مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


شش سال زندگی مشترک با شهید علی شاه‌سنایی به روایت همسر 

عاشورایی که کربلایی‌اش کرد، آن هم از سوریه

پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند .آنها را هم همانطور، نگه داشته‌ام. حتی لباس هایش را هم نشستم تا عطر تنش بماند برای زهرا وقتی سراغ پدرش را گرفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - زمان به وقت دلتنگی، ظهر روز جمعه، حوالی ساعت یک و نیم. با اینکه خورشید در میان آسمان با تمام قوا می‌تابید، اما سوز سردی هر از گاهی سرمای دی ماه را به رخ می‌کشید. قرارمان بر سرر مزار نهمین شهید مدافع حرم، شهید علی شاه‌سنایی بود. خوش و بشی با همسرش داشتیم و قرار شد کمی دورتر از مزار به گفت و گو بنشینیم... خودش را «فاطمه باقری» معرفی کرد. متولد سال 1364 بود و یک سال از همسرش کوچک تر. می گفت فوق دیپلم تربیت معلم دارد. اوایل کمی مشغول به کار می‌شود، اما بعد از اینکه خدا دخترشان را به آنها داد، کار را می‌گذارد کنار.

چه شد علی‌آقا به خواستگاری شما آمدند؟

در یک منطقه و در یک محل زندگی می کردیم. البته آشنایی دوری هم داشتیم. زمانی که می‌رفتم سر کار، علی آقا من را دیده بود و دو باری هم تا محل کارم آمده بود. بعدها می‌گفت خجالت کشیده که بیاید داخل و همانجا دم در مانده  تا من از سر کار برگردم و بیاید دنبالم تا آدرس خانه ما را پیدا کند.خلاصه قضیه را با مادرش در میان گذاشته بود و بعد با خانواده آمدند خواستگاری.

کجا احساس کردید که علی آقا همان مردی است که می تواند شما را خوشبخت کند؟

دو جلسه با هم صحبت کردیم.از همان جلسه اول مهرش به دلم نشست. بعد هم که رفتیم برای صحبت کردن، با حرف‌هایی که زد حس کردم خلوصی در کلامش است که صداقتش را نشان می‌دهد.

از صحبت‌هایتان بگویید.

اول که خودش را معرفی کرد و بعد گفت من چند بار رفتم زیارت امام حسین(ع) و از آقا خواستم... خیلی خجالتی بود. قرمز شده بود. می‌گفت دستم را انداختم داخل شبکه های ضریح و خواستم که همسری طبق معیارهایی که دارم به من ببخشد. بعد گفت من از ائمه دعوت کرده‌ام که در جلسه حضور داشته باشند.از من هم خواست که همین کار را انجام دهم. من نگاهی به او انداختم و پیش خودم گفتم خدایا هنوز آدم‌های اینطوری پیدا می‌شوند. از حساسیت‌های کارش گفت و از اینکه کار برایش خیلی مهم است.از ماموریت رفتن و ...صحبت کرد.

چه زمانی عقد کردید؟

اسفند سال 88.

مراسمتان به چه صورت بود؟

خیلی تجملاتی نبود. سعی کردیم  ساده برگزار شود.

چه مدت عقد بودید؟

یک سال و شش ماه.بعد هم عروسی و  پنج سال هم با هم زندگی کردیم.

چقدر اهل تفریح و مسافرت بودند؟

یک هفته بعد از عروسی رفتیم مشهد. به قول خودش می گفت ماه عسل یک. یکی، دو ماه بعد هم رفتیم شمال. می گفت ماه عسل 2. گفتم تا آخر می خواهی سفرها را شماره گذاری کنی. به پیشنهاد علی آقا در قباله ازدواجمان هشت سفر زیارتی به مشهد نوشته شد. شاید می‌دانست عمرش کوتاه است و می خواست من را در این پنج،شش سال، هشت بار به زیارت آقا ببرد. چهار  مرتبه هم رفتیم مشهد. دو بار با هواپیما که من می‌گفتم آن دو بار قبول نیست و من فقط دوبار حساب می‌کنم.خیلی خوش سفر بود. با شوهر خواهرهایم هم حسابی صمیمی بود. معمولا هم با آنها به سفر می‌رفتیم.

با نظامی بودنشان مشکلی نداشتید؟

آن موقع که آمدند خواستگاری از بچه‌های تخریب نبود. بعد از اینکه ازدواج کردیم یکی، دو سال بعد رفت به واحد تخریب. اوایل این موضوع را از من پنهان می‌کرد، به خاطر حساسیت‌هایی که این واحد داشت. بعد که فهمیدم خیلی ناراحت شدم و  گفتم چرا به من نگفتی؟! ولی خب کم کم با این موضوع کنار آمدم.

ارتباطشان با پدر و مادرشان چطور بود؟

خیلی احترام پدر و مادرش را داشت. بلند حرف نمی‌زد. جلوی آنها نمی‌خوابید. هروقت وارد اتاق می‌شدند، جلوی پای آنها بلند می‌شد. خیلی خوشحال می‌شدم این رفتار ها را می‌دیدم. می گفتم کسی که اینقدر احترام پدر و مادرش را دارد، حتما هوای زنش را هم خواهد داشت.از همان اول که وارد خانواده ما شد می‌گفت پدر و مادر من،پدر و مادر دومش هستند. خیلی احترام می‌گذاشت. پدر من هم که یک پسر بیشتر نداشت، علی را مثل پسر خودش می دانست. حتی برادرم هم به علی آقا می‌گفت دادا.

اهل کار در خانه بود؟

آشپزی را خیلی دوست داشت. انجام هم می‌داد. منتظر بود من یک سرفه کنم، سریع بساط سوپ را راه می‌انداخت.در کارهای خانه هم خیلی کمک می‌کرد. از زمانی هم که باردار شدم دیگر اجازه نمی‌داد من دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارها را خودش انجام می‌داد. نظافت می‌کرد. جارو می‌کشید. روزهایی که روز نظافت بود، سفارش می‌کرد من آمدم فلان کار را نکرده باشی‌ها.حسابی حواسش به همه چیز بود.

تفریح‌های دو نفره داشتید؟

پارک خیلی می رفتیم. بیشتر مواقع علی آقا دوست داشت دوتایی برویم بیرون. معمولا هفته‌ای یک بار هم می‌رفتیم گلستان شهدا. معمولا بعد از زیارت شهید خرازی می‌رفت بر سر مزار شهیدی که بالاتر از مزار شهید خرازی بود و می گفت من به این شهید خیلی ارادت دارم. اهل بازی های‌ دو نفره بود. اگر جایی بچه بود حسابی خودش را مشغول آنها می‌کرد. دومینو گرفته بود و وقت‌هایی هم با هم بازی می‌کردیم، می‌گفت چقدر خوبه که ما اینقدر شبیه هم هستیم.

اگر با مشکلی مواجه می‌شدند بیشتر به کدام یک از ائمه(ع) متوسل می‌شدند؟

بیشتر توسل‌هایش به امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بود.اکثر مواقع هم  روضه امام حسین(ع) را می‌خواند و گریه می‌کرد. دخترم  هشت، 9 ماه بیشتر نداشت که روضه حضرت رقیه(س) را برایش می‌خواند.خیلی مواقع برای نماز شب بلند می‌شد، با خودش خلوت می‌کرد و اشک می‌ریخت.

دعایی بود که هر روز بر خواندن آن مداومت داشته باشند؟

خواندن زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک نکرد. هم صبح می‌خواند و هم شب، آن هم با صد لعن و صد سلام. می‌گفتم چطور می‌رسی بخوانی، آن هم با صد لعن و صد سلام، می گفت در طول مسیر که سرکار می روم می خوانم.

همراهی شان می کردید؟

 خیلی دوست داشت من کنارش بنشینم و با هم قرآن بخوانیم. قرآن را باز می کرد و می گفت تو بخوان من هم به دنبال تو می خوانم.

چرا؟

 مدتی حفظ قرآن کار کردم و 12 جزء از قرآن را به لطف خدا توانستم حفظ کنم. می گفت چون تو قواعد را رعایت می کنی من هم یاد می گیرم.

کی خدا زهرا خانم را به شما داد؟

سه سال بعد از عروسی؛اسفند ماه سال 93. وقتی فهمید دارد بابا می شود همه اش می گفت هرچه صلاح خدا باشد، ولی من خیلی دوست دارم بچه اولمان دختر شود. وقتی هم که فهمید قرار است صاحب دختر شویم خیلی خوشحال شد. شب قبل از زایمان به من می گفت مرتب صلوات بفرست و تلاش می کرد که آرامم کند.

وقتی برای اولین بار دخترتان را دیدند چه حالی داشتند؟

از یک هفته قبل از زایمان رفته بود دنبال گل. می گفت من باید گلی را بخرم که تا حالا کسی مثلش را ندیده باشد. بابا شدن را خیلی دوست داشت. وقتی دخترمان، زهرا را بغل کرد حس بابا شدن عجیب حالش را خوب کرده بود. خیلی عاطفی بود و احساسی.

اسم زهرا انتخاب کدامتان بود؟

قرار بود اسم دخترمان را حلما بگذاریم، ولی چون تولدش مصادف شد با شهادت حضرت زهرا(س)،اسمش را زهرا گذاشتیم.

فکر می کردید یک روز همسر شهید شوید؟

هیچ موقع. همیشه پیش خودم می گفتم خدارا شکر که جنگ نیست و الا شوهر من از آنهایی بود که زودتر از همه می رفت. علی آقا خیلی خوش اخلاق بود. می گفتم یعنی همه مردها این طور هستند، می خندید. همیشه به او می گفتم تو خیلی خوبی! می‌ترسم بلایی سرتو بیاید. حسی در وجودم بود که نگرانم می کرد که مبادا یک روز از دستش بدهم.

از کی صحبت رفتن به سوریه را مطرح کردند؟

یکی، دو ماه قبل از اعزام حرف از رفتن می زد. می گفتم اگر بروی من تنهایی نمی توانم. اصرار داشت که حتما من باید راضی باشم. خوب من هم می گفتم من راضی نیستم. نهایتا راضی ام کرد. گفتم قول بده که همین یک بار باشد، گفت برو قرآن را بیاور، قسم می دهم که همین یک بار بروم و دیگر نروم. این را که گفت دلم قرص شد و راضی به رفتنش شدم.

اولین سرباز فاطمی

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بنام خداوندی که شهید رضا اسماعیلی را آفرید.

روزهای اولی بود که جوانانی با چهره هایی غریب و ناآشنا در کوچه های زینبیه به چشم میخورد .

اما آوازه شجاعت و رشادتشان درمقابل تکفیر، درگوش های مردم ستمدیده طنین انداخته بود .

مردانی با چشمهای بادامی و قدهای کوتاه ومیانه. لباسهایی که در بدنشان بزرگ بود... وسر وضعی خاکی و نامرتب که حکایت دیگر دارد .

باچنین اوصافی از این جوانان، مردم آنها را چون فرشتگان نجات می پنداشتند که الحق والانصاف چنین بود.

دریکی ازروزهای گرم، ابوذر را دیدم که با دونفر دیگر آمده بود بعد از احوال پرسی از من خواست تا یک کبابی خوب معرفی کنم برای صرف نهار .

یکی از همراهان ابوذر رضا اسماعیلی بود، جوانی آراسته و خوشتیپ 

چهار پرس غذا سفارش گرفتیم، درحال صرف غذا و صحبت بودیم که سه نفر آدمهای چاق و درشت هیکل در کنار میز ما نشسته بودند، توجه شان به ما بود پی بردم که لبنانی هستند 

علاقه زیادی به رزمندگان فاطمی داشتند، بعد از صرف غذا از ما خواستند که عکس یادگاری بگیرند

رضا و ابوذر توضیح دادند که ما ممنوع التصویر هستیم .

خلاصه اصرار از آنها ممانعت از ما...

بعد از رفتند آنها خودمان شروع کردیم عکس گرفتن ، رضا با گوشی خودش چند تا عکس گرفت ، از من و خودش و چهارنفری ...

روز خوبی بود 

اما روز آخر رضا بود

اولین و آخرین کبابی بود که باهم خوردیم، آخرین عکسهایی بود که یادگاری گرفتیم.

آخرین زیارت بود

آخرین لبخندهایش

پایان خیلی چیزهای دیگر بود که ما غافل بودیم .

آخرین عکسهایی بود که رضا گرفت .

فردای آنروز یکی از این عکس ها منتشر شد 

بااین تفاوت که عکس دیروز ، سر در بدن داشت ،اما عکس امروز تنی بی سر بود .

پرسیدم رضاجان تو که ممنوع التصویر بودی 

پس عکس را برای چه گرفتی ؟؟

شاید میدانستی که امروز لازم است...

حالادانستم که معنی سرباز چیست!...

روحت شاد ای اولین سرباز فاطمی 

راوی : معلم

گـروه فرهنگے سـرداران_بے_مرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

احمد گیر کارش و پیدا کرده بود

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ

‍ به نام خدا 

احمد هرموقع از منطقه برمی گشت اصلا اهل این حرفا نبود که هی بگه من کی شهید میشم ویا ناراحتیاشو ابراز کنه ولی گاهی اوقات که دلش پر میشد وتنها میشدیم میگفت نمیدونم چرا همه رفیقام رفتن شهید شدند ولی من نه میگفت نمیدونم گیر کارم کجاست ولی آخرین باری که میخواست بره یه جوره دیگه بود اینگار فهمیده بود گیر کارش کجاست بعضی وقتی ما فقط رضایت خدارو شرط میدونیم درحالی که خدا در آیه ی قرآن بعد از رضایت خودش رضایت پدر ومادر را تاکید کرده 

آره احمد گیر کارش و پیدا کرده بود احمد میره پیش مادرش درحالی که مادر داشت نماز میخوند بعداز اتمام نماز به مادر میگه مادرم چرا از من نمیگذری من و تقدیم به حضرت زینب(س)نمی کنی مادر بابغض میگه همین که راضیم تو میری این یعنی فدای    بی بی احمد راضی نمی شه میگه باید بگی احمدم فدایه بی بی زینب مادر اشکش جاری میشه احمد بیشتر اصرار میکنه خب واسه مادر سخته که پسرش هشت ماه هم از ازدواجش نگذشته بود ولی هرطور بود احمد مادر را راضی کرد ومادر از احمدش گذشت وگفت احمد فدایه یه آجر حرم بی بی زینب س

احمد که حاجتش از مادرش گرفته بود رفت سراغ پدر به پدر گفت بابا چرا واسه من دعا نمی کنی پدر گفت من که همیشه واست دعامیکنم احمد گفت نه بابا از اون دعاهایی می خوام که پدر هرشهیدی واسه پسرش میکنه 

پدرم هرموقع به اینجایه خاطره میرسه بغض میکنه وادامه نمیده من نمی دونم پدرم چه معامله ای با خدا کرد ولی هرچی بود آخرش پدر هم پسرش و قربانیه بی بی کرد.

شهید مدافع حرم احمد مکیان 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


وسایل شخصی مدافع حرم شهید حسین معز غلامی

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

گر چه 

از آغوش تو سهمی ندارم

 جز خیال 

بوی گیسوی تو را

 می جویم 

از پیراهنت...

@bisinchi1

شهید سید عباس حسینی

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

که میداندکه ما فردا کجا هستیم

و دست سرنوشت باما چه خواهد کرد.

مثل صدها شهید مدافع حرم افغانستانی...

آغاز مهاجرتشان به کجا ختم میشود...

چه میدانستدقرعه به نامشان می افتد،واهل بیت آنهارا به صف یاران امام زمان (عج)دعوت میکند!

وآخر هم به صف شهدای کربلا میپیوندند.

یعنی جای خوبان...

مدافع حرم شهید سید عباس حسینی،هم جزء این عده شهدایی بود که آغاز مهاجرتش به ایران،با شهادت در راه در دفاع از حرم حضرت زینب (س)ختم شد.

از افغانستان ،به ایران می آیدودر تهران در خانه دامادشان درساوه زندگی می کند...

آن زمان در مزار شهدای ساوه فقط یک شهید مدافع حرم افغانستانی بود

سید عباس همیشه سر مزار این شهید میرفت،ومیگفت:

 این شهید مدافع حرم این جا تنهاست،باید یکی دیگر هم کنارش باشد، تا از تنهایی در بیاید

ولی فکر نمیکرد که با شهادتش،خودش کنار این شهید وقرار بگیرد...

برای اولین بار در بهار ۹۴ به سوریه اعزام میشود وبه صف مدافعین حرم میپیوندد.

و در حلب،درتیپ امام حسین (ع)ایفای وظیفه میکند.

پسری موءمن،صبور،شوخ طبع وشجاع....

یک روز  ظهر ،خبر دادند که کل بچه ها با تمام تجهیزات ،آماده باش باشند.

وبعد از ظهر همانروز بچه هارا به شهر خالدیه حلب میبرند.

درخالدیه،سه شب عملیات داشتیم و در شب سوم عملیات  سیدعباس با شجاعت تمام جلو دار بود.

در همان عملیات نیز (باراولی که به سوریه اعزام شده بود) ،با اصابت تیر قناس دشمن به سر ، به صف شهدای کربلا می پیوندد.

روحش شاد ویادش گرامی...

 راوی: ابوماهان

گروه فرهنگے سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

دل من تنگ برای بغلت شد بابا

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۰ ب.ظ


دل من تنگ برای بغلت شد بابا

وعده ی امدنت از چه غلط شد بابا

باخیال تو مرا چشم به راهی خوشتر

هر نفس با غم هجران تو اهی خوشتر

شهید حیدر جنتی

@molazemanharam69


همرزم شهید سالخورده :

بار دومی بود که اعزام شده بودیم سوریه.

خیلی از بچه های تیپ فاطمیون آقامحمدتقی  را می شناختند.

محمدتقی در دل بچه های افغان هم جا باز کرده بود. اکثر بچه های افغان می گفتن :

" محمد تقی با این شجاعت و علم نظامی ؛ از فرماندهان ارشد آینده سپاه خواهد بود."

خیلی قبولش داشتند و حرف محمد تقی برایشان خریدار داشت.

حوالی ظهر روز 21 فروردین بود که خبر رسید محمدتقی شهید شد

 خبر بین بچه های افغان بسرعت پیچید که یکی از نیروهای مازندران شهید شد.

یکی از برادران افغان ازم پرسید کدوم یک از بچه ها شهید شدن؟

آهی کشیدم و گفتم سالخورده.

با تعجب گفت: "سالخورده !!

همون سالخورده ی خودمون... ؟!

همون مو قشنگ؟!

گفتم بله..

چطور مگه؟

گفت: من جونم و مدیونش هستم.

پرسیدم :چطور؟

 گفت : " در عملیاتی که پارسال در قراصی داشتیم من پام تیر خورد و زمین گیر شدم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم.

پیش خودم گفتم اسیر میشم و دیگه معلوم نیست که چی به سرم بیاد ،واقعا شرایط بدی بود.

 دیگه کم آورده بودم و اضطراب شدیدی داشتم. درگیری هر لحظه شدیدتر میشد و دشمن هم نزدیکتر. دیگه مطمئن بودم که اسیر میشم که یکدفعه دیدم سالخورده اومد بالاسرم و من و از اون مهلکه نجات داد.

من هاج و واج مونده بودم که سالخورده اینجا چیکار میکنه؟ اصلا چطوری تو این شرایط تونست بیاد به کمکم در حالی که میتونست این کارو نکنه...!

وقتی برگشتیم عقب رفقای ایرانیش گفتن که این چه کاری بود؟

جان خودت رو هم به خطر انداختی..

سالخورده در جوابشون فقط می خندید و می گفت هنوز وقت شهادت من نشده و این تیر ها به من نمیخوره..

وقتی دید که رفیقاش ازش ناراحت شدن گفت: من مسئول جون این بچه هام و نمیتونم تنهاشون بذارم."

برادر افغانی وقتی این داستان  تعریف کرد دلم میخواست زار زار گریه کنم ...

با خودم گفتم: بچه های فاطمیون و برادران افغانی که فقط چندروز با او بودند؛ دوری محمدتقی برای اون ها  سخت بود ؛ من که چند سال با اون بودم و خاطرات زیادی داشتیم، چطور با دیدن جای خالی دوستم آرام و قرار می توانم داشته باشم؟!

 آقا محمودرضا

سالگرد شهادت دو شهید

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ


۲۱ فروردین ، اولین سالروز شهادت شهید مدافع حرم  حسین بواس گرامی باد.


یک سال گذشت از این بی خبری

و مادری چشم انتظار ....

به امید خبری؛

 عطر چفیه ای..

جاویدالاثر سید سجاد خلیلی

@Agamahmoodreza

شهیدمدافع حرم سردارسرتیپ پاسدارمحسن قاجاریان

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ


سردار سرتیپ پاسدار شهید محسن قاجاریان متولد سال 1341 شهرستان نیشابور ایشان با شروع جنگ تحملی احساس تکلیف نمود و با حضور در جبهه های جنگ و با عضویت بسیجی ب دفاع از میهن اسلامی پرداخت. به جهت احساس تعهد و تکلیف و تداوم این حضور ، همزمان با اتمام تحصیلات دوره متوسطه ، در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه در آمد و در ابتدا به عنوان معاون گروهان مشغول خدمت گردید. درسال 1362 به عنوان فرمانده گروهان منتصب و در سال 1363 عهده دار مسئولیت جانشین گردان گردید که در همین سال در منطقه جنوب در شرق دجله با اصابت ترکش به افتخار جانبازی نائل امد باتوجه به لیاقت و شایستگی در سال 1365 به عنوان فرمانده گردان منتصب گردید و به عنوان یکی از فرمانده گردانها مقتدر لشگر 21 امام رضا (ع) در جبهه های جنگ و مناطق عملیاتی با موفقیت اجرای ماموریت نمود .

ایشان در سال 1368 دوره دافوس را با موفقیت طی نمود .با توجه به سوابق  بسیار مناسب رزمی ، در سال 1369 به عنوان جانشین معاونت عملیات تیپ ، منتصب و به مدت 10سال در این مسئولیت خدمت نمود. در سال 1379 به عنوان مسئول عملیات تیپ منتصب شد و در ارتقاع سطح آمادگی رزم یگان فعالیت چشمگیری داشت. با توجه به لیاقت و شایستگی و برخورداری از توان مدیریتی و تخصصی بسیار مناسب ، درسال 1389 با حکم فرمانده کل سپاه سردار سرلشکر جعفری به عنوان فرمانده تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) منصوب گردید و بارها با اجرای موفق ماموریتهای محوله خصوصا رزمایش بزرگ خواف که با حضور فرماندهان ارشد سپاه و ارتش و ستاد کل نیروهای مسلح برگزار گردید تیپ زرهی 21امام رضا (ع)رابه عنوان یکی از تیپ های نمونه در سطح نزسا و سطح نیروهای مسلح مطرح ساخت. ضمن اینکه ایشان به عنوان فرمانده یکی از یگانهای مقتدر مستقر در شرق کشور ارتباط و تعامل بسیار مناسبی با یگانهای نظامی منطقه از جمله یگانهای ارتش داشت .

ایشان با داشتن حدود 80ماه جبهه و 25درصد جانبازی کارنامه بسیار درخشانی از خود بر جای گذاشت و در سالهای اخیر با عنایت و توجه ویژه ای که به سرکشی از خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران داشت و خصوصا با برگزاری یادواره های متعدد شهدا در سطح شهرستان به عنوان سردار یادواره ها لقب گرفت ضمن اینکه به حضور پررنگ سپاه در مناطق محروم شهرستان و محرومیت زدایی توجه ویژه ای داشت. در اجرای ماموریتهای محوله در دفاع از حرم آل البیت (ع) همت و توجه ویژه ای داشت و با سرکشی از خانواده کارکنان اعزام شده از آنها دلجویی می نمود. با توجه به اشتیاق به حضور مستقیم خود در دفاع از حرم آل البیت (ع) در آخرین ماموریت در دفاع از حرم زینب (س)  به آرزوی دیرینه خود رسید و سرانجام در 14 بهمن ماه 1394به جمع یاران شهیدش پیوست.

@jamondegan




چه زیبا اقتدا کردی به پسر زهرا

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۶ ب.ظ

« بِسـم ِ ربـــــِّـ  الشــُّـهـداءِ  والصِّـدیقیــن »

گذرے بر سیره شهید 

⇠محمد همیشه نمازشو اول وقت میخوند و یک شب نمیشد محمد برای نماز به مسجد نیاید. محمد خیلی مهربون بود و حتی یک بار عصبانیتشو ندیدم. محمد خیلی به روزه اهمیت میداد و علاوه بر رمضان ؛رجب و شعبان رو هم روزه میگرفت. تو منطقه های فقیر نشین میرفت کار میکرد(بنایی ) ولی پول نمیگرفت. همت زیاد داشت.

نقل از دوست شهید

⇠چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه. باهاش مخالفت کردم وگفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر دارم و اگر تو بری دیگر کسی را ندارم. شب که خوابیدم حضرت زینب و پسر مو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم. وقتی خبر شهادتشو شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب محمد منو انتخاب کرده بود.

شهید محمد هادی نژاد 

نقل از مادر شهید

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۷

نحوه شهادت:اصابت موشک و قطع شدن سر.

معراج عشــــــق

@mearaj_eshgh 

لبخندی که نشان از یک دیدار مبارک داشت!

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

خاطره شهید هریری از لبخند شهید عارفی

پنج نفری سر سفره نشسته بودیم. من گفتم از ما پنج تا یکی مون خمس این راه می شه . بیاید یک قراری بذاریم هرکس شهید شد اون لحظه آخر که می گن امام حسین (ع) و بقیه اهل بیت میان وقتی اهل بیت و دید یک کاری کنه که بقیه بفهمن که دیده. بعد از این صحبت قرار بر این شد هرکس شهید شد لبخند بزنه.

ما می­ دونستیم این حقیقت وجود داره و ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمی ذارن ولی در حد شوخی بود که این موضوع رو مطرح کردیم.

بعد از چند ساعت که برای باز پس گیری و آوردن پیکر شهدا به تل مزار رفتیم وقتی به سنگر آقا مصطفی رسیدم، دیدم مصطفی به صورت روی زمین افتاده.

همین که مصطفی رو برگردوندم دیدم خون تازه از مصطفی روی زمین ریخت انگار همین الان شهید شده. در همان لحظه دیدم یک لبخند نازی رو صورت مصطفی ست.

اونجا بود که یاد اون شوخی سر سفره افتادم. پیکر مطهر مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابه جا شد اما هنوز لبخند مصطفی بود.

خدا رو شکر که تمام لباس های من متبرک به خون شهید مصطفی شده بود. هنوز لبخند اون صحنه که دیدمش جلو چشامه....

راوی: شهید حسین هریری

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA


زندگی نامه شهیدعلی اصغر رضایی

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ

شهید مدافع حرم علی اصغر رضایی از لشڪر فاطمیون 

ولادت:1370/11/21

شهادت:1394/4/19

محل شهادت: سوریه تدمٌر

مزار: شهریارصفادشت گلزار شهدای بی بی سکینه س

بسم رب شهداء ورب الحسین سرور شهیدان عالم که درمکتب شهداء چون افتاب می درخشد

شهید علی اصغررضایی یکی ازسربازان رشید فاطمیون ودلاورحضرت زینب کبری س وحضرت رقیه باب الحوائج و اهل افغانستان هستن ، 

علی اصغر درسال 1370درایران واقع شهریار چشم به جهان گشود ایشون دارای دوخواهروسه برادر بودن که خودش فرزند سوم خانواده بودن پدربزرگوارشون کشاورزبودن.

خانواده علی اصغر درسن ۱۶سالی همه به  افغانسان رفت در ولایت دایکندی علی اصغر در سن ۱۹ سالی تنهابه ایران برگشته و بعنوان  یک مهاجر دریکی ازنقاط شهر تهران ساکن شدن.

بعد چند سال علی اصغر تصمیم گرفت که ازواج کنه به پدر مادرش به افعانستان زنگ زده که شماباید برای من از پشت تلفن خواستگاری کنید پدرعلی اصغر قبول کرد زنگ زد به پدرهمسرش قبول کرد. 

علی اصغر تنها بود پدر مادرش نبود سال1393 ازواج کرد درسال 1394 به سوریه  رفت سه ماه خدمت کرد 1394/4/19 به شهادت رسید.

راوی: همسرشهید

شهدارا یاد کنیم حتی با ذکر صلوات

313@fatemeuonafg31

 ڪانال رسمے فاطمیون

شهید سید امین حسینی

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ب.ظ

شهید سید امین حسینی

تاریخ ولادت1355/1/1

تاریخ شهادت1393/18/3

محل دفن بهشت معصومه

محل شهادت حلب

مرد با ایمانی بود وقتی که در تلویزون بمباران حرم حضرت زینب سلام الله علیها را مشاهده کرد، دیگر در این حال و هوا نبود میگفت من باید بروم از حرم عمه ام دفاع کنم.

پدر و مادرم رضایت دادند تا برود، وقتی که به فرودگاه رسید عمه ام به او تماس گرفت و او را منصرف کرد.

فردایش به سرکار رفت، وقتی که برگشت پاهایش فلج شده بود.

75روز همان طور باقی ماند و به دکتر رفت ولی خوب نشد. 

شب 75ام بود که گفت: اگر پاهایم خوب شود یکسال میروم از حرم عمه ام دفاع میکنم، فردایش دوباره پاهایش خوب شد.

سرانجام به سوی سوریه رفت و در روز ولادت حضرت علی اکبر، به شهادت رسید

و در نیمه شعبان روز ولادت امام زمان عج الله تعالی به خاک سپرده شد.

به نقل از خواهرشهید

روحش شاد و یادش گرامی.

گروه فرهنگی سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

فقط چند روز تا آخرین اعزام...

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ


فقط چند روز تا آخرین اعزام...

با اینکه پای راستش بر اثر جراحت در منطقه اذیت میکرد و گاهی اوقات صورت و سرش بر اثر موج انفجار و ترکش درد میکرد ،برای اعزام به منطقه بیقرار بود 

اصلا به روی خودش نمی آورد و در اجتماع با روی خوش با دیگران برخورد میکرد

اصلا حواسش اینجا نبود و دائم به فکر بچه ها در منطقه بود

انگار آقاجواد داشت آماده میشد برای پریدن....

@jamondegan


خاطرها ی از شهید مختاربند

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ


همسرشهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند

حاج حمید برای عروسی پسرم آقا محمدحسین، آیت الله حائری شیرازی را دعوت کرد. 

آیت الله حائری به ایشان گفت که در کنار همه کسانی که از فامیل و دوستان دعوت کرده‌ای حتما یک عده انسان‌های مستمند را هم دعوت کن که این توصیه امامان معصوم(ع) و مایه برکت این ضیافت می‌باشد. 

حاج حمید هم این کار را انجام داد و ما در عروسی بارضایت کامل از این خانواده ها پذیرایی کردیم.

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband