دست مارا هم بگیر دلاور
فدای لبان تشنه ات عباس جانم
تو در پیش اربابی و ما در حسرت یار
دست مارا هم بگیر دلاور
شهید عباس آبیاری
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
فدای لبان تشنه ات عباس جانم
تو در پیش اربابی و ما در حسرت یار
دست مارا هم بگیر دلاور
شهید عباس آبیاری
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
با هرنفسی،عطر همسرم را در زندگیم حس می کنم!
وقتی سر مزارش می روم،یادم به حرفهاش میفته!
که میگفت: تو بزرگترین سرمایه ی زندگی من هستی!
اگر میشد، تو را هم با خودم ســـــرکار می بردم.
بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایی است که باید بدون شما بروم.
الان که پیش من نیست،کاسه ی آب برای بدرقه اش که چیزی نیست!
پشت سرش آب شدم که برگردد...
اما دیگه بر نگشت اون چیزی که ارزو شو داشت بهش رسید.
@fatemeuonafg313
کانال رسمے فاطمیون
من به عنوان مسئول ارکان گردان موقتا به آنجا رفتم و در بدو ورودم با بچه های باصفای شمال آشنا شدم که چند نفر آنها بعدا شهید شدند.
از جمله :شهید بریری،شهید بلباسی،شهید کمالی
یادمه در اوایل انتقالم به گردان با برادر مرصاد آشنا شدم بعد با شهید محمد بلباسی.
با اون صدای گرمش که صحبت میکردند؛وقتی که این شهید بزرگوار غذا را بین بچه ها تقسیم میکرد گاهی اوقات با ایشان به خط میرفتم.
برای رسیدن به خط باید در دو نقطه از جلوی چشم دشمن رد میشدیم؛گاهی اوقات دشمن شلیک میکرد اما به هدف نمیزد.
یک روز که رفتیم خط،از تل یک رد شدیم به تل دو رسیدیم،در آنجا جوانی را دیدم که با قدی بلند و صورت نورانی حضور داشت؛او کسی نبود جز شهید بزرگوار علیرضا بریری ..
با او آشنا شدم و خودم را معرفی کردم و سریع صمیمی شدیم و گفت اگه برگشتم حتما میام مشهد و به من هم سر میزنه،تلفنم را گرفت.
در حال آشنایی با علیرضا بودیم که شهید بلباسی صدام زد سید سید کجایی؟ داداش بیا که بچه ها منتظر نهار هستند
سوار ماشین شدیم و باز باید از جلوی چشم دشمن حرکت میکردیم تا به مقر میرسیدیم در حال برگشت بودیم که دشمن به سمت ما آتس ریخت ؛محمد بر سرعت ماشین افزود و از اونجا جون سالم به در بردیم ولی کار هر روز دوستان همین بود وقتی میرفتند باید از جلوی تعداد زیادی از دشمن رد میشدند .
رسیدیم به مقر و شهید بلباسی نهار را تقسیم کردند و چند تا غذا برای هم اتاقی های خودشون بردند و به من گفتند سید هر وقت کسی غذا نداشت بفرست پیش من، " یک غذا " اضافی دارم .
این جریان چند روز تکرار شد و گاهی وقتها من کسی را میفرستادم تا غذای اضافع بگیرد و بخورد..
تا اینکه یک روز به من غذا نرسید و من رفتم و گفتم محمد غذای اضافی کو؟! من غذا ندارم که بدون درنگ غذای خودش را به من داد .
من قبول نکردم و گفتم غذا هست؛اما از ایشان اصرار و از من انکار تا اینکه عباس یکی از رزمندگان شمالی که بعدا مجروح شدند، گفت سید جان غذای اضافی در کار نیست این محمد ما غذای خودش رو نمیخوره و اونو میداد به بچه ها ...
وقتی این ها را شنیدم بی اختیار ایشون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم و اظهار شرمندگی که چرا نفهمیدم.
شهید محمد بلباسی
شهدای مدافع حرم
سپاه کربلای مازندران
خان طومان
کانال یاران دکتر احمدی نژاد
@Drahmadinejad
https://telegram.me/joinchat/BeZsJjubiGWZcM-CugTuxg
همرزمانشان می گفتند:
نیم ساعت قبل از اتفاق ، باهم خلوت کردند
هیچ کس از صحبت هایشان مطلع نشد
نیم ساعتِ بعد هردو با هم آسمانی شدند
شهید روح الله قربانی
شهید قدیر سرلک
سالگرد شهادت
بیسیم چی
@bisimchi1
شھید«سیدحسین حسینی»
فرزند: سیدعلی
ولادت:1362
شھادت:14/07/1393
محل تولد:شیراز
محل شھادت:سوریه - منطقه حندرات
نحوه شھادت:اصابت دو تیر به قلب و یڪی به پای چپ
تحصیلات:راهنمایی
شغل:خیاط
وضعیت: مفقودالاثر
صحبت های همسر شھید...
زندگی با شھید سید حسین حسینی برای من افتخار بود
چون ایشان مردی بسیار خوش اخلاق مومن و خدا دوست بود؛هر چه از ایشان بگویم ڪم گفتهام
ایشان شبها به نمازشب مشغول بودند و زندگی ما خیلی برڪت داشت
احترام زیادی به پدر و مادرش و همچنین به من و پدر و مادرم میگذاشت
از دست دادن ایشان برای من غم بزرگی بود...
قبل از رفتن به سوریه ایشان هر وقت اخبار را میدیدند
از اینڪه داعش قصد حمله به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) را داشت
بسیار غمگین و ناراحت می شدند و من به چشم خودم اشڪ ریختن ایشان را میدیدم...
ان شاالله ڪه امام حسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوند...
در ڪانال رسمی سردار شھید«رضا بخشی» #فاتح
ڪانال رسمی سردار «شـهیدرضا بخشی» #فاتح
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
@fatemeuonafg313
کانال رسمے فاطمیون
مادر شهید جاویدالاثر علی جمشیدی:
اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن. اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداریها میگویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم اما الان که هستیم نمیگذاریم دوباره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند.
گریه می کرد، چه گریه هایی!!
و میگفت: بیبی جان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس میکردم قلبم در حال پرواز است.
گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. نمی دانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم.
خواهر شهید
مادرم ابتدا راضی نبود برای همین برای علی شرط گذاشت که اگر نماز صبحهایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می دهد.
خب من هیچ وقت ندیدم علی نماز صبحش قضا شود اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ گفتم: علی قول بده و نذر کن میتوانی انجام بدی، مامان هم راضی میشه.
عبدالرضا جمشیدی برادر شهید:
علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با من تماس گرفت. گفت به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟
گفتم: سر زمین (شالیزار)است. گوشی را میبرم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی. اما گفت:
نه دیگر نمیتوانم زنگ بزنم، سلامم را برسان...
دغدغه های شهید جاویدالاثر علی جمشیدی :
علی آقا به دنبال شهرت و پست نبود و بی ریایی از ویژگیهای بارز علی بود. دغدغه فرهنگی و دینی در شهرستان، مشکل شخصی شهید علی جمشیدی بود و ارتباطی به برخیها نداشت.
علی آقا تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک میرفت و در آن مناطق همه علی آقا را میشناختند.
معمولاً انسانها در یک زمینه پیشرفت و رشد چشمگیری دارند، جنبه مذهبی، فرهنگی، علمی و… اما علی آقا در تمام زمینهها صاحب نظر بود.
علی آقا در کارهای فرهنگی و مذهبی و رای زنیها همیشه پیش قدم بود کارهایی که بر عهده میگرفت به نحو احسن انجام میداد به طوری که هیچ کس باور نمیکرد که یک جوان ۲۰ ساله بتواند از عهده چنین کاری برآید.
آقا محمودرضا
شهیدحرم سید اسماعیل سیرت نیا
سیدم یادت هست ، وقتی از رفتن حرف می زدی...
وقتی که گفتی باید رفت ، چون ناموس شیعه دست اجانب اسیره...
اسم این دو شهرک شیعه نشین رو گفتی و اینکه مگه میشه راحت نفس کشید وقتی صدای هل من ناصر زنان و کودکان شیعه نبل والزهرا گوش فلک رو پر کرده...
دل پسر فاطمه(سلام الله) دوباره پریشان زنان مسلمان و منتسب به اهل البیت(علیهم السلام) ....
اینها رو گفتی و رفتی با لبخند رضایت از همسنگری و همسفری وهمسری..
حالا کجایی عزیز دل که در همان شهرکها عزای اسیری و غریبی عمه جانت(سلام الله علیها) برپاست..
خوشا به حال تو که به قافله حسین(علیه السلام) رسیدی و من که از قافله عمه جانت(سلام الله علیها) جا نماندم ...
ممنون و مدیون این همه لطف و برکت از جانب توأم...
شهیدم ،با شهادتت هر صبح و شام شهید شدم...
آرزوی این شبهایم برای تو عاقبت بخیر بود...
عاقبتت ختم بخیر شد نازنینم...
برایم عاقبت بخیری را امشب از عمه جانت(سلام الله علیها) بگیر...
بیسیم چی
@bisimchi1
بسم رب الشهداء
خاطرات پدرشهید
مدافع حرم مهدی طهماسبی :
درتاریخ۱۳۶۱/۱۰/۱۷ به واسطه آشنایی با برادر خانمم درسپاه با همسرم ازدواج نمودم، و بعد از ۱۵ روز راهی جبهه های حق علیه باطل گردیدم، از درگاه خداوند تقاضا نمودم که فرزند اولم پسر باشد تا در غیابم به امورخانواده رسیدگی نماید، تا اینکه ماههای بارداری همسرم آغاز گردید و درتاریخ ۱۳آبانماه دربیمارستان پارس اهواز بستری گردیدند، شب حدودساعت۱۰ پرستار بیمارستان ناگهان خبر آورد که بندناف دورگردان نوزاد تاب خورده واحتمال دارد که خفه شود، مدتی بعد بدنبال دکتر میگشتند و میگفتند حال مادرش خراب است و به خون نیازدارد، حقیر هم با توجه به وضعیت نگران کننده پیش آمده تنهاراه چاره راتوسل به امام زمان دیدم،به نمازخانه بیمارستان رفتم ودورکعت نمازحاجت خواندم وامام زمان راواسطه نمودم تاازدرگاه خداوندطلب یاری وکمک نمایند،من هم نام نوزادرابنام آقاامام زمان (عج)مهدی قراردهم،بعدبه بخش زایشگاه برگشتم،پرستاربخش مژده دادند که خطربرطرف شده ونیازبه خون نمیباشد،ونوزادمتولدشده پسرمیباشندبروبرایمان شیرینی بیاور،خلاصه میوه باغ زندگیمان آقامهدی درساعت۱:۴۵ شب۱۴ آبانماه سال۶۲ در شهر اهواز در زایشگاه بیمارستان پارس تحت نظر دکتر محمدرضا خلفی چشم به جهان گشود.
درسال۸۱ وارد دانشگاه افسری امام حسین(ع) اصفهان شدند و آموزشهای سخت پاسداری را طی نمودند، یکبار که به مرخصی آمدند مشاهده نمودم که در وسط صورتش خط سیاهی از خون مردگی بوجود آمده به اوگفتم، صورتت چی شده؟ گفت یک شب که رزم شبانه داشتیم و درحال استراحت در آسایشگاه بودیم، مربیانمان به ماتک زدند و هنگام خروج از آسایشگاه بدلیل تاریکی شدید صورتم به کابل سیم بکسل تله شده در محوطه برخورد نمود، میگفت تازه حالاخوب شده است.
شهدای مدافع حرم قم
@sh_modafeharam_qom
بعد از جنگ ۳۳ روزه حزبالله با اسرائیل در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی حزبالله به یکی از موضوعات بشدت مورد علاقه محمودرضا تبدیل شده بود. هنوز هم هر چه در مورد این جنگ میدانم، معلوماتی است که از محمودرضا دارم.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیاتهای رزمندگان حزبالله مثل نحوه شکار تانکهای مرکاوای اسرائیل یا علت مورد اصابت قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر مواردی بود که یادم هست محمودرضا با جزئیات آنها را تشریح میکرد و همه اینها را هم با یک حس افتخار و غرور تعریف میکرد طوریکه انگار خودش هم در این جنگ بوده.
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت اینها را ببین. مجموعه مستندی بنام «بادهای شمالی» شامل اظهار نظرهای سران نظامی رژیم صهیونیستی در مورد جنگ ۳۳ روزه بود که از کانالهای تلویزیونی اسرائیلی پخش شده بود. بعدها محمودرضا نمادهایی از حزبالله و مقداری پوستر از سید حسن نصرالله و این چیزها هم به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه جنگ ۳۳ روزه تقریبا هر بار که محمودرضا را میدیدم توی حرفهایش یک چیزی در مورد این جنگ و پیروزی حزبالله میگفت و یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد. وقتی تماشای مجموعه «بادهای شمالی» را تمام کردم از محمودرضا پرسیدم به نظرت مهمترین حرفی که صهیونیستها در این مجموعه میزنند کدام است؟
گفت: آنجا که یکیشان میگوید وقتی سید حسن نصرالله سخنرانی دارد در اسرائیل همه سخنرانی او را گوش میدهند چون میدانند او به هر آنچه که میگوید عمل میکند.
محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را آورده بود و یک گوشه کمد وسایل شخصی مشترکمان نصب کرده بود. در خانه خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را در اتاقش پشت شیشه کتابخانهاش داشت.
برای محمودرضا
.
کوله شهید مدافع حرم حاج محمد کیهانی منزل پدرشهید اندیمشک
شهَداٰءمُدافِع حَرَم ساٰوِه
دیگر اربعین ها با امامت نجف تا کربلا را قدم میزنی
کنار قدم های جابر...
شهید مرتضی عطایی ابو علی
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
شهید حسین بواس متولد 29 دی ماه سال 60 دارای دو فرزند به نامهای محمد جواد 7 ساله و محمد حسین دو ماهه و از شهدای لشکر 25 کربلا مازندران بود که بیست و یکم فرودین امسال در خانطومان به شهادت رسید.
همسر شهید بواس، همراه با پدر خود , فرزندان, پدر و مادر و خواهر شهید در این دیدار حضور داشتهاند، وی میگوید: محمد حسین فرزند شهید، دو ماهه است،اصرار داشتیم که حتما حضرت آقا در گوش اذان بگوید.
وی ادامه میدهد: اولین خانواده هایی بودیم که نزد حضرت آقا رفتیم. از آقا تقاضا کردم که در گوش فرزندم «محمدحسین» اذان بگویند و ایشان هم در گوش محمد حسین اذان و اقامه گفتند. از حضرت آقا خواستم در حق بچههایم دعا کنند و عاقبت به خیر شوند که راه پدرشان را بتوانند ادامه دهند. به ایشان گفتم که از خدا بخواهند که خدا دل ما را آرام کند و صبری بدهد که آنطوری که شایسته است فرزندان شهید را تربیت کنم و ایشان هم در حق ما دعای خیر کردند.
وی ادامه میدهد: دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی حس و حال وصف ناشدنی است.بسیار روحیه گرفتهام و امیدوارم که بتوانم فرزندانم را به خوبی تربیت کنم.
همسر شهید بواس با اشاره به عکس منتشره از احترام نظامی فرزندش در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی، میگوید:پسر بزرگم«محمدجواد» نزد ایشان رفتند، چون لباس نظامی پوشیده بود من به حضرت آقا گفتم که فرزندم میخواهد به شما احترام نظامی بگذارند و ایشان بزرگوارانه اجازه فرمودند.
خاطرم هست که شبی برای عیادت و همراهی یکی از دوستان به بیمارستان مراجعه کردم..
دوست ما در بازی فوتبال دچار آسیب دیدگی شد و کم کم داشت مرخص میشد.
درواقع برادر کوچکتر حسین سراجی بودند.
بعد از عیادت،از اون بخش بیرون اومدم*
و با حسین عزیز همراه شدم و در سالن انتظار نشستیم.
مشغول مشاهده ی اخبار شدند ایشون.درست یک یا دوروز پس از شهادت"سردارحسین همدانی"بود.
نگاه عجیبی داشت،روبه من زیر لب حرفی زمزمه کرد.
درست شنیده نمیشد.
پرسیدم،جان؟
جواب این بود:هِی،اگه زودتر دعوت میکردند مارو،همراه سردار بودم و شهید میشدم..
بنده بلافاصله گفتم،عجب،"خیره ان شاءالله"
تا اون لحظه اطلاع نداشتم که جزو مدافعان حرم هستند.
و در آخر چیزی نگذشت که ایشون عازم شدند و تا اینکه شهادت نصیب ایشون شد...
https://telegram.me/Shahid_seraji
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA
کانال شهدای مدافع حرم قم
تعریف میکرد: دو سه هفته قبل از شروع عملیات عمار حسابی دستش خالی بود. خودش بود و اسماعیل و حاج سعید و قدیر و یه مخابراتی. میگفت: با یکی دو تا از بچه ها یه چند روزی رفتیم کمکش. عمار خیلی اصرار داشت ما بمونیم. میگفت عملیات نزدیکه و بمونید. ولی ما بخاطر نوع کارمون که جای دیگه ای بود نمیتونستیم بمونیم. میگفت: بهش میگفتم ما از خدامونه، تو اجازه رو از رییسمون بگیر ما دربست مخلصتیم. میگفت: بالاخره موندیم ... اما هنوز هم تعداد نفراتمون کم بود. عمار چند بار این در و اوندر زد ولی آخرش گفت با همین تعداد ایرانی عمل میکنیم. میگفت: چند روز مونده به عملیات یه هشت نُه نفری به تیپ معرفی شدن. اکثرشون رو میشناختم،
بچه های گل و پاکاری بودن. میگفت: عملیات شروع شد ... بهترین روزهای عمرم با بهترین آدمایی که تو عمرم دیده بودم ... یه جمع عجیب و دوست داشتنی ... همه مخلص ... همه شجاع ... همه خندون ... میگفت: دم ظهر بود که عمار صدام زد که باهم بریم به یه تپه ای سر بزنیم. ترک موتورش نشستم و راه افتاد. تو مسیر حرف ازین شد اگه این بچه ها دوره شون تموم بشه برن کیا رو میتونیم بیاریم. هی اسم میگفتیم و هی فکر میکردیم و هی به
بن بست میرسیدیم. میگفت: عمار داشت موتور رو میروند ... سرم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: عمار نگاه کن چه بچه هایی که دور هم جمع شدیم. غیر من خدایی هر کدوم از اون یکی بهتر. شک ندارم تک تکشون رو خود آقا سیدالشهداء جمع کرده. مگه نه اینکه اسم این تیم سیدالشهداءست؛ مطمئن باش آقا این تیپ رو لنگ نمیذاره...
میگفت: این حرفم به موضوع صحبتمون خاتمه داد ... با همه ی وجود و اعتقادم اینو گفته بودم ... تو صورت
تک تک بچه ها نور خدا رو میدیدم ... انگار تک تکشون رو دست مبارک آقا سیدالشهداء جدا کرده بود برای تیپ ... گفت: تقریبا یک هفته بعد ... خبر شهادت قدیر و روح الله ... دو سه روز بعد از اون ... خبر شهادت عمار و میثم دو ماه بعدش ... جانبازی اسماعیل چند هفته بعد از اون ... شهادت حاج سعید و شیخ مالک و محمد ... میگفت: بخدا قسم دست مبارک خود سیدالشهداء شهدای این تیپ رو گلچین میکنه تیپ مقدس سیدالشهداء ...
شهید محمدکامران
شهید قدیر سرلک
شهید روح الله قربانى
شهید میثم مدوارى
شهیدمحمدحسین محمدخانى (حاج عمار)
شهید شیخ جابر حسین پور
شهید سعید سیاح طاهرى
شهید زنده امیرحسین حاج نصیرى (اسماعیل)
شهید جاویدالاثر محمود شفیعى و شهداى این تیپ ادامه دارند ...
نقل از یکى از دوستان شهید
مصطفی خیلی بی ریا بود...
ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها.
کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده.
صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود:
چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها...
دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم
.میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت.
میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن.
همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود...
مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید.
کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
https://telegram.me/shahidmostafasadrzad
✅ @shahidmostafasadrzade