مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

‍ ‍ ارادت به امام حسین (ع)

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

                                      


آقا مهدی محرم هرسال دم در هیات ودرکوچه با چوب پری در دست،مسئولیت هدایت و

 پارک ماشین های عزاداران را به عهده میگرفت.

کاری که درهوای سرد محرم هر سال واقعا دشوار بود.

یادم هست لباس بارانی که به تن داشت کاملا خیس شده بود

گفتم مهدی خیس شدی!!سرد است.بیا داخل!میگفت:اشکال نداره باید حواسم به ماشین ها

 باشد.و داخل نمی آمد.

به عزاداران سخت نمیگرفت.شماره همراه کسانی که ماشینشان جای خوبی پارک نمی شدرا 

میگرفت تابا خیال راحت درمراسم شرکت کنند.

 مهدی حسرت حضوردر مراسم سینه زنی را سالها در دل داشت به هم هیاتش هم گفته بود.

خوش به حالت از طرف من هم سینه بزن سالهاست درحسرتش هستم.

 مراقب بچه ها بود که جلوی ماشین ها نروند.

امنیت بیرون مراسم برایش بسیار مهم بود،تا پایان مراسم همان جامیماند داخل نمی آمد، غالبا

 مراسم که تمام میشدوهمه شام خورده بودند مهدی هنوز بیرون بود.

میگفت بگذارعزاداران ماشین هایشان را بردارند دیر نمیشود،کمتر کسی میدانست جوانی 

که بدون هیچ ادعایی درکوچه ودرتاریکی ایستاده مدرک فوق لیسانس دارد!!!

چرا که عشق به امام حسین (ع) در دلش حد ومرزی نداشت.

تمام کارهای مهدی مخلصانه بود گاهی دردیگر مراسمات امام حسین (ع) نیز دم در 

می ایستادوبه عزاداران نایلون برای نگهداری کفشهایشان میداد .....

مهدی جان درمراسم محرم امسال جایت خالیست....

شهید مدافع حرم مهدی اسحاقیان




ارسالی یکی از کاربران

قول داده بود برام تربت کربلا بیاره برای منی که هیچ وقت کربلا نرفته بودم، 

داشتن تربت، اونم از دست یه مدافع حرم، خیلی خاص بود...

که یه دفعه انگار.... باور کردنش سخت بود

اصلا باورکردنی نبود ابوعلی شهید شد...

توی گروه هم اجازه نمیداند هیچ بگیم

فقط همرزمانشون بودند و دلتنگی هاشون...

داشتم خفه میشدم، بغض کرده بودم، با هیچ کس هم نمی تونستم صحبت کنم

تصمیم گرفتم به خودش متوسل شم، نیت کردم 40 بار سوره ملک رو هدیه کنم به شهید ابوعلی

خیلی بامعرفت هستند، حالا من اینجا هستم، رو به روی ضریح ارباب و به نیابت ابوعلی سلام میدهم...

نائب الزیاره همهء کاربران گروه، کربلای معلا، دوم محرم الحرام

فُطرُس 

دم عشق دمشق

نحوه شهادت شهید مجید سلمانیان

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ


بسم رَبِّ الشُّهَدا

در کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد...

تا آخرین ساعات مقاومت کرد...

موقع عقب نشینی داشت از خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یا زهرااا...

و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد...

 تیر خورده بود توی شش... و سینه اش خیلی خس خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت...

بهم گفت آب داری؟

گفتم نه...گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه ام سنگینی میکنه...

 جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد شهادتین گفتن...

گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت...

گفت نمیخواد... و لحظاتی بعد شهید شد...

پیکر مطهرش هم همونجا موند...

 شهید مجید سلمانیان



شهدای غواص رو آوردن اصفهان

 مسلم تا اذان صبح نمازشب خوند بالاسر شهدای غواص

شهادتش رو همون جا گرفت.

شهید مسلم خیزآب

اولین شهید مدافع حرم لشکر امام حسین

بیسیم چی

@bisimchi1

هوا هوای شهادت است

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ


مردم پلاکارد های تبریک و تسلیت را نصب میکنند...

حواستان باشد  رضا گفته بود دوست ندارد بر او گریه کنید و گریه فقط بر غم زینب سلام الله علیها...

همسرش در اوج اقتدار اینرا گوش زد کرد در مراسمش که راهت را ادامه میدهیم...

خواهرش گریان بود برای دختر کوچک شهید...

شیر زنی که تازگی لقب مادر شهید را  گرفته بود اینگونه گفت: نیایش فدای رقیه ی حسین علیه السلام...

اینها یکسال پیش در حوالی این روزها رقم خورد....

از تقویم روز شمار ما تا شهادت شهید قصه ی ما یک روز بیشتر باقی نمانده است...

کلنا بفداک یازینب

شهید رضا دامرودی 

شهادت :سوم محرم الحرام 94

عبطین حلب 

@shahid_damroodi

گریه فقط بر غم اهل بیت

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۱ ب.ظ


چند شب قبل رفتنش بود که من سر سفره شروع کردم به گریه.

گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم تو رو خدا نمیشه این دفعه رو نری؟

گفت خانوم ما که حرفامونو زدیم شما که به من قول داده بودی دیگه گریه نمیکنی.

گفتم چیکار کنم.من نمیتونم تحمل کنم،  بعدش تازه چند روز دیگه محرم شروع میشه و شما اونجایی.

من هر وقت روضه حضرت زینب و حضرت ابولفضل بشنوم دیگه دست خودم نیست..

رضا گفت: واسه حضرت هر چقد دلت خواست گریه کن

من منظورم اینه که برا من گریه نکن...رضا رفت و دوهفته بعد پیکرش برگشت...

خاطره از همسر شهید 

اولین شهید مدافع حرم سبزوار

شهید رضا دامرودی

شهادت: غروب روز سوم محرم الحرام 94

کانال شهید دامرودی

https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ

شــ‌هید خاوری سنگکار بود

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ


رضا وقتی از خانواده جدا شد و در سن 16 سالگی به ایران مهاجرت کرد تنها بود

فامیلی داشتیم که در مشهد پیمانکار ساختمان بود، پیش او می رود و می خواهد برایش کار پیدا کند

پس از مدتی با همان فامیلمان مشغول انجام کارهای ساختمانی می شود اما طولی نمی کشد که باز ماموران او را می گیرند و به کمپ سفید سنگ در مرز ایران و افغانستان می برند در این کمپ افرادی که بدون مدرک بودند برده می‌شدند و سپس به افغانستان برشان می گرداندند.

وقتی می‌رود اردوگاه با خودش می‌گوید من آمدم ایران در حالی که پدر و مادرم راضی نبودند، الان هم آمدم اینجا، نه پولی دارم و نه چیزی، با چه رویی برگردم خانه؟خجالت می‌کشم

همان زمان برای احزاب نیرو جمع می‌کردند، می‌گوید حداقل بروم در بین این نیروها که اگر برگشتم پیش پدر و مادرم به عنوان یک نظامی برگردم چند ماهی در کنار احزاب افغانستان آموزش می‌بیند اما حس می‌کند شرایط خوبی نیست و با روحیات او هم‌خوانی ندارد.

شهید خاوری روحیه اعتقادی بالایی داشت اما چیزهایی می‌بیند که دل زده‌اش می‌کند با هر مصیبتی که بود از آنها جدا می‌شود و می‌رود تهران تا کارهای ساختمانی را از سر بگیردهمان ایام با سپاه محمد(ص) آشنا می‌شود و حس می‌کند فضای اینها با احزاب افغانستان متفاوت است.

بالاخره جذب سپاه می‌شود و می‌رود تربت جام برای آموزش‌های لازم.

پ.ن:

تصویر سردار شــ‌هید«محمدرضا خاوری» با لباس نظامی و درجه نیروی مسلح افغانستان

ڪانال رسمی شــ‌هید«محمدرضا خاوری» حجت

telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

خاطره ای از شهید عزیز سید محمدجاویدحسینی

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ


بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان 

وباسلام به ساحت مقدس اقا امام زمان ع  وبی بی غریب ام المصایب حضرت زینب الکبری ع وخانواده های معظم شهدای فاطمیون 

خاطره ای از شهید عزیز سید محمدجاویدحسینی دارم که تقدیم میکنم

یکی از روزهای تابستان ۹۴ بود از ظهر گذشته بود که صدای سید جاوید منواز خواب بیدار کرد آمده بود از ما سر بزنه وبچه ها رو ببینه هر موقع وقت داشت به خانه ما میامد بچه ها رو خیلی دوست داشت وپسرام هم عاشق دایی شون بودن.

سلام واحوال پرسی کردیم ونشستیم همیشه حرفهاش بهم میگفت ومن سنگ صبورش بودم واگه می تونستم راهنمایش میکردم نگاش کردم فهمیدم که می خواد چیزی بگه گفتم چیه چرا ساکتی  گفت تصمیم گرفتم برای جهاد نام نویسی کنم وبه سوریه برم ولی نمی دانم پدر مادرم اجازه می دهند یانه من چیزی نگفتم دو سه روز گذشت   یک شب همسرم خواب دید که آقایی دسته گلی از پدرش میگیره وبجاش یک بقچه سبز بهش میده ودسته گل را با خودش میبره.

صبح وقتی برام تعریف کرد گفتم انشاالله که خیره به بابات بگو نذاره جاوید بره سوریه این خواب در مورد جاویده    چون جاوید واقعا دسته گل بود. 

تصمیم جاوید خیلی جدی نبود البته به نظر من ولی هدفشو پیداکرده بود یک ماه گذشت ودباره گفت می خوام برم اسممو بنویسم رضایت پدر مادرمو گرفتم.

گفتم اگه تو بری من هم میام فردای آنروز با خوشحالی وارد خانمان شد وخبر ثبت نامشو داد لحظه ای بعد داییم هم اومد خونمون وثبت نامشو تایید کرد. 

من هم فرداش رفتم وثبت نام کردم بعد چند روز ازمشهد حرکت کردیم بطرف تهران تادر پادگان پ. ز.  و. ک   آموزش ببینیم من از قبل در افغانستان با سلاح آشنا بودم ودرپادگان هم آموزشهایی دیدیم ده پانزده روز از آموزش میگذشت که ماه محرم از راه رسید ورنگ عزا حسینیه روفرا گرفت توی پادگان به دوگروه ۱۵۰ نفره تقسیم شده بودیم سوییت ما حسینیه و چندنفر مداح داشت به همین خاطر بچه ها ی سوییت کناری همراه سید جاوید از فرماندشون اجازه گرفته بودن که شبها برای عزاداری به سوییت ما بیان.

جلو درحسینیه برای خوش آمد گویی ایستاده بودم که بایکی از بچه ها آمد احوال پرسی کردیم وچند دقیقه بیرون حسینیه نشستیم کم حرف میزد تا چیزی ازش نمی پرسیدی لب باز نمکرد میگفت خداوند به انسان دوتا گوش داده یک زبان  پس باید بیشتر شنید.

پرسیدم چیه تو خودتی بعد مکثی جواب داد سه شبه آقایی سبز پوش میاد تو خوابم وبهم میگه جوان حسینی آماده ای که بریم بااین حرفش یاد خواب همسرم افتادم که در مورد دسته گل دیده بود نگرانش شدم کمی فک کردم وگفتم فردا میریم دفترودرخواست انصراف از آموزش وادامه خدمت برات رد میکنیم تو باید از همینجا برگردی. 

همین طور که به زمین خیره شده بود جواب داد نه برنمیگردم گفتم معنی خوابتو میدونی گفت آره شب دوم فهمیدم گفتم خب چرا برنمیگردی جواب دادمن هدفمو پیدا کردم من نگران شماهستم منکه مجردم شما پدرچهار فرزندی شما برگردید.

خیلی با ادب وباوقار بود واحترام خاصی نسبت بهم داشت ومن هم از صمیم قلب دوستش داشتم زمان آموزش به پایان رسیدو بطرف سوریه پرواز کردیم ونیمه های شب وارد دمشق شدیم وبه پادگان امام حسین رفتیم بعد چند روز بطرف حلب حرکت  کردیم و. وارد پادگان بحص شدیم.

درپادگان بحص هم هفته ای ماندیم واموزشهایی درآنجا دیدیم یکی از شبها خواب دیدم که قطاری پر از زن بچه آماده رفتنه وسید محمد جاوید و سیدذاکر (بنام اصلی محمد سخندان )که از بچه های ایرانی وساکن مشهد بود وبا گروه ما آمده بود وچندنفر دیگه که نمی شناختم لباس نظامی پوشیدن رفتم نزدیک سید جاوید پرسیدم چرا لباس پوشیدی کجا مخوای بری گفت به ماها مامورییت دادند که این قطار به مقصد برسونیم گفتم چرا تنهایی صبرکن من هم حاضر شم با هم بریم جواب داد نه شما را اجازه ندادن همراه ما بیایی گفتم من اجازه نمیخوام خودم میام ورفتم لباس پوشیدم وقتی برگشتم قطار حرکت کرده بود به دنبال قطار هر چی دویدم بهشون نرسیدم وکم کم قد رشید جاوید ازنظرم محو شد.

صبح که ازخواب بیدار شدم به خوابهایی که در مورد جاوید دیده شده بو د فکر کردم نگرانش شدم رفتم پیشش وبا اصرارزیاد خواستم که از همینجا باید برگردی ایران ولی قبول نکرد وبا لبخند زیبایی که همیشه بر لب داشت گفت چیه نکنه در مورد من خواب دیدی. 

هفته ای که در پادگان بحص بودیم گذشت ومارا به منطقه ای بنام بلاس منتقل کردند اهالی بلاس برای درامان ماندن از جنگ محل رو ترک کرده بودند نیروهای قدیمی تاز بلاس را تصرف کرده بودند  مقر مدرسه ای بود که گردان ما ازان برای استراحت نیروها استفاده میکرد مدرسه نیاز به چند نگهبان داشت ومن سید جاوید را هم پیشنهاد کردم وقبول شد تا حدودی خاطرم ازش جمع شد ولی غافل از اینکه همان اول محرم مجوز پرکشید نشو گرفته بود 

بیست وچند روز در حراست خدمت کرد وبعد به نیروی پیاده پیوست هر چه بهش اصرار کردم که برگرد به حراست قبول نکرد وگفت من بخاطر اینکه شما ناراحت نشی حراستو قبول کردم ولی دیگه نمی تونم از بچه ها خجالت می کشم آنها می جنگند ومن اینجا نشستم.

هفته ای گذشت یکی از روزهای آخر پاییز بود صبح با دوگرهان به طرف روستای حمیدیه رفتیم تا آنجا را به تصرف نیروهای خودی دراوریم وسید جاوید وبقیه نیروهادر مقر ماندند ماشین دوشیکا دست من بود وباید بچه هارو پشتیبانی میکردیم تا ظهر حمیدیه  روگرفتیم وقبضه دوشیکا هم در عین درگیری ایراد پیدا کرده بود 

وباید برمی گشتم تا قبضه رو درست کنم وارد مدرسه شدم همیشه ماشینو جلو درب اطاق سید جاوید پارک میکردم وبهش سر میزدم واز دیدنش شاد میشدم داخل اطاق شدم که آقای رضایی دوستم گفت همه نیروهای باقی مانده رو بردند خط قراصی قبضه خراب بود ومن نمی تونستم دنبالشون برم ونمی دونستم که سید جاوید وچند تن از بچه ها رورا دیگه نمیبینم.

وچه روز بدی بود آنروز که با پر پر شدن ۲۴ شقایق به شب رسید خبر آوردن که بچه ها از سه طرف محاصره شدن وشکست بدی خوردن دشمن منطقه راگرفته بود  ونمی تونستیم پیکر شهدامونو برگردونیم وپیکر مقدس ۱۸ شهیدمون به مدت ۳۲ روز در میان بیابان وتپه های قراصی ماند وپیکر شهید سید محمد جاوید حسینی به همراه دوستای شهیدش را بعد ۳۲ روز بطرف ایران انتقال دادند.

واز آن روز به بعد مدرسه ای که دانش آموزانش همگی استادان عشق حسینی بودند رنگ وبوی غربت حسین (ع)را با تمام وجود احساس کردند.

هیچ وقت ندیدم علی نماز صبحش قضا شود

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ

 حرف های شنیدنی شهدا 

مادربرای رفتن به سوریه شرط گذاشت اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می دهد

هیچ وقت ندیدم علی نماز صبحش قضا شود

شهید مدافع حرم «علی جمشیدی»

 @shohada_like

به قلم خواهر شهید دهقان

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ


{یا رب الحُسَین...}

به قلم خواهر شهید دهقان

محرم هم رسید، این بار سفرت خیلی طولانی شده آقاپسر!!!

سال ۹۴ تنها محرم و هیات های تهران به دلت ماند، میدانم... چیذر و ریحانه... مادر اما لحظه به لحظه در مزار شهدای چیذر به یادت بود، گاه آهی می کشید و می گفت همه این جوانها شبیه محمدرضای من هستند، پس چرا محمدِ من بین آنها نیست؟ اشک چشمش را با پر شال عزای تو پاک میکرد، همان شالی که همسفرت شد...

سفرکرده ی عزیزتراز جانم! امسال جایت بین سینه زنهای چیذر و ریحانه خالی ست، دلم برای هروله کردنت تنگ شده، برای دیدن قدوبالایت درحال سینه زنی اربابم...

یادم هست می گفت بعضی هیات ها شهید پرورند. وقتی به او می گفتیم: در این هوای سرد، با موتور چرا راه دور می روی؟ می گفت: میرم هیاتی که شهید پروره! نَفَس شهید توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست، آقارسول می رفت هیات ریحانه، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم...

هم زیبا رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد.

حالا پاره قلب من در چیذر آرام گرفته.

کاش می دانستم آن زمان که سر و سینه ات آشنا شد با تیر دشمنِ سیدالشهدا(ع)، چه دیدی؟ سر بر دامن چه کسی گذاشتی؟ نمی دانم اگر آن لحظه را می دیدم، زنده می ماندم؟؟ پس عمه سادات چه کشید وقتی همه چیز را دید؟ حقا که درست گفتی:

غم شما از غم ام المصائب کوچکتر است. من بعد از تو، تاخت اسب بر بدن را ندیدم، بی حرمتی و تازیانه و سیلی ندیدم، وای از دل عمه سادات...

آهسته تر برو... بذار منم باهات بیام..... حسین دیگه نمی کِشه.... پاهام که پابه پات بیام....



خاطره شهید ابوعلی از شهید سید حکیم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ


روز قبل شهادت جواد محمدی، گفتن سید حکیم بی خبر اومده رفته تو یک خونه ای تنها...

با رضا ..... رفتیم سراغش دیدم مثل این اساتید پیرکهنه کار کانگ فو نشسته رو به دشمن داره رخت تو تشت میشوره...

بغلش کردم گفتم سید اینجا چکار میکنی چه بی خبر.....

یک نگاه خیتی بهم انداخت گفت همچی حرف مزنی انگار یک عمره تو اینجایی ما دفعه اولمانه آمدم جنگ....

هر دو خندیدیم و دوباره همو بقل کردیم...

گفت افغانی آمدی یا ایرانی...گفتم هر دوش...گفت جای رفیق دیوانت حسنم(شهید قاسمی) خالی...

حیف شد کم جنگید ولی با کیفیت جنگید و دوباره خندید...

اون روز حرف زدیم...بهش گفتم میخوام یک مرصد روزانه بزنیم،این خونه ی تو 2طبقه است به نظرم دیدش خوبه...بریم پشت بام یک کارشناسی بکن...

با سید حکیم و رضا... رفتیم رو پشت بام و منطقه را براش توضیح دادم...

خیلی ریز و با جزئیات مواضع دشمن...

چند مرتبه وسط توضیحاتم بر میگشت نگاهم میکرد....بعد یهو گفت اینا همه رو خودت فهمیدی یا کتابشه خواندی و بعد بلند زدیم زیر خنده...

بعد گفت دمت گرم خوب سوار منطقه شدی... میای برم تدمر....گفتم رفیقام اینجان خیته نمشه....گفت مو اینجه ر نمشناسوم اعصابوم خورده موخام بوروم تدمر...اینجه به درد مو نموخوره...مال خودتان....

همین اثنا یک صدای شتلق اومد و یک گلوله بین صورت هر دومون  نشست رو دیوار که خاکش تو چشم هر دومون رفت...رضا.... داد زد بخوابید تک تیراندازه...

من مخم تاب برداشته بود گیج بودم هنوز که رضا داد زد بخوابید دیگه...

من تازه دوزاریم جا افتاد خوابیدم ولی سید حکیم پلک نزد حتی عکس العمل نشون نداد...بعد با یک آرامشی گفت بی خیال بابا دارن با تیرجنگی مزن و بعد زد زیر خنده....

بهش گفتم سید مدونی الان ما مثل او اولای پاندای کنگفو کارم و تو مثل استاد اود وی(لاک پشت) ممانی...

یک کلاس آرامش درون بزار برامان...چکار کنم مثل تو بشم.....خندید گفت باشه ولی اول دستاته از اسلحت جدا کن تو جیبت کن...

من فکر کردم ماخاد شوخی کنه بگه حالا از تو جیبت دستته به کمرت بگیر تا ترست بیریزه و ازی حرفا..

 ولی بعد گفت گذاشتی تو جیبت؟!

 بزار دیگه ....

گفتم باشه گذاشتم حالا چی ...گفت اینو میگم که انجام بدی خدا بدونه اتکات به اسلحت نیست و به خداست...

همچی تو 1000 متری دشمن تو تثبیت... تفنگته محکم گرفتی و همچی آماده به شلیک نشستی که مگی چه خبره....

وقت وقتش تو عملیات تو 2 متری دشمن مفهمی که او اسلحه به درد هیچی نموخوره و فقط خدایه که متونه نجاتت بده ولو با دست خالی......

روم کم شد خداییش.خجالت کشیدم...بعد با خودم گفتم ،دهن سرویس،حسنم همیجوری به کشتن داد....دستامه از جیبوم دراووردوم و دوباره چسبیدوم به اسلحه...با خودم گفتم چرا و پرت نگو بابا....خدا با همی اسلحه به دادت مرسه دیگه ... خودش که نمیه برت خشاب پر کنه یا گرا بده....از طریق همی آتوآشغالیه تو دستمان مادر دشمنه به عزاش منشونه...

همچی حرف مزنه که انگار 3 بار شهید شده....بعد یک ساعت دیگه گپ و گفت کردیم و از هم جدا شدیم...البته یک ساعت بعد رفتم دنبالش و بردمش مرکز مستقرش کردم...ولی در کل دلاوری بود....

خاطره شهید ابوعلی از سید حکیم 

شادی روحش صلوات...

مشکی دوباره رنگ عشق است .

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

پاییــز

رنگ زرد خود را داده از دست ...

این روزها

مشکی دوباره رنگ عشق است ..

شهید علی عابدینی 

شهادت کربلای خانطومان 

دم عشق دمشق


تو منطقه خان طومان علیرضا مردانه و شجاعانه جنگید. حتی به سرداران اونجا هم گفتم، علیرضا و دوتا مدافع حرم دیگه با رشادت‌هاشون این چند مدت خط رو نگه داشتند.

چند روز قبل از شهادت یه ترکش خورده بود. می‌گفت ناصر (اسم مستعار فرمانده گردان) ببین باز من لایق نبودم.

حقیقتا عاشق شهادت بود. نه به حرف باشه! نه! به عمل...

خان طومان کمین خوردیم. جنگ سختی شد. آتش بسیار مهیب..

علیرضا صدام زد ناصر، حبیب مجروح شده. به حالت خیز اومدم پایین پاش. فاصله ما باهم کلا پنج شش متر بیشتر نبود. آنقدر آتش دشمن سنگین و در تیررس دشمن بودیم که نمی‌تونستم بلند شم برم بالای سرش.

از همون پایین پا، مچ پای حبیب رو گرفتم، دیدم هنوز بدنش گرمه.

علیرضا گفت ناصر اگه چند متر بریم عقب یه ساختمان هست. می‌تونیم موضع امنی بگیریم و مجروح رو درمان کنیم.

به هر قیمتی بود باید می‌آمدیم سمت عقب. گاز استریل و باند رو گذاشتم رو زخم حبیب. علیرضام یکی از بچه‌های زخمی فاطمیون رو که خیلی هم وضعش مساعد نبود گرفت راه افتادیم. 

یه چند متری که اومدیم دیدم علیرضا صدام میزنه ناصر ناصر، کابلی و کلی از بچه‌ها اینجا افتادن رو خاک.

گفتم وضعیتشون چطوره. گفت کابلی هنوز نفس می‌کشه. 

علیرضا گفت ناصر من می‌مونم تو برو.

من مثل علیرضا حقیقتا کم دیدم. یکی علیرضا، یکی شهید سالخورده. این دوتا بی‌نظیر بودن. هم از نظر ایمان و هم از نظر شجاعت.

علیرضا گفت برو ماشین بفرست ما شهدا و مجروحان رو بیاریم. اصرار اصرار...

چاره ای نبود ارتباط با عقبه نداشتیم.

راه افتادم، یه گردنه کوچیک بین ما فاصله بود. اومدم عقب کل فاصله ما باهم صد تا دویست مترهم نبود.

محمدبلباسی و رجایی‌فر واقعا شجاع بودن. ماشین و بی‌سیم روگرفتن راه بیفتن. یک بار دیگه از پشت بی‌سیم با علیرضا هماهنگ کردم. گفت بفرست ماشین بیاد وضعیت آرومه، راه افتادن. 

از پشت بی‌سیم صداشونو می‌شنیدم. علیرضا می‌گفت محمد گردنه رو رد کن. اونجا بیا. حتی گفت ماشین رو سروته کن، دنده عقب بگیر.

یک دفعه تو همین حین دوباره آتیش دشمن شروع شد. آتش واقعا مهیب بود و وسیع. یکی یکی دیگه صدای بی‌سیم‌ها قطع می‌شد. علیرضا، محمد و رجایی فر...

ساعت یک نیمه شب 17 اردیبهشت علیرضا، محمد و رجایی‌فر به آرزوشون رسیدن.

تحمل نکردم. راه افتادم اومدم نزدیکشون رو بلندی. اما نمی‌شد کاری کرد. نمی‌شد حتی پیکرشون رو برگردوند. 

تا چهار و نیم صبح هر چه تلاش کردیم نشد.

اول صبح دوباره نیروهای دیگه اومدن وارد عمل شدن، نشد. تا غروب... اما نشد...

و شرمنده‌ام که من برگشتم و زنده‌ام اما بچه‌های شما پر پر شدن و نتونستیم حتی پیکرشون رو برگردونیم...


آغوش پدر

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ق.ظ


آغوش تـــو

آرام‌ترین جای زمین است ...

دلبندِ

شهید جواد محمدی

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا



روایتگری سردار شــ‌هید«محمدرضا خاوری» در غرفه مدافعان حرم بمناسبت هفته  دفاع مقدس قبل از آخرین اعزام سال94

سلام سردارحجت...

یادت بخیر قبل رفتنت به منطقه برای آخرین بار

ازت خواستم که بیای غرفه مدافعان حرم برای روایتگری...

قبلش به چند نفر زنگ زدم اصلا محل نذاشتن و گفتن ما وقت نداریم!!!

اما با اولین تماس سردار گمنام و مخلص «محمدرضاخاوری »

گفتی: چشم من میام...

گفتم ماشین بفرستم دنبالت؟

گفتی: نه خودم میام...

از اون روزا حالا فقط این سه عکس آخرین یادگاریت هست برای ما...

آقاحجت سردار بی‌ادعا دعا کن برامون

ڪانال رسمی شــ‌هید«محمدرضا خاوری» حجت

telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ