کامیکلا زندگی می کردن بعد که ازدواج کردن رفتن شهرخشرودپی

بعد محل کارشون ساری شد بعد چند جاکه رفتن آخرین محل زندگیشون ساری شد الانم خانواده ایشون سارین

ماهفت تاخواهریم وپنج تا برادر

ایشونم سومی هستن توداداشام اولی

تحصیلات ایشون چی بود  و مشغول چه کار و فعالیتی بودن؟

ایشون فوق لیسانس مدیریت بازرگانی خوندن ومهندس برقم بودن

فعلیت توبخش فنی وبرق بود

بعدشم یه مقاله هم همراه داداشم علی به ثبت رسوندن

از دوران کودکی برادرتون بگید. چه ویژگی اخلاقی بارزی داشتند؟و رفتار ایشون با خانواده چطور بود؟

من کودکی ایشونو ندیدم ولی مامانم می گفت داداش حسن همه کارشو خودش می کرد بیرون هرکاری که پیش می اومد انجام می داد

تااینکه دیپلمشو گرفتورفت سربازی

خیلی خانوادشو دوست داشت به بابام خیلی کمک می کرد هرکاری که بابام می خواست انجام بده به داداش می گفت خیلی درقبال باباومامانم مسئول می دونست خودشو

در چه سالی ازدواج کردندو صاحب چند فرزندند؟

نمی دونم دقیق درچه سالی بود ولی یادمه که اونموقع که داداشم عقد کرد بعد ازعقدش رفته بودسربازی

سه تابچه دارن یه دختر ودوپسر

از فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی برادرتون بگید..

داداشم توبسیج محلمون فعالیت داشت بعد جواناو نوجوانی محل رو تشویق به خوندن کتاب وقرآن می کردن

تومحلمون یه طلبه بود که فامیلمونم بود به اون می گفت که برابچه کلاس قرآن و احکام بزاره بهشون یاد بده

می خواست برامحلمون برا جوانا کتابخانه هم بزاره که دانشجوها کتاب درسی می خوان برن اونجابگیرن اونایی که وضع مالی خوبی نداشتن حمایت می کرد تاازدرسشون عقب نیوفتن

بعد براتوبگم که محله مایه درویش آقا داره یه خیلی هم معجزه داره داداشم خواب دید که باید اونجاروبسازه

بعد داداشم باکمک مردم اونجارو ساخت

بعدم وصیت کرد که شهید شدم منواونجادفنم کنن که الا مقبره داداشم داخل درویش آقاهستش

که پیکراصلا نیومد ولباسشو بجای پیکرش گذاشتیم

مثل برادر من ولی ما هنوز سنگ قبر نذاشتیم..

امابابام بخاطر دل مامانم براش مقره گرفت

بچه‌های برادرتون چند سالشونه و عکسی دارید ازشون برامون بفرستید..

پسر بزرگش محمدآقا فرزنداول هستش

کلاس سوم دبیرستانه داره برای دانشگاه می خونه

دومی فرزندش هم دختره

مهدیه خانم که دوم دبیرستانه

سومی فرزندش هم امیرسجاد

پانزده ماهشه

که بابانه چهردست وپارفتنشو دید نه راه رفتنشو 

ما اعتقاد داریم که شهید زنده هست. و با این اعتقاد زندگی می کنیم. قطعا بابا هوای بچه‌ها و خانوادش رو داره..

آره این که مسلمه.


بدون حسن شلمچه برای ما هیچ خوشی نداره

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۳ ب.ظ


دوستــانت به شــلمــچـه رفـتـند

ولی میگن:  بدون حسن شلمچه برای ما هیچ خوشی نداره 

همه میگن :  تاپارسال حسن خودش بنر شهدا نصب می کرد 

ولی امــثال . . . 

شهید.رجایی.فر

@shahid_rajaeefar