مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

ابوذر جان نبودنت فداے مادرمـ زهـــرا

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ب.ظ

بسمـ النور

همیــــشہ از روز هاے نبودنت واهمہ داشتمـ

بخصوص روز هایے ڪہ باید باشے ولے نیستے

دوسال است از روز زن فراریمـ روزے ڪہ باید شاد باشمـ ولے نیستمـ...مگر مےشود بے تو حتے لبخند از تہ دل زد

روز زن آمد ...

ولے ابوذرمـ  قبول ڪن ڪہ سخت است  ڪہ شاد بود وتظاهـر ڪرد

دوسال است ڪہ چشمـ بر صفحہ ے گوشـ📱ــے میدوزمـ ڪہ شاید مثل زمانے ڪہ بودے صداے پیــامـ ڪ از جانب یار بیاید: 

عزیزمـ روزت مبارڪ 

دوستت دارمـ...

ولے گذشت دیگر بہ سراغمـ نمے آید شادے هایے ڪہ آغازش تو بودے وپایانش تو 

ولے دوسال است بہ جاے تو عمہ سادات بہ من تبریڪ مے گوید روزولادت مادرش و روز زن را

دوسال نبودنت وندیدنت و صدا نشنیدنت فداے یڪ تار موے دختر مولایمـ علے

دوسال از تہ دل نخندیدنم فداے یڪ تار موے آقایمـ حسیـــن

گلہ نمیڪنمـ از اینڪہ نیستے چون بہ من یاد دادے هدیہ اے ڪہ تقدیمـ مے شود نباید پس گرفت

ابوذر جان نبودنت فداے مادرمـ زهـــرا

روز زن امسال همـ بر سر مزارت مے نشینمو خودم بہ خودمـ تبریڪ میگویمـ روزمـ را ...

فقط فراموش نڪن ڪہ بی تابمـ

دلنوشتہ همسر شهید مدافع حرمـ

شهید ابوذرامجدیاڹ 

شهدا

گاهے

نگاهے 

التماس دعاے شهادت

 @shahid_abozar_amjadian

محبتش به پدرو مادر از نوع خدایی و آسمونی بود

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ


علیرضا محبت و ارادت بی نظیری به پدرو مادرش داشت.

ما هفته ای دو تا سه بار پدرو مادرش را زیارت میکردیم.

ولی هربار که با پدرو مادرش روبرو میشد گویا یکسال هست که اونها رو ندیده.

پدرشو در آغوش میکشیدو سرو روی پدر رو بوسه باران میکرد.

دست پدر رو میبوسید و بغض به گلو با پدرش حال و احوال پرسی میکرد.

بعد از اون میرفت توی آشپزخونه سراغ مادرش..دست و روی مادر رو میبوسید و از آغوش مادرش دل نمیکند..

دست مادرو میگرفت و کنار خود مینشاند.

وقتی که پدر مینشست کف پاهای پدر رو بوسه باران میکرد.

دوسال بعد از ازدواجمون اولین باری که تلفنی بهش خبر دادن که مادر بخاطر بالارفتن فشار در بیمارستان بستریه خیلی حالش بد شد.فشارش افتادو نتونست روی پاهاش بند بشه.آب قند بهش دادم.ازش خواستم که خودشو کنترل کنه.نباید اینقدر بیتابی کنه.ولی گفت من تحمل مریضی مادرمو ندارم.نمیتونم طافت بیارم که حتی یک سرفه بکنه.و بعد فورا خودش رو پیش مادرش رسوند.

محبتش به پدرو مادر از نوع خدایی و آسمونی بود.

 آقا محمودرضا

آخرین تبریک... آخرین یادگاری....

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ب.ظ


روز میلاد بانو

روز مادر و روز زن برایش،روز مهمی بود...

او برای جایگاه همسر و مادر ارزش زیادی قایل بود....

آخرین تبریک...

آخرین یادگاری....

آخرین هدیه ی کوچکی که همیشه برایم میخریدی تا به یادگار بماند و وقتی به آن نگاه میکردم،به یاد مهربانیت می افتادم....

بعدازتو که دگر یاد کند مرا...

فرهنگ فاطمیه

الفبای شخصیتی حضرت زهرا (س)

شهید مدافع حرم پویا ایزدی

روززن مبارک

@Molazemanharam69

ام وهب‌ها هنوز زنده اند...

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

تقدیم به مادر بزرگوار شهید محمود نریمانی

 ام وهب‌ها هنوز زنده اند...

 پسرت را نگاه می‌کنی که بند پوتین هایش را می‌بندد؛ سر از پوتین بر می‌گیرد و لبخندی هدیه‌ات می‌کند، از چشمهایش می‌خوانی که:« راضی هستی؟ راضی هستی بروم به راهی که وهب رفت؟ راضی هستی فرشته‌ی نگاهبان خدا برای من؟»

چشمانت حتی اگر در دام اشک  اسیر هم باشد، از پشت همان اسارت، حالی‌اش می کند که:« راضی ام هدیه‌ی خدا. راضی ام کوچکِ دوست داشتنیِ مادر... بزرگت نکرده ام که راه سعادتت را ببندم...»

کاسه آبی پشت سرش می‌ریزی و انگار با همان آب، دست می‌شویی از این دردانه ی دل و دل را می سپاری به خدا که یادت داده وجعلنا من الماء کل شی‏ء حی ...

(نویسنده: میم سین نبی یان)

مادر شهید

روزت مبارک مادرعزیزم

@modafeharamnarimani

من مال اینجا نیستم...

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ



شهید علی ناصری متولد ۱۳۵۷ بودند در بلخاب افغانستان،

از اعضای سپاه محمد(ص) بودند و چند سالی در افغانستان با گروه طالبان جنگیدند.

به محض آمدن نام سوریه رنگشان عوض میشد و سراپا گوش میشدند

همیشه مشتاق رفتن به سوریه بودند اما من مخالفت میکردم تا اینکه سال ۱۳۹۴ موفق به رفتن شدند

دوم فروردین ۹۵ بدلیل مجروحیت به ایران برگشتند اما هرگز اظهار درد نمیکردند. خیلی خوددار بودند. بعدها متوجه شدم که چقدر درد کشنده‌ای را تحمل میکردند

ایشان اهل ریا و خودنمایی نبودند طوری که از عکس گرفتن در سوریه هم فراری بودند. حتی وقتی بابت مجروحیتشون کارت قرمز بهشون داده شد اون کارت رو عمدا نیاوردند تا کارشون خالص خالص برای خدا باشد

شب ۲۶ مرداد امسال از من خواست غذایی آماده کنم و با هم به آستانه حرم رفتیم 

اون شب اونقدر شاد و سرحال بودند که مجروحیتشان ازخاطرم رفت. تا حرم فاطمه کوچولو رو بغل کرده بودند و آخ هم نمیگفتند .

صبح فردای اون شب برای تامین مخارج زندگی عزم کردند که بروند بنایی ڪار کنند

شهید موقع رفتن گفت : زهرا خداحافظ ...

خیلی آروم جوابشون رو دادم 

دوباره برگشت و گفت زهرا با توام خداحافظ...

نمیدونستم که بار آخره که خداحافظی میکنه

موقع کار ناگهان حالشون بد میشه و ایست قلبی میکنند. 

اکنون هر هفته به خوابم میان شاد و خندان

و من موندم با حسرت و آرزوی یک لحظه بیشتر دیدنش...

دلتنگی

شوهرم خیلی دوست داشت بچه هاش همیشه با قرآن انس داشته باشند.

بخصوص محمد رضا...الان محمد رضا حدود پنج جزء از قرآن رو حفظه

 همیشه میگفت: نذاری بچه ها از قرآن فاصله بگیرن، آخه شوهرم سواد خوندن ونوشتن نداشت اما به دین ومذهبش بینهایت اعتقاد داشت..

لباس مشکی ماه محرمش هنوزم کمده...

آزارش به هیچ کس نمیرسید خیرخواه همه بود بخصوص خانواده من...اگه از کسی پیشش شکایت میکردم ونق میزدم میگفت: غصه نخور امروز میگذره همونجور که دیروز تموم شد وقتی باهام حرف میزد ناخود آگاه حرفاش به دلم مینشست وقبول میکردم ،شاید این بهانه ها همش برا این بود که میخواستم باهام حرف بزنه

وقتی این آخری ها شبکه افق رونگاه میکرد،میگفتم تلویزیون شده هووی من!!!

التماسش میکردم تورو خدا یکم برام حرف بزن البته موضوع مشخص نداشتم فقط میخواستم مال خودم باشه به من نگاه کنه با من حرف بزنه...

از وقتی برگشته بود یه شب ماه رمضون حرم رفتیم موقع عکس انداختن یه دفه به ذهنم افتاد شاید یه وقت دیگه این فرصت پیش نیاد خیلی زود صلوات فرستادم و...از اون به بعد هر چند وقت یکبار این فکر میومد سراغم که نکنه یه وقت دیگه باهم نباشیم؟؟؟

نحوه جانبازی شهید علی ناصری

در تاریخ15اسفند ایشون پشت دوشوگا بودن،

 توی عملیات  دشمن با توپ 120 شلیک میکنن که بتن های دیوار، براثر اصابت توپ به قفسه سینه شوهرم برخورد میکنه ...که بعدش همسرم سه روز ودو شب بیهوش میشن ...

بعد درتاریخ 26اسفند موقعی که برای مرخصی برمیگشتن توپادگان هم حالشون بد میشه که یه شب بیمارستان دمشق بودن، و اونجا شش ماه به همسرم  مرخصی می دهند 

مرخصییش چهار ماه ونیم بیشتر طول نکشید....با این حال آهنگ رفتن دوباره رو داشت شاید میدونست وقت کم داره نمیخواست اینجا باشه برا همین میگفت زهرا تورو خدا بزار برم من مال اینجا نیستم...

راوی : همسر شهید

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

حواسش به ما است

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خواهر شهید(دهقان امیری) : مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه می‌رفتم و سَرِ محمدرضا غُر می‌زدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبود و مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم  هم می‌آید و یکسری غُرغُرهایی می‌کند و نشان می‌دهد که حواسش به ما است.

خاطرات ملازمان حرم


سید حکیم و رئوف در سپاه محمد(ص)

در سپاه محمد(ص) همه در کنار هم بودیم و کسی مسئولیت خاصی نداشت/بیشتر در خط‌ مبارزه با طالبان بودیم

* تسنیم: سید حکیم در سپاه محمد(ص) چه فعالیت‌هایی داشت؟ چه کارهایی با هم انجام می‌دادید؟

سید حکیم یکی از اعضای واحد تخریب بود. همه آنجا در کنار هم بودیم و کسی آنجا مسئولیت خاصی نداشت. در یک سطح بودیم. سال 1378 باهم داخل افغانستان بودیم تا 1380 که طالبان سقوط کرد و اکثر بچه‌های سپاه محمد(ص) برگشتند. آنجا بیشتر در خط‌ مبارزه با طالبان بودیم. شهری به نام طالقان در استان تخار، منطقه‌ای داشت به نام تپه سوخته، من و سید حکیم برای اولین بار آنجا در کنار هم عملیات کردیم. برخی برادرانی که با ما کار می‌کردند جدای از سپاه حضرت محمد(ص) مسائل حفاظتی عملیاتی را رعایت نمی‌کردند و در شبکه‌ای با طالبان ارتباط داشتند و طالبان آن‌ها را تهدید می‌کرد.

به همین دلیل بود که مجبور می‌شدیم زمان عملیات را به تعویق بیندازیم. چهار روز در آن محل مانده بودیم. یک شب راه بلدی آمد و ما را به پای کار برد و ما تا زیر سنگرهای طالبان رفتیم و هیچکس متوجه ما نشد. اما بعد از مدتی درگیری‌ای در منطقه داشتیم و عملیات‌مان تعلیق شد.  به سختی در آن منطقه روزگار می‌گذشت، تا اینکه گفتند برگردیم. یکی از همین زمان‌هایی که تهدید می‌کردند، زمانی بود که مسئولی به نام سید شاه محمود حسینی داشتیم که در افغانستان شهید شد. او به ما گفت برای خودتان سنگر بسازید ما در حال سنگرسازی بودیم که به طرف ما با تیربار شلیک شد. در آن هنگام سید حکیم به جای آنکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود و می‌گفت چرا سنگر نمی‌گیرید با اینکه خودش مسئولیت این را نداشت که مراقبتی داشته باشد اما احساس مسئولیت بالا و حس نوع دوستی داشت.

* تسنیم: بعد از آن در چه عملیات‌هایی همراه سید حکیم بودید؟

بعد از آن به منطقه دیگری در همان استان تخار و شهر طالقان رفتیم. در مرکز شهر، زمین چمنی بود که هلی‌کوپتر در آن می‌نشست و پشت آن قرارگاه ما بود. در آن قرارگاه غروب سه شنبه‌ در حال خواندن دعای توسّل بودیم که آمدند و گفتند همین الان برویم. همه ما فکرکردیم قرار است عملیات بشود و چون شوق به عملیات رفتن در آن زمان بین بچه‌ها زیاد بود از هم سبقت می‌گرفتند تا به عملیات بروند.

به منطقه‌ای به نام تنگه بلخاب رسیدیم. منطقه امنی بود. گفتند دو سه نفر باید با ماشین بیایند تا برگردیم و بقیه بچه‌ها را بیاوریم. من و سید حکیم و یکی دیگر از بچه‌ها رفتیم تا بقیه را بیاوریم. دو سه بار رفتیم و برگشتیم. دو سه تا از بچه‌ها که صبرشان طاق شده بود گفتند که ما دیگر تحمل نداریم و ما را به قرارگاه اصلی‌مان ببرید. راننده می‌گفت نمی‌شود چون باید بچه‌های دیگری که در خط هستند را بیاورم. بین راننده و آن‌ها درگیری لفظی شد تا جاییکه راننده عصبانی شد و سوئیچ ماشین را در تاریکی پرتاب کرد و سوئیچ گم شد. سید حکیم می‌گفت: «ماشین که نیست. بچه‌ها باید به قرارگاه بیایند.» ما سن کمی داشتیم و مسیر خطرناک بود. خسته شده بودیم، در مسیر راه ماشینی ایستاد که سوارمان کند اما سیدحکیم گفت: «نه ما نمی‌آییم بروید بقیه بچه‌هایی که از خط آمده اند را بیاورید.» در واقع با وجود این همه مشقت و دشواری سیدحکیم خود را در اولویت نمی‌دانست بلکه دیگران برایش مهم بودند و به فکر بقیه بود. تا اینکه یک دور دیگر ماشین آمد و میان راه ما را هم سوار کرد و به قرارگاه برد.

بعد از آنجا گفتند که دوباره خط در تنگه بلخاب در حومه طالقان تشکیل شده است. گفتند که یک تعدادی از بچه‌های تخریب هم با نیروی پیاده باید بروند به خط و سید حکیم را هم به عنوان یکی از آن افراد که باید برود انتخاب کرده بودند. من گفتم باید با سیدحکیم بروم و آقای شاه محمود حسینی که مسئول ما بود گفت نه تقریبا 95 درصد افغانستان در دست طالبان است و در جاهای دیگر به شما احتیاج است و شما نباید بروی. اینجا ما از هم جدا شدیم.

به سید گفتم که تو ازدواج کرده‌ای و دیگر به منطقه نیا/گفت: دلم طاقت نیاورد بچه‌ها را تنها بگذارم

در همین طالقان دوستمان به اسم نبی محمدی شهید شد که اولین شهید آنجا در زمان مقاومت بود. سید حکیم با شنیدن خبر شهادت او آنقدر می‌گریست که طاقت من را تمام کرده بود. خلاصه از آنجا به تخار رفتیم و از آنجا مرخصی گرفتیم و به ایران آمدیم. سال 78 بود که سیدحکیم داخل ایران ازدواج کرد. وقتی من از مرخصی برمی‌گشتم که به افغانستان بیایم به سید گفتم که تو ازدواج کرده‌ای و دیگر به منطقه نیا. او هم گفت باشد ولی وقتی که به منطقه رفتم خبردار شدم که او هم آمده و در منطقه بلخاب است. بی‌سیم را گرفتم و به او گفتم که: «سید مگر قرار نبود که تو دیگر نیایی؟» گفت: «دلم طاقت نیاورد بچه‌ها را تنها بگذارم این راه را که بروی و در این جاده که بیفتی دیگر نمی‌توانی بیرون بیایی.» دیگر از آن جا به بعد برای مدتی از هم جدا ماندیم. سال 79 بود که در عملیاتی شرکت کردم و دیگر به افغانستان نرفتم تا اینکه طالبان سقوط کرد. بعد از آن مستقیم به کابل رفتم.


سید حکیم و رئوف در سپاه محمد(ص)

دلایل ابوحامد برای شرکت در نبرد سوریه و راه اندازی فاطمیون

* تسنیم: بعد از سقوط طالبان باز هم با سیدحکیم فعالیت مشترک داشتید؟

برای مدتی طولانی سید حکیم را ندیدم تا زمانی که ماجرای سوریه پیش آمد، سال 91 بود که شهید ابوحامد با من تماس گرفت و گفت: «باید برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه» و سپس شرایطی را گفت و من گفتم: «اگر بخواهی شرایط بگذاری که دیگر جهاد نمی‌شود.» حدود یک ساعت با هم گفتگو کردیم. گفت: «من برای رفتن سه هدف دارم یکی از آن‌ها بر پایه حکومت اسلامی در سطح جهان است. بخواهیم و نخواهیم تنها حکومت اسلامی در سطح جهان حکومت جمهوری اسلامی ایران است. اگر بخواهیم جامعه اسلامی در جهان پابرجا باشد باید جمهوری اسلامی هم پابرجا باشد. دوم؛ اتحاد جامعه مسلمانان افغانستان است. چون جامعه مسلمانان افغانستان احزاب مختلفی دارد و تنها جایی که متحد می‌شوند همین سوریه است که میدان جهاد است. چون افراد باید از جان خود بگذرند اینجا دیگر کسی نیست که دخالت کند و گرفتاری های زمینی پیش بیاید. همین عامل وحدت می‌شود.

سوم؛ دفاع از حریم اهل بیت علیهم‌السلام. تمام جهان می‌گویند برای نابودی شیعه باید چندچیز را از شیعه بگیرید: «اول؛ روحیه شهادت طلبی. دوم؛ عاشورا و سوم؛ نهضت انتظار و ظهور امام زمان(عج).» ابوحامد می‌گفت: «سوریه جایی است که مسیر  کاروان اسرای کربلا از آنجا گذشته و حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله در آنجا دفن شده‌اند و اگر اینها را از بین ببرند و این نمادها از بین برود کربلا و عاشورا از یاد می‌رود. اگر همینگونه این‌ها را تخریب کنند و بعد به عراق و عتبات عالیات و کربلا بیایند و تخریب کنند، بعدها به راحتی در رسانه‌ها تبلیغ می‌کنند که عاشورا و کربلایی وجود نداشته. وقتی اذهان عمومی این را باور کند، به دنبال آن باور به امام زمان در درونش کم می‌شود و آینده شیعه پوچ و توخالی می‌شود. برای همین است که ما باید به آنجا برویم.»

ماجرای نخستین مجروحیت سید حکیم:کسی باور نکرده بود که جلوتر از حد معمول را گرفته باشند

من قبول نکردم. او گفت: «من و تو اینگونه به نتیجه نمی‌رسیم.» بعد از حدود یک ماه سید حکیم آمد با من صحبت کرد و گفت: «می‌خواهم به سوریه بروم» من چون مشکلاتی در خانواده‌ام داشتم نتوانستم بروم. سیدحکیم رفت و من طاقت نمی‌آوردم . از آنجا به من پیام می‌داد که چه می‌کند. یک روز پیام داد که سینه‌ام را زدند و سوراخ کردند. من نمی‌دانستم چه بگویم فقط پرسیدم: «حال خودت خوب است» گفت: «بله فقط سینه‌ام سوراخ شده.» زمانی که برگشت به دیدنش رفتم و دیدم که سینه‌اش تیر خورده است.

اولین‌باری که مجروح شده بود همانجا در سال 92 بود. تعریف کرد در عملیات حدوداً 13 نفر بودند به آنها گفته بودند که چند تا از خانه‌ها را بگیرند و این‌ها از آن حد فراتر رفته بودند و منطقه بیشتری را گرفته بودند و چون بار اولشان بود که مستقل عملیات می‌کردند کسی باور نکرده بود که جلوتر از حد معمول را گرفته باشند. بعد سید حکیم از یکی از خانه‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید که: «من در خیابان هستم. من را ببینید دیگر نشانه ای از این بیشتر؟ با بی‌سیم که می‌گویم قبول نمی‌کنید.» و بعد وقتی وارد جاده می‌شود با تیر به سینه اش می‌زنند.

* تسنیم: سیدحکیم شما را راضی کرد به سوریه بروید؟

من راضی بودم. دلیل نرفتنم بیشتر خانه و خانواده‌ام بودند. مدتی گذشت و فرزندم که به دنیا آمد خیالم راحت شد. دخترم 12 روزه بود که به سوریه رفتم. وقتی دخترم به دنیا آمد، سید حکیم تازه از سوریه آمده بود. به سید حکیم گفتم: «سید، من دیگر طاقت نمی‌آورم، باید بیایم.» سید حکیم هم شماره‌ای به من داد و گفت: «با این شماره تماس بگیر. به تو می‌گوید باید چه کار کنی.» من هم تماس گرفتم. یک بنده خدایی به خانه آمد و روال کار را برایم توضیح داد و به هر حال من هم بار دیگر همرزم بچه‌ها شدم. وقتی رفتم آنجا، با ابوحامد رو به رو شدم، ابوحامد گفت: «بالاخره آمدی؟» گفتم: «بله آمدم.»

آنجا به یگان زرهی رفتم و ماندم تا اینکه سید حکیم دوباره از مرخصی آمد. سید حکیم را دیدم و به سمتش رفتم و گفتم: «سید کجایی؟ احوالی از ما نمی‌گیری.» گفت: «من اصلا نمی‌دانستم تو در کدام یگان مشغولی. چرا پیش ابو حامد و سراغ یگان تخریب نرفتی؟» گفتم: «من تخریب را بلد بودم اما می‌خواستم اینجا یک چیز جدید یاد بگیرم.» از آن زمان به بعد، من و سید حکیم دیگر زیاد با هم نبودیم. مگر این که اتفاقی یکدیگر را می‌دیدیم.


نفر اول ایستاده از سمت چپ: رئوف و نفر اول از سمت چپ، نشسته: سید حکیم

سیدحکیم از ابتدا روحیه جهاد، مقاومت و شهادت طلبی داشت/بعد از شناسایی کامل منطقه دست به عملیات می‌زد/سید حکیم می‌گفت: شهادت یک لباس تک سایز است

* تسنیم: سید حکیم روحیات جنگ آوری خود را از تجربیاتی که در افغانستان داشت، به دست آورده بود یا اینکه فرماندهی در سوریه به خاطر شرایط جدیدتر آنجا، باعث شد وجوه بیشتری از اخلاق جهادی او نمود پیدا کند؟

ایشان از ابتدا روحیه جهاد، مقاومت و شهادت طلبی را داشت. با طرح عملیات، نوع عملیات و منطقه آشنایی داشت. بعد از شناسایی کامل منطقه، تعداد نیروهای دشمن، نیروهای خودی و نقاط  ضعف و قوت خودی و دشمن، دست به عملیات می‌زد. می‌گفت: «باید طوری طرح عملیات و مانور داشته باشیم که تلفات مد نظر نباشد. هر فرمانده و شخص مسئولی که در رابطه با یک عملیات، تلفات آن را در نظر داشته باشد، فرمانده نیست.» به همه چیز اهمیت می‌داد و از ابتدا هم مدیریت داشت.

او یک جمله معروف درباره شهادت دارد که می‌گفت:«شهادت یک لباس تک سایز است. اگر بزرگ باشی باید کوچک شوی و اگر کوچکی باید بزرگ شوی تا به اندازه آن برسی. خدا کند ما به حد وسط آن برسیم.» ایشان با این که فرمانده بود، اما خودش را با پایین ترین نیرو و خدمه‌اش وفق می‌داد. فرق نمی‌گذاشت. با همه همان شوخی‌ها را انجام می‌داد. در برنامه‌های تفریحی مثل فوتبال شرکت می‌کرد. با این همه وقتی بحث کار می‌شد، میان زیردستان خودش فرق قائل نمی‌شد که چون این بنده خدا کارایی دارد و آن یکی ندارد با این بخواهد طور دیگری رفتار کند. وقتی جدی می‌شد با همه یک نوع برخورد قاطعانه داشت.

سید حکیم می‌گفت:کسانی که در مقابل ما هستند، همان خوارج دوران حضرت علی(ع) هستند

* تسنیم: گفتید با ابوحامد صحبت‌هایی در مورد چرایی جنگ در سوریه داشتید، با سید حکیم هم راجع به انگیزه هایش درباره جهاد در سوریه صحبت کردید؟ استدلال‌های ایشان چه بود؟

می‌گفت: «کسانی که در مقابل ما هستند، همان خوارج دوران حضرت علی(ع) هستند که با هیچ دلیل و منطقی سازگار نیستند و به راه نمی آیند. حضرت علی(ع) در مقابل آن‌ها شمشیر کشید. تنها راه ما هم این است که در مقابل این‌ها بایستیم.» می‌گفت: «این‌ها طوری نیستند که با نصیحت و گفتار و منطق بتوان آن‌ها را به راه کشاند. باید مقابل آن‌ها بایستیم.» می‌گفت: «ما شروع کننده جنگ نیستیم که خشونت طلب باشیم. اصل هدف ما این است که از حق و حقوق خودمان دفاع کنیم.»


* تسنیم: چه زمانی و چطور خبر شهادتش را شنیدید؟

در دمشق هر گردان و تیپی، یک اتاق به نمایندگی خود دارد. وقتی از حلب به دمشق برای مرخصی آمدم، رفتم در اتاق خودمان. یک بنده خدایی از دوستان رفت مخابرات و وقتی برگشت، گفت: «سید حکیم شهید شده است.» دویدم رفتم مخابرات، با منطقه عملیاتی او تماس گرفتم و جریان را پرسیدم. گفتند: «سید رفته مهمانی»، یعنی جای خوب رفته است.

سید حکیم با تدبیر همه چیز را می‌سنجید

* تسنیم: از آخرین دیدارتان با سید حکیم بگویید.

آخرین بار در ارتفاعات حومه تدمر او را دیدم. ارتفاعاتی را تحویل من داده بودند که نیروها را آنجا بچینم. عملیات بنا بر مسائلی به تعویق افتاده بود و فرماندهان برای این که ببیند چرا عملیات انجام نشده، آمده بودند تا از منطقه بازدید کنند. آنجا سید حکیم هم آمد. گفت: «چطوری داداش؟ کجایی؟» تنها بودم. صحبت‌هایی با هم کردیم. شب جلسه ای برگزار شد و از آن به بعد او را ندیدم.

* تسنیم: اگر بخواهید خیلی مختصر سید حکیم را تعریف کنید؛ چه می‌گویید؟

سید حکیم یک مرد بزرگوار بود که نظاره گر افق‌های دور بود و با فکر و تدبیر کامل تصمیم می گرفت و با تدبیر همه چیز را می‌سنجید.

----------------------------
گفت‌وگو از : نجمه‌ السادات مولایی

-----------------------------




محمد حسن ابراهیمی از دوستان نزدیک سید حکیم می‌گوید: سید یک جمله معروف درباره شهادت دارد که می‌گفت:«شهادت یک لباس تک سایز است. اگر بزرگ باشی باید کوچک شوی و اگر کوچکی باید بزرگ شوی تا به اندازه آن برسی. خدا کند ما به حد وسط آن برسیم.»

گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم-پرونده ویژه حکیم فاطمیون: رفاقتش با سید حکیم از نبرد با طالبان در افغانستان از سال 77آغاز شد و آنقدر با او صمیمی شد که عقد اخوت خواندند. صمیمیتی که از میدان جهاد آغاز شد و تا روز شهادت سید حکیم ادامه داشت. نبرد در افغانستان آن‌ها را آبدیده کرد و راه و رسم جهاد را به آن‌ها آموخت. اما پایان آن جهاد برایشان به معنای پایان رزمندگی نبود. آن‌ها با هدف نابودی ظلم و ستم روزی در افغانستان به پا خواسته بودند و حالا با کوله باری از همان تجربیات جهادی دیگر را از سال 92 در میدان جنگ در سوریه و مبارزه با تکفیری‌ها آغاز کردند. میدانی که در آن با تبلیغات نادرست تروریست‌ها، قرار بود چهره منفوری از اسلام نمایش داده شود اما رزمندگان اسلام و مدافعان حریم اهل بیت(ع) تاب دیدن این ظلم و ستم فراوان به مردم مظلوم را نداشتند و مقابل تکفیر دشمن ایستادند.

این بار سید حکیم در کسوت یکی از فرماندهان کارکشته فاطمیون همچون نگینی در میان رزمندگان این لشکر می‌درخشید و سنگرهای پیروزی را یکی پس از دیگری با پشتیبانی همرزمان افغانستانی خود فتح می‌کرد. سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت.

رئوف درباره او می‌گوید: «سید حکیم از ابتدا روحیه جهاد، مقاومت و شهادت طلبی داشت. با طرح عملیات، نوع عملیات و منطقه آشنایی داشت. بعد از شناسایی کامل منطقه، تعداد نیروهای دشمن، نیروهای خودی و نقاط  ضعف و قوت خودی و دشمن، دست به عملیات می‌زد. با این که فرمانده بود، اما خودش را با پایین ترین نیرو و خدمه‌اش وفق می‌داد. فرق نمی‌گذاشت. او یک جمله معروف درباره شهادت دارد که می‌گفت:"شهادت یک لباس تک سایز است. اگر بزرگ باشی باید کوچک شوی و اگر کوچکی باید بزرگ شوی تا به اندازه آن برسی. خدا کند ما به حد وسط آن برسیم."» نهایتا این لباس تک سایز برازنده فرمانده دلاور فاطمیون شد و در 16 خرداد ماه امسال به شهادت رسید. محمد حسن ابراهیمی با اسم جهادی رئوف بعد از سال‌ها رفاقت جهادی با سید حکیم فاطمیون، یار دیرینه خود را در سوریه از دست داد و حالا از دلاورمردی‌‌های او می‌گوید.

دو بخش از پرونده ویژه «حکیمِ فاطمیون» به گفت‌وگوی تسنیم با محمد رضا هزاره جهرمی و محمد حسن ابراهیمی از همرزمان شهید سیدحکیم اختصاص دارد. * تسنیم: شما نسلی بودید که به واسطه انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) وارد فعالیت‌های جهادگرانه و فرهنگ مقاومت شدید و در کنار یکدیگر سپاه محمد(ص) را تشکیل دادید. بگویید سپاه محمد چه بود و چه کار می‌کرد؟

در دوران کودکی، پدر من که خودش در جنگ‌های افغانستان شرکت می‌کرد و مجاهد بود، با من صحبت می‌کرد و خاطراتش را تعریف می‌کرد. من هم از کودکی اشتیاق داشتم که در این عرصه‌ها حضور داشته باشم. تا این که روزی فردی آمد در اتاق‌های کارگری که ما در آنجا کار می‌کردیم و گفت یک مجموعه‌ای هست که آموزش نظامی می‌دهد و بنای تشکیل سپاه محمد(ص) را گفت. از همان آموزش ما وارد تشکیلات سپاه حضرت محمد(ص) شدیم، آن موقع حسی به ما دست داد که وظیفه انسان تنها این نیست که متولد شود، بزرگ شود و تشکیل خانواده دهد و در نهایت از دنیا برود. وظیفه انسان این است که اول خود را بشناسد، با شناخت خود، خدا را بشناسد، اعتقاد و ایمان کامل به شناخت‌ها داشته باشد، حد و حدود الهی را بشناسد. به حد و کمال انسانیت برسد. به خدا نزدیک‌تر و خلیفه الله شود. و بعد باید در مقابل کسانی که بر ضد حدود الهی فعالیت می‌کنند، بایستد.

هدف کلی سپاه محمد(ص) تشکیل یک نیروی مجاهد و مخلص بود

گفتیم باید در میان این رزمندگان حضور داشته باشیم. در درس‌های عقیدتی و احکام و عقاید که برای ما تدریس می‌شد، هدف پیدا شد. فکر می‌کنم هدف کلی سپاه محمد(ص) هم همین بود که یک عده نیروی مجاهد و مخلص کنار هم جمع شوند و در مواقع ضروری در عرصه حضور پیدا کنند. الان هم فکر می‌کنم که فاطمیون تکمیل شده همان نهادهای گذشته ای مثل سپاه محمد(ص) و یگان ابوذر است که روزهایی در جبهه‌های جنگ ایران حضور داشتند و توسط رزمندگان افغانستانی به صورت خودجوش تشکیل شده بود تا به نیروهای ایران در برابر نیروهای صدام کمک کند.

* تسنیم: سپاه محمد(ص) با چه کسی و برای چه می‌جنگید؟

سپاه محمد(ص) در مقابل طالبان می‌جنگید. به نظر من طالبان گروهی برای امتحان کردن بود تا بعدا به صورت وسیع در سطح جهان از آن استفاده کنند. فکر می‌کنم داعش الان نمونه تکمیل شده طالبان است. سپاه محمد(ص) هم در مقابل طالبان جهاد و مبارزه می‌کرد.

در واحد تخریب آموزش می‌دادم/سال‌ها با سید حکیم دوست بودم تا جاییکه با هم عقد اخوت خواندیم

* تسنیم: شما از چه زمانی وارد سپاه محمد(ص) شدید و دوستی شما با سید حکیم چگونه آغاز شد؟

سال 75 وارد سپاه محمد شدم، اما بعد از مدتی به دلیل مشکلات خانوادگی از تشکیلات سپاه محمد(ص) جدا شده بودم و دوباره در سال 1377 به تشکیلات پیوستم. چون از قبل آموزش تخریب دیده بودم دوباره به همان واحد تخریب رفتم. در آن زمان یک تعداد از بچه‌ها را برای آموزش برده بودند تا یگان تخریب منسجم شود؛ این افراد جدید برای دوره‌های اولیه آموزشی آورده شده بودند. مسئولین با توجه به شناختی که از من داشتند به من گفتند دوره تخریب را شما باید تدریس کنید. من شروع کردم و مراحل اولیه و اصطلاحات را برایشان گفتم تا به بخش شناخت مواد منفجره رسیدیم. مواد منفجره را آورده و مشخصات مواد را گفتم. سپس رسیدم به مواد منفجره سی‌فور؛ این مواد یکی از خصوصیاتش این است که سمی نیست و گاهی می‌توان شبیه آدامس آن را جوید. من آن را در دهان گذاشتم و همانگونه که می‌جویدم و صحبت می‌کردم ناگهان قورتش دادم. منتها چون این مواد کنار تی‌ان‌تی قرار گرفته بود، مسموم شده بود و من را به طرز بدی مسموم کرد که دست و سرم همه‌اش سیاه شد.

به بهداری رفتم اما کسی خبر نداشت که کجا هستم. بازگشت از آنجا چند ساعتی طول کشید. از مسیر بهداری که می‌آمدم، نزدیکی‌های آسایشگاه، سیدحکیم مرا دید و با بغض گفت کجا بودی؟ من همه جا را دنبال تو گشتم. چرا خبر ندادی که بهداری می‌روی؟ زمانیکه من این مهربانی و رفتار را از سید حکیم دیدم شیفته او شدم. سال‌ها با او دوست بودم تا جاییکه با هم صیغه اخوت خواندیم.


وصیت نامه شهید علی جمشیدی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ


«آنانکه از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند،جهاد کردند و کشته شدند،همانجا بدی های آنها را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی  که زیر درختان آن نهرهای آب  جاری و روان است داخل می کنیم  و این پاداشی است از جانب خدا.»

آیه 195 ، سوره مبارکه آل عمران

با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم که  در حق بنده  حقیر چیزی کم نگذاشتند و سلام  و درود به  صاحب العصر والزمان(عج) و روح پاک امام راحل و رهبر عالم تشیع و اسلام امام خامنه ای و روح پاک تمامی شهدای اسلام.

این دنیا با تمام  زیبایی ها و انسانهای خوب و  نیکوی آن  محل گذر است نه  وقف و ماندن  و همه ی ما بایستی برویم و راه این است ، دیر یا زود فرقی نمی کند؛اما چه بهتر که زیبا برویم «هنر آن است که بمیری بیش از آنکه بمرانَندَت و مبدأ و منشأ حیات آنان هستند که چنین مرده اند.»

بایستی به  خود آئیم  که در چه زمانه ای زندگی می کنیم و با چه وضعی؟ در عصر امام زمان(عج) که انشاءالله از سربازان امام عصر(عج) قرار گرفته باشیم و این همه مقابله  با مشکلات و مصائب ، غربت ها و  دوری ها وجود با خدا شدن بوجود نمی آید. البته  بنده مایلم که  به حق در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته ایم و از این بابت بایستی خدا را شاکر باشیم. در اوضاع سیاسی کنونی که نائب برحق حضرت ولیعصر(عج) رهبرمان امام خامنه ای(مدظله العالی) به تنهایی علم را بردوش گرفته و رجال سیاسی چندان همسو با فرمایشات ایشان عمل نمی کنند بایستی بچه های مذهبی(هیئتی و مسجدی)خود را فدا کنند.

بایستی فرمایشات نائب برحق امام زمان(عج)را کلمه به کلمه اجرا نمایند چه در باب علم و چه در باب نفس و چه در باب سیایت . در این زمانه کسانی  روی  کار  آمده اند که انگار بویی از ایمان نبرده اند و  وقتی به  یکی از ادارات می روی تازه  متوجه  می شوی  که  چه  مردمان خوبی  داریم که  با  وجود  برخی مدیران  نالایق  در برخی ادارات باز  هم  پشتیبان ولایت  و نظام جمهوری اسلامی هستند  که  الحق  به  فرمایش بزرگان عمل  نموده اند  که  اگر در  جمهوری اسلامی  خلافی صورت  گرفت تقصیر را بر گردن نظام نگذارید بگوئید فرد اشتباه کرد نه نظام. که چه بسیار افرادی برای ضربه زدن به  نظام آمده اند  کسانی که بویی از ایمان و مردانگی نبرده اند، کسانی که نان نظام را می خورند و  ریشه نظام  را می زنند. الحق که چه خطرناکند این افراد. چیزی که بچه های حزب اللهی هم در پیشبرد  کارهای  خود با  سدّ چنین  افرادی  برخورد می نمایند که بنده معتقدم با بی توجهی و کم توجهی این افراد به هیچ وجه از اعتقادات و خواسته های خود کوتاه نیایید.

به فرموده امام راحل " ما مظلومین همیشه ی تاریخ،محرمان و پابرهنگانیم.ما غیر از خدا کسی را نداریم و اگر قرار است هزار بار قطعه قطعه شویم،دست از مبارزه با ظالم بر نمی داریم."

چند وقتی است که دل به هوای حرم حضرت زینب(س)محتاج است. نمی دانم که آن خانم ما را نیز به پیش خود می برد یا خیر؟ البته شاید برای رفتن آمادگی بخواهد و شرایطی داشته باشد و ما آن شرایط را نداشته باشیم. ولی من می دانم که لطف و کرم بی بی  زیاد است.هر چقدر که بخواهند کرم می کنند و سطح توقع ما پایین است.

نمی دانم کی لایق  زیارت حرم آن بی بی  و  بارگاه ملکوتی آن سه ساله می شویم؟!! در حال حاظر که حرم الله دوباره محاصره شده اند. انگار تاریخ  بار دیگر در حال تکرار شدن است و  بایستی با توجه به فرموده امام راحل مردم ما از مردم محروم زمان حضرت رسول(ص)بهترند، بایستی چنان درسی به یهودیان و  وهابیان  و تکفیری دهند که  دیگر حتی فکر چنین جسارتی را هم نتوانند بکنند. حال اینکه نبرد شام خود مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است.

معرکه  شام میدان عجیبی است  بقول امام خامنه ای: «بحران سوریه  الان مقابله جبهه  کفر و استکبار و  ارهاب با تمام  قوا در برابر مقاومت و اسلام حقیقی است.» در این جنگ حق و باطل تمامی دنیا جمع شده اند،تمامی استکبار،کفر،صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی،وهابیت و هدف همه آنها نیز چیزی نیست جز شکست اسلام واقعی که همان ضربه زدن به نهضت زمینه سازان ظهور است.

خدایا از تو ممنونم که مرا در این زمانه آفریدی و به من توفیق زیادی عنایت نمودی از جمله آن محبّ امیرالمونین بودن و سرباز امام خامنه ای(مدظله العالی). خدایا نمی دانم چگونه  بنویسم، خدایا خطا زیاد کرده ام، تو ما را ببخش، خدایا  تو خودت  گفتی  توبه کن،توبه ات را می پذیرم.از تمامی شما عزیزان می خواهم چنانچه از بنده خطایی یا بدی دیده اند به بزرگواری خودشان ببخشند.

مدتی است دلتنگ حرم شده ام،بدجوری دلم هوای حرم بی بی دارد، حرم دخت سه ساله دارد، مدتی است قلبم پاهایم را به حرکت در می آورد و بسوی حرم می برد،اگر لایق بودم مرا بپذیر این بنده روسیاه را.

در این برهه  مسئولیت سنگینی  بر دوش  ماست و اگر نتوانیم از پسش برآئیم شرمنده و خجل باید

بسوی خداوند و نبی اش و ولی اش برویم چرا که مقصریم. کلُّ یومٍ عاشورا و کلُّ  ارضٍ کربلا  و به قول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه  همه  ما  شب انتخابی داریم که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم.ان شاءالله که یار و یاور امام زمانمان خواهیم بود.

در پایان حرف دلی با خانواده  و دوستانم؛

مادر مهربان و عزیزم ازت  متشکرم  بخاطر زحمات زیادی  که  در حق من کشیدی  از کودکی با توجه  به بیماری  که داشتم با وضع مالی ضعیف  مرا اینگونه  محبّ امیرالمومنین  بار آوردی. مادرم شرمنده ام اگر نتوانستم زحمات بیشماری که در حق من کشیدی جبران نمایم. الحق که مادری را در حق من تمام کردی.

پدر خوبم، شرمنده ام که از بچگی تا کنون اینگونه مرا  بزرگ کردی  و من نمی توانم  زحمات شما را جبران کنم، شرمنده ام از اینکه می بینم هنوز با این سن و سال مشغول کار برای حفظ آبروی خانواده هستی و من ...


برادران خوبم؛ در حق برادر کوچکتان خیلی  زحمت کشیدید و حامی  خوبی برای  من  بودید.نمی دانم از زحماتی که برای شما درست کردم چگونه قدردانی نمایم. خودتان به بزرگواری خودتان اگر بدی از بنده دیده اید، ببخشید.

خواهران مهربان و خوبم ، الحق که شما خواهران  خوبی برای من بودید و بخاطر تمام آزار و اذیت ها درخواست عفو و بخشش دارم.

واما دوستانم؛ شماهایی که شاید بیشترین اوقات زندگی ام را با شما بوده ام،خدایا شکرت که چنین دوستانی به من عطا کرده ای و شماهایی که به حق سربازان  مخلص امام خامنه ای(مدظله العالی)هستید.در این شهر توریستی شماها به حق به وظایفتان آشنا هستید و در این مدت هم شما را اذیت کرده ام و در این مراسمات هم خیلی از شماها هم حضور داشتید.

من این راهی را که می روم انتخاب نمودم  و همه شما گواه هستید که بنده پیگیر این  راه بودم  و شما در این راه  کمک کننده بنده بودید و از تمامی شما معذرت می خواهم  که رفیق نیمه  راه  بودم و رفاقت را در حق شما تمام نکرده ام و ملتمسانه از شما تقاضای عفو را دارم. مرا ببخشید،بسیار برایم دعا کنید و در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت مرا فراموش نکنید.

در پایان؛خوش ندارم این شادمانی را با لباسهای سیاه و غمگین ببینم،غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب کبری(س) هست،برای اربابمان اباعبدالله الحسین(ع)است و اگر دلتان گرفته  روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.

پدر و مادر عزیزم سرتان را نزد ارباب و بی بی بالا بگیرید.من و تمامی دوستداران به فدای  یک نگاه ارباب.اینجوری تازه شما یک مقداری شبیه اهل بیت شدید.

" مردم این زمانه  ما را سرکوب  می کنند  که  کجا می روید  و برای  چه  کسی می جنگید؟ اما آنان غافلند  که  ما  خود  نمی رویم، گویی ما را صدا می زنند، قلبمان پایمان را به حرکت وا می دارد، جز اینکه دختر علی(ع) و سه ساله امام حسین(ع) بر روی اسم ما  مهر  شهادت  زده اند، من  جوابی  جز این ندارم  که خون  ما رنگین تر از قاسم  و علی اکبر حسین علیه السلام نیست."

پنج شنبه 94/10/3                                                    و من الله توفیق

ساعت 2:39 بامداد                                                    العبدالحقیر علی جمشیدی(حسن فاطمی)

خاطرات ملازمان حرم

وصیت شهید سردار حاج حسین رضایی به دست خط خودش

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ


شین مثل شهید

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۷ ب.ظ

شین مثل شهید 

محمد هادی جان ، عزیز دلم 

عید در راه است.

همه سفره هفت سین می چینند ودورش مینشینند .

اما امسال سفره هفت سین تو از سفره ی همه مردم این شهر زیباتر است.

قرآن ،تو ،مادرت وپدرت به رنگ شهید مدافع حرم 🌹

سفره امسال تو هفت شین میشود.

شین اول شهید ،شین دوم شور وحال توست ،شین سوم شقایق سرخی که از خون پدر قهرمانت دمیده ،شین چهارم شبنمی که بر چشمان مادرت نشسته ،شین پنجم شادی است که از خانه دل تو پر کشیده ،شین ششم شکسته شدن دل تو با شنیدن اسم بابا وشین آخر شعور کودکانه توست که هر کسی ندارد.

محمد هادی جان

امسال میخواهم به یاد پدرت پدر قهرمان تو مثل تو سفره عیدم را هفت شین بچینم.

اما شین اول وآخرسفره من شرمندگیست، شرمندگی در مقابل خون پاک پدرت

محمد هادی عزیزم مرا حلال کن تک تک ما راحلال کن که ‌امنیت وآرامشمان به قیمت تنها شدن تو فراهم شده.

محمدهادی این آخر سالی تو فقط یک کلمه به ما بگو

آیا ما را حلال میکنی ؟؟؟

دلنوشته ای برای محمد هادی یادگار شهید محمود نریمانی

شهید مدافع حرم سید جلال حبیب الله پور

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۳ ب.ظ

شهید سید مجتبی علمدار، محبوب دل سید جلال بود و او را استاد معنوی خویش می‌دانست؛ رزمندگان یگان ویژه صابرین درس مهر مادر را از شهید علمدار آموخته بودند.

تمنای شهادت سید جلال در جوار حرم عقیله بنی هاشم/مهر مادر را در روضه‌های شهید علمدار آموخت

به گزارش بلاغ، زیباترین صحنه عشق را در عالم به محبت مادر تشبیه کرده‌اند، می‌گویند در بازار محبت آنکه بیش از همه عاشقی کند، نمی‎تواند اندکی از مهر مادر را ترسیم کند، خداوند این محبت را در دل مادر به ودیعت نهاد تا مردم معنای عشق را دریابند.

حال اگر این محبت دوسویه باشد، صحنه زیباتری ترسیم می‌شود. آری، چه زیباست عنایت مادر به فرزند و ارادت فرزند به مادر. این غایت و نهایت عشق است.

دوران جهاد، دوران رشد و شکوفایی این محبت بود، دوران دفاع مقدس عرصه‌ای بود که مظهر تجلی لیله فاطمی شد، در این راه برخی بودند که گوی سبقت را از بقیه ربودند، و بعضی رزمندگان «لشکر ویژه 25 کربلا» در این مسیر، صبر ورزیدند و آنقدر در وادی عشق، ارادت خالصانه نشان دادند تا اینکه «مادر» آنها را مورد عنایت خویش قرار داد.

سردار خستگی ناپذیر فرمانده دلاور و تکاور «صابرین 1 لشکر 25 کربلا» شهید جاویدالاثر سید جلال حبیب‎الله‎پور شاهد این سخن است، او که با عشق و با عنایت مادر، و ذکر یازهرا (س)، عملیات‌های یگان ویژه صابرین را در شمال غرب کشور با رزمندگان تکاور صابرین پیش می‌برد و در بیش از 50 عملیات برون‌مرزی برای پاکسازی گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب، شرکت کرده بود و چندین بار تا سر حد شهادت پیش رفت و آسیب‌های جدی از ناحیه گردن و زانوانش دید اما هیچ وقت جایی بازگو نکرد و می‌گفت درد برای خدا لذت دارد و ناب شدن بی‌ذوب شدن هرگز میسر نیست.

سید جلال در جنگ سخت

«دوران دفاع مقدس» همراه با رزمندگان لشکر خط شکن 25 کربلا در عملیات‌های مختلف به فرماندهی سرداران شهید حاج بصیر، طوسی، نوبخت، علیزاده و خوشنویس حماسه‌ها آفرید.

سید جلال در جنگ نیمه‌سخت «عرصه امنیتی»

در عرصه اقدامات غافل‌گیرانه امنیتی و مقابله با آشوب‌ها و بحران‌های داخلی توانمندی بالایی داشت و از این توانمندی برای کمک به سربازان گمنام وزارت اطلاعات از او بهره گرفته شد و در خرداد ماه 84 برای دستگیری سران ضد انقلاب در روستاهای شهرستان سلماس با فرماندهی سید عزیز و فداکاری و ایثار او و یارانش چنان ضد انقلاب را قلع و قمع کردند که مسئولان استان آذربایجان غربی را به اعجاب و تحیر درآوردند.

سید جلال در جنگ نرم و در مواجهه با بحران‌ها و آشوب‌های داخلی و مقابله با فتنه‌هایی همچون 18 تیر 78، جریان براندازی ملی‌مذهبی در سال 79، از بین بردن حرکت‌های ضدانقلابی و تحرکات خزنده و پنهان فتنه‌گران 88 در راستای رسالت پاسداری نقش برجسته‌ای در آرامش‌بخشی به فضای جامعه ایران اسلامی و تقویت سنگرهای دفاع فرهنگی ایفا کرد.

سید جلال عزیز؛ یکی از بهترین های صابرین 1 بود که کمتر حرف می‌زد و بیشتر مرد عمل بود، او که به ظاهر قد متوسطی داشت، اما مغزی متفکر و دانش نظامی زیادی داشت، سید شهید ما، فرمانده تیم‌های عملیات‌های ضربتی شامل عملیات‌های تاخت و تاز سریع، عملیات‌های بازدارنده و عملیات‌های نجات در شمال غرب کشور بود.

[Forwarded from حسین  آرام جانم]

او که داوطلب اغلب مأموریت های پیاده سبک مربوط به هوابرد، یورش هوایی در تداوم آموزش بود، از نیروهای نخبه دوره آموزش فرماندهی و کنترل صابرین 1 سپاه بود.


او که علیه اهداف استراتژیک یا اهداف تاکتیکی دشمن در شمال غرب کشورمان خبره بود، فرمانده عملیات‌های تیم ضربتی «تهاجمی» و عملیات‌های نفوذ در عمق محور دشمن بود.


سردار شهید سید جلال حبیب‌الله‌پور علمدار صابرین لشکر 25 کربلا بود، او استاد طرح‌ریزی و اجرای عملیات‌های نظامی ویژه در شرایط سخت بود، سید جلال عزیز در عملیات‌های ویژه صابرین علاوه بر ابتکار عمل و چالاکی در عمق منطقه دشمن و در حین هدایت و فرماندهی نیروهای عمل‌کننده با همه بچه‌ها مهربان و صمیمی اما خیلی جدی بود و هم‌زمان نکات زیر را دقیقاً نظارت و اجرا می کرد:


طرح‌ریزی و هماهنگی کامل نیروهای عمل‌کننده و هماهنگی کامل تمام واحدهای پشتیبانی‌کننده و خدماتی را منسجم و یکپارچه می‌کرد؛ استفاده از فرصت‌های میدان نبرد؛ اصل غافلگیری دشمن؛ قابلیت بقا با بهره‌گیری از روش‌های رزم پیاده کلاسیک برای استتار و اختفا؛ قابلیت تحرک، سرعت و شدت به منطقه هدف دشمن؛ شجاعت با کسب آمادگی برای پذیرش ریسک و خطر کردن که دشمن را سر درگم می نمود و به مقر آنها ضربات سنگینی می زدنند؛ با طرح‌ریزی دقیق جزئیات و هماهنگی دشمن را مغلوب می‌کرد و کمین دشمن را به ضدکمین تبدیل می‌کرد؛ با تحرک و سرعت، تنوع، فریب و شجاعت منجر به شوک دشمن می‌شد و دشمن را گیج و گمراه می‌کرد و او را در جای خود نگه می‌داشت؛ شدت خشونت و دقت حمله تیم هجوم به فرماندهی سید شهید، کار دشمن را تمام می‌کرد در حالیکه با توسل به حضرت زهرا (س) بقا نیروهای ویژه تحت امرش را تضمین می‌کرد.


او که گوش به فرمان رهبرش بود و خوب فهمیده بود که دفاع از اسلام مستلزم رنج‎هاست و از بزرگ‎ترین عبادات محسوب می‌شود، هنگامی که حضرت امام روح‌الله در تاریخ 25 تیر 64 فرمودند؛ باید هر جوانی یک نیرو باشد برای دفاع از اسلام خودش را برای مبارزه و جهاد آماده کرد و تا لحظه شهادت تابع امر ولایت فقیه خویش بود، سید شهیدمان؛ عامل به ایمان و وحدت بین نیروهای پیشکسوت و جوان سپاه بود و همیشه می‌گفت ایمان و وحدت و تعهد ما رزمندگان سپاه عامل پیروزی‌مان خواهد شد.

سید شهید ما همیشه برای مأموریت‌های برون‌مرزی و مجاهدت و شهادت داوطلب بود، او درس مبارزه و جهاد و شهادت‌طلبی را از جد غریبش حضرت سیدالشهدا (ع) و اصحاب باوفایش آموخته بود، سید جلال شهیدمان، می‌دانست و اعتقاد داشت به کشتن و کشته شدن و می‌گفت در هر دو صورت پیروزیم و به تکلیف‌مان عمل می‌کنیم.

این سردار گمنام، به این باور رسیده بود که بیش از هر زمان دیگری می توان خطر رویارویی با دشمن دیرینه اسلام یعنی صهیونیست جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار و سگ ولگرد منطقه، آل سعود خبیث و داعش اسرائیلی را حس کرد و روانه میدان نبرد در سوریه شد.

او خوب فهمید که تحرکات اخیر شیطان بزرگ و استقرار نیروهای متجاوز داعش در سوریه، عراق و حملات هوایی آل سعود از هوا و دریا و زمین به یمن پیرامون اسلام‌هراسی و از بین بردن اسلام ناب محمدی (ص) در جهان است.

آری! سید شهیدمان می‌دانست که فتح و پیروزی با شهادت‌طلبی به‌دست می‌آید و به‌فرموده امام روح‌الله؛ جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمی‌شناسد و ما باید در جنگ اعتقادی‌مان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به‌راه اندازیم و شک نداریم که به‌فرموده امام عزیزمان، جنگ ما فتح فلسطین را به‌دنبال خواهد داشت.

سید جلال شهید، می‌دانست اگر می‌خواهد اسمش در لیست سربازان سپاه آخرالزمانی امام عصر (عج) ثبت شود باید شرایط ثبت‌نام را رعایت کند؛ ایمان، تقوا، عمل صالح، اخلاص در عمل، صبر و بردباری، شجاعت، صداقت، امانت‌داری، ولایی بودن، مردمی بودن و عاشق شهادت بودن را در 8 سال دفاع مقدس در مکتب عاشورای امام خمینی (ره) آموخت و در کنکور شهادت شرکت کرد و کارت معافیت از گناه و توبه‌نامه معتبر ممهور به مهر امام حسین (ع) را از عمه سادات در دمشق دریافت کرد.

[Forwarded from حسین  آرام جانم]

سید جلال عزیز می‎دانست که شدت علاقه حضرت ابوالفضل (ع) به حضرت زینب (س) خیلی زیاد است و خودش را برای دفاع از عقیله بنی‌هاشم به شهر شام رساند و در روز شنبه 29 فروردین به حرم حضرت زینب (س) مشرف شد و ذکر «کلنا عباسک یا زینب» را در حرم زمزمه کرد و در کنار قبر کوچک حضرت رقیه (س) دست نیاز به‌سوی خدای بی‌نیاز بلند کرد و با خدای خویش به نجوا پرداخت تا که در ظهر روز دوشنبه 31 فروردین طی عملیاتی که در منطقه «بصرالحریر» واقع در شمال شرقی استان درعا در جنوب سوریه صورت گرفت در حال کمک و هدایت عملیات نظامی ارتش سوریه علیه گروهه‌ای تروریستی ارتش آزاد و القاعده در سوریه «جبهه‌النصره» پس از قرار گرفتن در محاصره و نبردی جانانه با دشمن به همراه عده‌ای از همرزمانش و رزمندگان دلاور تیپ سرافراز فاطمیون، دفاع وطنی و ارتش سوریه بال‌دربال ملائک گشود و به کاروان عاشورائیان پیوست.

سید جلال حبیب خدا بود! سید جلال محب حضرت زهرا (س) بود، او به عشق مادر خواست گمنام بماند، آری او در مهر مادر خلاصه شده بود، ذره ذره وجود او نام مادر را صدا می‌کرد، او برای صدها جوان مشتاق، حقیقتاً چراغ راه شد اما این وادی پر است از این ستاره‌ها، پر است از کسانی که راه را نشان می‌دهند.

دوران دفاع مقدس برای ما صدها هزار چراغ راه را نمایان کرد، یکی دیگر از این راه‌یافتگان شهید عزیز ما سید مجتبی علمدار است، او که همه ما را به مهر توصیه می‌کرد و هر کجا که مداحی می‌کرد از مادرش می‌خواند، محبوب دل سید جلال بود؛ سید جلال، شهید علمدار را استاد معنوی خویش می‌دانست و رزمندگان یگان ویژه صابرین درس مهر مادر را از شهید علمدار آموختند.

شهیدان سید محمود موسوی، کمیل صفری‌تبار، محمد منتظرقائم، محمد محرابی، محمد غفاری از دانش‌آموختگان جوان مکتب «فاطمی» هستند که در سال 1390 به فرمان فرماندهی کل قوا لبیک گفته و از مواضع دفاعی در شمال غرب کشور خارج شده و در مقابل ایادی استکبار قد علم کردند و به مبارزه و جهاد برخاستند و نتیجه این جهاد مشخص است، آن که برای عقیده می‌جنگد هر کجا باشد همیشه پیروز است و این سنت روزگار است.

شهریور ماه سال 1390 پیشکسوتان و جوانان یگان صابرین به حال شهدای گردان قمربنی هاشم (ع) به فرماندهی سردار شهید جعفرخانی غبطه خوردند و سید جلال عزیز در سوگ فراق‌شان آرام آرام گریست و از خدای خویش تمنای شهادت کرد و امروز ما، در اردیبهشت ماه 94 به حال سید جلال حبیب‌الله‌پور غبطه می‌خوریم.


همسر شهید سعید سیاح‌طاهری:

زندگی ما همانند زندگی سایر زوج‌ها نبود. رؤیای همسرم مانند همه رزمندگان اسلام، متفاوت از شغل سایر مردم بود، بنابراین هیچ‌گاه امیدی به بازگشتش نداشتم و هرلحظه با شنیدن صدای در، منتظر اعلام خبر شهادتش بودم، زندگی ما بیشتر زندگی اورژانسی بود، نه زندگی معمولی.

شهید سعید سیاح‌طاهری در اهواز و گردان امام‌حسن(ع) مشغول خدمت شدند. این خدمت‌رسانی به میهن و ملت از شنبه تا پنج‌شنبه طول می‌کشید و من و فرزندم همیشه چشم به‌راه او بودیم. اگر عملیاتی انجام می‌شد، گاه تا چهل‌روز از همسرم هیچ‌خبری نداشتیم.

 آقا محمودرضا

اربعین شهید مهدی نعیمایی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ

سوریه

محل پرورش وآمادگے

سربازان آخرالزمانےحجت بن الحسن

برای نبردنهایے ست ...

اربعین شهید مهدی نعیمایی

للهم صل علی محمدﷺوال محمدﷺو عجل فرجهم

@molazemanharam69


همسر شهید سید مهدی موسوی:

با دمیدن طبل انتخابات دلهره ای عجیب وجودم را فرا گرفته بود، و ای کاش و ای کاش گفتن های من شروع شده بود ای کاش مهدی بود و بود و مثل قدیما از انتخاب اصلح  برام میگفت، چون در دوره های انتخاباتی قبلی با روشنگری هایش انتخاب برایم آسان میشد.

در این فکر ها بودم که چشمانم به خواب رفت...خوابش را دیدم آن هم در روزهایی که بیش از هر زمان دیگر به حضورش نیاز داشتم..در خواب اول نشانه ای از صادقه بودن خواب داد که از گفتنش معذورم 

و گفت:  اسما! تو میدونی آقا چی گفته؟؟؟

بعد از اینکه از خواب بیدار شدم ناخودآگاه یاد وصیت آخر سید افتادم که گفته بود اگر روزی من به هر سمتی رفتم شما پشتیبان ولایت باشید. براستی که شهدا زنده اند و ما مرده ایم.

ما انسان ها چه زود فراموش می کنیم وصیت شهدا،یاد شهدا و گاهی نام آنها را.

این مطلب گذاشتم که شاید شما خواننده محترم یکی از هزاران انسانی باشید که امروز بیش از هر زمان دیگری نیاز به خط و سرمشق برای نوشتن مشق انتخابات باشید.

بعد از این خواب تمام دغدغه ام پیگیری سخنان آقا روحی له  شده بود که به طوراتفاقی در نشست سیاسی حضور یافتم که بعد ازآن متوجه شدم رهبر، اعتماد به معتمدین تهیه کنندگان لیست کاندیدا ونظر کاندیدا در مورد رابطه با آمریکا بسیار مورد تاکید قرار داده اند.

در حقیقت این شهدا هستند که با امدادهای غیبی خود این نظام و انقلاب اسلامی را هدایتگری میکنند.

آقا محمودرضا