مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


‎شب قدر بود حاج حمید تازه از اداره خسته برگشته بود به خانه ... من و بچه‌ها پای تلویزیون مشغول خواندن دعا بودیم. حاج حمید با اینکه خسته بود نیم ساعتی کنار ما نشست اما گفت خیلی خسته ام و بعد از تعویض لباس به رختخواب رفت. مدت زیادی نگذشته بود که دیدیم حاج حمید بیدار شد و آمد و کنار من و بچه‌ها نشست ما تعجب کردیم و من گفتم حاج حمید مگر شما نخوابیده بودید. گفت چرا خوابیده بودم اما احساس کردم چند نفر آمدند بالای سرم و گفتند خواب دیگه کافیه ... و آنشب تا سحر کنار من و بچه‌ها مشغول خواندن دعا شد.

‎شهید

‎شب قدر

قسمتی از وصیت نامه شهید ذوالفقاری

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ


 سامرا شهید شد.در کربلا و نجف طوافش دادند. در وادی السلام دفنش کردند. جهان در حال تحول است.دنیا دیگر طبیعی نیست.تکفیری ها را از بین ببرید و منتظر ظهور باشید.

شهید هادی ذولفقاری


در مراسم شب وداع سیدابراهیم ، آیت الله احدی ،یکی از شاگردان آیت الله حسن زاده آملی از قم آمدند و در مسجد امیرالمومنین(ع) سخنرانی کردند.

ایشان جملهای گفت که تمام کسانی که حضور داشتند واقعا متحیر شده بودند.

سیدابراهیم  در قم چند بار خدمت ایشان رفته بودند. آیت الله احدی وقتی از خصوصیات اخلاقی او صحبت

میکرد، گفت:

 قبل از شهادت سیدابراهیم برای ما ثابت شد که ایشان نمونه ای از انسان کامل در سن وسال خودش است.

 @shahidmostafasadrzade

خاطره از شهید مدافع حرم حمید قاسمپور

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ب.ظ

بسم رب الشهدا

عصرروز۱۳فروردین که آتش تهیه دشمن منطقه را مثل جهنم کرد،همه داخل سنگرها پناه گرفته بودند،بعداز آتش تهیه درگیری شروع شد محور گردان ما هدف اصلی دشمن برای حمله بود برای  همین باتمام قوا آمده بودند،باتوپ۲۳و...نیروها رو میزدند کسی جرات سر بلند کردن نداشت.

مثل باران گلوله می آمد صدای شنی تانک همه را متعجب کرد،چند نفرهم که به سمت تانک آرپی جی شلیک کردند کارساز نبود.

به خاطر نوع زمین خاکریز نداشتیم وبه فاصله ی۱۰_۲۰متر سنگر که آن هم یارای ایستادگی در برابر گلوله تانک را نداشت.

حمید که مسئول اطلاعات و عملیات گردان بود با تعدادی از نیروها در جایی به نام انبار کاه مستقر بود.درگیری که به اوج رسید،باردشدن تانک ازبعضی سنگرها نیروها عقب کشیدند وعملآ قسمت میانی خط گردان شکسته شد ولی تعدادی از نیروها در سمت راست و چپ خط ایستادگی می کردند.

سمت چپ که حمید بود با اتمام مهمات مجبور به عقب نشینی شدند،حمید نیروها را عقب فرستاد آخرکار خودش وابوحسن عقب آمدند.

در حال عقب آمدن تیری به پای حمید خورد ولی باز تا جایی که توانست در حال مقاومت وباباقیمانده گلوله هایش در حال شلیک به سمت دشمن بود،آخرین نفرابوحسن اورادیده بودولی نتوانسته بود به حمید کمک کند.

آخرین چیزی را که از حمید گفت این بود:حمید میخندید و میگفت یاحسین یازینب...

بعد ادامه داد من هم عقب آمدم.

وقتی باکمک نیروهای جدید خط را پس گرفتیم و به جای اولمان رسیدیم مشغول عقب دادن شهدا و مجروحا وچیدن نیرو در سنگرها شدیم.اما خبری از حمید نبود.بعضی از نیروها میدانستند که حمید شهید شده اما به خاطر رابطه ای که بین من وحمید بود دلشان نمیخواست این خبر را بدهند،این را بعدآخودشان گفتند.

از همه جویایش شدم هر کسی چیزی میگفت،یکی گفت من دیدمش زخمی شده  با موتور رفته عقب یکی گفت با ماشین بردنش بهداری .

ابوحسن را که دیدم خوشحال شدم چون شایعه  شده بود او هم شهید شده از او که جویای احوال حمید شدم اتفاق عصر را برایم تعریف کردبه او گفتم محلی که آخرین بار حمید رادیده به من نشان دهد.اما در تاریکی شب هر چه گشتیم خبری از حمید نبود هرچه صدایش زدم جوابی نشنیدم.کم کم همه ی این افکار داشت به کابوس وحشتناکی تبدیل میشد و فکر اسارت حمید داشت دیوانه ام میکرد.

ساعت ۳ونیم شب بود اما گذر زمان بی معنا شده بود،تا صبح مشغول منظم کردن خط و گشتن دنبال  حمید بودم با حرفهای مسئول محور که گفت من حمید وچند مجروح دیگر را پشت ماشین دیدم که به بهداری رفتند کمی آرام شدم.نماز را که خواندم وهوا روشن شد داشتم از هوش میرفتم حدود ۳روز بود نخوابیده بودم چشمانم را که روی هم گذاشتم پشت بیسیم صدا زدند که جنازه ای در میان درخت ها پیدا شده ،چون نمیدانستم نیروی خودی یا دشمن است 

 (تعدادی از کشته های دشمن نیز در خط افتاده بود)به یکی از فرمانده گروهانها گفتم برود شاید نیروهای خودش باشد چون ازتعدادی نیروهای خودی هم بی خبر بودیم.سید که پایش را از در بیرون گذاشت دلم طاقت نیاورد و دوباره به فکر حمید افتادم دلشوره ی عجیبی بود.در راه که میرفتم چون میدانستم مسئول محور همان حوالی ست با بیسیم صدایش زدم :

صادق صادق عمار

بله عمار 

صادق جان این موردی که مثبت شده همونه که دنبالش بودیم

بله عمار جان خودشه...

دنیا روی سرم آوار شد از طرفی خوشحال بودم که اسیر نشده از طرفی ناراحت از دست دادنش بودم.

وقتی رسیدم بالای سرش در دل مانند برادر از دست داده ها بودم مدام یاد مصیبتهای کربلا می افتادم امابا وجود اینکه رابطه ی دوستانه مان به رابطه ی برادرانه تبدیل شده بود چون بعضی از نیروها آنجا بودند به روی خودم نیاوردم و جلوی بغض و اشکهایم را گرفتم.

با یکی از رفقا پیکر حمید را که دشمن تیر خلاص به  سرش زده  بود داخل ماشین گذاشتیم تا به عقب منتقل کنیم،چند نفرمیخواستند مانع  رفتن من با او بشوند اما مگر می توانستم ای لحظات آخر را بدون اوسپری کنم...

حمید که هنوز لبخند روی لبانش بود و آخرین ذکرش یازینب که در گوش تاریخ طنین انداز شد.

هدیه به سردار مدافع حرم

 بسیجی شهید حمید قاسمپور صلوات

مسئول اطلاعات عملیات گردان عمار لشکر فاطمیون

تولد:۱۳۷۲/۲/۱۶ شهرستان آباده

شهادت:۱۳۹۵/۱/۱۳خانطومان جنوب حلب

شب قدر، شب وصل

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ب.ظ



دلنوشته‌ی همسر سردار شهید سید محمد حسن حسینی «سید حکیم»

حسن جان، کجا جوشن کبیر می‌خوانی؟ با شهداء ،  اولیاء یا ... قرآن به سر گرفته‌ای؟

یادت بخیر، پارسال شب قدر آمدی خانه؛  چه شبی بود آن‌شب ...  بعد از افطار رفتیم حرم  حجت هشتم (ع)،

حرم جا برای نشستن نبود، «سیدم» تو گفتی: اگر الان در جمع مختلط زن و مرد برویم، به جای ثواب گناه می‌کنیم، چرا بعضی به مساله محرم و نامحرم توجه ندارند؟ 

گفتی،  بیا بریم یک‌جایی ک جزء خدا و امام رضا (ع)و من و تو ،کسی دیگر نباشد. گفتم عزیزم، کجای حرم برویم که زوّار نباشند؟ گفتی فقط بیا، من بلدم؛ دستم را گرفتی و رفتیم زیر گذر حرم، محل پارک موتور  سیکلیت‌ها  و گفتی عحب مکان خلوتی است، خلوت کن با خدا و حجت خدا.

گفتم کجا بنشینیم؟ چادرم خاکی می‌شود، حسن جان یادت هست، دلت شکست و تو از خرابه شام گفتی و از چادر خاکی بی‌بی زینب س گفتی. حرف‌هایت برایم روضه بود. از اسارت گفتی و اشک ریختی. 

صدای دعا و مناجات حرم به گوش می‌رسید و چه فضای معنوی نیمه‌روشن و معنوی برایم ساختی! 

دعا خواندی و اشک ریختی، منهم خواندم، قرآن سر گرفتی، منهم گرفتم. وقتی برنامه‌ شب قدر تمام شد، چادرم را تمیز کردی! و بر گشتیم خانه.

امسال کجا احیاء بگیرم؟ با چه کسی بروم؟ تنهای تنها دعای جوشن کبیر می‌خوانم، به نیابت از عزیزم و «سیدم». اما تو کجا جوشن می‌خوانی؟

سیدم ، با پدر غمدیده‌ات، مادر رنج‌کشیده‌ات، خواهران و  برادران سیاه پوشیده‌ات به یادت هستیم؛ تو هم به یاد ما باش! التماس شفاعت داریم؛ دعا کن عاقبت بخیر بشویم، دعا کن خونت را پاس بداریم؛ ای «سید» همیشه خندان و دوست داشتنی.

کانال حکیم فاطمیون

 @sayedhakim313


 چه خطایی‌ست که از دست شما سر زده است

حمله بر حرمت فرزند پیمبر کردید

غصه فاطمه(س) را چند برابر کردید

آسمان هست پرم بسته شود می‌میرم

عمه عشق حرم‌بسته شود می‌میرم

بشتابید علی‌ها که گلوتان سپر است

در کمان نوه حرمله تیر سه‌پر است

ما نمردیم که آشفتگی آغاز شود

باز هم پای حرامی به حرم باز شود

پرچم سبز ولی‌نعمتمان تا بالاست

ذوالفقار است که در دست ابوحامدهاست

سینه ما سپر تیر و سنان می‌گردد

راه ما ختم به آغوش جنان می‌گردد

فاطمیون همگی حامی مکتب هستند

پاسبان حرم حضرت زینب(س) هستند

گرچه کشتید ولی فاتح دیگر داریم

ما محال است که دست از شهدا برداریم

غیرت خون علی(ع) در رگ ما هست هنوز

شمر نابود شد و کرببلا هست هنوز

آه مظلوم بر این دامنتان می‌گیرد

آتش شیعه به پیراهنتان می‌گیرد

می‌رسد منتقم خون خدا از این راه

هر که دارد هوس کرببلا بسم الله

کانال مدافعان حرم

https://telegram.me/modafeaneharamnor

خاطره ای از شهید ابوالفضل راه چمنی

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ق.ظ


یادم می آید روزی وارد اتاق شد درحالیکه تازه وضو گرفته بود حدود نیم ساعت مانده بود تا اذان ظهر

ابوالفضل همیشه آستین های لباس سربازی امام زمانش را وقتی وضو میگرفت بالا نگه میداشت تا دستهایش خشک شود.

بعد کمی با هم حرف زدیم...

نیم ساعت گذشت بلند شد برای نماز حرکت کنیم ...

مهر و تسبیح و قرآنش را برداشت و با هم از اتاق خارج شدیم.

من وضو نداشتم ، با من سمت وضوخانه آمد...

و به من گفت :

چقدر زیباست زمانیکه وضو داری ، برای نماز وضو بگیری.

نقل ازهمرزم شهید

کانال شهید  @abolfazlrahchamani

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

دوربینت رسید داداش...

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ق.ظ


دوربینت رسید داداش...

خودت وقت نکردی تحویلش بگیری...

تا کار مستند سازیتو شروع کنی داداش...

وقت نکردی...

ولی دمت گرم داداش...بی امکانات

خوب راه سیدرو ادامه دادی داداش...

داداش فقط یه چیزی... امشب که با بقیه دوستانت رفتی خدمت اباعبدالله...یاد باز مونده هات باش داداش

پی نوشت : دوربین مخصوص مستند سازیش ک سفارش داده بود.. رسید..هنوز کسی بازش نکرده. دست بهش نزده.

شهید محمدامین کریمیان 

مدافع حرم حضرت زینب سلام الله

کانال شهید حجت الاسلام محمد امین کریمیان

@shahidmohammad_amin_karimian

خاطره از شهید جوانی

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ق.ظ


بسم رب الشهدا..

تقریبا نزدیک چهل روز شده بود که حامد تو کما بود. بعضی اوقات پرستارها اجازه میدادن بریم بالاسر حامد...

یکی دو روز مونده به شهادت، بالاسرش با حاج آقا ایستاده بودیم انگار که حواسمون به خودمون نبود یه لحظه دستگاه ایستاد...کلا ضربان قلب قطع شد ولی نمی دونم چرا...فقط من و حاجی بدون هیچ واکنشی به هم نگاه کردیم، شاید یک دقیقه یا شایدم دو دقیقه طول کشید تا ضربان قلب برگشت... دستمو گذاشتم روی سینه حامد دیدم سفت و محکم شده...

تو دلم گفتم دیگه یکی دو روز بیشتر نمی مونه...

برگشتیم منزلی که اسکان داشتیم کنارش مسجدی بود و همیشه افطاری میدادن. حاجی هم میگفتن که افطار رو نمونیم خونه بریم مسجد و اونجا کنار جمع باشیم.

شبِ روزی که قرار بود حامد شهید بشه تو خواب دیدم. 

کمی آرد دارم و به نیت افطاری دادن به مردم روزه دار مسجد می خوام نان بپزم. صبح که بیدار شدم تعبیر خواب رو نگاه کردم و دیدم نوشته عزیزی رو از دست میدی... دیگه یقینم کامل شده بود...خودمو دیگه آماده کرده بودم....

شب بعد افطار رفتیم بیمارستان دیدیم هرچی از حال حامد میپرسیم پرستارها پاسخی نمیدن!

یه لحظه حاجی گفتن اینا که همیشه تحویلمون میگرفتن چی شده یعنی؟!

نشستم گفتم انگار خبراییه....

همون لحظه یکی از فرماندهان سپاه وارد بیمارستان شد. مارو که دید اومد جلو، گفتم نمیدونم چرا پرستارا جوابمون رو نمیدن، گفت شما اینجا باشید من برمیگردم... گفتم آقای.... میدونم حامد شهید شده، نیازی به پنهون کاری نیست.

بغض فرمانده شکست، گفت: خانم جوانی خداروشکر کنید که حامد جلوی چشمانتونه...یه مدتی کنارش بودید...سه تا از بچه ها شهید شدن نمیدونم به خانواده هاشون چطور بگم که اصلا پیکری ندارن....

همون شب حامدم بردن معراج شهدا کنار سه شهید که فقط دو سه تا از اعضای بدنشون اومده بود....

شهید علی امرایی

شهیدحسن غفاری

شهید محمد حمیدی

شهید حامد جوانی

شهدای رمضان

شهیدان محسن ماندنی و محسن الهی .

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ


محل شهادت: خان طومان

محسن ماندنی روز اول عید سال 95 بعد از تبریک عید به تمام سنگرها تو سنگر کنج ، بقل کانال اب توسط قناص پر باز کرد و پرواز ....

محسن الهی جانشین محسن ماندنی در گردان یاسر بود و خیلی طول نکشید به یار و دوست قدیمش دست داد و اسمونی شد . 

روحمان با یادشان شاد . 

راهشان پررهرو .

یادشان گرامی .

خاطره:2

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ق.ظ


فاصله ی خاکریز با سنگرهای دشمن شماره یک و دو حدود چهارصد متر بود وشماره سه حدود صدو پنجاه متر بود گاهی اوقات فاصلمون به هفتاد هشتاد متر هم میرسه .

شبها ار بین جنگل تو تاریکی جلوتر میومدن و تو سنگرهایی که ایجاد کرده بودن مینشستن و با هم حرف میزدبم. من چون عربیم قوی بود اونا دبگه منو میشناختن . یکشب داد میزدم که : اسمعونی یا ایها الظالین یا احفاد عمر نحن احفاد علی ابن ابیطالب نحن لا نخاف من الموت نحن عشاق الشهاده اقطعوا رئوسنا کما قطعتو راس الجدنا حسین (ع) اقطعوا ایدنا کما قطعتوا اید العباس(ع) والله لن تسبی مرتین لبیک یا زینب(س)

یکی از بچه ها جلو اومد گفت سید یک سوال؟گفتم جانم گفت چرا بهشون میگی اصفهونی مگه تو اونا اصفهانی هم هست؟؟!!!! منو میگین اولش ماتم برد چی میگه .بعد از چند ثانیه دوزاریم افتاد منظورش چیه از خنده با بچه هاترکیدیم.

‌ ‌ میروم تا تو بمانے..

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ق.ظ

قرار بود وقتے از سوریہ برگشت...

خونہ پدرش هیئت بگیریم و...

شام بدیم و گوسفند بڪشیم...

خب عزیزمون از سفر برگشتہ بود...

خودم بہ تنهایے خونہ رو مرتب ڪردم و فرشارو شستم...

ڪہ وقتے میاد خونہ تمیز باشہ...

انجام این ڪارا همش 

عشق میخواد...

آش پشت پا واسش درست ڪردم...

چون دفعہ اولش بود ڪہ میرفت...

سفرہ هم نذر ڪردہ بودم ڪہ فقط بر گردہ...

زمانے هم ڪہ خانوما رو دعوت ڪردہ بودم...

واسہ اومدن پاے سفرہ،همون وقت اومدن...

منتهے واسہ عرض تسلیت و خاڪسپارے...

شبا زودتر بچہ ها رو میخوابوندم و دو تایے..

بیدار بودیم و میوہ میخوردیم و صحبت میڪردیم...

همہ ی دلخوشےام آخرشبها این بود...

دو سہ خط با تو سخن گفتن و آرام شدن

یهو وسط حرفش میگفت:

"خانوم...

اگہ من شهید شدم بهم افتخار ڪن..."

میگفتم:"وا بہ چے افتخار ڪنم…؟!

بہ این ڪہ شوهر ندارم…؟!"

میگفت:

"بہ این افتخار ڪن ڪه من همہ رو دوست دارم و...

بہ خاطر همہ مردم میرم...

اگہ نرم دشمن میاد داخل خاڪمون...

پیش از ما هم اگہ شهدا نمیرفتن...

حالا ما هم نمیتونستیم تو امنیت و آرامش زندگے ڪنیم..."

روز آخرے ڪہ میخواست برہ گفت:

"بیایید وایسید عڪس بگیریم…

ڪولہ شو ڪہ برداشت...

رفتم آب و قرآن بیارم...

فضا یہ جورے بود...

فڪر میڪردم این حالات فقط مخصوص فیلما و تو ڪتاباست...

احساس میڪردم...

مهدے بال درآوردہ دارہ میرہ...

از بس ڪہ خوشحال بود...

ساڪشو خودم جمع ڪردم...

قرار بود ۴۵ روزہ برہ و برگردہ ولے...

۲روزِ بعد شهید شد...

(همسر شهید،مهدے قاضے خانی)

و این راہ ادامہ دارد...

شهید محمودرضا بیضائی 

محمودرضا تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت اصولا بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود. 

گاهی نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان چقدر موبایلش زنگ می‌خورد همه‌اش هم تماس‌های کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن خطرناک است ولی به اقتضای ضرورت‌های کاری، نمی‌شد انگار گاهی هم که خیلی خسته و بی‌خواب بود و پشت فرمان می‌نشست، بیشتر نگرانش می شدم. 

با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود من هیچوقت موقع رانندگی محمودرضا احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند لااقل مواقعی که با هم بودیم اینطور بود یکی از همرزمانش می‌گفت من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست پشت فرمان، کمربند را می‌بست. 

یکبار در سوریه به اوگیر دادم و گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که دیگر پلیس گیر نمی دهد؛ 

گفت: می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!



خاطره :

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ق.ظ


تو خانطومان دو تا سیلو ی فلزی بود که دست دشمن بود و بالای سیلو ها گاهی یک قناص مستقر میکردن که بچه ها رو اذیت میکرد. خلاصه یک روز از بچه اای عراقی سه تا شهید گرفته بود اونها هم در حد بنز عصبانی ....

اقا ما تو موقعیت اون خونه های پایین جلوی سوله بودیم یهو دیدم سه تا عراقی از پشت ساختمان نزدیک شدن .... گفتم الله بالخیر. وین ان شالله ؟؟!!! 

نگاهم کرد و گفت عراقی؟؟!! گفتم نه گفت پس لهجه ت ؟!! گفتم مترجمم . گفت جنگیدنم بلدی یا فقط مترجمی ؟! گفتم خدا قبول کنه بلدم تیر در کنم. گفت خوبه ما میخوایم بریم داخل سوله ها و قناص رو زنده بگیریمش و اگه مقاومت کرد بکشیمش و اگه نهایتا نتونستیم یک نارنجک بنداری سمتش....

من انگار یک پورشه تو یکی از دهاتهای خیلی خیلی فقیر دیده باشم همونجور متعجب بودم....

هیچی بهش گفتم مرد حسابی شما سه تا تا نزدیک سوله هم نمیتونین بشین قناص نزنتتون قطعا با سنگ و کلوخ میزننتون

.تازه پلوتیک طراحی کرده بودن در حد لالیگا که سید تو سرگرم کن قناص رو ما از اونطرف نامحسوس میریم جلو 

نگاهش کردم و گفتم داداش حقیقت دروغ گفتم من مترجمم و جنگیدن بلد نیستم و اون که خیلی جدی باور کرد ناراحت شد و گفت مسخرم کردی یکساعته برو کنار ما بریم عملیات

آقا به هزار مصیبت صاحابشونو پیدا کردم گفتم دفعه ی بعد به مراقبشون بگو حواسش رو جمع کنه بچه های مهدتون هرز نپرن ....

تو قالب شوخی و طنز گفتم ولی واقعا بچه ها دل شیر دارن ... شک نکنین .

همه ی رزمنده ها رو دعا کنین.

شیخ کوچک

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ق.ظ

تو جمع رفقای روحانی از همه کم سن و سال تر بود

برا همین بهش میگفتیم شیخ کوچک...

"دم عش"دم عشق،دمشق",

@labbaykeyazeinab