مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم سید رضا حسینی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

خبرنگار فرهنگسرای تخصصی امام مهدی(عج) در ماه ضیافت الهی در جمع خانواده شهید معظم، سیدرضا حسینی از مدافعان حرم لشکر فاطمیون در سوریه حاضر شد و لحظاتی با مادر این شهید بزرگوار به گفتگو نشست. در ذیل متن این گفتگو آمده است:
آیا راضی بودید سیدرضا به سوریه برود؟
یک سال طول کشید تا رضایت مرا برای رفتن به سوریه بگیرد راضی نمی‌شدم. می‌گفت مادرم این دنیا ارزشی ندارد ما باید به فکر آن دنیا باشیم، وقتی به او رضایت دادم انگار از خوشحالی پرواز کرد. در ماه شعبان پارسال برای ثبت‌نام به تهران رفت. حدود یک ماه آموزشی او طول کشید در این مدت خواهرش که در تهران ساکن است چون نگران برادر بود از من خواست که او را منصرف کنم. وقتی فهمید قصد منصرف کردنش را دارند به من زنگ زد و دوباره اجازه و رضایت گرفت. از طرف پادگان هم برای اطمینان از رضایت من تماس گرفت و پرسید که آیا کاملاً راضی هستید یا نه؟ مراتب رضایت خود را اعلام ‌کردم و سیدرضا اعزام شد.
شهید چند بار به سوریه ‌رفت؟
پس از دو روز در سوریه ترکش به سرش اصابت کرد. او را به بیمارستان تهران آوردند و پس از آن به یزد آمد و بعد از بهتر شدن دوباره برای رفتن به سوریه خود را آماده کرد. چند دوره که رفت و برگشت در هر دوره تا یک ماه می‌توانست بماند ولی دوره آخر برای رفتن بی‌قرار بود و مرتب به ارگان مسئول پیامک آمادگی اعزام می‌داد تا اینکه وقتی پیامک اعزام برایش فرستاده شد از جا پرید و با خوشحالی این خبر را به من داد و بعد به تمام همرزمان خود زنگ زند و گفت: خوش به حال خودم من دارم می‌روم.
لحظه خداحافظی سیدرضا را به یاد دارید؟
رفتن بار آخر او با همیشه فرق داشت؛ این دفعه با تک‌تک فامیل خداحافظی کرد. وقتی می‌خواست برود با خانواده روبوسی کرد از زیر قرآنی که الان دست همسرش است رد شد و از او حلالیت طلبید و سپس زیر گلوی تنها دخترش (سیده سارا) را چندین بار بوسید. به او گفتم چندبار خداحافظی می‌کنی مرا نگران کردی؟! سوار موتور شد دوباره پیاده شد گفت: مادر حواسم را پرت کردی از شما خداحافظی نکردم و دوباره به طور خاصی با من وداع کرد و رفت. وصیتنامه‌اش را از قبل نوشته بود و در خانه گذاشته بود. ده روز در سوریه زنده بود و سپس به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
آیا در این مدت با شهید ارتباطی داشتید؟
در این ده روز 3 بار با من تماس گرفت احوال همه را جویا شد و با دخترش صحبت کرد. چون برای سلامتی مدافعان حرم و سیدرضا ختم «یا علی(ع)» گذاشته بودند سیده سارا به پدر می‌گفت: من «یاعلی» گفتم تا تو برگردی. در آخرین تماسش فقط وصیت کرد که: مادر ببخشید که به جای اینکه عصای دستت شوم بار روی دوشت گذاشتم و زن و فرزندم را پیش تو سپردم، مادر من نگران نباش صبور باش و برای من گریه نکن.
تا به حال درباره هدفش از رفتن به سوریه حرفی زده بود؟
بعضی افراد فامیل با رفتن او مخالف بودند به او می‌گفتند: مملکت خودمان مشکل دارد تو مال این مملکت نیستی اگر می‌خواهی جنگ بروی برو افغانستان. و او در جواب می‌گفت: «مملکت ما مملکت امام زمان(عج) نیست، درست نمی‌شود ولی این مملکت، مملکت امام زمان(عج) است باید درست شود باید از آن محافظت شود.» می‌گفت: هرجا که ندای کمک آمد باید برای کمک برویم الآن از سوریه ندای کمک می‌آید. پس از شهادت او تمام کسانی که با رفتن او مخالف بودند بر سر خاک او می‌روند و التماس می‌کنند که برای آنها هم دعا کند که بروند و مرتب می‌گویند خوش به سعادتش. همرزمانش می‌گفتند: شب عملیات دستانش را حنا کرده بود و برای شهادت آماده شده بود.
چگونه خبر شهادت سیدرضا را به شما دادند؟
همیشه نهایتاً ده روز طول می‌کشید تا تماس بگیرد این دفعه از ده روز بیشتر شد دلشوره گرفتم فقط با دعا و صلوات از خدا درخواست همیشگی خود را کردم. گفتم به شهادت فرزندم راضی‌ام فقط نمی‌خواهم به دست وحشیان تکفیری بیفتد و زنده اسیر شود. در این نگرانی بودم تا اینکه با دامادم تماس گرفتند و خبر شهادت را به او دادند ولی دامادم برای اینکه نگران نشوم گفت: سید رضا مثل دفعه قبل مجروح شده و در بیمارستان است. از اینکه نمی‌گذاشتند با فرزندم صحبت کنم روز و شب را نگران می‌گذراندم و کسی خبر شهادت فرزندم را نمی‌داد تا اینکه یک شب از خدا خواستم خبری از فرزندم برسد. گوشه اتاق خوابم برد در خواب دیدم سه مرد وارد خانه شدند یکی از آنها سید بود به من گفت: شما مادر سید رضا هستی گفتم: بله، گفت: پسرت شهید شده است. از خواب بیدار شدم ساعت سه و نیم بود با اینکه خبر مرگ فرزندم را به من دادند ولی آرام‌تر از قبل شدم. نماز شب را خواندم، به دخترم گفتم: آیا سیدرضا شهید شده؟ من چنین خوابی دیده‌ام. تا اینکه یک روز تمام فامیل پشت در خانه آمدند به برادرم گفتم از سید رضا چه خبر؟ سرش را پائین انداخت دوباره پرسیدم سیدرضا شهید شده؟ این بار خبر شهادت را به من دادند از حضرت زینب(س) درخواست کردم: یا حضرت زینب(س) شما سربازت را گرفتی، صبرت را هم به من عطا کن. آرام شدم.
سیده سارا با غم دوری ‌پدر چه می‌کند؟
سیده سارا روزها بی‌تابی پدر می‌کرد با اینکه پیکر پدر ا دیده بود بر سر مزارش به دنبال او می‌گشت و هوای برگشتن پدر را داشت. یک شب خواب پدر را دید گفت: بابا آمد و تمام غذای مرا خورد و با تندی گفت که دوستم ندارد. با این خواب دختر آرام‌تر‌ شد ولی همیشه در مقابل این پرسش که پدرت کجاست؟ می‌گوید: او به کربلا رفته. دیگران می‌گفتند شبیه پدر هستی او هم می‌گوید: من مثل بابایم هستم، وقتی رزمندگان را در تلویزیون می بیند می‌گوید اینها پدر من هستند و لباس پدرش را می‌آورد.
وقتی پیکر شهیدتان را دیدید چه کردید؟
لحظه‌ای که تابوت پسرم را آوردند وقتی به سمتش رفتم احساس کردم یک ثانیه فرزندم را مقابل خود دیدم که برایم دست بلند کرده. مطمئن شدم که پیکر خود اوست و به استقبال ما آمده است. وقتی فرزندم را برای تشییع آوردند من نقل روی تابوت پاشیدم و به او خوشامد گفتم و وقتی فامیل برای دیدن آمدند به همه گفتم کسی برای شهید من گریه نکند. وقتی پیکر او را دیدم فقط با او حرف زدم و او را قسم دادم که هر حاجتمند و مریضی که به مزارش می‌رود شفاعت کند و حاجت همه را بده.
صورت فرزندم کاملاً سالم بود و لبخندی روی صورتش بود. او را چندین مرتبه بوسیدم ولی حتی ذره‌ای اشک نریختم. تنها جایی که اشکم سرازیر شد زمانی بود که عکس بچه‌های گرسنه سوریه را به من نشان دادند. سید رضا. همیشه غصه کودکان سوریه را می خورد. همرزمانش به من می‌گفتند که او بچه‌ها را یکجا جمع می‌کرده و غذای اضافی پادگان و غذای خود را به آنها می‌داده. از سرهنگ مسئول سپاه خواستم کوله‌پشتی او ر ا برای دخترش به یادگار بیاورد. سرهنگ گفت: سیدرضا لحظه‌ای عقب‌نشینی نکرد و دلیرانه شهید شد؛ مثل حضرت علی اکبر و حضرت اباالفضل(ع).
کلام آخر:..
سیدرضا گفته بود: از حضرت زینب(س) خواستم هفت بار برای دفاع از حریم حرم شما بیایم اگر توفیق داشتم این هفت بار را بیایم دیگر پیش مادر و همسرم برمی‌گردم اما دفعه چهارم بود که به درجه رفیع شهادت رسید. زمانی با سیدرضا به خلدبرین برای زیارت قبر پدرش رفته بودیم او کنار گلزار شهدا ایستاد، دستش را به سمت آنها بلند کرد و گفت: ان‌شاءالله من را اینجا می‌آورند. ناراحت شدم سیدرضا گفت: مادر دعا کن لیاقت پیدا کنم. دفعه دیگری هم که به همراه خانواده در اتوبوس بودند رو به ما کرد و دو بار گفت: شما اینجا شهید خواهید داشت.

به بهانه اربعین پدر و تولد فرزند...

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ب.ظ

تو رفتی به همین سادگی برای خودت و همین قدر سخت برای من و دختر2ساله ات ندا و کودکمان که هنوز به دنیا نیامده است.

تو را عاشقانه دوست داشتم؛ما همدیگر را درک می کردیم؛وقتی تابوتت را برای آخرین خداحافظی به خانه‌ای آوردند که هر دوی ما از آن خاطره داشتیم دلم برای روزهایی سوخت که حالا باید بیشتر و بیشتر خاطره می شد

بدن آرام و مهربانت در خانه چرخید؛وقتی خواستم با تو خداحافظی کنم، دست‌هایت را نوازش کردم؛دستهای مهربانت را که برای حفاظت از من و کودکانمان سخت تلاش میکرد.

به تو گفتم که دستهایت حالا شاید درد بگیرند؛ اما من دیگر نیستم که به دست‌هایت پماد بمالم خواهش کردم  که مراقب خودت باشی من با جسم تو حرف می زدم جسم مطهرت که می رفت تا در خاک بخوابد و به آرامش ابدی برسد ...

چقدر سخت بود نبودنت آرزو میکردم کاش زنده نبودم و نبینم چه طور ، پاره ی قلبم را توی خاک می گذارند

 دلم نمی خواست رفتنت را ببینم حالا تمام روزهایم خالی از صدای توست...

آخ اگر فقط چهل زودتر به خانه می آمدی کودکمان هم به دنیا می آمد و جمع خانه مان 4نفره می شد...

اما نشد و تو زودتر از به دنیا آمدن کودکمان رفتی...

آن روز که با بدنت خداحافظی میکردم صدایی را شنیدم؛صدایی که نمی دانستم چیست؟

چند شب بعد که خیلی گریه می کردم، این صدا را شنیدم؛صدای تو بود که مرا به آرامش دعوت میکرد.

صدای تو بود که با مهربانی میگفت:عزیزم دستهایم دیگر درد نمیکند.

این دستها مدافع حرم بی بی بوده اند ؛من برای حفاظت حریم عمه سادات رفتم و خوشحالم که بی بی مرا پذیرفت به دخترمان از بی بی بگو ...از عشق به حرم و رقیه 3 ساله.

فرزندم که به دنیا آمد بگو کودکم دیدار ما به قیامت...

به فرزندم بگو عزیزکم من رفتم تا تو و خواهر و مادرت در امنیت و سلامت به دیدار بی بی بروید

به حرم بی بی که رفتید سلام من را برسانید و بگویید پدرم گفت: بی بی ما تا آخرین قطره خون تلاشمان را کردیم.

آخ خداداد همسرم حالا دلم برایت تنگ است اما چقدر آرامش دارم ، به اسمت که فکر میکنم چقدر با مسماست 

خداداد...

آری براستی که تو را خدا برایمان داد 

و حالا ...دلم خوش است ....

دلم خوش است به یادت و خاطره هایت ...

تمام مداحی هایی را که گوش میدادی  زمزمه میکنم و دوست میدارم ...

منم باید برم ، آره برم سرم بره ...

نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره ...

 تمام مدت این روزها که بوی تو را جستجو می کنم با خودم زمزمه شان می کنم

و برای کودکانمان میخوانم و تمام افتخارم این است تا کودکانمان را مثل پدراشان حسینی بار بیاورم

و بی صبرانه منتظرم تا فرزندمان به دنیا بیاید و برایش از تو تعریف کنم ...

 از عشقت به بی بی ...

تقدیم به همسر شهید«سیدخداداد موسوی»

https://goo.gl/ISlfbB

ڪانال رسمی سردار شھید«حجت»

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

خنده رو

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ب.ظ


همیشه شاد و سرحال بود.

همه رضا رو به خنده رو بودن میشناختن.

حس خوبی نسبت به این رفتارش داشتم، اگه جایی با شکست مواجه میشد

 زود حالت چهرشو تغییر میداد تا ناراحتی تو چهرش نباشه،

میگفت خدا بزرگه، بنده هاشو تنها نمیزاره، توکل بر خدا...

خاطره از همسر شهید رضا دامرودی

 کانال شهید رضا دامرودی

https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ

ما برای دفاع از حرم نیامدیم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ب.ظ


گفتم ؛ما برای دفاع از حرم حضرت زینب س آمدیم.

خندید گفت؛ نه ما بخاطر خودمان آمدیم، خانم به من و تو نیازی نداره، به نظرت اگر نامحرمی بخواهد به حریم خواهر نازنین حضرت عباس (س) نگاه چپ کنه مولا ساکت میمونه؟؟ 1400ساله حرم خانم پابرجاست..............

گفتم پس نظرت چیه؟ این همه عاشق بخاطر چی آمدن .

گفت؛ اینا همه آمدن تکلیف خودشون رو روش کنند، گفتم ؛منظورت چیه، نمی فهمم.

یه مثال زد،گفت خداوند بزرگ نیازی به نماز و عبادت من و تو نداره، ولی ما خداوند رو عبادت میکنیم تا خودمون رو به خدا ثابت کنیم که ما به تو نیاز داریم.

حالا هم خانوم نیازی به ما نداره برای دفاع از حرمش ،ولی فکر کن پس تکلیف ما چی میشه، این وسط ما چه کاره هستیم، ارادت خودمون رو چطوری ثابت کنیم.

شهید بزرگوارسردار محمد رضا خاوری حجت

شادی ارواح طیبه شهداصلوات

کانال رسمی سردارشهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

احترام فرزند شهید مدافع حرم به رهبر عزیز

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ


این را میگن فرزند خلف پدر 

و جای پای پدر گذاشتن 

افرین به تربیت و شیر پاکی که خورده ای 

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

تشییع سه شهید مدافع حرم

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ

دانشجوی نخبه ی مهندسی معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود؛

مثل شهید آوینی ...

شهید مصطفی کریمی

تشییع باشکوه پیکر شهید مدافع حرم مصطفی کریمی

 از لشکر فاطمیون در دانشگاه تهران.

شهیدکریمی فارغ‌التحصیل معماری این دانشگاه بود.

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda



شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد کیهانی

 شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA




تشییع پیکر پاک و مطهر 

شهید مدافع حرم

 حاج ذاکر حیدری 

تبریز

@khadem_shohda


گفتگو با همسر شهید محمد بلباسی ۳

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ


حماسه بانو: رفتار اقای بلباسی با بچه ها یا نظرشون در مورد تربیت شون چطور بود؟

همسر شهید: اصلا آدمی نبود که به من بگه چکار کنم، چکار نکنم ، خیلی کم پیش میومد بگه فلان کار رو بکن. بیشتر میگفت هر طور خودت صلاح میدونی با بچه ها رفتار کن. یعنی کلا یه اطمینانی داشت بهم ، اصلا سخت گیر نبود، خیالش جمع بود . اگر من می گفتم مثلا فاطمه این کار رو کرده حسن اینکار رو کرده، یه چیزی بهش بگو،میرفت باهاشون فقط حرف میزد. دعوا اصلا نمی کرد. من می گفتم من دعواشون میکنم با من بد میشن، اونوقت با تو خوبن! فقط در حد صحبت کردن بود، اینکه بخواد تشر بزنه و دعوا کنه یا بگه چرا این کار رو کردی اصلا اینطوری نبود.

حماسه بانو: اگر میومدن خونه خسته بودن،  بچه ها صدا میکردن عصبانی نمیشدن؟

همسر شهید: اصلا یک بار هم یادم نمیاد ک بگه خستمه، حوصله ندارم بچه ها رو ساکت کن. اصلا حتی یک بار هم یادم نمیاد ،وقتی میومد خونه خسته بود داغون بود منم میدونستم اما اگر از اینور فشار میومد بهم می گفتم یعنی چی؟چرا دیر اومدی؟ میومد به من دلداری میداد میگفت آره حق با توعه خسته شدی، میدونم. اما اینطوریه، داستان این بود که من دیر اومدم. اینجوری شد. تو راضی میشدی من زودتر بیام ولی این اتفاق میفتاد ؟ دیگه دهان منو می بست با این حرفها ومن قانع میشدم.ولی بیشتر آقا محمد حواسش به این بود که من خسته میشم و کم میارم و حوصله میخواد . خودش میگفت من حاضرم دنیایی کار بیرون کنم ولی یه ساعت سه تا بچه نگه ندارم.میگفت خدا به شما صبر عجیبی داده...وقتی میومد با اینکه خسته و داغون بود ولی هیچ وقت با اخم وارد نمیشد،هیچ وقت اخمش رو یاد ندارم. همیشه با روی باز وارد میشد و بعد ناهار  با بچه ها بازی میکرد...

حماسه بانو:وقتی عصبانی یا ناراحت میشدن، چه برخوردی میکردن ؟ 

همسر شهید: آقا محمد خیلی کم عصبانی میشد، وقتی هم عصبانی میشد برا مسایل مهم ناراحت میشد،برا چیزای الکی عصبانی نمی شد.

وقتی عصبانی میشد حرف نمی زد، من از همین حرف نزدنش میمردم.اصلا طاقت نمیاوردم که حرف نمیزنه. به هیچ عنوان. نه داد و بیداد میکرد، نه بدخلقی میکرد. فقط حرف نمی زد، من داغون میشدم، سریع میرفتم دلشو بدست میاوردم. 

بیشتر اگر من حرفی میزدم یا اعتراضی میکردم که شدید بود، میگفت بی انصافی نکن دیگه ، بالاخره حرف پیش میاد یه موقع می گفتم ما اصلا برات اهمیت نداریم یا همچین چیزی... خیلی رو این قضیه حساس بود، میگفت خیلی بی انصافی...

حماسه بانو: آیا واقعا اینطور فکر میکردین؟

همسر شهید: نه اصلا. با اینکه شاید یکی از بیرون هم میدید میگفت زن و بچه ش براش مهم نیستن. ولی اینطوری نبود. منم که بهش اینو میگفتم،دلیلش اعتقاد قلبیم نبود. ببینید بعضی وقتا شاید دلت میخواد یه حرفی،یه دلداری بشنوی از طرفت، دلت گرم بشه، خیالت جمع بشه، شاید اصلا اعتقادی هم به حرفت نداری فقط میخوای اینو بگی یه حرفی بشنوی ک آروم بشی ... دلیل گفتنم این بود. ولی محمد برا این قضیه خیلی حساس بود .بعدشم کلی صحبت میکرد میگفت قضیه اصلا این نیست .خیلی ناراحت میشد، ولی سر اعتقاداتی که داشت به هیچ وجه کوتاه نمیومد. رو حرفش می ایستاد. استقامت داشت.  رو هر تفکری که داشت محکم بود..

حماسه بانو: چرا اینقدر کار براشون مهم بود که حتی از خانواده هم میزدن؟

همسر شهید: چون کار فرهنگی میکردن، همیشه می گفتن جنگ نرم یعنی همین! میگفت وقتی حضرت آقا میگن جنگ نرم مگه شوخی دارن!؟ وقتی میگن ما هنوز توی جنگ هستیم، مگه شوخی میکنن؟!

 میگفت ما واقعا تو جنگ هستیم، اگر من نباشم، اگر بقیه نباشن،کی باید به داد این بچه ها و جوونا برسه؟؟ حتی یه بار بهش گفتم چقدر این دانشجوها زنگ میزنن؟ گفت وای اصلا درمورد اینا نگو اینا نفسای من هستن!! اینقدر که علاقه داشت به کارش، اعتقاد داشت به کاری که انجام میداد، حتی به افرادی که باهاشون کار میکرد هم علاقه داشت . واقعا جای تحسین داشت که اینقدر روی کارش حساس بود و پیگیر بود . خب خیلی کارا اصلا وظیفه ایشون نبود از لحاظ اداری،  اما ایشون از بابت دلسوزی انجام میداد. میگفت دلم میسوزه ما که امکاناتش رو داریم،ظرفیتش رو داریم چرا نباید این کارو بکنیم ؟

حماسه بانو: همه این حرفها درسته،اگرچه که خیلی کمند آدمایی که واقعا موقعیت فعلی رو جنگ بدونن و جهادی زندگی کنن. ولی اگه طرف مقابل آدم هم همچین اعتقادی نداشته باشه و این شرایط رو قبول نکنه،خیلی سخت میشه کار رو جلو برد. این همراهی همیشگی شما،نکته کلیدی ماجراست...

حماسه بانو: خانم بلباسی،ایشون چطور سعی میکردن نبودنشون رو جبران کنن؟ 

همسر شهید: آقا محمد هر وقت از ماموریت میومد، یک هفته میفتاد. تب میکرد، مریض میشد... سرم وصل میکردن بهش و از این چیزا.. چون اونجا هم خوابش خیلی کم بود، هم غذاش... خیلی ضعیف میشد. ولی بعد از چند روز استراحت، ما هر بار یه مسافرت می رفتیم. یعنی هر سال اردیبهشت ماه، ما مسافرت می رفتیم . بندر انزلی، اصفهان، کاشان یا هر جای دیگه... حتما مسافرت می رفتیم. میگفت روحیه بچه ها عوض بشه. خیلی مشهد می رفتیم، خیلی خوب بود..

یه کار دیگه هم که برا جبران میکرد، این بود که وقتی میومد خونه دست پر میومد. اگر راهیان نور غرب بود ،کردستان بود، یا جنوب بود، میرفت خرید میکرد. با اینکه میدونم چقدر خسته بود، اما با این وجود، همکارانش می گفتن با یه ذوقی میرفت خرید میکرد که تعجب میکردن.... دو ماه پیش که ما رفتیم سوریه، رفتم بازاراشون رو دیدم، گفتم محمد اگر برمیگشتی، میدونم کلی اینجا خرید میکردی😔😔  واقعا همچین روحیه ای داشت.. همکارای دیگه ش اصلا اینطوری نبودن . بعضی از همکاراش، خانوماشون به زور میبردنشون بازار، اما آقا محمد خودش بدون اینکه من بهش بگم، خیلی با سلیقه کادو میکرد. 

مثلا روز تولد همه مون رو یادش بود. دقیقا یک هفته قبل از آخرین باری که بره جنوب، خیلی سوپرایزمون کرد. تولد گرفت و کادو خرید..  اصلا از این بابت کم نمیذاشت.. اینجوری نبود ک فقط کارش باشه. به بچه میرسید. حواسش به همه چیز بود. به مادرش و خواهر و برادرش هم حواسش بود، به ما هم همین جور...  وقتایی که سرش خلوت بود، دیگه حسابی وقت میداشت .. خب من اینا رو که می دیدم، می‌گفتم این سختیها هم بالاخره تمام میشه، میگذره.. یک ماه دو ماه تحمل میکنیم، بعدش دوباره بر میگرده خونه، دوباره همون رسیدگی ها، همون محبت ها... برا همین بهش می گفتم وقتی نیستی اشکال نداره، چون وقتی هستی توجه کامل داری و این برا من لذت بخشه..

حماسه بانو: خاطره آخرین باری که مشهد رفتین رو میگین؟

همسر شهید: پارسال اربعین پیاده روی رفته بود. وقتی اومده بود خیلی شدید سرما خورده بود. اصلا من خونه بودم. اومدم خونه دیدم کفشش پشت در هست. بدون اینکه به ما بگه یهو اومده بود. دیدم تب داره و سرما خورده.. فرداش پدر مادر رو دعوت کردم، گفتم آبگوشت می ذارم، آقا محمد اومده شما هم بیاین. اون شب اصلا حال خوبی نداشت. خوابیده بود. خودم کارها رو کردم. میگفت ببخشید شرمنده ام که به زحمت افتادی... من می گفتم نه یه آبگوشت درست کردم،کاری نکردم.. تا چند مدت تمام رگهای بدنش گرفته بود. با روغن، کمر و بدنش رو ماساژ میدادم. وقتی اومده بود تمام کف پاهایش زخم شده بود. دست و پاهاش رو میبوسیدم ، مانع میشد، می گفتم تو کار نداشته باش، من خودم دوست دارم . 

 وقتی حالش بهتر شد، سریع ردیف کرد، به همراه مادرشوهرم رفتیم مشهد. اونجا من و مادر شوهرم با هم می رفتیم حرم، آقا محمد خودش تنها میرفت.روز آخر بهم گفت بیا یه بار من و تو با هم بریم حرم. به مادر شوهرم گفت شما پیش بچه ها باش تا ما بریم حرم و خرید هم کنیم . بعد به من گفت بریم بازار، گفتم بریم حرم برگردیم. گفت نه بریم سمت بازار، یه دور بزنیم. توی راه که داشتیم می رفتیم دست منو گرفته بود. خلوت بود اون خیابون.. گفت بیا پیاده بریم. دستمو گرفته بود، گفتم زشته! یک نفر میاد ما رو میبینه! گفت ببینه! اشکال نداره! رفتیم بازار خرید کردیم. برا فاطمه چادر خریدیم با چند تا وسیله دیگه که گذاشتیم امانات و رفتیم حرم...

 تو حیاط نشستیم، داخل حرم هم نرفتیم. چند تا عکس من ازش گرفتم.. چند تا هم اون از من گرفت. و یه خورده هم حرف زدیم . 

 کاراش اینطوری بود.. خیلی به فکر بود ... اصلا بی توجه نبود. خیلی ایمان میخواد بگی من فقط همه کارها رو برا خدا انجام میدم . من ایمان تا این حد نداشتم. واقعا حس میکردم که شهدا چقدر هوامو دارن! تو زندگیمون کاملا متوجه میشدم! چون محمد برا شهدا کار میکرد، می گفتم اصلا تنهام نمیذارن، قشنگ کمکشون رو میدیدم ...

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://8pic.ir/images/2gi8ublxx50w2ya7s5fi.jpg





گفتگوبا همسر شهید محمد بلباسی ۲

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ


حماسه بانو: عید اون سال چطور گذشت؟

همسر شهید: محمدآقا، دوهفته درگیر کار یادواره عموشون بود. بعد از اون، حسن تقریبا 50روزه بود که عید نوروز شد و آقا محمد رفتن برا راهیان نور  جنوب. اون موقع مسئول  تدارکات  بود. دو هفته راهیان نور بودند. اون سال اولین بار بود که عید اصلا پیش ما نبودن. فاطمه هم کوچیک بود. اون سال خیلی سال سختی برا من بود. اولین بارم بود که با دو تا بچه تنهابودم. تجربه نداشتم، سنم هم کم بود. 21سالم بود.. سنی نداشتم، حسن هم 50 روزه بود و فاطمه هم خیلی لجباز شده بود..خیلی اون سال اذیت شدم ...

حماسه بانو: هیچ اعتراضی نکردین بهشون؟

همسر شهید: چرا.. وقتی داشت میرفت خیلی گریه کردم. محمد میگفت دو هفته که چیزی نیست... می گفتم نههه! دوهفته من شما رو نبینم؟!! خیلی برام سخت بود... همش یکسره تلفن دستم بود، بهش زنگ میزدم... یک بار اینقدر بهم فشار اومده بود و بچه ها اذیت کرده بودن، شب عیدم بود، خونه مادر شوهرم بودم و بچه ها خونه رو کثیف کرده بودن دیگه طاقتم تموم شد، زنگ زدم به آقا محمد، کلی گریه کردم. آقا محمد میگفت چه اشکال داره؟ بقیه هم تو این ثواب شریک هستن... می گفتم نه من خجالت می کشم درست نیست...

حماسه بانو: چی می گفتن که شما رو آروم کنن ؟ 

همسر شهید: خیلی عادی برخورد میکردن. میگفتن چرا اینقدر سخت می گیری؟ چرا خودتو اذیت میکنی؟راحت باش، آروم باش.. بعد شروع میکردن از حال و هوای جنوب صحبت میکردن.. میگفت ک داریم برا شهدا چیکار میکنیم.. یه طوری میشد و یه جوری حرف میزد که دیگه من چیزی نمی تونستم بگم... منو راضی میکرد..

محمد آقا، دو هفته اونجا بود و بعد که برگشت، دیگه آروم آروم ماموریت هاشون شروع شد...

 حماسه بانو: مسئولیت شون چی بود؟

همسر شهید: اول که کار پشتیبانی و تدارکات رو انجام میداد میرفت. به شهرای دیگه سر میزد. مثلا رامسر.. چالوس. هر دفعه میرفت یه جا، دو روز اونجا می موند. آروم آروم داشت برا من یه خورده عادی میشد تا عید سال 90 که برا راهیان نور رفتن، دیگه مسئولیتش مهم تر شده بود. مسئول دانشجویی سراسری شده بود و حسابی گرفتار بود. چون کار دانشجویی وسعتش زیاد بود. با دانشجو ها کار میکرد. اردو های جهادی و راهیان نور دانشجویی و برنامه های دانشگاه و از این دانشگاه به اون دانشگاه و جلسه و ... یعنی دیگه یکسره شده بود

سر مهدی که باردار بودم . حسن یک سال و نیمش بود، باید شیر میخورد ولی نمیخورد. شب تا صبح گریه میکرد. ماه رمضون بود. خودم روزه بودم. محمد، اوج کاراش بود و اصلا نبودش.همینطور ماموریتهاش ادامه داشت. اصلا استراحت نداشت، به همکاراشم میگفت ک من سه تا بچه دارم نفهمیدم چطوری گذشت..

حماسه بانو: واقعا چطوری گذشت؟؟

همسر شهید: خدا کمک میکرد!  واقعا خودمم نمیدونم چطوری گذشت! یعنی هر چی فکر میکنم به این قضیه، اصلا نمیفهمم چطوری گذشت! اول که آقا محمد رفتن بودن راهیان نور، اونجا یک ماه مونده بود. من با دو تا بچه کوچیک مهمونی نمی تونستم برم. دلم نمیخواست بدون محمد آقا جایی برم. تصمیم گرفتم تو خونه بمونم.اولین روز عید خانواده عمه م داشتن میرفتن شیراز، تصادف میکنن و پسر عمه م فوت میکنن . دیگه مجبور شدم برم. حسن کوچیک بود و گریه میکرد که باید منو بغل کنی. خونه عمه م طبقه دوم بود. منم سر مهدی،ماه نهمم بود. مجبور بودم حسن رو بغل میکردم میرفتم بالا ....  همه دیدنم اونجا... خیلی هم خجالت کشیدم. اما کاری نمی تونستم بکنم... آقا محمد که یازدهم عید اومدن، بیست روز بعدش مهدی به دنیا اومد...

حماسه بانو: ماجرای اون پرستو ها رو برامون میگین؟

همسر شهید: بیست روز قبل از تولد مهدی، صبح که بیدار شدم نماز بخونم بعدش نشستم دعا بخونم، از پشت پنجره صدای جیک جیک میومد. رفتم بیرون دیدم دو تا پرستو هستن، دارن لانه میسازن. هر روز صدای جیک جیک میومد. بعد چند روز دیدم پرستو ها تخم گذاشتن.. چهار پنج تا جوجه به دنیا اومدن... دو سه روز بعدش مهدی به دنیا اومد..

آقا محمد اون موقع دیگه خیلی سرش شلوغ بود.یه هفته بعد از تولد مهدی که دیگه مادرم و مادر شوهرم هم رفتن خونه هاشون، دیگه خیلی دست تنها شدم. حسن دو سال و سه ماهش بود. فاطمه هم چهار پنج سالش بود. مهدی هم که نوزاد بود! با این شرایط شوهرم اصلا نبود! اون موقع داشتن تازه برا اردو جهادی آماده میشدن. رفت و آمد میکردن. مثلا اون خونه هایی که باید تعمیر کنن رو میرفتن شناسایی میکردن. بعد میومد با ذوق عکسهاش رو نشونم میداد. من خیلی ناراحت بودم ولی اصلا به رو خودم نمیاوردم. هر وقت ناراحت میشدم میرفتم پرستو ها رو نگاه میکردم. میدیدم پدر و مادر پرستو ها هی میرن دنبال غذا و میارن تو دهن بچه ها میذارن. دهان جوجه ها کلا باز بود... پرستوها میرفتن و میومدن، خسته میشدن، بالای تیر برق می نشستن... انگار خدا اینا رو برا من گذاشته بود که ببینم!  هر وقت خسته میشدم ، اینا رو میدیدم می گفتم یعنی تو از اینا کمتری؟؟ اینا رو ببین!.. اولین باری که پرستو ها میخواستن به بچه هاشون پرواز یاد بدن رو دقیق دیدم. اومدن بچه هاشون رو با پاهاشون گرفتن. بعد بردن تو هوا، به یه جایی که رسیدن رهاشون کردن، جوجه ها خودشون پرواز کردن... به همین  راحتی! خیلی بامزه بودن! بعدم دیگه کلا از خونه ما رفتن. برام جالب بود که خدا اینقدر بزرگه که نشونه میفرسته برا آدم! من اینا رو که میدیدم ، روحیه و توان می گرفتم.. یعنی به هر حال خدا به یه طریقی کمک میکرد..

حماسه بانو: وقتی محمد آقا نبودن، کارای بیرون از خونه و خرید رو چجور انجام میدادید؟

همسر شهید: وقتی آقا محمد بودن ما خرید کلی میکردیم. ولی وقتی ایشون میرفتن دیگه اصلا من نمیتونستم برم خرید. اگر چیزی تمام میشد ، مجبور بودم با همینا سر کنم. چون تنها بودم. مادر خودم و مادر محمد یه شهر دیگه بودن.اصلا شرایط طوری نبود که بتونم به کسی بگم بیاد.باید یکی رو  آواره میکردم تا بیان به داد من برسن . من اصلا دلم نمیومد این کارو کنم ، وقتی هم می گفتن تو بیا من نمی رفتم می گفتم بچه ها اذیت میکنن . خونه خودمون اسباب بازی هست. اگه کثیف کنن اشکال نداره ، خونه یکی دیگه، من باید حرص بخورم چیزی نشکنه، کثیف نشه. برا همین، نه خودم جایی میرفتم نه می گفتم کسی بیاد. خودم کارامو میکردم ، خدا کمک میکرد . اوایل خیلی برام سخت بود.  بعضی وقتها دو هفته از در خونه بیرون نمی تونستم برم.بچه ها تو خونه لج میگرفتن. فاطمه بهانه باباشو میگرفت.  خیلی بابایی بود. شبای خیلی سختی بود.. اما شیرینی های خودشم هم داشت ، منتظر بودیم آقا محمد ک میومد برامون شیرین بود لذت داشت . بالاخره دلتنگی تمام میشد خوب بود ، شوق انتظارش برا من شیرین بود . البته خیلی خدا کمک میکرد. خدا حوصله میده. اون مهر بچه که تو دل آدم هست دیگه به آدم صبر و حوصله میده وگرنه خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو بکنید. من 24 ساله م بود که مهدی به دنیا اومد ، ولی اینقدر که آقا محمد رو دوست داشتم ، همه اینارو تحمل میکردم. نمی گم فقط به خاطر رضای خدا بود. نه! من واقعا بهش علاقه داشتم  و بخاطر او، اینا رو تحمل میکردم ...

حماسه بانو: خاطره همراهی تون با شهید بلباسی در اولین اردوی جهادی رو میگین برامون؟

همسر شهید: مهدی دو ماهه بود که آقا محمد اولین بار رفت اردوی جهادی .... چند مدت اصلا نبود، خبری ازش نبود و موبایل هم آنتن نمی داد. بعد که اومد، اصرار کرد : "تو هم بیا بریم اونجا... بچه های دانشکده علوم پزشکی تو حسینیه هستن شما هم میری اونجا." گفتم نه بچه نوزاده اونجا هم روستا هست .. گفت نه اگرم کاری باشه اونجا بچه ها هستن.. خلاصه من رفتم اونجا پیش بچه ها.. دوهفته موندم. البته یک هفته ش پیش بچه های علوم پزشکی بودم، آقا محمد کلا یکی دو بار اومد به ما سر زد. چون بالاخره باید میرفتن سرکشی و... اینقدر که سرش شلوغ بود و خسته بود که من اصلا دلم طاقت نمیاورد که بخوام بهش بگم بیاد پیش ما. اصلا هیچی نمیگفتم، دیگه همونجا موندم به شوق همین یکی دوباری که میبینیمش... همونم خوب بود !!

یه روز سردار شاهچراغی اومده بودن اونجا سرکشی.. بعد به آقا محمد گفته بودن شما اینهمه اینجا هستی خانومت چی میشه؟؟محمد گفته بود آره من خانومم آوردم با بچه ها اینجا هستن.. ایشونم گفته بودن: من برم خانمت رو ببینم، تشکر کنم" 

من نمیدونستم که میخوان بیان سرکشی، حسن خیلی بابایی بود. فاطمه هم بابایی بود ولی دیگه بزرگتر شده بود، میتونستم قانعش کنم. اما حسن نه.. به هیچ وجه نمی تونستم قانعش کنم. به محمد گفتم  من چیکارش کنم؟ حسن تو رو ببینه، میچسبه بهت ول نمی کنه! گفتم من حسن رو میبرم پشت حسینیه بازی کنه تا اینا بیان و برن، اشکال نداره من نبینم.

یه دفعه دیدم دانشجوها اومدن گفتن سردار گفتن من میخوام خانم آقای بلباسی رو ببینم، ازش تشکر کنم! گفتم من حسن رو چیکار کنم؟ گفتن اشکال نداره، ما نگهش می داریم، شما برو ! دیگه من اومدم این طرف ک سردار شاهچراغی با من صحبت کنه، حسن فهمید که باباش اومده،دوید از پشت حسینیه اومد.. به محض اینکه حسن وارد حیاط حسینیه شد، آقا محمد از اون طرف فرار کرد.. آخه می دونست حالا میاد میچسبه بهش، فرار کرد... اینقدر صحنه خنده داری بود.. بچه ها فیلم گرفته بودن . 

من که رفتم اونجا، چهار پنج روز پیش بچه ها بودم. بعد دیدم اینا یه ستاد اسکان داشتن، دانشجوها خب وقت داشتن غذا درست میکردن. اما آقا محمد و همکاراش که میرفتن سرکشی دیگه وقتی میرسیدن اینقدر خسته بودن که یه تخم مرغ درست میکردن میخوردن. بعد من گفتم میام براتون غذا درست میکنم ، دیگه من رفتم اونجا با خانم یکی از آقایون دیگه، چون گفتم تنهایی برا من سخته، چون اونجا همه آقایون بودن. 

 چند تا اتاق داشت، من یکی از اتاقاشون رو گرفتم، دیگه براشون غذا درست میکردم ، دیگه محمد مثلا سر ظهر زنگ میزد، میگفت ما این تعداد هستیم برامون غذا درست کن ، من بچه ها رو میدادم به اون خانمه و تند تند براشون غذا آماده میکردم ، گاز هم نبود از این گاز کپسولی بود ، کلا این چند روز دستم سیاه سیاه شده بود... ولی خاطرات خیلی خوبی بود، همش حسرت اون روزا رو میخورم!! سخت بود ولی فوق العاده شیرین بود . اون سال اولین سال بود ک شور و شوق داشتیم! مهدی دو ماهه بود اما خدا رو شکر بچه آرومی بود... 

💝







گفتگو با همسر شهید محمد بلباسی ۱

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ


حماسه بانو: خودتون رو معرفی میکنید؟

همسر شهید: محبوبه  بلباسی هستم ،متولد سال 65  از شهرستان محمودآباد مازندران و همسر شهید محمد بلباسی، متولد 1358 از قائمشهر...

حماسه بانو: خانم بلباسی، جریان آشنایی تون با شهید، مراسم خواستگاری و عقد رو برامون تعریف میکنید؟

همسر شهید: نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم. ولی سال 80 مادرشون من رو جایی دیده بودن و پسندیدن و به همراه محمد آقا اومدن خواستگاری.. صحبت هامون تو جلسه خواستگاری زیاد چالشی و مفصل نبود. غیر از ملاک های معمول مثل ایمان و تقوا و اخلاق، چیز دیگه ای مد نظر جفتمون نبود. محمد،لبخند ملیحی به لب داشت و  حجب و حیا و مهربونی از صورتش می بارید. اون جلسه بیشتر به نقل خاطرات محمد آقا از دانشگاهشون گذشت و کلی خندیدیم و نهایتا به دل هم نشستیم و بعد از تحقیقات محلی، چون غیر از خوبی هیچی ازشون نشنیدیم، قبول کردیم و کم تر از ده روز بعد، مراسم عقد ساده ای در خونه مون برگزار شد.

بعداز عقد دو سال دوره آموزشی در تهران و اصفهان داشتند و ما از هم دور بودیم. تقریبا ماهی یه بار میومد بهم سرمیزد. اکثر اوقات هم بیخبر میومد تا منو غافلگیر کنه.. مثلا از سوپری سرکوچه مون زنگ میزد میگفت میخوام حرکت کنم، بعد دو دقیقه بعد میدیدم پشت در خونه است... 

تماس تلفنی هم هفته ای دوبار بیشتر نبود. اونم خیلی کوتاه.. با این وجود دوستاش میگفتن ما هروقت محمد رو میدیدم تو صف تلفن بود... ولی بیشتر نامه برا هم میفرستادیم. نامه های محمد پر از ابراز محبت و عشق بود.. پر از توصیه به صبر و تحمل.. با اینکه اون سالها اصلا اسم جنگ هم نبود.. اصلا به فکرمان هم نمی رسید روزی جنگ شود.. ولی محمد همیشه به من میگفت که به حضرت زینب (س) نگاه کنم و صبور باشم... انگار از آینده خبر داشت... 

حماسه بانو: زندگی مشترک تون کی شروع شد؟

همسر شهید: دوران عقدمون بخاطر دوره آموزشی محمد که در شهرهای دیگه بود، دو سال طول کشید. آنقدر اون دو سال دور از هم بودیم و سخت گذشته بود که هردومون اصرار داشتیم هرچه سریعتر زندگی مون رو شروع کنیم. اصلا برامون مهم نبود به چه کیفیتی باشه. فقط میخواستیم بهم برسیم. 

محل پست محمد افتاده بود تهران و باید میرفتیم اونجا. محمد یه خونه پیدا کرده بود که اجاره کنیم. با مادرم رفتیم تهران خونه رو دیدیم. یه زیرزمین تاریک و داغون بود. بعضی امکانات مثل کابینت هم حتی نداشت. مادرم مخالفت کردند و گفتند اصلا نمیذارم چنین جایی بیای. ولی برا من اصلا مهم نبود. فقط میخواستم پیش محمد باشم. برگشتیم مازندران. محمد با صاحبخونه صحبت کرده بود و هزینه ای داده بود تا هم خونه رو نقاشی کنه و هم کابینت بذاره.

مراسم عروسی خیلی ساده برگزار شد و اومدیم تهران. وضعیت خونه خیلی بهتر از قبل شده بود. ولی هنوز هم تاریک بود. روزها اگه چراغ روشن نمیکردیم مثل شب تاریک بود. 

محمد صبح میرفت سرکار و عصر میومد. من تو شهر غریب از صبح تا شب تو خونه تنها بودم. و منتظر تا محمد بیاد. ولی وقتی میومد همه تنهایی هام رو جبران میکرد. همیشه با لبخند و روی خوش وارد خونه میشد. با اینکه خسته بود ولی یه استراحت کوتاه میکرد و میگفت خانم بپوش بریم بیرون. تقریبا هرشب بیرون بودیم. با موتورش منو همه جای تهران برد. خیلی خوش میگذشت.

مهربونی و اخلاق خوب محمد نمیذاشت هیچ گونه سختی، خودش رو نشون بده.. شاید اگه اون اخلاق و محبت رو نداشت من هیچ وقت نمیتونستم شرایط سخت رو تحمل کنم، ولی بودن در کنار محمد، طعم زندگی رو شیرین میکرد...

حماسه بانو: خانم بلباسی، با توجه به سن کم شما در اول ازدواج، رفتار شهید با شما چطور بود؟ امر ونهی میکردن؟

همسر شهید: بهیچ وجه امر و نهی یا سرزنش نمیکرد. من واقعا سن م کم بود و در خیلی از موارد زندگی بطور طبیعی ممکن بود اشتباه کنم. ممکن بود از بعضی مسائل زود دلخور بشم و یا ابراز ناراحتی کنم. ولی او اصلا به روی خودش نمی آورد و جوری رفتار میکرد که من ناراحت نشم. همه بچگی های منو بزرگوارانه تحمل میکرد. همیشه میگم محمد منو آروم آروم بزرگ کرد... تا یه جای زندگی دقیقا، او بود که مدام با من راه میومد ولی از یه جایی هم، بالطبع  من بودم که باید سازگار میبودم.

من اول ازدواج حجابم معمولی بود و یا خیلی چیزها رو نمیدونستم. ولی محمد من رو با همون شرایط پذیرفت و بعد کم کم و بطور غیر مستقیم شروع کرد به آموزش و یادآوری خیلی از مسائل.. مثلا در دوران عقد در نامه هایی که پر ازمحبت و عشق بود، حتما توصیه ای هم به حجاب یا نماز اول وقت بود. ولی چون لحن کلام محبت آمیز بود، من قبول میکردم... محمد معلم خوبی بود و بلد بود چطور درسش رو یاد بده که هرگز فراموشم نشه.. رمز موفقیت محمد، محبت بود..

حماسه بانو: اولین فرزندتون کی به دنیا اومدن؟ خاطرات اون موقع رو برامون میگین..

همسر شهید: محمد آقا بعد از دوسال که تهران بودیم، انتقالی گرفت،برگشتیم مازندران.یه خونه خیلی ساده و قدیمی داشتیم. محمد آقا،خودش زحمت کشید نقاشی کرد و درستش کرد و کابینت هاشو درست کرد. چون خونه خیلی قدیمی بود... 

اومدیم تو خونه نشستیم و فاطمه به دنیا اومد. یعنی سال 85. محمد خیلی خیلی فاطمه رو دوست داشت. اصلا یادمه وقتی خبر باردار شدنم رو بهش دادم، تو خیابون بودیم، با موتور داشتیم میرفتیم، وقتی شنید انقدر خوشحال شد که اصلا موتور رو نگه داشت و پیاده شد و خیلی ابراز خوشحالی کرد. 

فاطمه خیلی براش عزیز بود. هم چون اولین بچه بود و هم اینکه دختر بود. فاطمه هم یه دختر تپل و بامزه بود و واقعا دوست داشتنی بود. وقتی تازه به دنیا اومده بود، محمدآقا خیلی به من  میرسید. اون موقع سرش هم خلوت تر بود، فوق العاده بهم می رسید. از همه نظر مراقب من بود. مدام چک میکرد که بهتزین غذا رو بخورم. البته در دوران بارداری هم نکته ای که خیلی براش اهمیت داشت و بهم میگفت مراقب باشم، همین غذا بود. که مثلا از هرجایی غذا نخورم و احتیاط کنم، چون رو بچه اثر داشت... دیگه وقتی فاطمه به دنیا اومد،خیلی ذوقش رو داشت. مدام برا فاطمه لباس میخرید یا برا من خرید میکرد..

تا اینکه فاطمه دوسالش شده بود که اومدیم قائمشهر و من ، حسن رو باردار شدم. حالا هنوز محمد آقا خیلی گرفتار نشده بود و تو بچه داری و کارای خونه خیلی کمکم میکرد. شبها بیدار میموند و بچه رو کمکم نگه میداشت تا بهمن ماه سال 87 که پسر اولم، حسن به دنیا اومد.

هم زمان با بدنیا اومدن حسن، قرار شده بود یه یادواره برای سردار بلباسی، عموی محمدآقا بگیرن. دو هفته اولی که حسن به دنیا اومده بود، من کلا محمد رو نمیدیدم. همش درگیر کارای یادواره بود. و این اولین بار بود که من دست تنها بودم و خیلی بهم سخت گذشت. بعد از اون هم، حدودا حسن 50 روزه بود که محمد آقا رفتن برا اردوی راهیان نور جنوب و دوباره ما تنها موندیم...










‍ "یا زینب" گفت وقتی افتاد حسین

"زینب! "زینب!" گفت و جان داد حسین

حتّی نگذاشت تا که تنها برود

با او سر خویش را فرستاد حسین

از عمق وجود مسرورم که تو برای دفاع از زینب حسین رفتی 

محرم هایی که شریک نفس کشیدنت بودم میدیم که چه سوز و گدازی در سینه داری 

هرگز فراموش نمیکنم شب تاسوعایی که بعد از مراسم هییتتان خواستی برا سینه زنی بروی،(برخلاف 8 روز اولی که باهم به مسجد میرفتیم و من هر لحظه منتظر بودم که میکرفون به دست تو دهند تا نوحه سرایی کنی برای سالار شهیدان عزیز زهرا )

 بعد از اینکه خداحافظی کردی و دوباره برگشتی،آمدی سمت من و با لحنی عجیب گفتی خانومم اگه دلت شکست به یاد کربلا و شب عاشوراش برا شهادت منم دعا کن  

در را بستی و رفتی و من ماندم و دعای تو و شب عاشورای امام حسین 

صادقم دلم لرزید 

با خود میگفتم گویی صادق راست میگفت که من او را همچو بتی میپرستم 

استغفار کردم از افکار شیطانی و عشق زمینی که به جای صعود، زمین گیرترم کرده بود 

ما بین همین نجواها بی اختیار گریه آمد سراغم و بلند بلند با خود حرف میزدم

اینکه صادق  برایم عزیزتر از حسین برای زینب است!!

نه اصلا 

اعتراف میکنم که برایم عزیزتر از حسین زینب نیستی 

ولی 

به همان اندازه که خدای عشقمان عزیز آفریده 

عزیزی صادقم  

و عزیزتر شدی وقتی که فدای زینب امام بی سر شدی 

شهید همیشه زنده ام محرم هم آمد و تو نیامدی 

برگه نوحه هایت روی میزی که مخصوص  همین کار در نظر گرفته بودی گوشه خانه منتظر شماست 

قلم حسرت لمس انگشتانت را دارد و دکمه های پیراهنت نیز در انتظار بسته شدن و رفتن به عزا 

عزیز جانم کی میشود دوباره شال مشکی بر سر ببندی و سرتا پا مشکی پوش عزاداری کنی 

نمیدانم کی 

نمیدانم کجا 

و نمیدانم در چه ماه و سال و ساعتی دوباره تو خواهی آمد 

ایمان دارم به ظهور منتقم 

و ایمان دارم به رجعت شما شهیدان به همراه ایشان

اللهم عجل لولیک الفرج

ارسالی همسرشهید

شهیدصادق عدالت اکبری

@khadem_shohda

برگى از خاطرات شهید مدافع حرم سعید کمالى

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


   چقدر ما خوشبختیم 

 فقط یک بار به آشپزخانه رفت و همان اولین ماموریتش 45 روز طول کشید.

 آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. بدون اینکه کسی خبر داشته باشد از آشپزخانه رفت. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد. 

آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.

 همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. 

او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت.

چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.

 خواست خودش بود. برخی از ماجراهایی که در این 8 سال زندگی مشترکمان رخ داد، باب میلم نبود ولی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می‌کند. اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی‌گفت. حدود سه ماه کنارمان بود و بعد به عراق رفت  تا سری دوم با رزمندگان عراقی اعزام شود.

رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود. می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟

بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود. دومین ماموریتش 75روز طول کشید.

ادامه دارد...

 در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

خورشیـــــد دوکوهه

جمعی از خانواده های  شهدای مدافع  حرم به دیدار مقام معظم رهبری رفتند.

 در این دیدار حضرت آقا انگشتر و یک جلد کلام الله مجید به خانواده شهید محمد حسین محمد خانی هدیه کردند.

مادر  شهید در محضر رهبری این شعر را خواندند که :

سر که زد چوبه ی محمل ، دل ما خورد ترک

غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک

وچنان سوخت که بر سر در آن ، این شده حک

سر زینب به سلامت ، سر نوکر به درک

و حضرت آقا در جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند: «چرا به درک؟ به فلک!»

آقا حجت

@shahid_hojjat58

ما را دهه ی هفتادی بخوانید...

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ب.ظ


یا حی و یا قیوم

ما را دهه ی هفتادی بخوانید...

گذشت آن زمان که دهه ی هفتادی ها در نظر همه، نسلی بودند که ارزشها برایشان ضد ارزش بود...

گذشت آن زمانی که در نظر همه، بچه بودیم و خام...

گذشت آن زمان که همه فکر می کردند ما مشغول دنیاییم و بی تفاوت به آرمان و عقیده.

حالا ما سینه سپر می کنیم، سر راست می کنیم و با افتخار همه جا خود را "دهه هفتادی" معرفی می کنیم.

ما همان نسلی هستیم که در سکوت و بی ادعا مردانگی خود را ثابت کردیم.

ما همان نسلی هستیم که پس از گذشت چهارده قرن از اسارت آل الله (ع)، حیدر کرار (ع) انگشت روی ما گذاشت و ما را انتخاب کرد برای دفاع از ناموسش!

ما همان نسلی هستیم که با وجود هزاران مدعی در کسوت های مختلف و با وجود کاسه های داغ تر از آش انگلیسی، در محبت اهل بیت (ع)، عمه ی سادات (س) ما را برگزید برای ورود به محدوده ی حرمش و دفاع از اهل بیت نبی خدا (ص)...

ما همان نسلی هستیم که شب اول ماه صفر، آن هنگام که اهل بیت سیدالشهداء (ع) را وارد شام بلا کردند، دو قربانی تقدیم عمه ی سادات (س) کردیم تا مبادا دوباره سنگ به پیشانی بانوی سه ساله ی حرم بخورد.

دقیقا مثل امشب، شب اول ماه صفر، ساعت هفت شب، ما با ذکر #یا_حیدر (ع) برای عمه ی سادات (س) اربا اربا شدیم...

ما با افتخار دهه هفتادی های این انقلابیم.

"به یاد شهید سید مصطفی موسوی و شهید محمدرضا دهقان"

 به قلم خواهر بزرگوار شهید محمدرضا دهقان امیری 

خداحافظ محرم 

سالگرد قمری

العیس حلب

لبیک یا زینب (س)...

لبیک یا مهدی (عج)...

صلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبه ی شهدای اربعه

صاحب تصویر معروف شهید شد

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


طی ماه های اخیر از حاشیه عملیات های حشد الشعبی (بسیج مردمی عراق) علیه تروریست های وهابی داعش منتشر شده بود که در آن یک روحانی شیعه مشغول آب دادن به یک گوسفند بود و بسیاری از کاربران آنرا با جنایت داعش علیه مسلمانان و انسان های بی گناه مقایسه می کردند حالا فرقه الامام علی یکی از گردان های حشد الشعبی اعلام کرد این روحانی که “ جعفر المظفر” نام داشته روز گذشته در عملیات آزادی موصل به شهادت رسید.

شهید جعفر المظفر

یاد شهدا با صلوات 

@bisimchi1