مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ای از شهید صدرزاده درباره شهید صابری

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ

سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم و کاملا برامون تکراری بود. برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمی یاد خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه".

شهید مهدی صابری فرمانده گروهان ویژه خط شکن تیپ فاطمیون

 اما اونروز با روزهای دیگه فرق می کرد یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار انرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می دادیم همینکه داشتم رانندگی می کردم متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه و گریه می کنه تو حال و هوای خودش بود بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن. در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات... بعد از عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی! قطعه شعری در وصف حضرت علی اکبر علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی اکبر(علیه السلام) بود وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(علیه السلام) حتی اسم هیات عزاداری محله اشون هم به اسم علی اکبر(علیه السلام) هست وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا! ابتدای شعرش هم همین رو گفته.

«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»

یا علی اکبر لیلا؛

عشقت میان سینه من پا گرفته  شکر خدا که چشم تو ما را گرفته

دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی  حالا که کار عاشقی بالا گرفته

عمریست آقاجان دلم از دست رفته  پایین پای مرقدت ماوا گرفته

گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب  شش گوشه هم با نور تو ماوا ...

شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبرعلیه السلام او را به مهمانی خود قبول کنه. مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...

 نوشته شده توسط علی تمام زاده 

خاطره ای از برادران بختی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یه شب به دعوت برادر شهید قاسمی دعوت شدم برا سخنرانی تو یه مسجد حلقه صالحین بود .

بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن که حاجی ما رو هم با خودت ببر و کلی اسرار و التماس گفتم راهی نداره بازم ول کن نشدن گفتم چه نسبتی با هم دارین شماها گفتن پسر خاله هستیم خلاصه به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار گفتم صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم اگه نشد هم برین دنبال افغان شدن ..(لهجه و مدرکداشته باشین)

نمیدونم این موجودات غیر زمینی از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کردن و بعد رفتن بازم پیگیر بودن اینقدر که بلاخره فرماندهان رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد...

تا اینکه بعد از دو ماه تو تدمر وقتی گردان جدید اومد تو مسجد یکی با لهجه غلیظ افغانستانی از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد گفتم کجا همو دیدیم ؟

گفت از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی! بعد که پسرخالشو نشونم داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون دو تا هستن !

جا خوردم اخه یکیشون مشهدی حرف میزد تو مسجد دومی تهرونی! گفتم دمتون گرم پس بلاخره اومدین گفت ۴۵ روزه سوریه هستیم مرخصیمون هم رسیده اما شنیدیم عملیاته نرفتیم.

بعد چند روز برا سرکشی به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم رو ابرویی ۲ که اسم یه تپه بود پر از گرد و خاک از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن.

فکر کردم از من دلخور شدن که بهشون سر نمیزنم.رفتم پیش فرماندشون درخواست کنم بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن.

فرمانده گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد و گفت این دو تا پسر خاله بهترین نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.

 فرداش رفتم سراغشون گفتم از من دلخورین؟

گفتن نه آقا ابوزهرا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود.

تا اینکه یه روز داعش به اون تپه حمله کرد...تپه سقوط کرد و چند ساعتی هم دست دشمن بود با حاج مهدی حرکت کردیم به سمت تپه ماشینهاشون بالای تپه بود و با توپ ۲۳ داشتن به سمتون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم ماشینمون پر از سوراخ تیر و ترکش بود حتی لباس تنم سوراخ شده بود اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم حاج مهدی شروع کرد به توپخانه دستور شلیک داد گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد یه گروه پشتیبانی هم از راه رسید و دشمن وا به فرار گذاشت به بالای تپه که رسیدیم دو تا پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو بغل هم لبخند زنان شهید شده بودن .

ابو علی و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن دو تا پسرخاله ها کسی نبودند جز برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی.

که چون میدونستند دو تا برادر همزمان نمیشه کارکنن خودشونو پسرخاله معرفی کرده بودند.عصر اون روز خیلی دمق بودم بغض تو گلوم بود منتظر بودم یه جا خالیش کنم تا اینکه سید ابراهیم رسید با چشمان اشک آلود عکسهای سر متلاشی شده و جسم پاره پارشونو نشونش دادم.

با یه خنده ای گفت جووون چه خوشگل شهید شدن کفری شدم و افتادم دنبال سید ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید و میگفت انشالله تو از این بدتر شهید بشی.

هیچ وقت یادم نمیشه مادر بزرگوارشونو که بعد از مجلس با لبخند متینی میگفت مجلس عقیقه بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم ما عزادار نیستیم.

روحشان شاد راهشان پر رهرو

@nabjahadi2

آخرین خداحافظی شهید میردوستی با فرزندش

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

این لحظه ها در تاریخ ماندگار است خداحافظی پدر با فرزندش خداحافظی فرزند با پدرش فرزندی که دیگر فقط باید از پدر یک اسم و یک عکس به  خاطر داشته باشد پدری که برای دفاع ا زحریم اهل بیت و نابودی دشمنان اسلام از همه چیزش به خاطر خدا گذشت و شهادت را انتخاب کرد.    

اوایل با فاتح خیلی سنگ و شیشه بودم

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ



قصه از جایی شروع شد که تازه رسیده بودم زینبیه به این در و اون در میزدم که یه جا مشغول بشم به پست معلم خوردم و افتادم به التماس که برم تو فاطمیون اونم بعد از کلی تحقیق و تفتیش وقتی ازم مطمئن شد گفت باید با ابو حامد و فاتح صحبت کنم. 

حالا مگه میشد اینا رو پیدا کرد دائم تو خط بودن تا اینکه یه شب گفت بیا جلو در بیمارستان بهمن جانشین ابوحامد حاج فاتح اینجاست.

منم با سرعت دو کیلومتر دویدم تا رسیدم دیدم یه بنده خدا مسن و یه جوون با ریش پروفسوری وایسادن بعد از سلام خودم رو معرفی کردم رو به اونکه سنش بالا بود و شروع کردم به التماس درخواست آخرش که رسید گفت خب بگین اقا فاتح درست کنه کارتونو تازه فهمیدم این فاتح نیست اون یکیه.

فاتح هم خیلی جدی و خشک گفت نه نمیشه بیای این کدورت ادامه داشت تا عملیات ازاد سازی ملیحه که بعد از سه بار فرار از دست دوستان سبزپوش بلاخره قانع کردمشون که بذارن کار کنم.

سه روز بچه ها میرفتن خط اما فاتح نمیذاشت من برم این شده بود برام مثل بنزین رو آتیش تا روز هجوم آخر که 

بلاخره با هر فیلم و کلکی بود سبزها رو راضی کردم برم جلو باز فاتح رسید گفت نه اگرهم ابوزهرا میره جلو فقط پشتیبانی.

خلاصه هر طوری بود رفتیم صبح با شناسایی رفتم ظهر مسول دسته شدم شب مسول محور و آخرشب هم دو تا گلوله مشتی نوش جان کردم.

صبح روز بعد اولین کسی که اومد تو همون بیمارستان بهمن ملاقاتم فاتح بود با لبهای خندون گفت حالا دیدی چرا نمیذاشتم بری جلو بازم میخوای بیای با ما؟ گفتم آره حتما.

گفت حقا که بچه مشهدی پررو هستی و کلی باهام شوخی کرد درد گلوله رو فراموش کرده بودم و از اون روز فهمیدم پشت اون چهره جدی و خشک فرمانده یک قلب مهربان و دوست داشتنی هست با کلی شوخی و خنده

فاتح بعدها درتل قرین درعا بشهادت رسید...

روحش شاد راهش پر رهرو

کانال شهید مهدی صابری

 @Shahid_Saberi

شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حاتملو

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ب.ظ


پدر معزز شهید :

سیداحسان از کودکی پاک‎طینت و مهربان بود و علاقه وافری به راز و نیاز با خدا و نماز خواندن داشت همین ویژگی سبب شد تا برای دفاع از حرم اهل‎بیت (ع) سرازپای نشناسد و داوطلبانه به دفاع از مظلومان برخیزد.

سیداحسان برای دفاع از حرم اهل‎بیت (ع) به سوریه، عراق و لبنان رفته بود، در آخرین سفرش به سوریه که قرار بود 30 روز آنجا باشد می‎خواست مردم روستایی که به دست داعش گرفتار شده بودند را نجات دهد اما گروه‎های تروریستی داعش متوجه حضور او و همرزمانش می‎شوند.

همسر معزز شهید :

 مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد 

کردند. اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظاره‎گر باشد و شیرینی پدر شدن را لمس کند و پرتاب خمپاره و اصابت ترکش در سوریه موجب شهادتش شد.

بزرگ‌ترین آرزوی همسرم شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید.مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگی‎های منحصربه فرد همسر شهیدم بود به گردن سیداحسان سبب می‎شود تا در سیزدهمین روز حضورش در سوریه جام شهادت را بنوشد.

سید احسان حاجی‎حتملو یکی از پاسداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از تیپ 45 جوادالائمه(ع) شهرستان گرگان بود که در بهمن سال 1393 در دفاع از حرم اهل‎بیت (ع) و مبارزه با تکفیری‎های جنایتکار در حلب سوریه به مقام رفیع شهادت نائل شد.

کانال شهید محمود رضا بیضایی

دلتنگ بابایش شده

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ

دلتنگ بابایش شده 

دختر شهید محسن فرامرزی

گفتگو با خانوداده شهید حمید رضا زمانی (2)

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ

خطاب به همسر شهید: چه سالی با حمیدرضا ازدواج کردید؟ چه زمانی به شما اطلاع داد که قصد رفتن به سوریه را دارد؟

حمیده ضرابی‌ها، همسر شهید: سال 86 ازدواج کردیم. سه سال پیش نخستین بار به من گفت که دیگر نمی‌تواند بی تفاوت زندگی کند و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به سوریه برود.

آن زمان دخترمان حلنا کوچک بود و مستاجر بودیم به همین دلیل مخالفت کردم. اما هر روز برایم از شرایط دشوار منطقه و سوریه می‌گفت. در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره 45 روزه به سوریه رفت. برای اینکه من و خانواده‌اش نگران حالش نشویم به ما می‌گفت که در آنجا آشپز هستم. حتی یک بار مبلغی را از دوستان و مراکز مختلف جمع کرد و 600 کیلو مرغ خرید و به سوریه فرستاد. اما ما باور نکردیم که او در آنجا آشپز باشد.

خطاب به مادر شهید: اولین بار که مطلع شدید حمیدرضا قصد سفر به سوریه دارد چه گفتید؟

مادر شهید: خوشحال بودم که نسبت به وقایعی که در کشورهای اسلامی رخ می‌دهد بی تفاوت نبود. ولی زمانی که گفت می‌خواهم به سوریه بروم گفتم "کمی صبر کن تا دخترت بزرگ شود، بعد برو." اما تصمیمش را برای رفتن گرفته بود.

آخرین بار که قصد رفتن به کربلا را داشت، هربار که به خانه می آمد، می‌گفتم "صبر کن پسرت به دنیا بیاید، پسرت را ببین بعد برو. از طرفی مستاجر هستی اگر برایت اتفاقی بیافتد خانواده‌ات چه کار کنند؟!" جواب داد: "خانواده‌ام را به خدا و سپس به شما می‌سپارم". به پدر و برادرانش هم همین توصیه را کرده بود.

آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟

مادر شهید: برای خداحافظی پیش من نیامد. پس از رفتنش با او تماس گرفتم. صدای صلوات می‌آمد. گفت در مسیر سوریه هستم. رسیدم با شما تماس می‌گیرم. گفتم تو که کار خودت را کردی ولی حداقل برای خداحافظی می‌آمدی. گفت "خداحافظی برایم دشوار بود" حلالیت گرفت و خداحافظی کرد. در این 45 روز هم با همسر و برادرانش در تماس بود ولی با من صحبت نکرد.


شهید جاویدالاثر سید حسن عالمی حسینی

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ



یکی از بچه های فعال فاطمیون بود که در عملیات  بصرالحریر شربت شهادت نوشید  و پیکرش برنگشت مثل مادرش زهرا بی مزار هست. 

ولادت :  11 مرداد 1369

شهادت : 30 فروردین 1393

مزارش در کنار مادرش زهرا س

لشکر فاطمیون 

@sh_fatemi

گفتگو با خانوداده شهید سید مصطفی موسوی (مسلم)

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۳۵ ب.ظ




با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند: "با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما خودش می‌خواست که برود. خودش می‌خواست که وارد رزم شود."

فکرش را نمی‌کردم که شهید شود این را می‌گوید و از ماه‌ها بی‌خبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول می‌کشید. دو هفته بود که با من تماس نمی‌گرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ می‌زد و خبری از خودش به من می‌داد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد.

انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته

بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمی‌فهمید. احساس می‌کرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری می‌کرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهره‌ای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر می‌کرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.

"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه‌ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."

من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!

چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمی‌بینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیل‌ها به خانه‌مان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه میخورید.

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA

بیسیم چی

تشکیل تیپ فاطمیون از زبان شهید صدرزاده 3

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ب.ظ

هیچ گردان و دسته نظامی ایرانی در سوریه نیست

در حال حاضر وضعیت خوبی در سوریه وجود دارد،اگر بگوییم ۵۰ درصد کشور دست نیروهای تکفیری است و ۵۰ درصد دست نیروهای ماست. 

نکته‌ مثبتی که این وسط وجود دارد این است که نیروهای ما همه یکی و متحد هستند.

اما قسمتی که دست نیروهای دشمن است بین گروه‌های مختلف مانند جیش الحر، النصره، داعش و غیره درگیری است.

نکته مهم دیگر در درگیری‌های سوریه این است که هیچ گردان و دسته نظامی از ایران در سوریه نیستایران تنها حضور مستشاری دارد و کمک کرده تا سوری‌ها نیروهای دفاع وطنی داشته باشند دفاع وطنی هم سعی کرده است تا روی اعتقادات و اخلاق بچه‌ها کار کند.

این همان چیزی است که سید حسن نصرالله نیز در سخنرانی‌های خود به آن اشاره کرده و گفته اگر سراسر سوریه را بگردید ۵۰ نفر ایرانی را پیدا نمی‌کنید.

کانال شهید مهدی صابری

https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA

آخرین نوشته شهید توسلی

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ


آخرین دست نوشته...سردار شهید علیرضا توسلی(ابوحامد)

فرمانده فقید لشکر فاطمیون

کانال شهید مهدی صابری

 @Shahid_Sabe

شین مثل شهید 

این روزها خیابان های شلوغ شهر بوی عید و اسکناس های نو میدهد !

همهمه ی مردم شهر در بازارهای رنگارنگ مرا یاد خیلی چیزها می اندازد ، از شادی و شوق کودکانه بچه های شهرم تا اشکها و نگاه های مضطرب محمد مصباح شش ساله شهرم !

داشت فراموشم می شد که آرامش و امنیت مثال زدنی این روزهای ایران اسلامی در عمق منطقه پرآشوب خاورمیانه ، نعمتی بزرگ و البته گرانیست که براحتی میسر نشده است !

برای امنیت و آرامش و شور و نشاط این روزهای شهر ما بهای گزافی پرداخت شده !

میدانید چه بهای گزافی؟

بهایی به سنگینی و گزافی خون جوانان شهرم ، بهایی به قیمت داغدار شدن مادران و پدران شهیدان هیودی و ابوالقاسمی و حاجیوند!

و سنگین تر از اینها ، به بهای یتیم شدن محمد مصباح شش ساله شهرم!

محمد مصباح جان عید آمده اما بابا نیامده! بابا رفته !

همه سفره هفت سین می چینند و دورش مینشینند ، اما سفره تو محمد مصباح جان از سفره همه ما زیباتر است!

قرآن و تو و مامان وخواهرانت و عکس بابا و آینه ای که دوباره عکس بابا را نشان میدهد!

اما محمد مصباح جان غصه نخور اگر حالا بابا فقط یک عکس است ، خدایی هست که مهربانتر از باباست مهربانتر از مامان است و او امسال کنار عکس بابا نشسته و تو را در آغوش گرفته است.

او بیش از پیش تو را دوست دارد و هوای تو را دارد.

سفره عید تو امسال خدا دارد ! چیزی که سفره ما ندارد !

هفت سین تو امسال هفت شین میشود ;

شهید شین اول و شین دوم شور و حال توست ، شین سوم شقایق سرخی که از خون بابا دمیده ، شین چهارم شبنمی که بر چشمان مادرت نشسته!

شین پنجم شادی است که از خانه دل تو پر کشیده ، شین ششم شکسته شدن دل تو با شنیدن اسم بابا و شین آخر شعور کودکانه توست که هر کسی ندارد!

محمد مصباح جان امسال میخواهم به یاد علی اکبر بابای قهرمان تو و مثل تو سفره عیدم را هفت شین بچینم!

اما شین اول و آخر سفره من شرمندگیست !

شرمندگی در مقابل خون پاک علی اکبر بابایت !

آری محمد مصباح جان شرمنده ام ، من نمیتوانم در محضر نگاه های معصومانه و نگران تو حتی حضور یابم !

محمد مصباح جان شرمنده ام که حتی جرأت حضور برای تبریک عیدت را هم ندارم ، هر چه با خود فکر میکنم نمیدانم اگر این روزها با تو روبرو شدم چه بگویم ؟

بگویم شرمنده ام که با دخترم یا پسرم آمده ام خرید عید! آمده ام برایش ماهی گلی بخرم و شرمنده ام که امسال علی اکبر بابایت نیست که نازت را بکشد ; علی اکبر بابایت نیست که تو وخواهرانت فاطمه خان و طهورا کوچولورا بغل کند و برایتان ماهی گلی و هفت سین خوشکل بخرد ; بگویم شرمنده ام که مثل دیگر مدافعان حرم به خونخواهی علی اکبر بابایت قیام نکرده ام !!!

نه محمد مصباح جان  مرا عفو کن !

مرا حلال کن ، تک تک ما را حلال کن که امنیت و آرامشمان به قیمت یتیم شدن تو و دو خواهرت فراهم شده !

محمد مصباح جان مردم شهر من بامعرفت هستن ، یک شهر است و یک محمد مصباح یک فاطمه و یک طهورا !

مردم شهر من قدردان صبوری های تو و مادر قهرمانت هستن و هرگز علی اکبر دلت را فراموش نمیکنند!

محمد مصباح جان این آخر سالی تو فقط یک کلمه به ما بگو ؟

آیا ما را حلال میکنی؟

کانال شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom




به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این بار گفت و گویمان متفاوت است. قرار است از فرزند شهیدی بگوییم که هنوز به دنیا نیامده است. از شهیدی بگوییم که داراییش را فروخت تا هزینه ی سفر به سوریه اش را تامین کند.در یک بعد از ظهر پاییزی مهمان خانه ی ساده و دوست داشتنی شهید مدافع حرم "حمیدرضا زمانی" در اسلامشهر شدیم. خانه کوچک اما دل های اعضای خانواده به وسعت دریا بود. پدر، مادر، همسر و برادران شهید هر کدام از شهیدشان گفتند تا بدانیم راه و رسم شهادت کور شدنی نیست. از روزهای رفتن، از اخلاق خوب و مهربانی های شهید گفتند. در بین صحبت‌هایشان هر بار که نام "حمیدرضا" می‌آمد گویپدر شهید: یک دختر و پنج پسر دارم که حمیدرضا فرزند دوم خانواده بود.

 از روحیات و اخلاقیات شهید برایمان بگویید.

پدر شهید: از کودکی سعی کردم فرزندانم را بسیجی پرورش دهم. خدا را شاکرم که تمام فرزندانم هیاتی و عاشق اهل بیت(ع) هستند.

در دوران دفاع مقدس از سال 60 تا اتمام جنگ تحمیلی در پشتیبانی جنگ بودم که موادغذایی و پوشاک را به رزمندگان می‌رساندم. مدتی را هم در خط مقدم جنگیدم. هرگز تصور نمی‌کردم شهادتی که آرزوی خودم بود سال‌ها بعد نصیب فرزندم شود. 

اگر دیگر فرزندانتان هم قصد حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) را داشته باشند، اجازه می دهید؟

پدر شهید: بهترین مرگ؛ شهادت است. هرگز فرزندانم را از رفتن به سوریه و عراق منع نمی‌کنم، همان طور که حمیدرضا را منع نکردم بلکه تشویقشان هم می‌کنم.

اگر خانواده‌ها از رفتن فرزندان و مردان خود جلوگیری کنند، چه کسانی از اسلام و حرم حضرت زینب(س) دفاع کنند؟

رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرزندان امروز کشورمان ثابت کردند که تا پای جانشان در حفظ ارزش‌های انقلاب و مرزهای اعتقادیشان می‌جنگند.

آخرین گفت و گو با پسرتان را به یاد دارید؟

پدر شهید: شهریور ماه بود که به نزدم آمد و گفت "ماشینم را فروختم و بدهی‌هایم را پرداخت کردم. مابقی پول فروش ماشین را هم برای مخارج رفتن به سوریه با خود می‌برم." همسرش هم که باردار بود به من سپرد که مراقبش باشم.

به یاد مدافع حرم شهید نعمت الله نجفی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ


توسط: ابو علی:  از روز اول باهم بودیم .تختش کنار تختم بود؛هر شب حدود نیم ساعت قبل از اذان صبح بلند میشد، نماز شبش رو میخوند و از کتاب دعای جیبیش  مشغول خواندن دعا و مناجات می شد.

سفره صبحانه رو بعد از نماز صبح پهن میکردن روز پنجشنبه دیدم برای صبحونه نیومد؛ ما که صبحونه خوردیم بعد از نظافت عمومی مقر؛  از پادگان خارج شدیم و اون روز پیاده روی تاکتیکی در صحرا داشتیم ؛ بعد هم میدون تیر و…ظهر برگشتیم پادگان ، برای نماز و نهار دیدم بعد از نماز  سر سفره ننشست ؛ غذاشو برداشت و یواشکی اومد بیرون؛ بعد از نهار معمولا یک ساعت استراحت داشتیم و بعدش دوباره کلاس.

دیدم اومده رو تختش نشسته و طبق معمول مشغول خوندن دعا شده ؛ بعد از یه استراحت کوتاه قرار شد مجددا بریم میدون تیر. خلاصه اون روز تا غروب مشغول بودیم به تمرینات فشرده ؛ سخت و طاقت فرسا.

غروب که برگشتیم تقریبا اذان شده بود و نماز مغرب رو خوندیم، همیشه بعد از نماز جماعت ؛سفره غذا پهن می شد.

دیدم شهید نجفی بلافاصله بعد از نماز از بچه ها  خداحافظی کرد و اومد تو آسایشگاه.

من هم زودتر شامم رو خوردم و سریع اومدم آسایشگاه ؛ دیدم شهید نجفی روی تخت نشسته و مشغول غذا خوردنه.

میخواست ظرف غذاشو ازم پنهون کنه تازه متوجه شدم چه خبره ، بله اون روزه بود.

قرمه سبزی ظهر رو گرفته بود و گذاشته بود زیر تختش، وقتی رفته بودیم بیرون از پادگان برای تمرینات؛ گربه هم اومده بود و ظرف یه بار مصرف رو باز کرده بود و گوشتهای قرمه سبزی رو خورده بود.

 چند تا حرکت ازش دیدم که واقعا از خودم خجالت کشیدم و شرمنده شدم.

بهش گفتم داداش این ظرف غذا رو گربه دهان زده چطوری اینو میخوری؟؟؟

گفت: از لحاظ شرعی که مشکل نداره.

 اگه من این ظرف غذا رو بندازم بیرون  اسرافه . حتی شامش رو نگرفته بود که برای افطارش بخوره.

می گفت: چون اینجا پادگان آموزشیه و به جهت عادت کردن به شرایط سخت، بچه ها گرسنه میشن…من اگه سهمیه ی شامم را بگیرم…این نهار ظهرم میمونهو اسراف میشه ، اینطوری چند نفر دیگه از بچه ها بیشتر غذا میخورن… اون قسمت از غذا رو که گربه دستکاری کرده بود جدا کرد و نشست روره اش رو باز کرد... بله اینا یواشکی های بعضیهاس.

تو منطقه آب برای وضو و غسل نداشتیم ؛ باید از یه جای دور آب میاوردیم.

به علت زیر آتش گرفتن شهر توسط خمپاره های دشمن گاهاً با مشکلات روبرو بودیم ؛ آب رو کم کم وبا ظرف میرسوندیم به منبع بالای مقر.

البته اونم بخاطر اصابت ترکشهای مختلف سوراخ سوراخ شده بود .

خدا حفظ کنه شیخ ابو حسین رو که بهمراه چند تا دیگه از رزمنده ها یه منبع آب آوردن ؛ یکی از بچه ها هم شغلش لوله کشی بود ، نصبش کرد.

فردا ظهرش(قبل از عملیات) رفتم روی پشت بام تا ذخیره ی آب رو نگاه کنم.

منبع آب رو دور زدم تا خودم را به درب آن برسانم ، یه دفعه دیدم پشت منبع یه نفر نشسته، اول جا خوردم؛ بهتر بگم یه کمی هم ترسیدم، دیدم  شهید نجفی  نشسته وخلوت کرده ، اشکش جاری و صورتش خیس خیس بود؛  با کتاب دعای همیشگیش که تو نماز ها و خلوتهای سحرش ازش استفاده می کرد.  ورق  کتاب هم از قطرات اشکش خیس شده بود، خواست صورتش رو ازم پنهون کنه ولی با سوال من مجبور شد به صورتم نگاه کنه.

 تاریخ شهادت  اسفند 1393 تل قرین

اسامی شهدا بر روی گلوله

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ب.ظ