مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهید مدافع حرم رضا بخشی

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ب.ظ

سردار شهید رضا بخشی، معاون فرماندهی تیپ پر افتخار فاطمیون، جوان 28 ساله رعنا، کارشناسی علوم اسلامی داشت و به سه زبان فارسی، انگلیسی و عربی حرف می زد.
نزدیک دوسال بود که به جبهه علاقمند شده بود و در رفت و آمد بود، برای انجام دادن کارهای مربوط به شهدا سر از پا نمی شناخت، همیشه در حال فعالیت بود و خلاصه از آن آدمهایی بود که تکلیفش با خودش مشخص بود.
او فهمیده بود که چکار باید بکند، از دنیا و مافیها گذشته بود و فقط به یک چیز می اندیشید، شهادت ...
در منطقه او را به اسم "فاتح" می شناختند، خیلی از رزمنده های ایرانی و عراقی و سوری و حتی لبنانی، اسم فاتح برایشان یک عطر و بوی خاصی دارد، وقتی جایی اسم فاتح به میان می آمد همگی پشتشان گرم بود که عملیات حتما با پیروزی همراه است.
فاتح را آنهایی می شناسند که در عتیبه و ملیحه و درعا و غوطه شرقی و حلب رزمیده اند و از نزدیک شاهد دلاوریها و رشادتهای این استوانه ایثار بوده اند، فاتح چشم در چشم داعشیان کثیف می جنگید و هراسی به دل راه نمی داد، خیلی اوقات پیکر مطهر شهدا را از زیر تیرباران دشمن به دوش می گرفت و به پشت خاکریز منتقل می کرد، خیلی از مجروحان جنگی را چندین کیلومتر روی دوش خود می کشید و از مهلکه نجات می داد.

بعد از شهادتش فهمیدیم در سوریه چه می کرد؟!...

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ


(شهید رضا بخشی با نام جهادی شهید فاتح) برای بار اول که می‌خواست برود سوریه نزد من آمد و ماجرا را گفت اما از من قول گرفت به کسی اطلاع ندهم. بیم آن را داشت که خانواده و به ویژه پدر و مادر مانع رفتنش شوند. به او گفتم: «برای چه می‌خواهی بروی؟ اگر به‌خاطر حقوقش می‌روی این کار را نکن.»

خندید، خنده‌ای که حاکی از این بود که پای اعتقادات در میان است. یک ماه ونیم از نخستین اعزامش گذشت که به مشهد برگشت. از او خواستم کم‌کم موضوع را به خانواده بگوید و به این ترتیب خانواده از حضور او در سوریه و دفاع از  حرم حضرت زینب(س) باخبر شدند. البته از جزئیات کارش اطلاعی نداشتیم. هرگاه می‌پرسیدیم آنجا چه می‌کنی؟ می‌گفت: «پشت صحنه‌ام و کار خاصی انجام نمی‌دهم!»

هیچ‌یک از ما و حتی دوستانش نمی‌دانستند رضا در سوریه سردار است و دست راست ابو حامد فرمانده تیپ فاطمیون (شهید علیرضا توسلی). این را هنگامی دریافتیم که خبر شهادتش را نهم اسفند سال گذشته به ما دادند. مسئولان تیپ گفتند که روی پلاکاردها در کنار اسم رضا بنویسیم «سردار»؛ آن زمان بود که تازه شستمان خبر‌دار شد رضا چه می‌کرده است.

به نقل از یکی از دوستان شهید

شهید سجاد طاهرنیا

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

شهید مدافع حرم "سجاد طاهرنیا " از خطه سرسبز شمال یکی از جوانان عاشق ولایت بود. وی همواره آرزو داشت مرگش شهادت باشد. برای رفتن به سوریه استخاره کرد . آیه ای از سوره توبه در استخاره او آمده بود : " با کفار بجنگید، ان شااله پیروزی از آن شماست"

راهی سوریه شد...

شب عاشورا به فریاد " هل من ناصر ینصرنی" ارباب بی کفن لبیک گفته و به فیض شهادت نائل آمد.

شهید سجاد طاهرنیا دارای یک فرزند پسر می باشد که در هنگام شهادت پدر تنها 20 روز داشت و پدر هرگز نتوانست پسرش را در از نزدیک ببیند و او را در آغوش کشد.

مزار این شهید مدافع حرم در بهشت شهدای شهر رشت واقع شده است. 

شادی روح شهدا و صبر دل خانواده های شهدا صلوات...

دست نوشته های شهید مهدی صابری

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ


شهید عبدالحمید سالاری

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ

مادر در کنار حمیدش می گفت: حمید افتخار منی، عزت منی مبارکت باشد پسرم...

تو سرباز زینبی (س)، تو خواهر امام حسین ع را یاری کردی و آبرو خریدی...

یکی از علایقی که محمودرضا در نوجوانی داشت تعقیب لیگ بسکتبال حرفه‌ای آمریکا (NBA) بود. جمعه‌ها قید خواب را می‌زد و از صبح زود می نشست پای تماشای بسکتبال. اطلاعاتش در مورد مسابقات NBA زیاد بود و علاوه بر تلویزیون، اخبار مسابقات را در نشریات ورزشی هم تعقیب می‌کرد. از اسامی و بیوگرافی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ و غیره را خوب مطلع بود. یکبار با هم نشسته بودیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود تماشا می‌کردیم.
 محمودرضا به «شکیل اونیل» بازیکن معروف این تیم علاقه زیادی داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف کردن از این بازیکن که من حرفش را قطع کردم و گفتم: هر چقدر هم حرفه‌ای باشد، به مایکل جردن که نمی‌رسد! گفت: شکیل اونیل با همه فرق دارد. گفتم: چه فرقی دارد؟ گفت: مسلمان است و هر هفته در نماز جمعه شرکت می‌کند. بعد گفت: یکبار روز جمعه مسابقه داشت که هر چه مسئولین تیم به او اصرار می‌کنند که آن روز نماز جمعه نرود، نمی‌پذیرد و مسئولین تیم مجبور می‌شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد. هر طوری بود محمودرضا آنروز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سرتر است!

زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود...

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ

روایت همسر « سید ابراهیم » از 8سال «همسنگری» با او :
بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند.
مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم.
 وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم.از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت:
«تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم».
بعد با خنده به او می‌گفتم:‌
«پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»
مصطفی هم پاسخ می‌داد:
«وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد».
 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود...

 



سال 84 بود تاریخ راهیان نور برای پایگاه بسیج ما مشخص شده بود.
برای اولین باری بود که می خواستیم بریم راهیان نور
حدود 8 تا نوجوان شر و شور رو تنهایی مدیریت می کرد
از هزینه و پول توجیبی خودش برای ما تنقلات می خرید و کنار دیدار از مناطق جنگی شب ها می رفتیم کنار کارون.
خیلی این اردو لذت بخش بود...

همیشه یکی از خاطرات پایه ثابتش بود که کلی با خاطره این اردو می خندید.
و آخر این خاطره می گفت: اگر تونستی از شادی بچه ها خوشحال بشی انوقته که ارزش داره.'

نوشته یکی از نوجوان های پایگاه نوجوان شهید دلاور مصطفی صدرزاده


ولایت فقیه خط قرمزش بود...

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ

هو الشهید
خیلی اهل شوخی و خنده بود.
با هر قشری، از هر سنی ارتباط برقرار می کرد و برای ارتباط بهتر، نسبت به سن و موقعیت افراد رفتار می کرد.
و همیشه هم خنده به لب داشت که امروز با اون لبخند ها و شوخی ها تصویر ها و خاطرات زیبایی تو ذهن خانواده و دوستانش نقش زده.

پسرم حامد رفتارش طوری بود که اگر از کسی کدورت یا ناراحتی داشت سعی میکرد با خوبی و خنده مشکلش رو حل کنه.
ولی یه خط قرمزی داشت....ولایت فقیه.
به ولایت که میرسید می گفت منطقه ی ممنوعه است.
یه دوستی داشتیم که با همه شوخی میکرد یک بار به شوخی بحثی کرد، که دیدم حامد کشیدش کنار. و با جدیت گفت: با هرکسی دوست داری شوخی کن، با خونواده م، خودم، دوستام ولی یادت باشه حق نداری با رهبری شوخی بکنی. به این نقطه که میرسی باید خط قرمز بکشی.
عاشق رهبر بود، و همیشه در تعریف و صحبت از دیدارهای رهبریش، از  عظمت و هیبت آقا صحبت می کرد.
ورد زبانش در این چند وقته اخیر شده بود «که میروم تا اشک در چشمان رهبرم جمع نشود.»

به نقل از مادرِصبورِ شهید حامد جوانی

شادی روحمون با یاد شهدا:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.




برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کردم ...

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


هوالحکیم
همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده :
همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم.
گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد.
همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».


بسم رب الشهدا....

در روزهای اول که باخبر شدیم آقا حامد مجروح شده، اطلاعات دقیقی از داداش نداشتم یعنی یکی میگفت چشماش از بین رفته، یکی میگفت یک چشمش فقط مجروح شده، یکی میگفت دستاش قطع شده یکی میگفت دست داعش افتاده یا میگفتن چون قابل شناسایی نیست شما رو میبرن سوریه یکی میگفت کماست اعضاش سالمه و سرش پر ترکشه خلاصه هر کسی یک چیزی به ما میگفت ولی اطلاعات مؤثقی و کلی که به ما دادن حاکی از این بود که وضعیت آقا حامد وخیمه و هر دوتا چشم و دستاش رو از دست داده و در حالت کماست خلاصه با هزار دلهره رفتیم سوریه، چون دیر وقت رسیدیم مارو پیش داداش نبردن گفتن فردا میریم.

من تو اون چند ساعت تو سوریه به همه جا زنگ زدم تا یه اطلاعاتی در مورد داداشم بدست بیارم اما چون داداش حامد اسم مستعار داشت کسی حامد جوانی رو نمیشناخت.

تا این که با بهداری اونجا تماس گرفتم و گفتم به من گفته شده که داداشم دوتا چشماش و دستاش رو از دست داده آیا واقعا حامد اینطوری شده؟

نفر بهداری به من گفت: شما داداش اون شهید ابوالفضلی هستی؟

 گفتم داداش من شهید نشده مجروحه.

 گفت نمیدونم یه مجروح ایرانی داریم که عین حضرت ابوالفضل مجروح شده و تو کماست و هوشیاریش خیلی پایین هستش و تو سوریه معروف شده به شهید ابولفضلی.

اونجا فهمیدم چون داداشم حضرت عباس رو خیلی دوست داشت مثل ایشون جانباز شده و قبل اینکه شهید بشن معروف شدن به شهید ابوالفضلی.

شادی روحمون با یاد شهید جوانی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



به مناسبت اربعین شهید سید مصطفی صدرزاده...

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ

امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد...
کبابی که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت شتر خوردیم...و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد...
یا مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم...منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه...
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم...
امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم...

به نقل از ابوعلی : دوست و همرزم شهید

فاطمه جان سلام
بابا جان! خیلی دوست دارم ، درسهایت را مرتب بخوان وبه حرف مادرت گوش کن.

نماز و حجاب یادت نره ، یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشگل و ناز می شدی، همیشه به یادت هستم ، تو هم به یاد من باش باباجونی
وصیت شهید به دختر هشت ماهه خود
ریحانه خانم سلام
همیشه بهت می گفتم قربونت بشم بابایی . حالا وقتی بزرگ شدی و تونستی بخونی و بنویسی ، بدون که تو رو هم خیلی دوس دارم . سفارش هایی که به آبجی بزرگت کردم رو فراموش نکنید

جهت آرامش دل خانواده شهدا صلوات

تا لحظه شهادت دست از مبارزه با داعش برنمی‌دارم...

به سراغ پیرمرد 55 ساله مدافع اسلام در مقابل تکفیری ها، می رویم همان که سربند دفاع از اسلام را نه تنها برای خود بست، بلکه گره ای هم به سربند عصای پیری اش سلمان زد تا سلمان بر روی دست های مسلمانان تشییع و در خانه ابدی اش آرام بگیرد.
او آمده است تا فرزند شهیدش را دفن کند و دوباره به صف مدافعان اسلام در سوریه بپیوند.
"پندوک برجسته" یکی از مردمان اهل سنت از دیار سیستان و بلوچستان است که به همراه فرزندش برای دفاع از اسلام در برابر تروریست های تکفیری داوطلبانه به سوریه رفته است او پدر "شهید سلمان برجسته" است، که در گفت و گو با عصر هامون از خاطرات مقابله با تکفیری ها می گوید. وی با بیان اینکه 2 فرزند پسر و 4 دختر دارد می گوید: سلمان پسر بزرگم بود که همراه من با عشق برای رضای خدا و امنیت ایران و اسلام به جنگ با تکفیری ها رفت.
تک تیرانداز اهل سنت اجازه فرزند را از مادر گرفت.

وی با اشاره به حضورش در جنگ 8 ساله دفاع مقدس و عملیات های مهران و فاو، ادامه می دهد: در شهرداری بنت مشغول به کار بودم که خبر شدم می شود داوطلبانه به سوریه برای دفاع از اسلام رفت لذا از شهرداری استعفا داده و به عشق اسلام وارد دسته های رزمی شدم و در آنجا به همراه فرزندم تک تیر انداز بودم.
این پدر شهید اهل سنت می گوید: روزی که بار سفر بستم فرزندم سلمان هم پیشقدم شد و خواست او را هم با خود ببرم که مانع نشدم و از حرفش استقبال کردم اما همسرم گفت یا خودت برو یا سلمان را بگذار برود هر دو با هم نروید.
او ادامه می دهد: همسرم را آرام کرده و گفتم دوست داری روزی داعشی ها وارد خانه ما شوند و فرزندت را جلویت سر ببرند و آزارش دهند؟ و چیزی از اسلام باقی نماند؟ بگذار برویم از شما و اسلام دفاع کنیم اگر آمدیم که با خوشی باز هم در کنار هم زندگی می کنیم اما اگر باز نگشتیم خوشحال باش که همسرت در راه رضای خدا و دفاع از اسلام رفت و شهید شد.
این مدافع اسلام با بیان اینکه داعشی ها مسلمان نیستند و کافرند، ادامه می دهد: 7 نفر از همرزمان اهل سنت که با ما بودند در عملیات های مختلف شهید شدند همه آنها برای رضای خدا آمده بودند و به امید خدا شهید شدند، پسر من نیز به عشق شهادت در راه اسلام آمد و اکنون نیز به آرزویش رسیده است.
خوشحالی من برای ادای دین خود به اسلام است

این پدر شهید در حالی که لبخند بر لب دارد، می گوید: داغ فرزند سخت است اما اینکه دین خود را انجام داده باشی باعث خوشحالی می شود من فرزندم را در راه خدا و اسلام دادم برای همین خوشحالم.
وی ادامه می دهد: وقتی در آموزشی بودیم عکسی با فرزندم با لباس نظامی گرفتیم و در شبکه های اجتماعی گذاشتیم آن موقع بود که برخی گفته بودند که این ها رفته اند برادر کشی ولی به همه می گویم داعشی ها برادر ما نیستند آنها کافرند مسلمان دلش رحم دارد، چون پیامبر(ص)، اما آن ها نمی دانند رحم چیست؛ ما مسلمانان اگر گوسفندی را هم سر می بریم دلمان می سوزد اما آن ها بدون هیچ رحم و عاطفه ای سر می بریدند و تکه تکه می کنند.
اگر چندین پسر داشتم باز هم برای مبارزه با داعش آن ها را به سوریه می بردم
این پدر شهید با بیان اینکه زن و فرزند سوری ها آواره و خانه و کاشانه خود را رها کرده بودند، اضافه کرد: این مشکل ممکن است برای ما هم پیش بیاید سوری ها مسلمان هستند برادر باید هوای برادرش را داشته باشد و الان وقت جهاد است مسلمانان باید دست به دست هم دهند تا داعش را نابود کنند.
او سینه را سپر می کند و می گوید: اگر چندین پسر داشتم باز هم برای مبارزه با داعش آن ها را به سوریه می بردم تا با این کافر ها مبارزه کنند اما فرزند دیگرم 7 ساله است و نمی توانم او را با خود برای مبارزه در راه خدا و امنیت کشور و اسلام ببرم.
این مدافع اسلام با بیان اینکه جان خود و خانواده ام فدای اسلام، اضافه کرد: مسلمان باید در راه خدا جهاد کند به همین دلیل من تا آخرین قطره خون و پیروزی اسلام به کفار از پای نمی نشینم و با آن ها مبارزه می کنم حال یا شهید می شوم یا داعشی ها را نابود می کنم.
برای یک بار هم که شده به سوریه بروید
وی با بیان اینکه کشور های عربی ماهی 15 میلیون تومان برای ضربه به اسلام حقوق می دهند، ادامه می دهد: به مردم می گویم برای یک بار هم که شده به سوریه بروند تا خود ببینند داعش چه بلایی سر مسلمانان می آورد، می گویم که حال وقت جهاد در راه خداست وقت آن است که چون پیامبر به تکلیف خود عمل کنیم و نگذاریم پای این ها به شهر باز شود.
این پدر شهید ادامه می دهد: یک شب عملیات که داشتم سنگر درست می کردم و سایر مدافعان در پشت خاکریز بودند یکی از دوستان گفت تو چرا نمی روی نمی ترسی تیر بخوری گفتم من برای شهادت در راه خدا آمده ام من اگر شهید شوم حرفی نیست جوان ها زنده بمانند که قدرت بیشتری برای مبارزه دارند.
فرزندم را به خاک می سپارم و باز می گردم
وی ادامه می دهد: برخی گفته اند بخاطر پول رفتم ولی هیچ پولی ارزش جان فرزند را ندارد.
می گوید: روزی که فرزندم شهید شده بود به من خبر دادند که فرزندت مجروح شده خود را به بیمارستان برسان که نیمه های مسیر بودم که خبر دادند فرزندت شهید شد. یکی از همرزمان به من گفت با پسرت به شهرت برو که گفتم چشم؛ هر چه شما بگویید ما حرفی نداریم! می روم پسرم را به مادرش می دهم و به خاک می سپارم و بازمی گردم.
وی با بیان اینکه شیعه و سنی برادرند و مسجد را یک مکان مقدس می دانند ،اضافه می کند: کافی ست به سوریه بروید تا ببینید این کافران چه می کنند، داعشی ها در یک مسجد اهل سنت در سوریه نه تنها قرآن ها را به زمین ریخته بودند بلکه به راحتی در این مکان مقدس سیگار کشیده و مدفوع کرده بودند.
برجسته، تاکید کرد: داعش جرات مبارزه با ایران را ندارد چون نه تنها قدرتش را ندارد بلکه به خوبی می داند تمام کشور به خصوص در بلوچستان همه آماده جهاد هستند و شکستشان در ایران قطعی است.
این جانباز دفاع مقدس با بیان اینکه برای گرفتن سهمیه جانبازی تا کنون به هیچ جا مراجعه نکرده ام، گفت: من برای رضای خدا و امنیت مردم کشور به جهاد می روم.
وی می گوید: برخی گفته اند جنگ ایران و عراق با سوریه و داعش فرقی نمی کند در حالی که عراق و ایران مسلمان بودند اما اینجا جنگ کفار و مسلمانان است و این ها رحم ندارد و به راحتی به ناموس مسلمانان تعرض می کنند و تنها ادعای مسلمانی دارند.
وی با بیان اینکه اسلام ما اسلام محمدی است که معنای رحم و محبت در آن آمده است، افزود: داعش صد برابر بدتر از صدام است و عراقی ها در جنگ چون داعشی ها نبودند پس تا دیر نشده باید برای جهاد به پا خیزیم.
منبع: عصرهامون

این بار از کوثر هم دل بریدم ...

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ق.ظ

وقتی زنگ می زد خانه پدر، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی، اولین چیزی که حرفش را پیش می کشید حرف دخترش بود. با آب و تاب برای پدرم تعریف می کرد که "کوثر" چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی یاد گرفته و چه حرکت جدیدی انجام می دهد و چه و چه.

حتی به دوستان خودش هم که زنگ می زد، اگر دختر داشتند در مورد اینکه دختر من بهتر از دختر توست بحث می کرد و پشت تلفن برایشان کری می خواند! نمی خواهم بگویم علاقه محمودرضا به دخترش استثنایی بود، نه؛ مثل عشق همه پدرها به دخترشان بود. اما محمودرضا پز دخترش را زیاد می داد.

یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم، آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. چند روز قبلش، کوثر را برده بود آتلیه عکاسی و یک سری عکس آتلیه ای از کوثر گرفته بود. توی راه همه اش صحبت این عکس ها و ماجرای عکاسی رفتن و گرفتن عکسها بود. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت، پیاده شد، رفت پول گرفت و آمد. تا نشست توی ماشین گفت: اصلا بگذار عکسهایش را نشانت بدهم! لپ تاپش را از کیفش در آورد و عکسهای کوثر را یکی یکی با توضیحات آب و تاب دار هر کدام نشان داد...

شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در خانه پدر خانمش جلسه ای بود که چند تا از مسئولین یگانی که محمودرضا در آن خدمت می کرد هم آمده بودند. یکی از برادران مسئول به من گفت: محمودرضا این دفعه که رفت، خیلی عارفانه رفت و رفتنش با دفعات قبل فرق داشت. چون فضای جلسه سنگین بود نتوانستم بپرسم چطور بود رفتنش که تعبیر به عارفانه رفتن کردند.

 بعد از جلسه که همراه چند نفر داشتیم می رفتیم محل کار محمودرضا، توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا را از همان برادر مسئول پرسیدم گفت: موقع رفتن، آمد پیش من و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم. یکی هم اینکه شوخی و بگو بخندهایی را که همیشه در محیط کار داشت، این بار نداشت و حالش متفاوت از همیشه بود.

شادی روح همه شهدا و شهید محمودرضا بیضایی صلوات