مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهید حاج عباس عبداللهی

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۸ ب.ظ

شهید  حاج عباس عبداللهی بازنشسته سپاه، اهل مرند و ساکن تبریز، مداح اهل‌بیت(ع) و قهرمان ورزش‌های رزمی از جمله جودو، رشته سه‌گانه، چتربازی و همچنین تیراندازی بود. او قهرمان ورزش‌های رزمی ارتش‌های جهان بود که سال‌ها به‌عنوان یک بسیجی مخلص در مناطق عملیاتی کشور حضور داشت و همچنین یکی از راویان 8 سال دفاع مقدس در کاروان‌های راهیان نور بود. شهید عبداللهی جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود و شاید هم بهترین آنها. او همواره سخت‌ترین راه را انتخاب می‌کرد، چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشورا بود و چه حالا که بعد از بازنشستگی، نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه را در پیش گرفت صفایی داشت وصف‌ناپذیر و پای ثابت اردوهای راهیان نور دانشجویی بود. با دانشجویان انس می‌گرفت و با آنها از شهدا و مرامشان می‌گفت. این شهید راه خدا چنان با شهدا عجین بود.

 که در سخنرانی‌هایش می‌گفت: من با شهدا راه می‌روم، غذا می‌خورم و می‌خوابم و این آسایشی که شهیدان برای من به وجود آورده‌اند، هرگز نخواهم گذاشت پرچم «یا مهدی (عج) ادرکنی» آن ناله‌های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند. در ادامه برخی از خاطرات مربوط به این شهید بزرگوار را از زبان دوستان و همرزمانش می‌خوانید.

یک بار تعریف می‌کرد که قرار بود در مراسمی باحضور مقام معظم رهبری همراه با عده‌ای چتربازی کنند. می‌گفت موقعی که پریدم، چترم درست باز نشد. در آن لحظه با خود فکر کردم اگر من بیفتم، مراسم به هم می‌خورد و دوست نداشتم حالا که حضرت آقا هم تشریف دارند، این اتفاق بیفتد. تصمیم گرفتم هر طور شده مسیرم را کمی تغییر دهم و فرود بیایم. خدا کمک کرد و با آن چتر خراب هم توانستم فرود بیایم و مراسم به هم نخورد اما به گوش آقا رسید که برای یکی از چتر بازها چنین اتفاقی افتاده است. ایشان بعد از مراسم مرا دیدند و برایشان ماجرا را از زبان خودم تعریف کردم.

فتح برجک بدون وسایل

یک بار قرار بود بالای یک برجک پرچم کشورمان را نصب کنند که برای بالا رفتن از این برجک امکانات لازم از جمله طناب مخصوص نبود. عباس دوره‌های چتر بازی و راپل را به‌صورت تخصصی و حرفه‌ای طی کرده بود. گفت: من بدون امکانات میروم و پرچم را نصب می‌کنم. نور کافی نبود و با آن شرایط بالا رفتن از چنین ارتفاعی خیلی سخت بود اما او رفت و موفق شد.

سردار شهید حاج عباس عبداللهی  جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس مدافع حرم  حضرت زینب (س) فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشورا روز پنج شنبه ٢٣ بهمن ٩٣، همراه مدافع حرم شهید علی سلطانمرادی در درگیری با تروریستها و تکفیریهای جبه النصره در منطقه «کفر نساج» واقع در شمال غرب درعا (استان جنوبی سوریه)، به فیض شهادت نائل شد. پیکر پاک این شهیدان والامقام، همچنان در اختیار تروریست‌هاست.


شادی روح همه شهدا و بازگشت پیکر پاک این شهید والا مقام صلوات


شهید علی کنعانی

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

                                                                                   

باهم بودیم و باهم بزرگ شدیم. آن زمان که پدر من شهید شده بود مدام به من میگفت : خوش به حالتان که پدرتان شهید است و همیشه عشق به شهادت در قلبش موج میزد. در همین اواخر هم یکبار باهم نشسته بودیم و در مورد حضرت عباس با هم صحبت می کردیم ( او عاشق حضرت عباس بود) که گفتم سن حضرت ۳۴ سال یا همین حدودها بود که به شهادت رسید، تا این مسئله مطرح شد با حسرتی گفت : عبدالله ۳۴ سال رو رد کردیم ها !! 

در آخرین سفر این شهید عزیز، همسرش به او گفته بود که کمی صبر کن تا فرزندمان به دنیا بیاید و بعد به این سفر برو . علی در پاسخ به همسرش این گونه جواب میدهد که : من حدیث رو دیده ام و دوست ندارم با دیدن فرزند دیگرمان رفتن برایم سخت تر شود و او به سمت میعادگاه مدافعان حرم سفر کرد و آسمانی شد و در چهلم شهادت این شهید والامقام پسرش به دنیا آمد و نامش شد محمد علی

راوی عبدالله کنعانی (پسرعموی شهید)


گفتگو با همکار شهید امیر لطفی

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ

شهید امیرلطفی  یکی از رزمندگانی بود که برای دفاع از حرم دختر حضرت حیدر(ع) به همراه همرزمانش به سوریه هجرت کرد و  حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری در شهر حلب خون پاکش به زمین ریخت  و برای همیشه زنده شد.

ته تغاری

امیر لطفی حدودا هجده سال از من کوچک‌تر بود اما او را عین برادرم دوست داشتم. همین چند روز پیش با مادرش صحبت می کردم و می گفتم حاج خانم شاید یکی از عواملی که من و امیر به هم وابسته شده بودیم این بود که هر دو ته تغاری خانواده بودیم.

خودم را به خواب می‌زدم خجالت نکشد

شهید لطفی خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره‌ای مادرش دلخور و ناراحت می‌شد به هر طریقی دل او را به دست می‌آورد حتی پای مادر را می‌بوسید. حاج خانم می‌گفت: هر روز صبح وقتی می‌خواست به اداره برود می‌آمد و پایم را می‌بوسید. یک بار خواهرش این اتفاق را دید و به من اشاره کرد و گفت دیدی چه کرد مادر؟ گفتم بله کار هر روز اوست. من خودم را به خواب می‌زنم یک وقت خجالت نکشد.

باکدخدا منشی مشکلات همکاران را حل می‌کرد

با اینکه جوان بود اما از خیلی از هم سن و سال‌های من در اداره بیشتر می‌دانست. همیشه درصدد این بود که مشکلات و کدورت‌هایی در بین همکاران ایجاد می‌شد را با کدخدا منشی حل کند و معمولا هم موفق می‌شد. این هم از منش و بزرگواری خاص او بود.

سفر شمال

یک بار به اتفاق شهید لطفی سفر پنج روزه‌ای به شمال کشور داشتیم. قرار بود تنهایی بروم که از او درخواست کردم همراهم بیاید. اول گفت: مادرم تنهاست و نمی‌توانم اما حاج خانم به من لطف داشت و وقتی شنید گفت: امیر حتما با شما می‌آید. از مازندران تا گرگان شهر به شهر رفتیم. سفر لذت بخشی بود باید سر فرصت خاطرات آن سفر را برایتان نقل کنم. توی گرگان به من گفت: حاجی رامسر هم می‌توانیم برویم؟ آن قدر به امیر لطفی علاقه‌مند بودم که از استان گلستان تا غرب مازندران او را بردم تا مبادا حرفش زمین بیافتد.

وقتی جدا شدیم احساس کردم قلبم از جا کنده شد

قرار بود برود سوریه، تماس گرفت رفتم اتاقش امیر را بوسیدم و بغلش کردم وقتی جدا شدیم احساس کردم قلبم از جا کنده می‌شود. رو به همکارم گفتم: حشمت سهرابی هم پارسال قبل از سفر همین حال و هوا را داشت و شهید شد. شک ندارم امیر هم در این سفر به شهادت می‌رسد. در زمان جنگ دوستان زیادی را از دست دادم و شهید شدند به قول معروف هر کسی نور بالا می‌زد معلوم بود. امیر هم نور بالا می‌زد. موقع خداحافظی به برادرش سفارش کرد و گفت: «هوای این مهدی ما را داشته باش او خیلی ماخوذ به حیا و مظلوم است». توی این شبکه‌های اجتماعی هر پیامی که منتشر می‌کرد رنگ و بوی شهادت و احادیث اهل بیت(ع) را داشت. کلا در این گروه‌ها هم هیچ‌گونه جمله هجوی ارسال نمی‌کرد.

بعد از شهادتش این پیام‌ها را می‌خواندم و به همسرم می‌گفتم واقعا راست می گویند که خدا بندگان خوبش را برای شهادت گلچین ‌می‌کند. من این همه سال در مناطق جنگی حضور داشتم اما هیچ اتفاقی برایم نیفتاد اما این جوان اخلاص‌اش بیشتر بود و به شهادت رسید. شهید لطفی نمک خاصی داشت و شوخ طبع بود.

وقتی قرار شد خبر شهادت را برای خانواده شهید ببریم. برای آمادگی مادر و خواهرش گفتیم امیر مجروح شده اما خواهر و مادر امیر گفتند: «نیازی به مقدمه چینی نیست امیر ما شهید شده، ان شاءالله که خداوند قبول کند». گویا شب قبل خواهر او خوابی دیده بود و حس کرده بود برادرش شهید شده.


متن وصیت نامه شهید سید جاسم نوری

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نمی سازد جز شهادت، شهادت

خدایا تو را شکر و سپاس می گویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیر قرار دادیو به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم و در اخرین روزهای حیاتم بمن فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم حسین بن علی (ع) و برادر علمدارش ابوالفضل باشم

دوستان و خانواده محترم از همه شما التماس دعا دارم و از شما می خواهم برای ظهور امام عصر (عج) دعا کنید و امام خامنه ای که از جانم ایشان را بیشتر دوست دارم را تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید

ولایت فقیه ثمره خون شهدا است قدر آن را بدانید.

دلنوشته همسر شهید قدیر سرلک

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ب.ظ


چهلمین غروب بی تو بودن را در حالی بر روی کاغذ می اورم که این قلم،توانایی بیان روزهای تنهایی ام را ندارد...

قدیر عزیزم سلام

با بند بند انگشتان دستهایم شمارش کرده ام،صد و سه روز است که از سفر عشق بازگشتی نداشته ای.

در روزهای نبودنت انتظار بازگشتت را با انگشتانم شمارش میکردم...به این امید که تکیه گاهم در کنارم باشد...اما افسوس...

نیامدی و مرا مات و مبهوت تا ابد در انتظارت گذاشتی.هر بار که به نبودنت فکر میکنم، اشک چشمانم سرازیر میشوند...

روزی ک خیر پر گشودنت را شنیدم با خود گفتم : نه..می آید،خودش قول داده بود می آید.قدیر روی قولش میماند.قرار نبود نیمه راه یکدیگر را رها کنیم...

لحظه به لحظه ام پر از تپش های قلبی گذشت که قرار بود در انتظار رسیدنت به شماره بیفتد.

آمدی...اما ن انچنان که رفته بودی...خابیده بودی...خابی آرام و ابدی...راستی،خیلی زیبا شده بودی...در چهره ات میتوانستم آرامش را ببینم.ارامش اینکه از این امتحان الهی سربلند بازگشته ای..چه با افتخار آمدی.

بدان برای من همیشه هستی،میدانم که هستی...

حال که خوب می اندیشم،به مفهوم کارها و حرفهایت پی میبرم.

به اینکه چطور در آمد ماهیانه ات را خرج امور خیر میکردی...

من نیز چون تو خوشحالم و راضی هستم که زندگیمان را در راه آرمانت که دفاع از مولایت حسین و اصحاب او بود،صرف کردی.

تحمل روزهای بی تو سخت است...اما هنگامیکه به هدف و مقصودت می اندیشم،خود را دلگرمی میدهم که تو در همان راهی که آرزویش را داشتی،گام نهادی...

خوشا برتو ای کبوتر سفر کرده ام...

خداوند را سپاس میگویم که در این مسیر هرچند کوتاه همسفرت بودم.

پروردگارم؛

شاهد باش که عزیز ترینم را به تو تقدیم کردم.این هدیه را از ما پذیرا باش و مارا در ادامه راه آن عزیز موفق بدار و با ظهور مهدی فاطمه ،همه دلای شکسته را تسکین بفرما....امین

این شهادت بر تو مبارک.

همسر دلاورم راهت ادامه دارد




خاطرات شهید محمدحسین محمد خانی

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ

                                                                     

مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود :محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه ...                                 

قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور محمد عبدی بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد.همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛

وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان39; عمارعبدی 39; است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد :

تا در طلب گوهر کانی کانی

تا در هوش لقمه نانی نانی

این نکته ی رمز اگر بدانی دانی

هرچیز که در جستن آنی،آنی


هادی خیلی خانواده دوست بود و دخترش را دوست داشت .  یک روز آمد گفت سید بیا این پلان را ببین . یک دختربچه ای سرش را از یک پنجره ای که میله داشت کرده بود بیرون و هادی فیلم گرفته بود و دست و پا شکسته به عربی با او حرف میزد و میگفت چند سالت است دخترم ؟ اسمت چیست ؟

آن دختر هم کوچک بود و متوجه نمیشد . فقط میخندید و شکلک در می آورد  و هادی هم میخندید و شکلک در می آورد .

پلان که تمام شد دیدم حالش منقلب است و چشمانش کمی نم دارد . . گفتم چه شده ؟ گفت سید تکلیف و این ها سر جایش ، دلم برای دخترم تنگ شده . . .

زنگ میزد . خیلی سختش بود که خودش را کنترل کند و کم به خانه زنگ بزند . . چون آدم دلش میخواهد زنگ بزند دیگر .. بعضی اوقات نمیشود . . دلش بال بال میزد و دلتنگ بود و معلوم بود که دلتنگ است ..

خیلی داستان داشتیم با هادی و خاطرات دخترش..



نمی‌دانستم (محمودرضا ) از آقا چفیه گرفته...

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

به نقل از برادر شهید بیضایی (احمد رضا بیضایی)

وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم.

تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش  میرسوند . ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 

خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...


شهید محمد حمیدی

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

 

شهید «محمد حمیدی»، یکی از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید. او که به «ابوزینب» معروف بود، در مسیر دمشق درعا در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت. یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی برعکس همه نیروها، اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دو نفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رسانید.

از این شهید بزرگوار یک فرزند دو ساله به‌ نام “طه” به یادگار مانده است.

روحش شاد ویادش گرامی





وصیت نامه شهید حمیدرضا اسداللهی

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ

صحبتی با امام مهدی ( ع )

در ابتدا صحبتی با سید و مولایم امام زمان ( ع ) دارم ،

 ای سید و مولایم ! آقاجان !

 از تو ممنوم به خاطر تمام محبت‌هایی که در دوران دنیا به من ارزانی داشتی و شرمنده ام که شاکر این همه نعمت نبودم ، اما امید به رحمت و کرم این خانواده دارم و با این امید زنده ام .

گرچه برای تربیت شدن و سرباز تو شدن تلاشی نکرده ام ، اما به آن امید جان می‌دهم که در آن روز موعود که ندا می‌دهند از قبرهایتان بیرون آیید و به یاری مولایتان بشتابید ، من هم به اذن مولایم در حالی که شمشیر به کمر بسته ام ، از قبر بیرون آمده و پای رکاب شما سربازی کنم ، آرزوی بزرگی است ، اما آرزو بر جوانان عیب نیست .

در دوران زندگی ام سعی کردم هیچ موضوع شخصی و دنیایی را از شما نخواهم و شما را قسم ندهم ،

 اما الان در حرم جدتان امام رضا ( ع ) شما را به مادرتان قسم می‌دهم که همۀ جوانان این انقلاب اسلامی و در آخر این حقیر عاصی را برای نصرت خودتان تربیت کنید و برای سربازی خودتان به کار گیرید .

آقاجان ! 

به من می‌‌گویند تو زن و بچه داری ، چرا به جهاد می‌روی؟ 

آقاجان ! 

مگر من برای همسر و فرزندانم چه کرده ام؟ 

هرچه بوده از لطف و عنایت شما بوده است . 

آقاجان ! 

برخی نمی‌دانند وقتی من از تو جدا شدم ، آن روز باید نگران من شوند 

و ان‌شاءالله که آن روز را نبینند .

من ، همسر و دو فرزندم خودمان را سربازانی در پادگان تو می‌دانیم ،

 حال یکی از این سربازان عزم مأموریت دارد و مشکلی پیش نمی‌آید ؛ چون فرمانده بالای سر خانواده هست 

و فقط باید مواظب باشیم تا از این پادگان اخراج نشویم ، 

آقاجان ! 

تو کمک مان کن ، زندگی چقدر شیرین می‌شود وقتی که پادگان تو شود و این زندگی همان بهشت است .

صحبتی با نائب امام زمان ( ع ) و ولیّ امر مسلمین

رهبر عزیزم !

 از آن روز که اندک شناختی به جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد ، مسئولیت هم نسبت به شما بیشتر شد . 

این را فهمیدم که در نظام الهی رفتار در قبال شما ، همان رفتار در قبال امام زمان ( ع ) است 

و این را فهمیدم که مجوز شفاعت اهل بیت ( ع ) نسبت به من ، در رضایت شما است ، 

آقاجان ! 

اگر رضایت شما نباشد ، خدا و امام زمان ( ع ) هم از من راضی نیستند . 

می‌دانم که سرباز خوبی برای شما نبودم ، اما سعی داشتم که هم خود و هم خانواده ام نسبت به اوامر شما مطیع باشند .

از آن روزی که شنیدم رضایت شما بر آن است که سوریه نباید سقوط کند ، خواستم من هم سهمی برای اجرای این فرمان داشته باشم 

و حال که توفیق جهاد در این عرصه قسمتم شده است ، خدا را شاکر هستم و از خدا می‌خواهم که در این عرصه مؤثر و مفید باشم .

رهبر عزیزم ، لبیک به فرمان شما همان تکبیر حج است ، همان لبیک به رسول الله ( ص ) و همان لبیک یا حسین است 

و این را امام بزرگوار به ما یاد داد ، چون ولایت فقیه همان ولایت رسول الله ( ص ) است . 

برایم دعا کنید و از من راضی باشید.


گفتگو با همسر شهید مهدی نوروزی

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ

از نحوه شهادت شهید نوروزی در دفاع از حرم امامین برایمان بگویید، شهید نوروزی چگونه به آرزویش رسید؟

از روز اول آشنایی دائماً تاکید داشت که زندگی اش شهدایی باشد. همیشه دعایش این بود که با مرگ طبیعی از دنیا نرود، حتی برای اعضای خانواده اش هم این دعا را می کرد، لحظه ای که محمد هادی  هم به دنیا آمد، آرزو کرد که پسرش با شهادت از دنیا برود.

آیا خاطره ای هم برای شما از نحوه حضور و مبارزاتش در سامراء تعریف کرده است؟

خاطره ای که با لذت برای من تعریف کرد این بود که می گفت ، وهابی ها می آیند با شعار یالثارات یزید با ما می جنگند ندای یالثارات یزید را می گویند و تیر را رها می کنند. یک شب بین ما و آنها یک تپه فاصله بود ، به موقع نماز صبح که نزدیک شدیم روی تپه ایستادم و شروع کردم به اذان گفتن و ذکر “علی ولی الله” را  هم آوردم ، هر چه بچه ها می گفتند که نگو با تیر می زنند، می گفتم نه هر طور شده باید نام “امیرالمؤمنین(ع” را روی این تپه بیاورم، آقا خیلی غریب هستند. شجاعتشان خیلی مثال زدنی است. هر کسی این کار را نمی کند.

علاقه ویژه ای به حرم امام حسین(ع) داشت و بیش از ۶۰-۷۰ بار به زیارت امام حسین(ع) مشرف شده بود. یک بار خودش تعریف کرد که پاسپورتش به اتمام رسیده بوده و از طرفی هم مرزها بسته بود گفت که خودش را به لالی زده که عرب هستم و از مرز رد شده و خودش را در سخت ترین شرایط به حرم امام حسین(ع) رسانده  و زیارت کرده و دو روزه برگشته است.  و من هم در این دو سال و هشت ماه ۷ بار با ایشان همسفر بودم که آخرین بار ما را به مرز مهران رسانید و خودش راهی سامراء شد.



هادی ذوالفقاری

اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیه السلام طواف بدهند و برگردانند و همینطور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).

بالای سر من روضه و سینه‌زنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یاحسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه کار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر.


پشت سر ولایت فقیه باشید/حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد؛ آن را زهرایی کنید


وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی‌ می‌کنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولی فقیه باشند و با بصیرت باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) را نمی‌دهد.

امام زمان را تنها نگذارید

از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست الان دو جهاد در پیش داریم اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید چون برای هوا نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟ امام زمان را تنها نگذارید.

آن‌ها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی. دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان بیاید احتمال دارد روبه‌روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم. امام زمان را تنها نگذارید من که عمرم رفت و وقت از دست دادم تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکانده‌ام و راه برگشت ندارم. بچه‌های ایران و عراق من دیر فهمیدم و خیلی گناه و کارهای بیهوده انجام داده‌ام و یکی از دلایلی که آمدم نجف به خاطر همین بود که پیشرفت کنم نجف شهری است که مثل تصفیه‌کُن است که گناه‌ها را به سرعت از آدم می‌گیرد و جای گناهان ثواب می‌دهد این مولای ما خیلی مهربان است.


در جهاد مدافعان حرم شرکت کنید/مدافعان حرم با اسم حضرت زهرا کار تکفیری‌ها را تمام کنند

همچنین می‌خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصا حرم‌ها دفاع کنند و اجازه به این ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصا طلاب نجف در این جهاد شرکت کنند چون دیدم که مدافع هست لکن کم است باید زیاد شود و مطمئنم که این‌ها(ظالمین) کم هستند و فقط با یک هجوم (جهاد) با اسم حضرت زهرا(س) می‌شود کار این مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شویم و بهتر است که دست به دست همدیگر دهید و این غده سرطانی را از بین ببرید. برای من خیلی دعا کنید چون خیلی گناه کارم و از همه حلالیت بگیرید.

دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم 

وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می‌خوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند. چون می‌شود کار شیطانی و شهریه امام را هم می‌گیرند؛ دیگر حرام درحرام می‌شود و مسئولیت دارد اگر می‌توانند درس بخوانند البته همه‌اش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبه‌ای باتقوا کم داریم اول تزکیه نفس بعد درس ای داد از علم شیطانی. دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمی‌توانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) در قبر می‌آیند.

19 بهمن ماه سال 1393

العبد الحقیر و المذنب الضعیف محمدهادی ذوالفقاری

شهید مهدی نوروزی

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ

مادربزرگ که آماده می شد، صدایش صدا می زد:

مهدی! بریم؟

مهدی خوشحال و خندان دست مهربان مادر بزرگ را می گرفت و با هم راهی مسجد می شدند.

بعد از مدتی مهدی شروع کرد به تمرین تکبیر گفتن و کم کم شد مکبر مسجد.

مادر بزرگ با خوشحالی به پدرو مادر مهدی گفت : آخر و عاقبت این بچه سعادت و خوشبختی است.

سال های پیش مادر بزرگ به رحمت خدا رفت و نبود تا ببیند مهدی با شهادت به سعادت رسید.


بسته های کالا

بعد از شهادتش، از سرکارش چند بسته کالا آوردند و گفتند: اینها برای مهدی است. او همیشه بسته ی کالایش را می برد برای خانواده های نیازمند.

وقتی موتورش را جلوی بیمارستان طرفه به سرقت بردند،ناراحتی اش برای این بود که وسیله ی کمک رسانی و هیئت رفتنش را برده اند.


عکس شهدا

عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:

یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.

روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس مار بزنند آن بالا پیش شهدا؟

گفتم: آنها برای زمان خوشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی.

حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.

آخرین پیامک مهدی

مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد:

دایی ! من رفتم. دستمال اشکهام روبا کمی تربت کربلا گذاشته ام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها بگذارید کنارم.


وصیت تلفنی 

پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد.


شهید عباسعلی علی زاده

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

بعداز این که شهید مدافع حرم «عباسعلی علی‎زاده» در درگیری‌های سوریه توانست تانک خودی که مابین ما و داعشی‌ها قرار گرفته بود را به‌ تنهایی به عقب برگرداند و جان 17 تن از مستشاران ایرانی را نجات بدهد، او را به‌ دلیل این رشادت کم‌نظیر نزد حاج قاسم سلیمانی بردند، حاج قاسم وقتی شهید علی‌زاده را دید، او را بغل کرد و پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «من فعلا چیزی به همراه ندارم که به‎ عنوان هدیه بدهم ولی این انگشترم، مال شما.»

این انگشتر به‎عنوان یادگاری در دست شهید علی‌زاده بود تا اینکه شب عملیات انگشترش را در آورد و به هم‌رزمش داد و به او گفت: «من فردا در سیلو شهید می‌شوم، این انگشتر را بعد از شهادت به پسرم سینا بده.»