مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ای ار دو شهید ابوعلی و جواد محمدی

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ب.ظ


در شهرک خانطومان ...بودیم که ابوعلی محور تحویل گرفته بود و شهید جواد محمدی جانشینش بود.

من هم بنا به تخصصم خدمتگذار رزمندگان در گردان تخریب بودم و مقر ما روستای خلصه بود و مقر ابوعلی در خانطومان.

ابوعلی هروقت بیکار بود یا گذرش به طرف ما می افتد سری هم به من میزد و احوالپرس ما هم بود یا من هرزمان به سمت خانطومان میرفتم غیر ممکن بود به جواد محمدی و ابوعلی سرنزنم و سری هم به موادغذایی شان نزنم

یادمه یک روز در مقر تخریب با رفقا نشسته بودیم و مشغول باز اموزی تجربیات بودیم که متوجه شدم کسی در را به شدت میکوبد به یکی از بچه ها گفتم درب راباز کند و سریع رفت .....ساختمان مقرما ساختمانی دوطبقه بود ....درب را باز کرد ...دیدم دوست عزیزم شهید جواد محمدی هست به همراه یک برادر دیگری وارد شدن من به استقبالشان رفتم و جواد را درآغوش گرفتم ‌و خوش وبشی کردیم.

جواد با همان لهجه غلیظ مشهدی گفت .....حاجیی خودته مسخره که ردی .گفتم‌ برای چی داداش ....گفت همچی 

در ربستی که فقط مگی اینجه گنج قایم کردی جمع کن کاسه و کوزت ره .......

کلی خندیدیم جواد را به داخل هدایت کردم و چای را آماده کردم .و پذیرایی از دوست عزیزم ....جواد به کمد اتاق نگاهی انداخت گفت حاجی همین کیف من را بیار پیش خودت ......گفتم برای چی

گفت مو که شهید موشوم اما ای ایثارگران لامصب کیف موره بالا مکشن به دست زن و بچم هیچی نمرسه.

گفتم‌ نه اینجوری نیست گفت کیف شهیدان بختی هنوز تو راه برگشته کسی خبر نداره کجاییه.

خندیدیم و به مزاح میگفت البته و من قبول کردم ....سراغ ابو علی را از او گرفتم گفت رفته آرایشگاه .....یک ارایشگاه صلواتی کنار مسجد داشتیم که رفته بود اونجا .....

به جواد گفتم داداش مواظب این ابوعلی باش خیلی نورانی شده یم وقتی شهیدش نکنن ...تو اینجا راحت نشستی فرماندتو نکشن ..

تند جواب دادغلط کرده کسی بخه ابوعلی ر بکوشه ....اون الان شهید نمشه اول مو شهید موشوم. بعد از مو ابوعلی شهید مشه.   بعد از ابوعلی هم ................شهید مشه

و گذشت این جریان تا اینکه دوروز بعد از عملیات آزادسازی نبل والزهرا دشمن هجوم سنگینی را شکل داد

که البته شکست خوردند با درایت فرماندهان از جمله ابو علی ....اما در این جریان دوست عزیزم جواد محمدی بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد و حسرتش را برای ما گذاشت.

این جریان گذشت و من به یاد حرف جواد می افتادم و میگفتم ابوعلی شهید میشه ......من یک بار رفتم و برگشتم اما ابو علی اینبار بیشتر در مشهد ماند من در مشهد و در مراسم تشییع سید حکیم دوباره دیدمش من سوار بر ویلچر بودم که به پیشم آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد به کناری نشستیم و مشغول صحبت و از ماجرای خط از من پرسید .....من کامل منطقه و جریانات را برایش توضیح دادم و بعد از اتمام صحبت به ابوعلی جریان صحبت جواد را گفتم و‌گفتم نرو منطقه اگه بری شهید میشی.

خندید و گفت من دلاور ...شهادت ....؟؟؟؟

اما من مطمئن بودم که این بار دیگر میرود که برود وگذشت تا اینکه به خط رفت و انروز ....رسید یکی از دوستان به من زنگ زد از سوریه و گریه میکرد ...گفتم مصطفی چی شده ...گفت مرتضی .......ابوعلی ....گفتم ابوعلی چی شده گفت شهید شد .....دنیا دور سرم میچرخید نشستم و بی اختیار گریه کردم و نمیدانم اون روزها چطور گذشت و چه سخت گذشت.

یکی از همرزمان شهید 


معرفی شهید اول گروه "دم‌عشق،دمشق" :

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۴ ب.ظ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نام و نام خانوادگی:

  شهید سید مجتبی حسینی

متولد : ۱۳۶۲/۰۵/۰۸

اصالت: کشور افغانستان، متولد: شهر مقدس قم

تحصیلات و فعالیت ها:

مهندسی کامپیوتر، تحصیلات حوزی (جامعه المصطفی قم)

مدرک تافل زبان انگلیسی

همکاری و فعالیت فرهنگی با مجلات و رسانه های برون مرزی

خصوصیات شهید: 

در میان دوستان، آشنایان به عنوان جوانی دوست داشتنی، مؤدب، بردبار، متواضع و کم حرف شهره بود.

ارادت ویژه به اهل بیت (ع) به خصوص امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) داشت که نشانگر روح خالص و ضمیر بیدار و پاک آن شهید بزرگوار بود.

 در عرصه فرهنگی فعالیت و بر شرکت در هیأت عزاداری و دیگر جلسات مذهبی اهتمام داشت.

تاریخ و محل شهادت:

پس از حمله و تجاوزکاران و بیدادگران تکفیری به سوریه، سید مجتبی وظیفه خود را در مبارزه و دفاع از حرمین اهل بیت (ع) دید و با عزمی راسخ به میدان نبرد پای نهاد.

سید مجتبی در عملیات بصری الحریر به تاریخ ۳۱ام فروردین ماه سال ۱۳۹۴ در منطقه درعای سوریه به فیض شهادت نائل آمد.

نحوه شهادت: از زبان یکی از همرزمان شهید

در عملیات بصرالحریر شهیدان سید مجتبی حسینی و سید مصطفی موسوی تا آخرین لحظات شهادت در کنار یکدیگر بودند. سید مصطفی به اقتضای دستور مجبور بود با تجهیزات جلوتر برود. سید مصطفی زخمی شد و خونریزی باعث تشنگی او شد. طلب آب کرد. کسی نبود برای او آب بیاورد. اینجا هم پای رفاقت جلو آمد. مجتبی که عقب تر بود، بطری های آب را بار زد تا ببرد و رفت. کربلایی شد و کربلایی شدند.

شهید اول گروه

سیدمجتبی حسینی

سقای بصر الحریر

دم عشق،دمشق" 

@LabbaykeYaZeinab

هوالشهید

عرض سلام وادب.....

یادش بخیریکی ازایامی که سردارشهیدوالامقامحمدرضاخاوری(حجت)ازمنطقه مرخصے اومده بود

جمعی ازرزمندهاودوستان به دیدن این فرمانده مخلص وگمنام رفتیم....

بحث وصحبتها زیادی بین دوستان ردوبدل شد...

وشهیدحجت به همه پاسخ داد....

بعدیکی از رزمندهابه شوخی به شهیدحجت گفت...

حجت ماشاالله شمابااین هیکل درشتت واضافه وزنت وقتی شهیدبشے 

تابوتت خیلی سنگینه دوستان اذیت میشن برا مراسم تشیع پیکرت......

شهیدحجت بالبخندے پرازمعنا گفت غصه نخورین همه ایناهاروآب میکنم.......

وقتی شب وداع پیکرشهیدوالامقام روخواستن ازمسجدبیارن بیرون این خاطره درذهنم آمدناگهان مثل اینکه حجت منوصدامیزنه فلانی بیا.....

وقتی خواستم پایین تابوت بگیرم دونفری تابوتوگذاشتیم داخل آمبولانس تابوب آنقدرسبک بود...

(یادلبخندپرمعنای شهیدحجت افتادم که گفت غصه نخوریدآبش میکنم وزنمو)....

حجت آقادلمون براشماودوستان شهیدت خیلے تنگ شده...

سلام ماروبه همشون برسون....

السلام علیک یاانصارالزینب الکبرس....

(ارسالی از دوستان شهید)

کانال رسمی سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

دست نوشته شهید صدرزاده برای همسر و فرزندش.

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

[


خدایا توفیق بده تا شرمنده خانواده شهدا نباشیم.
@shahid_hojjat58


چنان رقیه مرا محو قامتش ڪرده

ڪه گویی امسال اربعین مرا بیخیال بابش ڪرده

چنان ڪه این سه ساله مرا محو خویش ڪرده

گمان ڪنم ڪه اربعین دعوتم به شام کرده

به جای ڪربلا  اربعین بسوی شام روم

از این پس اربعین بسوی شام میروم

تصویر در دستخط شھید سید مجتبی حسینی در لینڪ زیر قابل مشاهده است:

https://goo.gl/GhSx6K

ڪانال رسمی شھید«سیدمجتبی‌حسینی»

@SEYEDMOJTABA_HOSSEINI

تایید شهادت شهید هادی شریفی

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ

شهیدی دیگرازشهرستان کرج شهرک وحدت که خبرشهادتشون تاییدشد.البته ایشون چندماه پیش شهیدشدن ولی چون خبرشهادتشون موردتاییدنبود شهادتشون اعلام نشد.

ایشون بعدازشهیدقارلقی وشهیدمسیب زاده سومین شهیدمدافع حرم شهرک وحدت شهرستان کرج هستن.

پدر . . .

واژه ایست که هیچ وقت ،

 هیچ چیز جای او را نمی گیرد .. 

و چه سخت است در کودکی و نوجوانی بشوی مرد خانه ...

وداع فرزندان 

شهید محمد کیهانی

میثم و مقداد و کمیل

@khadem_shohda


 سردار تقوی مسئول راه اندازی گروه سرایا الخراسانی در عراق بودند .. ‍

وی مجاهدی سراسر اخلاص بودند که پس از استعفاء و بازنشستگی قصد خدمت به صورت داوطلبانه(بسیجی) داشتند در صورتیکه در سپاه پاسداران به تجارب چند ده ساله ایشان بیشتر نیاز بود.. ‍

 به هر نحو تشخیص ایشان اینگونه بود که سرباز مخلص تری برای ولایت باشند .. ‍

آیا می دانستید مراسم پیاده روی میلیونی اربعین سال ۱۳۹۳ و ندادن تلفات در عراق مرهون زحمات ایشان بود؟! ‍

بله .. ‍

 ایشان با کشاندن صحنه جنگ به منطقه بلد الصخر شمال غرب بغداد ، حرامیان داعش را مشغول کرد تا زائرین تردد کنند .. ‍

 سر آخر در 6 دیماه ۹۳ ( پس از ماه صفر ) به درجه رفیع شهادت نائل شدند .. ‍

هدیه به شهید صلوات

کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه

 telegram.me/Modafean_save

مردان بی ادعا

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ


خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

خاطرات علی اکبر فرهنگیان( شاعر آئینی و دوست شهید)

بخش اول

 با شهید صدر زاده هم هجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم.

خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند.

بخش دوم

( حاجی از من آخوند در نمیاد)

من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم.

مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود  ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید.

گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر.

گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم  که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم

مردان بی ادعا 

@Mardanebiedea313

دست نوشته شهید مختاربند ۴

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ب.ظ

متن نوشته ی بالا 

هم صحبت اهل درد می باید بود

گرم از دم آه سرد می باید بود

جز درد و بلا نشانه ی مردان نیست

ای درد بیا که مرد می باید بود

تا انسان احساس درد نکند به فکر درمان نمی افتد و اولیای خدا مرد میدان دردند.


     چقدر ما خوشبختیم 

 مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد. منم همراه او به مشهد رفتم. فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند.

مصطفی برای همراهی با فاطمیون لهجه افغانستانی را بسرعت یاد گرفت.

 آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد.

 زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم.

 برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم

 من اصلا چیزی نمی‌دانستم. فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سری بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد.

 بعد از اینکه عضو فاطمیون شد فهمیدند مصطفی ایرانی است.

 در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

خورشیــــد دوکوهه

خاطره ای از شهید خاوری ۲

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


ماه رمضان 1394بود . توی گروه یاد و خاطره شهدا که متعلق به مادر شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا》 بودم.

بحث از یاد و خاطرات شهید حسن قاسمی و مهدی صابری از زبان خانواده هایشان بود در ایام ماه مبارک رمضان در سالهایی که هنوز بشهادت نرسیده بودند.

من هم گوش میدادم فقط ،اما دیدم وصف حال ماه رمضان آخری این دو شهید خیلی شبیه حال داداش رضاست و توی گروه هم به شوخی گفتم: نکنه داداش رضای منم شهید بشه؟ 

خلاصه تو پی وی با مادر شهید حسن قاسمی کمی صحبت کردم و از ایشان خواستم اگر دختر خانم خوب و ولایی سراغ دارن دور و برشون برای داداش رضام معرفی کنند بریم خواستگاری و شرح دادم که هر جا میرویم نمیشه سر نمیگیره و...

مادر گفتند لابد حکمتی هست.گفتند منم برای حسنم هر چه دختری میدیدم آخرش نمیشد تا اینکه حسن شهید شد و راز اون نشدن ها رو فهمیدم شاید این که کار آقا رضام سر نمیگیره حکمتی داره که ما نمیدونیم.

 یکی دو روز قبلش خوابی دیده بودم که برای مادر و داداش رضا تعریف کردم.

خواب دیدم تو اتاق یه ساختمون بزرگیم که در حال ساخته.من با دوستم پشت پنجره داریم صحبت میکنیم و یواش یواش میخندیم.

پشت سرمون توی اتاق جمعیت بزرگی هست ناگهان صدایی میاد که میگه سروصدا نکن الان مردم خوابن وقتی برگشتم دیدم شهید حسن قاسمی دانا هست با لباس های سبز پاسداری و سر به زیر رفت.

 من متعجب و از طرفی خجالت زده داشتم به پشت سر حسن آقا نگاه میکردم،که از سمت چپم یکی صدام زد.

دیدم شهید محمودرضا بیضایی پشت یه میز و صندلی با لباس های پلنگی نشسته و میخنده و با مهربونی و شوخی شروع کرد به صحبت کردن.

یهو گفت آبجی چرا فکر میکنی تنهایی؟من خودم مراقبت هستم حواسم بهت هست.بعد یهو از غصه هام یادم اومد و خنده رو لبام خشک شد.

محمودرضا گفت :چرا اینقدر ناراحتی؟

 یهو تو دلم فهمیدم وای محمودرضا همه چی رو میدونه حتی گناهان منو

یهو محمودرضا زد زیر خنده و بحث رو عوض کرد.

کلی حرف زدیم که یادم نیست جز دو سوال آخر.

 یادم اومد مردم میگفتن اینا شهید نیستن و برای پول رفتند و از این حرفا.پرسیدم : محمودرضا شما جاتون خوبه؟تو بهشتین؟

یهو ناراحت شد و سر به زیر انداخت و گفت بنا به دلایلی آره تو بهشتیم جامونم خیلی خوبه .

پرسیدم به چه دلایلی ؟

هیچی نگفت 

یهو بهم الهام شد که نباید ازش این سوال رو بپرسم محمودرضا اجازه نداره بهم بگه.

تو این فکر بودم که ناگهان قلب و قفسه سینه م درد شدیدی گرفت که نمیتونستم نفس بکشم و داشتم میمردم دیگه مرگ رو دیدم که یهو یادم اومد و داد زدم

 لبیک یازهرا

لبیک یاحسین

لبیک یا عزیز زهرا

لبیک یازینب

و راه نفسم باز میشه و میتونم نفس بکشم و گریه کنان و دست به دیوار از اون اتاق میام بیرون.

چشمم افتاد به جمعیت زیاد و سیاهپوشی که مثل دسته های سیاهپوش روز عاشورای اطراف حرم بودن و همراه من گریه کنان لبیک میگفتند و میدویدند.وقتی برای رضا تعریف کردم اول تعجب کرد و به فکر رفت بعدش اسم محمودرضا رو برد و خندید و دیگه چیزی نگفت.

مدتی گذشت تا ماه محرم شد و خبر شهادت رضا رو دادن وقتی که 13آبان برای تشیع رضا رفته بودیم میدان فلکه ضد تا حرم همون خیابون پرازدحامی بود که تو خواب دیدم.

با این تفاوت که این جمعیت سیاهپوش نبودن و برای 

راهپیمایی سیزده آبان وتشیع شهدا آمده بودند.

(راوی: خواهر شهید حجت)

کانال رسمی سردارشهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

خاطره ای از شهید روح الله قربانی ۲

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ق.ظ

‍ بسم الله

روح الله فارق التحصیل دبیرستان مؤتلفه بود.

یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچه ها چند کلامی صحبت کند.

تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او می گفت:« رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید.

مدام پایش را ببوسید ، به خصوص کف پای مادرتون رو...»

این حرف ها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود.

وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تا علت گریه هام رو بپرسه همونجا به حرفت عمل کردم و به پاهاش افتادم و قول می دهم که بازهم این کار را انجام بدم.

 مطمئن هستم هرکسی این خاطره ی تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند.

روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.

به نقل از: یکی از دوستان

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا