مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهید جاویدالاثر مدافع حرم زکریا شیری

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ


تولد: ۹ فروردین ۱۳۶۵ / خدابنده زنجان 

مسئولیت: پاسدار و رزمنده  تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر(عج) قزوین

شهادت: ۴ آذر ۱۳۹۴ / حلب

زکریا شیری شهید مدافع حرم از پاسداران تیپ 82 سپاه صاحب‌الامر(عج) استان قزوین بوده که در نهم فروردین ماه سال 1365 در خدابنده‌ زنجان به دنیا آمد و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در آذر ماه سال 94 در سوریه به درجه رفیع شهادت رسیده است

پیکر مطهر این شهید گرانقدر در منطقه به جا مانده و تاکنون به کشور بازنگشته است.#شهادتت_مبارک

یک دختر 4 ساله و یک پسر 2 ماهه دو دردانه به یادگار مانده شهید زکریا شیری هستند

هدیہ به روح مطهرش صلوات

https://www.instagram.com/salam_bar_ebrahim1336/

مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافع حرم قم

مسلمان و شیعه شدن یک مسیحی توسط حاج عمار

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ



بخشی از کتاب عمار حلب《زندگینامه‌ی شهید محمدحسین محمدخانی》

 بعد از شهادت حاج عمار وارد مقر قبلی‌اش شدم. رزمنده ای مسیحی به اسم 《یادمین》 جلویم را گرفت.

 گفت: فکر کنم شما رو با حاج عمار دیده بودم، ایرانی هستی؟

گفتم:بله

گفت:حاج عمار روضه‌ی ناتمامی رو برای من گذاشت و رفت.

گفتم:تو رو چه به روضه؟!مگه مسیحی نیستی؟!

گفت:《چند وقتی با حاج عمار بودم. جذبش شدم. می‌خواستم ببینم اسلام و شیعه چه چیزی داره که ازش آدمی مثل اون بیرون میاد. کم کم مسلمان و شیعه شدم. یه روز بهش گفتم که فرمانده، داستان حضرت زینب(س) شما چیه؟! 

اون هم برام تعریف کرد که ایشون روز عاشورا همه‌ی افرادش، حتی پسرانش هم شهید شدن و بعد از اون همه مصیبت، به حالت اسارت اومدن شام. همون موقع حاج عمار رو با بیسیم صدا کردن که بره.》

زار زار گریه می‌کرد که حاج عمار روضه را ناتمام گذاشت و رفت و شهید شد...

فرمانده تیپ سیدالشهدا 

https://telegram.me/shahidmohammadkhani

خاطره ای از شهید علی الهادی احمد حسین

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

خاطره ای از شهید علی الهادی احمد حسین

راوی،ابراهیم دوست شهید:

بعضی وقتها ما با دوستانمان در مسجد شیخ راغب حرب که کنار یک باغ نزدیک بیمارستان بود می نشستیم.علی هر وقت می آمد دست پر بود و با خودش برای ما و بقیه ی دوستان شیرینی و تنقلات می آورد و با این کار ما را غافلگیر میکرد.

علی خیلی خنده رو بود و همیشه در کنار هم شاد بودیم. علی با شوخیهاش همیشه جو دوستانه و شادی را در جمع دوستان برقرار میکرد.

مثلا یک روز تولد یکی از دوستانمان بود.علی برای دوستش یک کادو گرفته بود و با خودش آورده بود و توی جمع دوستانمون به اون هدیه داد. وقتی دوستمون کادو و هدیه ای که علی برای اون اورده بود را باز کرد،دید که یک اسباب بازی بچه گونه است.ما وقتی این صحنه را دیدیم کلی خندیدیم و از شوخی علی مدام باز خندمون میگرفت، حالا هم هر وقت به این خاطره فکر میکنیم و به یادش می افتیم خنده مون میگیره و این خاطره فراموش شدنی نیست.

شهیدمدافع حرم 

علےالهادےاحمدحسین 

شهید۱۷ساله حزب الله

کانال رسمی شهیدمَشلَب در تلگرام

https://t.me/AHMADMASHLAB1995

هادی دلها

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۹ ب.ظ


روزی که شاگرد دبیرستانی ام آمد و گفت کتاب پسرک فلافل فروش کتاب قشنگی است درباره یک مدافع حرم است که شهید ابراهیم هادی را دوست داشته،همین تلنگر بود برای رفتن سمت کتاب،

نمیدانستم با خواندنش چه اتفاقی میفتد برای دلم ...کتاب را تهیه کردم ،خواندم ،محو کتاب بودم،نه؛ محو جناب هادی بودم ،یک پسر جوان این دوره ای،با آن روح بزرگ، همت بالا ،معصومیت خاص و ایمان واقعی...

اینکه ایشان شهید ابراهیم هادی را دوست داشتند خودش دلیلی بود که بخواهم کتاب زندگی آقا هادی را ورق بزنم،اما وقتی کتاب را خواندم شیفته شخصیت ایشان شدم،عجیب دوستشان دارم،

وقتی اسمشان را می شنوم و یا نگاهم مزین می شود به تصویرشان دلم می گیرد به اندازه تمام دلتنگی های غروب شلمچه‌ ،

و دلم پر می کشد برای رفتن به‌ گلزار شهدا و دیدن آن ماکت نشسته که چشم دوخته به زائرین شهدا آنهم نزدیک مزار یادبود شهید ابراهیم هادی،

انگار حرفهای دلم را نمی توانم بنویسم ،حرف دل است دیگر؛جایش توی دل است،همه اش بماند همانجا

شاید روزی روبروی شهید ابراهیم هادی و شهید محمد هادی ذوالفقاری ایستادم و گفتم معنای مرد بودن را دیگر خوب می فهمم و حرف دلم را فریاد می زنم که تو این دنیای پر از نامردی ،دلم آرام می گیرد به حس حضورشان...

«شهید محمد هادی ذوالفقاری»

 @molazemanHaram69

سالگرد شهادت شهید هادی ذوالفقاری

رزمنده دیروز مدافع امروز

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ب.ظ


رفتــی 

امــانــرود 

یادتوازخاطـره‌هـا...

فرمانده ‌پدافندهوایـی 

لشگر۱۰حضرت سیدالشهدا(؏)

شهادت:۹٤/۱۱/۲۵حلب

رزمنده دیروز مدافع امروز

شهید سردار رضا ایزدیار

سالروز شهادت

 @jamondegan

"ابوعلى کجاست؟ ۳

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۵ ب.ظ



"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

خیلى درگیر بسیج بودم. هفته اى یک شب گشت بسیج بود و من تا صبح در پست ایست و بازرسى بودم. هفته اى یک شب شیفت حرم بودم و شب هاى دوشنبه هم به هیئت حاج قاسم قمى مى رفتم.

از طرف دیگر در طول روز هم خیلى درگیر کار بودم و برگزارى کلاس هاى بسیج و آموزش، حسابى وقتم را پُر کرده بود. خانمم شاکى شده بود و مى گفت: "هر روز بسیج! هر روز گشت! هر روز آموزش!"

یک روز گفت: "مى خواهم جدّى با تو صحبت کنم." گفتم: "چى شده؟" گفت: "تکلیف من را معلوم کن. مدام گشت بسیج، آموزش، اردو، رزمایش! تا کى مى خواهى این طورى باشى؟ دیگر باید انتخاب کنى؛ یا من یا بسیج." در همان حالت عصبانیت، من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: "بسیج را عشق است." بنده خدا عصبانى شد و گفت: "تو خیلى کله شَق هستى." خلاصه کوتاه آمد.

شهید حسن قاسمى دانا، اولین شهید ایرانى بود که به اسم مدافع حرم در مشهد تشییع شد. بعد از تشییع جنازه او به حرم رفتم. در آنجا تصمیم گرفتم به سوریه بروم؛ تا قبل از شنیدن خبر شهادت حسن در فکرم بود که به سوریه بروم، اما شهادت او من را مصمم تر کرد.

در یکى از سفرهاى اربعین، مقدمات رفتنم به سوریه فراهم شد. من به سفر کربلا زیاد رفتم، تقریباً ٢٨ مرتبه. در سفرِ آخر از حضرت سیدالشهداء خواستم که امضا کند و من هم افتخار سربازى خواهرشان را پیدا کنم.

براى نیمه شعبان از نجف تا کربلا پیاده مى رفتیم. سفرهایمان بین چهارده تا بیست و یک روز طول مى کشید. کاروانى هم به صورت مجرّدى در اربعین راه مى انداختیم و فقط آقایان را مى بردیم. براى پیاده روى اربعین سال ٩٣ کاروانى راه انداختم؛ کاروانى از دوستان و آشنایان که حدود چهل نفر مى شدیم. در این سفر آخر، آقایى به نام موسوى همراهمان بود. به او گفتم: "حاجى، خیلى وقت است که دوست دارم به سوریه بروم، ولى نمى دانم چطورى!" گفت: "این که کارى ندارد! به مشهد که رسیدیم، بگو تا رفقاى خودمان کارَت را هماهنگ کنند."

یک هفته بعد از اینکه به مشهد آمدیم، پیش یکى از مسئولین رفتم و گفتم: "قضیه رفتن به سوریه چطورى است؟" گفت: "به گلشهر مى روى. در فلان مسجد اسمَت را مى نویسى و من هماهنگ مى کنم که شما را به سوریه بفرستند. اگر بخواهى، مى توانم براى عراق هم هماهنگ کنم."

من هم از همه جا بى خبر، به آن آدرس رفتم و گفتم: "آمده ام براى سوریه ثبت نام کنم." گفتند: "مدارکت را بده." کپى شناسنامه و گذرنامه، همه را روى میز گذاشتم. با تعجب گفت: "آقا شما که ایرانى هستید!" گفتم: "بله دیگر، ایرانى هستم." گفت: "اینجا فقط بچه هاى افغانستانى ثبت نام مى کنند. برو آقا ثبت نام نداریم." از همان جا به رفیقم زنگ زدم و گفتم: "اینکه مى گوید ثبت نام نداریم!" گفت: "من الان هماهنگ مى کنم." دو سه بار زنگ زدم و گفتم: "قضیه ما چى شد؟ ما اینجا مانده ایم." گفت: "ظاهراً آن کسى که من با او هماهنگ کردم، براى مأموریت به عراق رفته، باید یک ماه صبر کنى تا برگردد."

من که دیگر هوایى شده بودم، نمى توانستم یک ماه صبر کنم. دل توى دلم نبود و مى خواستم هر چه زودتر بروم. شب بعد دوباره به آنجا رفتم. کسى که توى دفتر بود، گفت: "آقا شما دیشب آمدید و گفتم که نمى شود." گفتم: "شاید راهى پیدا شود." گفت: "نه آقا هیچ راهى پیدا نمى شود. برو. فایده اى ندارد."


دیگر کار هر شبم این شده بود که به آن مسجد بروم و بگویم مى خواهم به سوریه بروم و آنها هم بگویند نمى شود. آنجا تقریباً ٢٥ کیلومتر تا خانه ما فاصله داشت و تا یک هفته، هر شب موقع نماز مغرب و عشا خودم را به آنجا مى رساندم.

آن بنده خدا مى گفت: "با این رفتن و آمدن ها خودت اذیت مى شوى." من هم مى گفتم: "حالا مى آییم، ببینیم چه مى شود." بچه هاى افغانستانى مى آمدند و ثبت نام مى کردند و من با آنها صحبت مى کردم. از طرفى مدارکم را هم به ستاد بازسازى داده بودم تا با توجه به شغلم که تأسیسات بود، به آنجا بروم. آنها هم گفته بودند: "براى کار تأسیسات در حرم حضرت سیدالشهداء [علیه السلام] خبرتان مى کنیم." قبلاً یکبار با ستاد بازسازى به کربلا رفته بودم و آنها از من راضى بودند.

به خانمم هم گفته بودم در ستاد بازسازى براى کار تأسیسات ثبت نام کردم و احتمال دارد که امروز و فردا بروم. این را گفته بودم که اگر رفتن به سوریه هماهنگ شد، متوجه نشود و از طرفى هم مخالفت نکند.

 @labbaykeyazeinab

سالگرد ازدواجتان مبارک

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

راستش تو آنقدر شیرین خاطره بازی میکردی، که همیشه فکر میکردم تو عاشق تری!!

این روزها اما، لباس آویزان پشت درت، حرف دیگری دارد.

یقین دارم که تو هستی...

کنار او،که همیشه تو را زندگی میکند.

@farmandeh_hossein64

اسلام هـمہ چیز ماست

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ب.ظ



بیایید

فراموش ڪنیم ...

دنیا و وسوسہ هـای دنیایی را 

اسلام هـمہ چیز ماست

سردارشهـید حسن شاطری

سالروز شهـادت

 @jamondegan

فرزند حضرت زهرا(س) در ایام شهادتش آمد

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ

آن مرد آمد

فرزند حضرت زهرا(س)  در ایام شهادتش آمد

شهید سید احسان میرسیار

مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


 بازگشت عاشقانه در نبرد برای اقامه ‌نماز اول وقت

/‌شوق بی‌پایان شهید ‌هاشمی برای رسیدن به معبود‌

شهید محمود هاشمی یکی دیگر از شهدای مدافع حرم است که شهادت عاشقانه را به‌جای زندگی در دنیای پرزرق‌وبرق و فانی برگزید، تا با نثار جانش در راه دوست، بندگی خویش را به بنده‌نواز هستی به اثبات برساند.


به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، بندگی و بنده‌نوازی دو مقوله‌ای است که آفرینش هستی در گرو آن قرار دارد، بندگی بندگان خاصی که تابش انوار حقانیت را با چشم جان دیده و درک کرده‌اند و در بند بندگی بودن را با جان و دل پذیرا شدند، تا معامله‌ای پرسود با بنده‌نواز هستی خویش داشته باشند. شهدای مدافع حرم آن بندگان دربند و پایبند بندگی چه زیبا با بخشش زندگی و حیات دنیایی خویش و گذشتن از همه تعلقات آن، جان خود را نثار کردند تا با ملاقات بنده‌نواز هستی به حیاتی ابدی دست یابند.

شهید محمود هاشمی یکی دیگر از شهدای مدافع حرم است که شهادت عاشقانه را به‌جای زندگی در دنیای پرزرق‌وبرق و فانی برگزید، تا با نثار جانش در راه دوست، بندگی خویش را به بنده‌نواز هستی به اثبات برساند.

به همین بهانه با همسر شهید مدافع حرم حاج محمود هاشمی به گفت‌وگو پرداختیم.

بتول محمدی، بابیان آغاز زندگی مشترک خود با شهید اظهار داشت: ارتباط با خواهر شهید و معرفی و وساطت ایشان سرآغاز زندگی با آقا محمود در 15 بهمن‌ماه سال 71 شد. آقا محمود از همان دوران نوجوانی و باوجود سن کم، در لباس بسیجی در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشته و در آن مدت چندین بار هم مجروح شده و از عشق به خدمت، بعد از بهبودی دوباره راهی جبهه‌ها شدند. ایشان از همان ابتدای آشنایی از شغل سخت خود و مأموریت‌های طولانی‌مدت  که یک نظامی  با عنوان پاسدار متحمل می‌شود، برایم گفته بود و من هم می‌دانستم که با یک مجاهد خستگی‌ناپذیر ازدواج می‌کنم که جهاد برایش حکم یک تکلیف را داشت نه یک حرفه و شغل.

آرزوی دختر شهید از دل‌تنگی‌ها و دیدار پدر در قالب انشا 

همسر شهید مدافع حرم  فرزندان خود را یادگاران شهید دانست و تصریح کرد: حاصل 23 سال زندگی عاشقانه دو فرزند دختر به نام‌های هانیه و فاطمه خانم 23 و 13 ساله است، که علاقه و ارتباط عاطفی بسیار زیادی به پدرشان داشته و دارند، چرا که دختر کوچکم در زمانی که پدرش عازم سوریه شده بود از سر دل‌تنگی انشایی با موضوع بیان آرزوی خود می‌نویسد و در آن از سختی و ملال دوری از پدرش می‌گوید، تا دل بی‌تابش از این آشوب دل‌تنگی قرار یابد. فرزندانم  به دلیل سنی که داشتند محبت‌های پدر را با گوشت و پوست خود احساس کرده و هرگز فراموش نمی‌کنند.

وی با اشاره به دل نوشته‌ها و مناجات همسرش، که نگرانی‌های خود را از عاقبت‌به‌خیری فرزندانمان این‌گونه ابراز می‌دارد: (خدایا با اینکه به علم تو به رحم تو و به لطف و عنایت تو آگاهم اما ته قلبم دلم برای عاقبت فرزندانم شور می‌زند و این شور دل نمی‌دانم طبیعی است یا غیر طبیعی، اما لطفی به این بنده حقیرت بکن تا آینده‌ای شفاف، روشن توأم با خیروبرکت، انشا الله عاقبت‌به‌خیری قسمت و روزی زندگی‌شان شود.)

رفتارهایش گویای محیا شدن برای سفر ابدی بود

وی با اشاره به خدمت‌های عاشقانه همسر شهیدش در سپاه پاسداران عنوان کرد: روحیه آقا محمود به‌گونه‌ای بود که با وجوداینکه در طول مدت خدمت خود در سپاه عاشقانه خدمت می‌کرد، حتی بعد از بازنشستگی هم برای خدمت آرام و قرار نداشته و سر از پا نمی‌شناخت و در زمان‌های مختلف به آموزش بسیجیان، برگزاری اردوهای راهیان نور و آموزش تخصصی سلاح و غیره می‌پرداخت. در زمینه ورزشی هم با همکاری با سپاه و بسیج در رشته‌های مختلف به‌عنوان یکی از بهترین بازیکنان تیم بازنشستگان نیروهای مسلح استان قم برگزیده و شناخته‌شده بودند.

 همسر شهید حاج محمود هاشمی بابیان ویژگی‌های همسر خویش ادامه داد: یکی از ویژگی‌های بارز حاج محمود که به آن توجه بسیار ویژه‌ای داشتند نماز اول وقت بود و در خاطره‌ای که از دست‌نوشته‌های ایشان در هنگام مأموریت خواندم، زمانی را که در حال نبرد به سر می‌برده  متوجه می‌شود، نماز اول وقتش را به‌جا نیاورده و اگر الآن به شهادت برسد بی‌نماز شهید شده، از این رو به عقب برگشته و در حال دویدن نمازشان را زبانی خوانده و بعد از انجام مأموریت، فریضه را مجدداً به‌جا می‌آورند. حاج محمود علاوه بر رزمنده‌ای شجاع و نترس بسیار اهل صله ارحام و مردم‌داری و گره‌گشای مشکلات و تکیه‌گاه محکمی برای دوستان و بستگان و مردم بود، گویی با رفتارهایش همیشه آماده و محیای سفر ابدی بود.

بیان آرزوی شهادت، در دل نوشته‌های شهید 

همسر شهید مدافع حرم از زبان خود شهید از آرزوی شهادتش می‌گوید: همسرم آرزوی شهادت داشت، چرا که در دل نوشته‌های خود نیز بر آن مهم اذعان دارد، که ( یا عظیم، روزگاری به دنیا آمدیم، روزگارهایی زیستیم و روزگاری از دنیا خواهیم رفت تو را به بزرگی و عظمتت قسم مرگ ما را در راه خودت و توفیق شهادت قرار بده در هر سن و سالی که خودت صلاح می‌دانی و این توفیق را از این حقیر نگیر، من از مرگ غیر از راه تو می‌ترسم و ترس دارم که در راه و جایی که غیر راه تو باشد از دنیا بروم این ترس را از بنده حقیر بگیر و نور امیدی را که در قلبم روشن‌شده خاموش نکن. یا ستارالعیوب ممنونم که عیوبم را پوشاندی ممنونم که پرده‌ای برای پوشش خطاهایم قرار دادی ممنونم که مرا در جمع بندگان رو سفیدت قرار دادی.)

وی با اشاره به زمان اعزام همسر شهیدش افزود: حاج محمود با وجود بازنشستگی برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرده بود و علیرغم مخالفت‌های مسئولان با اصرار زیاد توانست آن‌ها را متقاعد کند. بار اولی که برای اعزام با او تماس گرفتند و آمادگی حاج محمود را برای اعزام به سوریه جویا شدند، او با ذوق و شوقی وصف‌نشدنی این خواسته را اجابت کرد. مرتبه اول اعزام ایشان در شهریورماه و بازگشتشان در اواخر مهرماه صورت گرفت و بار دوم اعزامشان در تاریخ 29 آذرماه، که در نهایت در 16 بهمن‌ماه 94 در آزادسازی نبل و الزهرا به شهادت رسیدند.

 شیرینی تولدی که به خیرات و شیرینی شهادت ختم شد

بانو محمدی اهداف همسر خود را برای اعزام به سوریه برشمرد و خاطرنشان کرد: وقتی به ایشان و به اهدافشان بزرگشان فکر می‌کردم، به نیاز حضورشان در آنجا ایمان پیدا می‌کردم و وقتی شوق حضور ایشان و رضایت از این هجرت و جهاد را می‌دیدم، من هم به رضایت ایشان رضا ‌می‌شدم. همسرم باهدف راهش را انتخاب کرد و برای این هجرت و دفاع سه هدف داشتند. اول اینکه از تسلط داعش و حمله به ایران جلوگیری شود، دوم دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) و سوم آزاد‌سازی شهرهای شیعه‌نشین محاصره‌شده در دست تکفیری‌ها... اهدافی بسیار مقدس، که من نیز ایشان را همراهی کردم.

همسر شهید به نقل از یکی از همرزمان همسرش افزود: حاج محمود به شیرینی تولد علاقه داشتند و قبل از عملیات با پرداخت وجهی از من خواستند شیرینی تهیه کنم و در صورت حضورش به ایشان بدهم و یا در نبود ایشان برایش خیرات کنم. حاج محمود در آن عملیات شهید شده و شیرینی شب تولدش به خیرات شیرینی شهادتش ختم شد. این در حالی بود که هنگام پخش شیرینی بغض گلوی همرزمانش را می‌فشرد که او در آخر، در شب تولدش به شهادت رسید.

فرازی از دل نوشته‌های شهید حاج محمود هاشمی

شبی در خوابم دیدم که مادرم مرا به ذکر مداوم سبحان‌الله می‌خواند و می‌گوید: این ذکر را مدام بگو و گفتم و خواهم گفت  تو را به سبحان‌الله ات قسم این فرصت را از من نگیر و مرا از سجده کنندگان خودت قرار بده.

گزارش از الهام پناهی فر


هرگز دست از کارهای فرهنگی بر نداشت

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

«بِسـم رب الشهـداءِوالصِّـدیقیــن»

در مدرسه هم یکی از دانش آموزان فعال و با هوش بود در کنار فعالیت های فرهنگی در هیئت و مسجد؛ در مدرسه هم با همکاری دوستان به فعالیت های فرهنگی میپرداخت..بخاطر مشکلاتی که طی سال های اخیر برای خانواده در مهمانشهر پیش آمد تا مقطع دوم راهنمایی بیشتر نتوانست ادامه تحصیل دهد...و پس از مدتی به همراه خانواده از مهمانشهر به استان کرمان نقل مکان کرد...

هرگز دست از کارهای فرهنگی بر نداشت..وی با پشتکار و تلاش فراوان توانست بدون ثبت نام در کلاس های مداحی...مداحی و مدیحه سرایی و ذکر مصیبت اهل بیت(ع)میکرد در ولادت ها و شهادت های ائمه اطهار(ع) فعالیت بسیاری داشت...وی پس از گذشت چند سال تلاش و کار و کوشش و خدمت به پدر و مادر و خانواده دست برنداشت...

پس از اینکه با خبر شد.گروهک های تکفیری،صهیونیستی،وهابی (داعش،النصره و...) قصد تخریب حرم عمه صاحب الزمان.حضرت مهدی (عج) را دارد..وظیفه خود دانست تا در راه دفاع از حرم حضرت زینب س وحضرت رقیه س قدمی بردارد...چند بار سعی و تلاش کرد و نتوانست به جبهه مقاومت اسلامی برود...خلاصه پس از مدتی اذن و اجازه پدر و مادر را گرفت به سوریه اعزام شد...

شهید مصطفی سلطانی

 @Agamahmoodreza

دو برادر

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۸ ب.ظ

راوی:علی الهادی مشلب


گفتگوهایی که من و احمد داشتیم برایم سراسر درس و حکمت بود.درباره ی آینده ی علمی برایم خط و مشی تعیین می کرد.

گویا که می دانست بزودی من و این دنیا را ترک خواهد کرد.

احمد من را در انتخاب رشته ی تحصیلی و تخصصی راهنمایی کرده و با صحبت هایش مسیر آینده تحصیلی و تخصصی راهنمایی کرده و با صحبت هایش مسیر آینده تحصیلی و شغلی را برایم روشن کرد.

او می خواست بعدها در زمان نبودنش کمبودی احساس نکنم.

گفتگوهای دیگری نیز با هم داشتیم. درباره ی موضاعات زیادی با هم حرف می زدیم. درباره ی برنامه هایی که با هم انجام می دادیم، مثل ورزش و یا فعالیت های مذهبی، سیاسی و ... حتی گاهی درباره ازدواج و معیار های انتخاب همسر صحبت می کرد.

احمد دوست داشت که همسرش دختری مؤمن و مقید باشد.

احمد اهل موسیقی و آهنگ نبود و معمولاَ  تلویزیون تماشا می کرد.

سریال مختارنامه و سریال حضرت یوسف علیه السلام را دنبال می کرد.

چون به تقویت زبان انگلیسی اهمیت می داد فیلم های خارجی مجاز نیز نگاه می کرد.

کتاب ملاقات درملکوت 

تصویری ازنوجوانےشهیداحمدمشلب وبرادرش علی الهادی

https://t.me/AHMADMASHLAB1995

در درون «ذبیح‌الله» شده بود

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ب.ظ

شهید حججى ...

قبل از ذبح شدنش، در درون «ذبیح‌الله» شده بود.

 @labbaykeyazeinab

ابوعلی کجاست؟۲

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ

اوایل دهه ٧٠ وارد پایگاه شهید حسینى در مسجد حضرت رقیه [علیها السلام] آزادشهر شدم. به گشت هاى بسیج خیلى علاقه داشتم و بیشتر در بُعد نظامى فعالیت مى کردم. آن زمان نظامى گرى در بسیج خیلى پُررنگ تر از الان بود. اردوهاى نظامى، خیلى بهتر و پُربارتر بود و انفجارها و تیراندازى ها در حجم بیشترى برگزار مى شد؛ اما اولویت امروز بسیج تمرکز بر فعالیت هاى فرهنگى است.

اوایل ورودم به بسیج، فعالیت جدّى انجام نمى دادم تا اینکه بعد از چند سال، بعد از گرفتن مدرک دیپلم، به خدمت سربازى رفتم.

اسفند ٧٤ تا اسفند ٧٦ دوران سربازى من در ارتش بود. سه ماه آموزشى ام را در بیرجند و بیست و یک ماه دیگر خدمت را در تهران بودم. در ارتش هم که بودم، شخصیت بسیجى ام را حفظ کردم و چفیه بر دوشم مى انداختم. فرمانده پادگان ما از این ارتشى هاى قدیمى و به قول ما شاهى بود. البته آدم درستى بود ولى آن خوى ارتشى و خشک نظامى را داشت و این کارها را ممنوع اعلام کرده بود؛ اما من علاوه بر اینکه چفیه مى انداختم، همیشه یک واکمن کوچک و تعدادى نوار مداحى هم داشتم. بقیه که سرو و وضعم را مى دیدند، خیلى تعجب مى کردند.

بعد از اینکه از خدمت سربازى برگشتم، در مغازه پدرم مشغول کار شدم. رسماً شدم تعمیرکار تأسیسات ساختمان و کارهایى مثل تعمیر آب گرمکن، کولر، لوله کشى، پکیج و شوفاژ را انجام مى دادم و تا قبل از اینکه ازدواج کنم، در مغازه پدر کار مى کردم.

در سال ٧٨ ازدواج کردم و بعد از آن مغازه مستقلى براى خودم اجاره کردم. بعدها هم عضو اتحادیه تأسیسات ساختمان شدم.

تا امروز تقریباً بیست سال است که سابقه کار تأسیساتى دارم. الحمدالله و به لطف اهل بیت، کارم خوب بود و توانستم مغازه اى را که اجاره کرده بودم، بخرم. یک خانه هم در قاسم آباد خریدم و مدتى در آن ساکن بودم، اما به دلیل اینکه فاصله آن تا حرم زیاد بود و دوست داشتم به حرم امام رضا [علیه السلام] نزدیک باشم، خانه ام را به اجاره دادم و خانه اى در چهارراه لشکر اجاره کردم و با همسر و فرزندانم، نفیسه و على در این خانه زندگى مى کنیم.

قبل از سال هاى ٨٣ و ٨٤ به حج عمره مشرف شده بودم اما توفیق حج تمتع نصیبم نشده بود. خیلى دلم مى خواست به حج تمتع بروم اما به سختى نوبت حج تمتع به افراد مى رسید. یک روز یکى از همسفرهاى مکه به من گفت: "اگر گذرنامه افغانستانى داشته باشى، مى توانى به راحتى ویزاى حج تمتع بگیرى." من هم که خیلى علاقه داشتم به حج واجب بروم، راه و چاه کارهاى ادارى آن را از او پرسیدم. چون در تأسیسات ساختمان کار مى کردم، تعدادى از بچه هاى افغانستانى را مى شناختم. به یکى از برادران افغانستانى به نام سید محمد گفتم: "سید محمد، یک گذرنامه افغانستانى مى خواهم. مى توانى برایم جور کنى؟" گفت: "بله، پول که باشد، همه چیز مى شود." گفتم: "چقدر و چطورى؟" گفت: "صد هزار تومان پول و یک عکس بده تا برایت بیاورم." من هم پول و عکس را به او دادم. اما اصلاً فکر نمى کردم کارم درست شود. دیگر از آن پول دل کندم اما دو روز بعد گذرنامه را براى من آورد.

وقتى گذرنامه را به من داد، دیدم گذرنامه تروتمیز و مرتبى است و در قسمت مشخصات نوشته مرتضى، ولدِ حیدر، شغل: دکان دار. دو دوتا چهارتایى با خود کردم و بعد به حرم حضرت رضا [علیه السلام] رفتم و گفتم: "آقاجان، اگر قرار است که حواله کنید و ما به حج واجب برویم، بالاخره این شما و این هم گذرنامه ما." اما به دلم بد افتاد و با خودم گفتم: "اولاً من باحق حساب این گذرنامه را گرفتم و بعد هم با هویت دیگر و به نام افغانستانى قرار است به حج واجب بروم و بالاخره سهمیه چند نفر را پایمال مى کنم. آدم در عمرش یک بار ممکن است که به حج واجب مشرّف شود. بعد، این چه حج واجبى است که با این همه تضییع حق همراه باشد؟!" خلاصه منصرف شدم.

از طرفى در مجموعه بسیج بودم. گفتم اگر فرداروزى حفاظت گذرنامه را ببیند، مى گوید نکند تو جاسوس هستى و ممکن است برایم مشکل پیش بیاید. به مغازه رفتم و آن را در گاوصندوق گذاشتم و دیگر هم به سراغش نرفتم.

در اردوهاى بسیج و میدان هاى تیر، دیسیپلین [انضباط] کار را حفظ مى کردم. بعضى ها که به میدان تیر مى آمدند، متأسفانه بعضى از کارهایشان کیلویى بود. من که مسئول آموزش شدم، در این مسائل سخت مى گرفتم.

در میدان تیر، مربى باید پاى سیبل برود و با ماژیک سوراخ هایى را که روى سیبل ایجاد شده است، علامت بزند و بعد نیروها قلق یابى کنند. به هر خط آتش که مى خواهد نمره بدهد، دو سه مرتبه باید بدود و پاى سیبل برود و امتیاز بدهد. این کارها خسته کننده بود. نود و پنج درصد مربى ها از این قسمت مى گذرند، اما من حدود شش سالى که مسئول آموزش حوزه بودم، به آموزش نیروها به صورت جدى مى پرداختم.

فکر مى کنم سال ٨٥ بود که مسئول عملیات حوزه شدم و چند سالى در زمینه مبارزه با معضلات اجتماعى، مواد مخدر و شُرب خمر و کارهاى این چنینى فعالیت کردم. چند بار هم در کارهاى امنیتى شرکت کردم و منجر به کشف سلاح گرم شد.

تفاق خاصى هم در ایام مسئولیت من افتاد که مربوط به ایام انتخابات بود، دقیق نمى دانم کدام انتخابات. مسجد امام جواد [علیه السلام] یکى از حوزه هاى رأى گیرى بود. چهل و هشت ساعت نخوابیده بودیم، چون مسئولیت تأمین امنیت صندوق هاى محدوده یکى از حوزه ها بر عهده ما بود. کار خیلى سنگین بود. حدود سى گروه مسلّح آماده کردیم و همه آن ها را از شب قبل از رأى گیرى سر صندوق ها چیدیم.

روز جمعه در ساعت هاى آخر رأى گیرى، دقیقاً موقع نماز مغرب و عشاء متوجه شدم نارنجک جنگىِ چهل تکه اى را در مسجد تله گذارى کرده اند. مسجد، روبه روى پارک ملت بود و آن منطقه هم خیلى پُر رفت و آمد بود. موقع نماز مغرب به رفقا گفتم: "شما حواستان باشد تا من بروم وضو بگیرم و نماز بخوانم. چون شلوغ است، اگر نمازم به آخر وقت بیفتد، ممکن است فراموش کنم." سرویس بهداشتى مسجد در زیرزمین بود و در آن ساعت خلوت بود. از دستشویى که بیرون آمدم و خواستم وضو بگیرم، دیدم یک سطل آشغال بزرگ آنجاست. ناخودآگاه سرم از روى سطل آشغال رد شد و دیدم که چیزى در سطل آشغال برق مى زند. حساس شدم. با دقت نگاه کردم و متوجه شدم ضامن و دستگیره نارنجک است. مشخص بود که خیلى دست به دست شده است. رنگ آن رفته و برّاق شده بود. مقدارى پوست کیک و آبمیوه هم در سطل آشغال بود. تا آمدم دست بزنم، احساس کردم با حالت خاصى تله شده است؛ اما مطمئن نبودم. سریع فرمانده گردان را خبر کردم. سریع آمد و گفت: "دست نزنید. الان دم اذان است و همه کسانى که جلوى پارک ملت هستند، براى نماز به اینجا مى آیند. بدون اینکه مردم را حساس کنید، مانع شوید و نگذارید کسى پایین بیاید تا من با بچه هاى چک و خنثى سازى هماهنگ کنم." یکى دوتا دژبان را با لباس شخصى دم در گذاشتم تا مردم حساس نشوند. بعد از اذان کمى سروصدا شده بود اما کم کم مردم را متفرّق کردیم تا اینکه بعد از ده دقیقه مسئول گروه چک و خنثى سازى به اتاق حوزه آمد. بدنه نارنجک چهل تکه را روى میز گذاشت و گفت: "بدنه نارنجک تحویل شما. درِ سطل آشغال تله شده بود و اگر سطل آشغال جابه جا یا چپ مى شد، منفجر مى شد." بدنه نارنجک را تحویل گرفتیم و آن ها هم چاشنى نارنجک را با خودشان بردند.

بعد از این ماجرا گزارشمان را نوشتیم، اما انگار نه انگار اتفاقى افتاده باشد. بسیج در این قضایا معمولاً غریب است. کسى هم نبود که بگوید دست شما درد نکند! فقط فرمانده حوزه مان در مراسمى از ما تشکر کردند. بعد از این حادثه مسئله حاد امنیتى دیگرى در حوزه استحفاظى مان پیش نیامد. حتى در سال ٨٨، مشهد مثل تهران شلوغ نبود و آن طورى بزن بزن و بگیروببند نبود. خیلى محدود بودند و سریع سروته آن هم آمد.

ادامه دارد

 @labbaykeyazeinab


عمویی هست که رقیه را در پناه بگیرد

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۶ ب.ظ

تصویر را خوب نگاه کنید. حتماً شما هم موافقید.

انگار 1400 سال پیش است، خرابه است... دختر کوچک... کودک... شام... شام بلا

تنها فرقش این است که دیگر عمویی هست که رقیه را در پناه بگیرد، دلجویی‌اش کند، دلگرمش کند.

می‌گویم اگر سال‌ها برای نبودن عمو کنج خرابه، برای غصه‌های دل کوچک نازدانهء ارباب خالصانه بی‌قرار نشده بودند؛ اگر در گفتن «لبیک»‌هایشان صداقت نداشتند؛ اگر «یا لیتنا کنا معک» گفتن‌هایشان از سرِ سوز دل نبود؛ هیچ وقت لیاقت عباسِ بی‌بی زینب شدن را پیدا نمی‌کردند. 

برای عباسِ زینب شدن باید کنار علقمهء خوشی‌ها و راحتی‌های زندگی، بی‌تاب عطشِ غربت مولای غایب باشی؛ باید میان فرسنگ‌ها فاصله، میان صدای خنده‌های اهل خانه‌ات، میان سروصدا و هیاهوی شهر مدرن و در امنیت کامل‌ات، صدای «هل من ناصر» منتقم کشتهء کربلا را بشنوی. باید بعد از 1400سال، قلبی برای درک تکرار ظلم و مظلومیت و آوارگی داشته باشی. آن وقت است که بی‌قراری «عباس» ات می‌کند؛ می‌شوی «عمو» ی رقیه‌ها و سُکَینه‌ها. یک «یاعلی» می‌گویی و به زبان دل قسم می‌خوری که: «مولاجان! حاشا که ما باشیم و آوارگی و خرابه و سیلی... »

@labbaykeyazeinab