مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

داداش مرتضی شفیعمان باش

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ق.ظ


دلنوشته ای از جنس خاطره 

واژه های دلتنگی را نمی نویسم چون دلتنگی از چشمانم می بارد...

کاش بارش چشمانم و قلب پریشانم لحظه ای امان می دادند تا بگویم عجب حکایتی است حکایت معرفت تو داداش مرتضی 

امروز روز عرفه است... روزی که تو آسمانی شدی و رفقایت در فراقت نوشتند "الوداع خاطره ها ..."

آه از آن خاطره ها... آتش می زنند این روزها بر جان و دلمان 

حالا یک سال گذشته است ... یک سال دوری و دلتنگی 

دلتنگی ها را نمی خواهم بگویم ... می خواهم بنویسم باورم نمی شود اینقدر خوش قول باشی و بر سر عهد و پیمانمان وفادار ... اما چرا باورم نشود؟! تو در همان روزهای بودنت هم برایمان سنگ تمام می گذاشتی ... برای تک تک مان

دعاهایت در حرم عمه جان... در جوار دخت سه ساله ارباب... عکس های باب الجواد... به یادتان هستم های گاه و بیگاه... مگر فراموشمان می شود

و اما از همه این ها که می گذرم، می بینم حالا هم که در کنارمان نیستی برایم دست به دعا برداشته ای... در سفر آخر به پابوسی امام رئوف ساعت ها زیر بلرش بی امان برف در ورودی باب الجواد ایستادم و امام رئوف را به فرزند دلبندش و به خادم شهیدش قسم دادم و آرام روانه مزار تو شدم ... سنگ مزارت را که دیدم دردهای دلم آغاز شد ... گلایه ها و شکایت ها

داداش مرتضی این رسمش نبود... قرارمان این نبود... تو را مهربان تر و بامرام تر از این حرفا می دانستم که بروی و فراموشم کنی ... 

قرار بود من برایت دعا کنم که به آرزویت برسی ... تمنای شهادت در چشمانت موج می زد ؛ و من بی اختیار در شب شهادت امیرالمومنین در حرم امن رضوی در اثنای الغوث الغوث خلصنا من النارها برایت  از خدا خواستم و تو قرار شد شفاعتم کنی و برای حاجت دلم دست به دعا برداری... 

گلایه ام همین بود ، تو رفتی ولی مرا و حاجتم را و قولت را فراموش کردی ... در کنار مزارت در همان سوز سرما اشک می ریختم و در هنگام خداحافظی بار دیگر از تو خواستم رسم مهمان نوازی به جا آوری ... و بماند مابقی حرف هایمان 

امروز درست در روز آسمانی شدنت هدیه ای به من دادی از نوع حاجت روایی

عجب حکایتی است حکایت معرفت تو ... داداش باز هم مرا شرمنده خود کردی 

تو زنده ای در قلب های ما ... داداش مرتضی شفیعمان باش 

شهید عرفه

شهید مرتضی عطایی

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



"زیارت ضریح چشم‌هایش

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ق.ظ

زیارت ضریح چشم‌هایش"، 

گفت‌وگو با مادر و پدر گرامى شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)

نویسنده: زهرا عابدی

منبع: ماهنامه_فکه ١٧٢

خانه پدری آقا‌مرتضی، بعد از گذرِ یک ‌سال از شهادتش، پر است از عکس‌های او. دیوارهای بیرونی و درونی خانه، چشم‌هایش را در برابرمان ترسیم می‌کند. چشم‌هایی که نگاه‌های عمیقش هر که را با او دم‌خور بود، مجذوب کرده است.

پدر آقامرتضی، با این که مدام بغض می‌کرد و چشم‌هایش گلوله‌های آتش بود، با حرف‌ها و شوخی‌هایش بی‌وقفه ما را می‌خنداند، مادرش اما در سکوتی خلصه‌وار به حرف‌های‌مان گوش می‌داد و گه‌گاهی مسائلی را یادآوری می‌کرد. حافظه قوی و ریزبینی‌اش در مسائل، مدام به داد گفت‌وگوی گرم و صمیمانه‌مان می‌رسید و آن را در مسیری درست هدایت می‌کرد.

وقتی حرف‌ها گل کرد و قصه آقامرتضی تا لحظه شهادت پیش رفت، وقتی مادر آقامرتضی تعریف کرد که کاملا برای شنیدن خبر شهادت او آماده بوده است، بی‌طاقت شدم و پرسیدم این همه صبر و آرامش چطور وجودتان را گرفته است. مگر می‌شود مادر باشی و خبر شهادت فرزندت را بدهند و تو فقط راضی باشی به رضای خداوند؟! قصۀ حسین علیه‌السلام را برایم تعریف کرد و قصه ام‌البنین را. قصه‌ای که شاید تا قبل به افسانه می‌ماند و حالا برایم رنگ واقعیت گرفته بود. کار به این‌جا که رسید، گلوله‌های سرخ چشم‌های پدر آقامرتضی، شروع به باریدن کرد. صدایش لرزید و گفت: «‌به خدا قسم، مرتضی که سهل است، دو پسر دیگرم فدای سر حسین (ع)!» سکوت کردم. خواستم مقاومت کنم و سوال‌ها را ادامه دهم و پایبند اصول حرفه‌ای خبرنگاری‌ام باشم، اما گریزی از این توفان نبود. مقابل ضریح چشم‌های آقامرتضی، همگی خیس باران شدیم.

برای خواندن متن کامل به لینک زیر بروید↙️

https://goo.gl/Fa4mYv

 @labbaykeyazeinab

پیامک شهید حججی در روز عرفه به همرزمش

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ق.ظ


خداوندا روزی از تو شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت.. شهیدحاج احمد کاظمی

سالگردی دیگر از پروازفرمانده عزیزمان گذشت..

خدا را شاکریم که مایه سربلندی همه ما شد

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۳۷ ق.ظ


واکنش پدر شهید حججی به بازگشت پیکر فرزندش

ما چشم به راه رسیدن محسن هستیم و امیدواریم هرچه زودتر پیکر محسن از تدمر به دمشق و بعد هم به تهران برسد.

محسن راهی را رفت که سرنوشتش بود و خدا را شاکریم که مایه سربلندی همه ما شد.

@mostafa_sadrzadeh

بسم رب الشهداء و الصدیقین

"پاتوق همیشگى، بخش سوم" ...

آن هیئتِ سنتى از هیئت هاى دیگر متمایز بود. خاکى بودن و اخلاصى را که در آن هیئت و متولى آن مى دیدم، خیلى برایم جالب بود. به قول حاج قاسم، برخى مداحان در هیئت ها مى گویند حسین، سین، سین! در بعضى از هیئت ها هم افرادى براى چشم و هم چشمى، کارهایى مى کردند یا اینکه با شیوه هاى جدید، مداحى مى کردند و من اصلاً با آنها صفا نمى کردم؛ براى همین هر دوشنبه به حسینیه قمى مى رفتم. حاج قاسم هر شبِ دوشنبه، آدم هاى مستحقِ دور حرم را اطعام مى کرد و من هم براى کمک به او مى رفتم. در خودِ هیئت هم زیارت عاشورا و دعاى توسل مى خواندیم. گاهى زیارت عاشورا را من و دعاى توسل را پسرخاله ام مى خواند.
البته من صدا و سبکى ندارم که مداحى کنم، اما دعا، مخصوصاً ندبه و کمیل را زیاد مى خواندم. بعد هم که مراسمِ حسینیه تمام مى شد، سفره مى انداختند. گاهى بر سر سفره آدم هاى کارتن خواب و بعضى وقت ها افراد معتاد هم مى آمدند که از نظر ما علیه السلام نبودند و زیاد از آن ها خوشِمان نمى آمد.
یک روز به حاج قاسم گفتم: "حاجى، زمانى که سفره مى اندازى، آدم هاى معتاد هم هستند. به نظر من درست نیست که اینها را اطعام کنیم." حاج قاسم گفت: "آق مرتضى، بالاخره اینها هم بنده خدا هستند. از همه این حرف ها هم که بگذریم، اگر یک نفر واقعاً گرسنه باشد و شکمش سیر شود، ما را بس است." این اخلاص عجیبى که در او مى دیدم باعث شده بود که معمولاً به هیئت دیگرى نروم. علاوه بر برنامه ثابت هیئت در هر شبِ دوشنبه، براى شهادت ائمه علیهم السلام و تاسوعا و اربعین هم در حسینیه مجلس عزا برگزار مى شد.

ادامه دارد ...
صفحه ٣

✍️ برگرفته از کتاب:"ابوعلىکجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى
به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى

بسم رب الشهداء

"روز عرفه" ...

روز عرفه بود. [شهید محمد پورهنگ] حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمى‌توانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند برای همین هم درمان‌ها اثر نمى‌کرد.

روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: خیلی برام دعا کن که امام حسین [علیه السلام] یه نگاه بهم کنه. دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد.

   -  پرسیدم: چی شده؟

گفت: "مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد".

 "دم عشق، دمشق" 

@labbaykeyazeinab

شهید مدافع حرم محمد اسدى به روایت خواهر گرامى شهید

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۳ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

"ما مدّعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند؛ (بخش بیستم)، غیرت و شجاعت" ...

دو تا خصیصه که تقریباً تمام همرزمان دور و نزدیک غلام عباس، اون رو متمایز از همه میدونستن غیرت و شجاعتش بود.

به طوری که، در سوریه به خوش غیرتی معروف شده بود و به گفته جانشین گردان حتی زمان پیشروی دشمن حاضر نبود لباس غیرنظامی اش رو دشمن ببیند.

چیزی را که نمی توان از خاطر برد خوش غیرتی و مسئولیتی بود که محمد به همه انسان ها داشت.

یکی از دوستان محمد تعریف می کرد:

روزی در یکی از کمربندی های شهر، خانمی توسط راننده از ماشین بیرون افتاد. هیچکس جرأت نکرد [ماشین را] نگه دارد. 

محمد ایستاد و با اورژانس تماس گرفت. هرچی می گفتم بیا برویم ممکن است دردسر شود، منتظر ماند تا اورژانس بیاید.

وقتی گفتند شما زنگ زدی؟ پاسخ داد: باید فکر کنیم این خانم هم ناموس خودمان است. 

تا آمدن اورژانس و اعزام این خانم به بیمارستان ماند و توجهی به تذکرات دیگران نکرد.

@labbaykeyazeinab

فرزند آمد پدر رفت

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ب.ظ


شهید مدافع حرم حسن ملا غریب نام جهادی (ابوجریحه) 

پس از یک روز بعد شهادتش فرزندش بدنیا آمد

فرزند آمد پدر رفت

فاطمیون

درود بر غیرت مدافعان حرم



بازگشت پیکر مطهر شهید محسن حججی

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ

پیکر مطهر شهید محسن حججی تحویل حزب الله لبنان شد

بروید و برسانید به بنی هاشمیان 

پیکر یار حسین بن علی در راه است

@haram69

نامه همسر شهید محسن حججی به همسرش

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۵ ب.ظ


بسم رب الشهداء و‌الصدیقین

سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.

میم، مثل حسین

۴۲روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی.اولی زندگی در دنیا و‌ دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.هر چه بود عشق بود و عشق.

خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و‌بالایت را، هم سرت را.

راستش را بخواهی فکر نمی‌کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.

عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی و‌گفتی:«دلتنگتان شده‌ام ».

آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.

آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، هم سرم را می بینم یا نه؟! اما ، می‌دانم به اسارت نمی روم.

همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.

محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده.

می‌گفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».

گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»

گفتی:«من سر این سفره نشسته ام و‌رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».

تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.

همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف می‌زدم و می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام آرام می‌شد.

می‌دانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها.پیوند این زندگی آسمانی است.

اما می‌دانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که می‌رویم.مداحی هم برایم می کنی.

یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی و‌خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت.

راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است.

شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم.موضوع های زیادی دارم.مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی.داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد.داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن.داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد.داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.

قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.

محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟!ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند.برای آمدنت هم سنگ تمام می‌گذارند.رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».

همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم.با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای. دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. می‌خواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.

درد بازو  و پهلو را احساس کنم....که حس کردی. شهادت بی درد هم نمی‌خواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم....بی کفن شدی، بی سر هم شدی.

سر دادی و سردار شدی.

مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلا مگر می شود؟! اما نه، تعجب هم ندارد. از مادرت حضرت زهرا (س)به ارث برده ای. مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین (ع) .

با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود.غریب گیر آوردنت.

خنجر...پهلو...زخم...اسارت...تشنگی...‌رجز خوانی...خیمه...آتش... دود...سر جدا... بدن بی سر....روضه ام‌تکه تکه شده.هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه مقدسه است.یک نفر بگوید مگر امروز، روز  عاشوراست.

اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس و‌بزم شراب یزید نبردند.در حرم امام رضا(ع)برایت مجلس آبرومندانه ای گرفتند.همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد.حرم امام رضا(ع)؛شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا.

هنوز ادامه اش مانده. با آمدنت داری دلبری می‌کنی برای امام‌زمانت.

محسن جان؛مرد من.در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد. چقدر برایت حرف دارم.ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان.

تو هم بیا و‌برایم بگو.از لحظه لحظه شیرینی های این سفر.

@tollabkarime

شهید مدافع حرم کمیل قربانى به روایت همسر گرامى شهید

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین


شنیده بودیم مؤمن واقعی آدمی است که حزنش در دل و لبخندش بر لب است ...

آقا کمیل مؤمن واقعی بود. حزن را در خلوت با خدا شریک بود و لبخندش از پیرمرد رهگذر گرفته تا بچه های کوچک فامیل و مسجد ... قلب های اندوهگین زیادی را شاد می کرد، نه مثل مؤمن خشکی که همیشه غصه دار باشد، نه.

راه شادی حلال را خوب پیدا کرده بود، شاد کردن بنده های خوب خدا را.


برگزفته از کانال "دم عشق، دمشق" @labbaykeyazeinab

شهید محسن حججی: مومن باید زرنگ باشد ...

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۹ ب.ظ

به گزارش اخبار جهادی، این روزها کمتر کسی هست که محسن را نشناسد. حتی آنهایی که زیاد با دنیای مجازی سر و کاری ندارند محسن را می شناشند. وقتی خدا بخواهد به بنده ای عزت بدهد و او را بزرگ کند؛ می شود همین محسن حججی. با رفتن محسن خیلی ها از خواب غفلت بیدار شدند و برعکس تصور دشمن اتحادی عجیب در بین آحاد مردم به وجود آمد. که حقیقت زنده بودن شهید را می توان به خوبی درک کرد.


همرزم و فرمانده محسن حججی : از زمان حضور محسن در سپاه مدت زیادی نمی‌گذرد. بعد از دوره‌ی آموزشی به‌عنوان نیروی جدید پیش من آمد. یک روز برای اینکه ایشان را نسبت به زرهی توجیه کنم به همراه هم در آشیانه تانک‌ها رفتیم. قرار بود از دریچه‌های زیر تانک بازدید کنیم و برای سرویس تعدادی از آن‌ها را بازکنیم. به همراه هم داخل پاچال رفتیم بعد از اینکه کارمان تمام شد برای بستن دریچه‌های زیر تانک نیاز بود باهم همکاری کنیم. چون هم بد جا قرار داشتند و هم سنگین بودند. زمانی که ایشان دریچه‌ها را نگه داشتند و من می‌بستم با یکدست دیگر پیچ‌های قسمت دیگر را محکم می‌کرد. به او گفتم: آن‌ها را بعد محکم می‌کنم. گفت: مؤمن باید زرنگ باشد. از همه‌ی اعضای بدنش به‌درستی استفاده کند. وقت و پول بیت‌المال هدر نرود؛ و جسم ما هم آماده برای روزهای سخت باشد؛ و وقتی خوب توجه کردم دیدم به گوشی که سخنرانی حاج‌آقا عالی را پخش می‌کند گوش می‌دهد. زیر لب هم ذکر یا ستارالعیوب می‌گوید. گفتم: ما کجا و روح بلند شما کجا. تا اینکه بعد از شهادت با خودم فکر می‌کردم پی بردم که آن آمادگی و رشادت در زمان دستگیر شدن حاصل زحمت‌های فروان بود که متحمل می‌شد. تا توانست این‌گونه سربلند باشد.


در مرحله آخر که ما باهم به سوریه رفته بودیم یک روز روی یک‌تکه سنگ روی تپه‌ای نشسته بود، رفتم کنارش و گفتم: چرا غمگینی؟ اینجا برای چی نشستی؟ گفت: دنبال یک ترکش سر گردونم یا یک تیر که بیاید به سینه من بخورد. آمادگی اعتقادی بسیار خوبی داشت با توجه به اینکه نیروی جدید بود و اولین بار بود در سوریه حاضرشده بود واقعاً شجاع بود و هر کس ایشان را می‌دید فکر می‌کرد چند سال هست در سوریه می‌جنگد به لحاظ تخصص زرهی هم خیلی زود خودش را رسانیده بود به خیلی از بچه‌های زرهی که سابقه‌های زیادی داشتند. ازلحاظ دینی هم شد سالار شهدای مدافع حرم در تمام زمینه‌ها واقعاً مجاهدانِ تلاش کرد و درنهایت به آرزویش رسید.


همرزم محسن : مهر و آبان سال ۹۴ همان روزهایی که بچه‌های لشگر زرهی هشت نجف یکی‌یکی پرپر می‌شدند. (موسی جمشیدیان و حسن احمدی و کمیل قربانی و محمدجواد قربانی و حمیدرضا دائی تقی و پویا ایزدی.) محسن هم همراهشان در سوریه بود. یک دریچه زیر تانکشان باز شد با یکی بچه‌ها زیر تانک رفتند. باید بسته می‌شد. همین‌طور درازکش زیر تانک شروع کردند به درست کردنش. خاک آنجا خیلی ناجور بود ما به او میگیم خاکِ مرده که در اثر تردد زیاد ادوات زرهی شنی دار به این شکل درمی‌آید.


درست یادم نیست ولی فکر کنم یکی دوساعتی طول کشید تا به‌سختی و با زحمت درستش کردند. بااینکه تازه از یک شهر دیگر در فاصله خیلی دور تانک را آورده بودند. وقتی کارشان تمام شد و بلند شدند تمام بدن و لباس‌هایش و حتی ریش و موی سرشان با خاک یکی بود جوری که انگار مجسمه گلی‌اند. سردار امینی هم آنجا بود آن‌قدر از این خلوص در کارشان خوشحال و بی‌قرار بود که تا مدت‌ها هر جا می‌رفت از حججی و دوستش می‌گفت. جاهای مختلف. انگار ایشان هم یک‌چیزی در وجود محسن دیده بود. بعد هم تانک را که مدل نسبتاً جدیدی بود بردند بالای تپه و ده‌ها گلوله با دقت بالا نصیب دشمن کردند و تلفات زیادی هم دادند. آن روزها سردار دل‌ها خودش مستقیماً عملیات را زیر نظر داشت و خیلی از این عملیات راضی بود و کلی برای بچه‌ها پیام تشکر فرستاد؛ و البته محسن ماقبل از شهادتش ضربه سنگینی به تروریست‌ها وارد کرده و خدا فقط می‌داند که چندتایی را آن روز هلاک کرد. این جمله‌اش هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که به فرمانده می‌گفت حاجی هر کاری که دستور بدید من انجام می‌دهم فقط شما به من بگو کجا را باید بزنم.


البته این جمله را در خط مقدم و در برابر موشک‌های تاو آمریکایی گفتن کار هرکسی نبود. چند روز بعد هم دشمن تانکش را با موشک هدف قرارداد که به اذن خدا آسیب جدی ندید و مثل‌اینکه خدادوست داشت محسن را حسین وار ملاقات کند.


منبع:مشرق


https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


روایتى از شهید مدافع حرم محمد کامران - پرداخت خمس

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۵ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمد بر سر مسائل فقهی و حلال و حرام به ویژه مسئله "خمس" حساس بود.

تا آنجا که غذای هر مجلسی را استفاده نمی کرد، تا آن که مطمئن شود که خمس آن داده شده است.


برگرفته از کانال " دم عشق، دمشق"  @labbaykeyazeinab

بسم رب الشهداء و الصدیقین


"پاتوق همیشگى، بخش دوم" ...


مرتضى عطایى هستم، متولد ٤ اسفند ١٣٥٥ در مشهد مقدس. ما شش تا خواهر و برادر هستیم؛ سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلى از شرارت هاى دوران کودکى ام در خانه تعریف مى کند، اما در مدرسه یک مقدار خجالتى بودم و شیطنت خاصى نداشتم.

پدرم کارمند راه آهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار مى کرد. بعد از ظهرها هم براى تأمین مخارج خانواده در مغازه اى که اجاره کرده بود، به کار تعمیر تأسیسات ساختمان مشغول بود و الان ده پانزده سالى مى شود که بازنشسته شده است. من از همان کودکى در کنار تحصیل، پیش پدرم مى رفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم.

🔺خانه ما در پنج راه (نواب صفوى) و نزدیک حرم بود و خانه پدربزرگم هم در خیابان نواب ١١. رو به روى خانه پدربزرگم حسینیه اى به اسم حسینیه قى بود. حسینیه اى با قدمت شصت هفتاد سال که از بچگى، کم کم پاتوق همیشگى من شد و جذب صفاى باطن حاج قاسم [زند شهرى، معروف به قمى]، متولى آن هیئت شدم.


ادامه دارد ...

صفحه ٢


✍️ برگرفته از کتاب: ابوعلىکجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى

به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى


شهید مهدی صابری ابراهیم وار وارد آتش شد ...

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۳ ب.ظ

روایتى از شهید مدافع حرم مهدى صابرى (غلامحسین)


بسم رب الشهداء و الصدیقین

به قطع و یقین شهید "مهدى صابرى" فرمانده گروهان خط شکن "علی اکبر" [علیه السلام] یکی از شجاعترین و دلیرترین فرماندهان میدانی لشکر فاطمیون بود.

در یکی از عملیات ها در شهر حلب در حالی که دشمن تکفیری با موشک های بسیار پیشرفته کورنت و تاو نسل دو (اهدایی اسرائیلی ها و آمریکایی ها به جبهه النصره و ارتش آزاد) ادوات زرهی رو به آتش می کشید و به همین علت هم هیچ تانک و نفربری جرأت مانور قدر در آن عملیات رو نداشت به آقا "مهدی" اطلاع می دهند که عده ای از رزمندگان فاطمیون زخمی شده اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک های هدایت شونده تاو، امکان جابجایی مجروحین وجود ندارد.

این فرمانده شجاع بدون تردید و مصلحت اندیشی های دنیوی سراغ یک نفربر می ره و با علم به اینکه ممکنه مورد اصابت موشک قرار بگیره و زنده زنده در آتش بسوزه، ابراهیم وار وارد آتش میدان دشمن می شود و تک و تنها به سراغ مجروحین می رود و همه آنها را یکی یکی سوار نفر بر می کند و به سلامت بیرون می آید.

برگزفته از کانال "دم عشق، دمشق" @labbaykeyazeinab