مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۹۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


اقوام عموى  حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم.  دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .


گفتگو با مادر شهید حامد جوانی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ



ﻓﺮﺻﺘﯽ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺎﻣﺪﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ٬ﻫﻢ ﮐﻼ‌ﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺟﺮﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻢ: «ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ٬ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﻭﯾﺰﻩ ﮔﻮﺷﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ؟» 

ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﻃﻤﺄﻧﯿﻨﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ:

ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

 «ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ٬ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟»

 ﻭ ﻣﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪﯾﻢ. 

 «ﺍﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ. ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ...»

 «ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﮐﺪﺍﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺮﺳﯿﻤﻬﺎﺳﺖ؟»

 «ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻧﺎﻡ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺯﯾﻨﺐ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺭ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ. ﮔﻮﯾﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ ﺁﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ(ﻉ) ﺑﺎﺷﺪ...»

ﻭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ(ﺱ) ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻭﺭﻕ ﻭﺭﻕ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﺮﮐﺶ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﻭﺭﻕ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯽ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺳﭙﺮ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺷﻢ!

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﻼ‌ﻣﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﺪ! ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:

«ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ! ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻣﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﺒﻬﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﺠﻨﮕﯿﻢ ﻭﻟﯽ...! ﻭﻟﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﻢ. ﻫﺮﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﺯ ﺗﻼ‌ﺵ ﺑﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺗﺎ ﺍﻵ‌ﻥ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ٬ﻭﻗﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ...»

 «ﺑﻠﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ٬ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ! ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺑﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﺩﻝ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ...» 

 @alamdar13


سید ابراهیم تعریف می‌کرد: عملیات دیر العدس بود، یک نفر مضطرب آمد پیشم؛ گفت: آسید! من ترسیدم... میشه من را برگردانید!؟

من هم سریع گفتم: خودت رو به اون ماشین برسون داره برمی‌گرده!

رفت... با نگاهم او را دنبال کردم، جوری راه می‌رفت انگار در دلش تردید داشت. بعد از مدتی برگشت لبخندی زد و فهمیدم بر ترسش غلبه کرده... خیلی خوشم آمد، به همین خاطر چند لحظه بعد رفت پیش اربابش...

دلنوشته همسر شهید روح الله قربانی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ


اگر سکوت این گستره ی بی ستاره مجالی دهد میخواهم بگویم سلام...

خیلی روز است که رفته ای اما فقط جسما چون من بند بند وجودت را حس میکنم

اما دیگر روزشماری نمیکنم و به دنبال تاریخ تقویم نمیدوم دیگر توان این کار را ندارم،فقط یک گوشه مینشینم و منتظر طلوع آفتاب پنج شنبه ها هستم

پنج شنبه ها همیشه یادآور خوبی از خاطرات منو تو در کنار شهدای بهشت زهراست.....

ولی دیگر این مسیر را به تنهایی و بدون تو باید بیایم و بروم 


 

شهید سید میلاد مصطفوی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۱۲ ب.ظ


ز کودکی در این خانه کار می‌کردم

به نوکری حسین (ع) افتخار می‌کردم

اگر خدا به تن من هزار جان می‌داد

برای حضرت زینب (س) نثار می‌کردم

شهید عبدالحسین یوسفیان

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۸ ب.ظ


سرطان غم گرفته‌ام 

     بس که گفته‌ام دوستت دارم

   بس که چسبانده‌ام نگاه تو را

بین قاب غزل به دیوارم

بخشی از وصیت نامه شهید رسول خلیلی

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ب.ظ



خوش ندارم که این  شادمانی را با لباسهای سیاه و غمگین ببینم

غم اگر هست باید برای بی بی جان حضرت زینب(س)باید باشد

اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا  عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفت روضه ایشان را بخوانید 

که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.

منبع:

    @kamali_modvari

دلنوشته خواهرزاده ی شهید حاج حمید مختاربند

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ



من هم شدم شیدا پس از آنکه تو رفتی. 

دلتنگ لبخندت شدم وقتی تو رفتی .

چند هفته است که همچنان من بغض دارم .

سنگینی این بغض را من دوست دارم. 

سنگینی بغض شهادت عاشقانه است. 

من اشک را هم بر شهادت دوست دارم. 

این زندگی با مرگ همراه است و بس.

پس مرگ را من با شهادت دوست دارم .

تنها لیاقت لازم است آن را ندارم .

نوشیدن جام لیاقت دوست دارم. 

من از حمیدان طالب این جام هستم .

مختاری و آزادگی را دوست دارم. 

دایی حمیدم بیت هایم یک بهانه است .

تنها شفاعت کردنت را دوست دارم .




شهید سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. سید علی صدرزاده از دوستان این شهید عزیز است که خاطراتی شنیدنی از مصطفی داشت که اینگونه  روایت می‌کند:

نحوه آشنایی با شهید صدرزاده                                

ما در هشت سال‌ پیش با مشکلات متعدد مادی گریبان‌گیر شده بودیم، چند صباحی هم به علت تصادف از ناحیه ساق پا آسیب جدی دیدم و توانایی کار کردن را نداشتم. به سفارش یکی از دوستان به هیئت آقا سید مصطفی رفتم تا مشکلاتم را برایش بگویم. هیئت تمام شد و جوان باصفایی را دیدم که جلوی در ایستاده و مورد لطف و محبت همه جوان‌های آن تکیه عزاداری بود. نمی‌دانستم که آن جوان سید مصطفی صدرزاده است. بعد از احوالپرسی جویای مصطفی شدم، سید به روی خود نیاورد و گفت: کارت را بگو من حتما خواسته‌ات را به او انتقال می‌دهم. اما با تاکید من که می‌خواهم آقا مصطفی را ببینم، خودش را معرفی کرد و من برایش یک ساعتی درد و دل کردم. از آن روز به بعد سید هر کاری از دستش بر آمد در حق ما دریغ نکرد و برادرانه به من و مادرم محبت کرد. جالب اینجاست که شهید صدرزاده در آن زمان 22 سال بیشتر نداشت.

تشابه فامیلی، سرآغاز دوستی

روز آشنایی نمی‌دانستم فامیلی‌اش صدرزاده است. لابه لای صحبت‌ها متوجه شدیم که او سید مصطفی صدرزاده و من سید علی صدرزاده هستم. البته سید اهل جنوب بود و من اهل مازندران؛ اما انگار این اتفاق یک نشانه بود برای سید مصطفی تا محبتش به ما بیشتر شود.

هر ماه مرغ و گوشت و برنج برایمان می‌آورد، وقتی هم به اصرار مادر برای خوردن یک چای وارد خانه می‌شد به خاطر اینکه مبادا ما شرمنده‌ شویم تا جایی که ممکن بود با ما چشم در چشم نمی‌شد و سریع می‌رفت. انگار می خواست اجر کار خیرش بیشتر بشود. بعد از شهادتش مادرم دائم از فراق این شهید گریه می‌کند و برایش دعا و فاتحه می خواند.

مخارج عمل جراحی‌ام را شهید صدرزاده داد

درد ساق پا امانم را بریده بود ولی خرج عمل جراحی را نداشتم. شهید صدرزاده برای مداوا مرا به بیمارستان حضرت رسول(ص) برد و اتفاقا هزینه عمل جراحی را هم آقا سید داد. شهید صدرزاده مرد خدا بود، در یک جمله باید بگویم به واسطه شهادت این گونه جوانان، ملت ایران آنها را به دست می‌آورند.

این روزها که آقا سید شهید شده دلم آرام و قرار ندارد

مادر سید علی صدرزاده با همان خلوص و صفای روستایی خود در حالی که مدام اشک می‌ریخت زمان مصاحبه از مصطفی گفت: این روزها که آقا سید شهید شده دلم آرام و قرار ندارد، سید بنده خوب خدا بود، او را عین پسرم دوست داشتم. تنها درآمد ما همین یارانه و سی هزار تومان است که کمیته امداد به حسابمان واریز می‌کند. اگر کمک‌های شهید صدرزاده نبود زندگی بر ما سخت‌تر می‌شد. به اندازه یک دنیا برای ما زحمت کشید.

«دیده بان تکفیری-1»

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ


 در منطقه شمال حُمص، شهید زیاد دادیم. بیشتر شهدا هم خیلی تمیز و فقط از روی گرای دقیق توپخونه یا تک تیراندازهای حرفه ای تکفیری ها شهید میشدند. اینقدر گراها دقیق بود که معمولا آتش توپخونه شون شلیک هرز نداشت. تقریبا همه مون به این نتیجه رسیدیم که در این منطقه، یک دیده بان کارکشته با آموزش های تک تیراندازی بالا داره همه تحرکاتمون را رصد میکنه... تا اینکه بعد از حدود یک هفته که تمام منطقه را شخم زدیم، به ذهن سید کاظم اومد که همه جا را تمیز کردیم الا وسط درختها و نخل ها!! سرتون را درد نیارم، بالاخره بالای یه درخت بسیار بزرگ و تنومند پیداش کردیم و چون دستور رسیده بود که باید زنده دستگیر بشه، بعد از دو روز درگیری، لحظه آخری که دیگه ناامید شده بود و داشت خودش را واسه انتحاری آماده میکرد ابتکار کار ازش گرفتیم و زنده دستگیرش کردیم و چشممون به قیافه نحس حرمله وارش افتاد.

بخشی از سوالات و جوابهای هنگام بازجویی را خدمتتون تقدیم میکنم:

1.اسمت چیه؟ چند وقته که بالای درخت هستی؟

 اسمم شُریح و اهل خود سوریه هستم. حدود یک ماه بالای اون درخت زندگی میکردم!!

2.مال کدوم گروه هستی؟ چند وقته به اون گروه پیوستی؟

 جبهه النصره. حدود یک سال و نیم.

3.چطوری یک ماه بالای درخت زندگی کردی؟ با چی؟

با یک بسته خرما... چون نباید دستشوییم میگرفت از خوردن آب و میوه پرهیز میکردم... قرص هایی هم از آمریکا اومده بود که انرژی زا بود و معمولا به چریک ها و کاماندوها میدهند

4. کجا آموزش دیدی؟ چه کسانی به شما آموزش میدادند؟

در همین سوریه آموزش دیدم. پیش چچنی ها مخصوصا گردان «الانصار» آموزش های رزمی دیدم و پیش  تیم کارکشته سعودی ها آموزش ضد شکنجه دیدم

5.چرا اکثر انتحاری ها صبح ها صورت میگیره؟ همه جا اینجوریه؟

 از طرف ستاد شریعت گفته بودند که باید عملیات های انتحاری را اول صبح انجام بدید. ما بر این باور هستیم که اگر در اول صبح کشته بشیم ، ظهر را در بهشت با رسول‌الله اطعام می‌کنیم

6.این دفترچه چیه که روی سینه ات چسبونده بودی؟

کارت شناسایی ما اعضای جبهه نصره، چیزی شبیه گذرنامه و اسمش هم «جواز سفر الجنه» یعنی «گذرنامه بهشت» هست. صفحه اول اسم و لقب و .. هر شخص قرار دارد. در سایر صفحات هم جدول هایی وجود دارد که برای ثبت تعداد عملیات هایی که شرکت کرده بوده و یا تعداد افرادی است که به صورت مستقیم کشته بودیم. به این صورت که هر کسی را بکشیم یک مُهر جدید در «جواز سفر الجنه» می‌خورد. هر دفترچه، حدود 70 مکان جای مُهر دارد. ما معتقدیم که هر مهری که در این گذرنامه‌ها می خورد یک طبقه در بهشت بالا می رویم

منبع:

Channel: @mohamadrezahadadpour

شهید سید محمد رضا علوی

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

 حقیقتا غریبانه رفتند. اصلا میدون مین رو پهن کردند که ناجوانمردانه و غریبانه ببرند، اما ! البته قسمت ما نبود که خونین پر و بال به لقاء حق برسیم.

چند وقتی است که مدافعان افغانستانی حرمین از ما سبقت گرفته و باب شهادت رو گشوده اند و شهدای غریب و مظلوم ما رقیب پیدا کردند. منظورم شهید رسول عزیز فرزند همسنگر نازنینمون حاج رمضان خلیلی نیست اون هم در زمره شهدای تخریبچی است لاکن این شهدا جنس غربتشون با یاران ما فرق میکنه. درسته یاران ما هنگام معراج رفتن مظلوم و غریب بودند اما اونهایی که پیکرهای مطهرشون برگشت در غربت تشییع نشدند. شهدای ما در وطنشون تشییع شدند و تابوتهاشون در پرچم وطنشون پیچیده شد. در تشییع مدافع حرم شهید رسول خلیلی مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی جای سوزن انداختن نبود. اما این شهدا !؟ هفته پیش توفیقی دست داد که در خاکسپاری تعدادی از این غیرتمندان مجاهد و مهاجر افغانستانی لشگر فاطمیون شرکت کنم.

در نگاه اول تابوت‌های سبز که پرچم هیچ جغرافیایی بر آن نبود خودنمایی نمی‌کرد. در نگاه دوم مشایعت کنندگان با صورت‌های رنگ پریده و زخم دیده از حوادث روزگار. و در نگاه سوم تعجب رهگذران که از هم می‌پرسیدند که کجا شهید شده اند؟

به خودم آمدم و دیدم پیکر مطهر شهیدی را در آغوش کشیده و روانه خانه ابدی می‌کنم. این اولین باری نبود که صورت شهیدی رو روی خاک می‌گذاشتم. وقتی جسم مطهرش در خانه قبر قرار گرفت، بندهای کفن را یک به یک باز کردم. صورتش با کفن و نایلون پوشیده شده بود. با وسواس و دقت خاصی صورتش رو باز کردم و نگران هم بودم که مبادا سری در پیکر نداشته باشد. الحمدلله سر و صورتش سالم بود و روی خاک قرار دادم. اصرار داشتم که حتما خانواده‌اش برای آخرین بار روی عزیزشون را ببینند.

ولوله ای به پا بود. بچه‌ها کمک کردند تا مادرش جلو آمد. مادر می‌گفت می‌خواهم صورتش رو ببینم؛ من هم دو طرف کفن رو گرفتم و قدری شهید رو از خاک بلند کردم و مادر دستی به صورتش کشید. منتظر شدم تا تلقین خوانده شود و من هم شانه‌های شهید را تکان دهم. تلقین خوان بالای قبر آمد. از روحانی‌های افغانستانی بود و شروع کرد به خواندن:

اسمع افهم یا سید رضا ابن سید عباس... اینجا بود که تازه فهمیدم این نازنینی که لایق تدفینش شدم از بچه‌های حضرت زهرا سلام الله علیهاست. گریه امانم رو بریده بود. دستهام سست شده بود و به کندی حرکت می‌کرد. با گریه به شهید التماس می‌کردم که آقا سید رضا پیش مادرت سفارش ما رو بکن. گاهی هم می‌گفتم بی‌بی جان این پاره جگر توست که غریبانه به خاک می‌رود.

تلقین رسید به اللهم عفوک عفوک عفوک... دوست نداشتم از قبر بیرون بیام. حتی جسمم هم یاری نمی‌کرد دوستان کمک کردند و مهیا شدم. باید شهید دیگری هم به خاک می‌رفت که او هم سری در بدن نداشت و باز حکایتی دیگر... پنجشنبه گذشته رفتم تا فاتحه‌ای بر مزار شهید سید رضا بخوانم. خانم جوانی بالای مزار ایستاده بود و کودکی در بغل داشت. مثل اینکه مشغول آرام کردن کودک بود و مثل باران اشک می‌ریخت. یکی دو تا دختر بچه خردسال هم دور قبر دست‌ها رو در خاک فرو برده و مشغول فاتحه بودند. من هم فاتحه‌ای خواندم.

کنجکاوی‌ام گُل کرد و با احتیاط پرسیدم که خواهر میشه نسبت شما رو با این شهید بدانم؟ در حالی که سعی می‌کرد اشکش را من نبینم گفت: این شهید شوهر من است و مرا با سه دختر خردسال تنها گذاشت.

تنم لرزید...بچه‌ها رو نشانم داد. دختری12ساله؛ دختری8ساله و کودکی سه ماهه که در بغل داشت.

این بانو که خودش نیز سیده بود با گریه گفت: برای آخرین بار که می‌رفت به او گفتم: آسید رضا؛ تو دو بار برای دفاع از حرم عمه‌ات زینب (س) رفتی این بار رو پیش ما بمان. دخترها خیلی به تو وابسته اند.

او گفت: خانم؛ حرم عمه جان ما در خطر است! تو راضی میشوی من باشم و جسارتی به حرم عمه‌مان بشود؟

این را که گفت دهانم بسته شد و گفتم برو خدا نگهدارت باشد... این بانوی قهرمان ادامه داد: دومین باری که برای سوریه رفت باردار بودم. برای به دنیا آمدن دخترمان مرخصی گرفت و آمد. وقتی بچه به دنیا آمد به عشق خانم رقیه نامش را رقیه گذاشت. رقیه سادات 15روزه بود که ساکش رو برداشت و رفت و امروز که پیکر پدرش به خاک رفت، سه ماهه است.

یا بنت الحسین...

رقیه سادات آقا سید محمدرضا علوی سه ماهه است؛ نه سه ساله.

پدرش رقیه سه ماهه را رها کرد تا از حریم رقیه سه ساله دفاع کند...


منبع:

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

شهید سید مصطفی موسوی

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ



می گفت : مادر برای هر فردی در دنیا یک روز، روز عاشوراست و ندای هل من ناصر ینصرنی را می شنود. 

من هم این ندا را شنیده ام و باید بروم، 

اما اگر تو راضی نباشی و اجازه ندهی خودت باید جواب حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را بدهی..

به روایت مادر جوانترین شهید مدافع حرم ، شهید سید مصطفی موسوی

  منبع:

 @kamali_modvar

دلنوشته همسر شهید روح الله مهرابی

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ



 شهید روح الله مهرابی  در تاریخ 2 ابان 93 در منطقه جرف الصخر 30 کیلومتری کربلا عمیلیات عاشورا به شهادت میرسند.

 بر خودم واجب دیدم یه کم از خصوصیت شهید براتون بگم ویژگی بارز شهید گره گشایی از کار دیگران بود هرجا هر چقدر که میتوانست بعضا بیش از توانش مسال دیگران را حل میکرد اعم از کار یدی به خاطر تخصصش در کارهای تعمیراتی و کمک فکری حس ششم بسیار قوی داشت در خانواده دوستان همکاران هم محله ایها به عنوان یک مشاور زبده قبول داشتن در الویت رسیدگی به کارهای پدر و مادر نفر اول خانوادهاش بود همه راهها به نظر اقا روح الله تمام میشد دهه فاطمیه اول در منزل پدریشون روضه خوانی حضرت زهرا بود بنا به قول پدر گرامیشون که ایشان هم از رزمندههای دوران دفاع مقدس بودن 80 درصد کارهای روضه به عهده اقا روح الله بود و چه خوب مادرمان حضرت زهرا خریدار جانشون در سرزمین کربلا شدند

منبع: 

@Shohadaye_Modafe_Haram

وصیت نامه شهید صدرزاده به خط خودش

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ