مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


نمیدونم چه سری هست که کارای فاطمیون عجیب با فاطمه الزهرا گره خورده.تشکیل فاطمیون هم در روزهای فاطمیه بود.ابوحامد هم در ایام فاطمیه به میهمانی مادر رفت.دوشنبه6مهرماه بود که رضا خداحافظی کرد و تا کوچه بدرقه ش کردم و رفت.دو هفته بعدپیام داد که یک گردان گرفتم میخوام برم حلب،ان شاءالله برای آزادسازی کامل حلب و شهرک نبل و الزهرا.اسمش رو به نام نامی مادر زینب(س) گذاشتم گردان الزهرا(س).مسئولین قبول نمیکردنداصرار داشتند نام گردان باید از شهدای فاطمیون باشه اما من کار خودم رو انجام دادم.بلاخره قبول کردند.داریم میریم سمت حلب اونجا ابوحامد و بچه ها سفره ای پهن کردن برم که خودمو زودتر برسونم برام دعا کن.اون اولین و آخرین باری بود که رضا بهم التماس دعا گفت.برام عجیب بود غربت و دوری و خداحافظی رو تو این حرفش حس کردم اما نخواستم باور کنم.رفت و دوشنبه هفته بعد بشهادت رسید.نزدیکای ظهر.رضا عاشق مادرش حضرت زهرا(س) وحضرت اباعبدالله و حضرت زینب(س)بود.آخرهم در روزهای شهادت اباعبدالله در کنار حریم و دفاع از خواهرش به عشق مادرش بشهادت رسید.شهادتی که چون مولایش سر در بدن نداشت.چون عباسش دست و پا در بدن نداشت.چون علی اکبرش عربا عربا شد و چون مادرش که پشت در میان آتش بود.....رضایی که گمنامی را و اخلاص را از مادرش به ارث برد.سردار بی سری که بدون سروصدا و کب کبه و دب دبه پیکرسوخته اش در کنار دوستان و همرزمانش آرام گرفت.درست اندازه همان قنداقی که35سال پیش به این دنیا آمد همان اندازه هم از این دنیا رفت(روحش شاد و یادش گرامی)

https://telegram.me/joinchat/CpynCzxDQT9VgWNH0C5dcQ



بسم رب الشهید 

این اواخر روزهایی بود که حامد جان  حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود  از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده...

شاید میخواست بگه ...اما نگفت! بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت. 

حرفهایی می گفت که مفهومش  برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برام سخت بود   وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت:  نمی خوای برای آخرین بار  خوب تماشام کنی؟ 

بعد هم رفت..... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن.

«جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن  ویکی از روزنامه های محلی هم گفته  بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» . 

نویسنده: میر علی حامدی

یکی از دوستان هیئتی شهید جوانی

کانال شهید حامد جوانی

@alamdar13

گفتگو با خانواده شهید فخیمی 2

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

برادر شهید

بعد از اربعین که از سفر کربلا برگشتم دیدم محمدرضا همه ی کارهای رفتنش را انجام داده است. روزی هم که می خواست برود با من روبوسی کرد و گفت مهدی جان این آخرین رفتن من است، مراقب مامان و بابا باش که بعد از من زیاد گریه نکنند، وقتی این را گفت ته دلم لرزید. گفتم این حرفا چیه داداش ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی...روبوسی کردیم و رفت.

همکارانش میگویند وقتی به سوریه رسیدیم محمدرضا اول غسل شهادت ریخت، بعد به حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) رفته و زیارتی کرد و پس از آن راهی منطقه شد. در صحنه ی نبرد هم آنچنان که همرزمانش می گویند با تمام توان می جنگید و خواب خوش را برای داعش و تکفیری ها حرام کرده بود.

یک هفته بعد محمدرضا از منطقه به محل اسکان برگشته بود؛ یکی از دوستانش که مجروح جنگ است، می گوید به محمدرضا گفتم دستگاه های جنگی تو را به فلان محور انتقال داده اند اما این یکی محور خالی است و محتمل داعش از این محور حمله خواهد کرد و ماهم نیرویی نداریم. محمدرضا قاطعانه پاسخ داده بود که "من نیامده ام که اینجا بخوابم و استراحت کنم، آمده ام تا با دشمن مقابله کنم، هرجا لازم باشد آنجا مستقر می شوم"

همرزم جانباز شهید:

 محمدرضا با اینکه خواب و استراحت زیادی نداشت و کارش هم بسیار سخت بود ولی هرصبح ساعت چهار بیدار می شد و با چراغ قوه دعای عهد می خواند؛ آن روز دیدم که "مولای یا مولای یا صاحب الزمان ..." را با خود زمزمه می کند و اشک می ریزد؛ گفتم محمدرضا! آیا می ترسی؟ گفت تو هرچه میخواهی حساب کن ولی من اگر ترس داشتم خانواده و زندگی راحتم را ول نمی کردم اینجا بیایم.

یکباره دیدم موشکی به سمت ما می آید؛ گفتم محمد رضا ... محمدرضا ... موشک ... و خودم را کنار خاکریز به زمین انداختم و پس از یک ربع به هوش آمدم و دیدم که پایم از مچ قطع شده است؛ پایم را بستم و داشتم بلند بلند محمدرضا را صدا می کردم که متوجه شدم دستگاه ها آتش گرفته و به زودی به جهت وجود مهمات درونش آتش خواهد گرفت. هرچه محمدرضا را صدا کردم جوابی نشنیدم.

کانال شهید بیضایی

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم علی عربی

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ


خانه ای کوچک در همین حوالی ساده اما صمیمی، اینقدر ساده که از زرق و برق دنیای امروز خبری نیست گرمای خانه و صمیمیت اعضای آن، چنان روح و جان را نوازش می کرد که دوست داشتی  ساعت ها میهمان آن خانه باشی، میهمان خانه ای که صاحب خانه اش چند هفته است بار سفر را بسته و به قافله عاشوراییان پیوسته است.

اعضای خانه صبور اما داغدار عزیزشان هستند، عزیزی که برای دفاع از حرم اهل بیت عازم جبهه های نبرد شد و امروز خانواده اش چشم انتظار شفای او هستند این جا صبر زینبی را می توان از نزدیک دید...

همسر شهید مدافع حرم علی اکبر عربی از مهربانی های همسرش درد دل ها دارد، بغض دارد و می گوید: همیشه نمازش را سر وقت می خواند، خیلی دوست داشت بچه هایش پیرو ولایت فقیه باشند

گاهی در این یک ماه آخر که بچه ها اذیت می کردند و من حریفشان نمی شدم  گله می کردم و به همسرم می گفتم که اگر بروید من چکار کنم می گفتند حضرت رقیه هم پدر می خواستند  اما امام حسین(ع) برای اسلام رفتند و من هم برای اسلام می روم.

همسر شهید انگار یاد حرفی افتاده باشد کمی سکوت می کند و ادامه می دهد: گاهی حرف هایی زده میشود،میگویند این ها که به دفاع از حرم می روند چطور از خانواده  بریده اند؟! اما این حرف  بی انصافی است ایشان خیلی خانواده دوست بودند.با همه نشست و برخواست می کرد و اما حریم ها را نگه می داشت حتی بعد از شهادت ایشان اطرافیان و اقوام می گفتند که هیچ مرهمی نمی توان برای  داغی که ایشان به دل گذاشتند پیدا کرد...

شهید همیشه می گفت اگر من شهید شوم شما چکار می کنید؟ من هیچوقت دوست نداشتم بین ما فاصله باشد و به ایشان می گفتم دلم نمی خواهد مدت زمان طولانی از ما دور باشید، اما این اواخر حال و هوای دیگری داشت.

این سفرآخر یک سفر خاص بود صبح آخرین روز که از زیر قرآن رد شدند نگاه عجیبی داشت در این مدت هرکس از من سوال می کرد ایشان کجا هستند یاد آن نگاهشان می افتادم و بی اختیار گریه می کردم...

طهورا هم فهمید جای یک نفر اینجا خالی است

در طول گفتگو فاطمه و محمد مصباح یادگاران کوچک شهید کنار مادر نشسته اند گویی مادر برایشان لالایی پدرانه می گوید اما طهورا یادگار ۷ماهه شهید وقتی نام پدر بر زبان مادر جاری می شود بی قراری می کند گاهی هم گریه می کند، اوهم فهمیده جای یک نفر اینجا خالی است همسر شهید مدافع حرم ادامه می دهد: ایشان در وصیتشان خطاب به من گفته  اند هرزمان سختی زندگی غلبه کرد به حضرت زینب(س) متوسل شوید، از روزی هم که ایشان رفتند و سختی ها آزارم می دهد حضور ایشان را حس می کنم ایشان هنوز در خانه و زندگی من حضور دارند و بودنشان را اطرافم حس می کنم.

مدافعان حرم

https://telegram.me/joinchat/BbFs6TvRqlzOY-6Wovf0KQ

خاطره ای از شهید سید مصطفی موسوی (مسلم)

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ


20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیری‌ها در سوریه شدت گرفته بود و می‌گفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری می‌دادم. یادم می‌آمد آخرین بار که تماس گرفت می‌خواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار می‌کرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.

 روزشماری می‌کردم تا خبری از مصطفی برسد

"بعد از یک ماه هر روز را می‌شمردم تا خبری شود. می‌گفتم پس چرا زنگ نمی‌زند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس‌های مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته این‌ها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم می‌گفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمی‌تواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر می‌کردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند میگفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است یا هم میگفتند در محصاره است و پنهان شده...

توی دلم تلقین می‌کردم که زنده است. گریه که می‌کردم دختر کوچکم می‌گفت با گریه‌هایت راه مصطفی را سخت می‌کنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟."

"چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمی‌آمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس می‌خرید با اینکه می‌گفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمی‌کرد. همه می‌گویند با همین لباس‌های کهنه‌ام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباس‌هایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی می‌شد یک لباس را چند سال به تن می‌کرد."

چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقه‌ای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شده‌اند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 ساله‌اش سخت بود. چند ماه می‌گذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش می‌آمد که سال‌های گذشته ماه محرم‌ها تمام مدتش را در هیئت بود.

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA

بیسیم چی


تیپی که به لشکر تبدیل شد

نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام شهادت حضرت زهرا(س) شکل گرفت

همچنین بچه‌ها می‌گفتند چون حضرت زهرا(س) غریب بود و در غربت شهید شد و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام فاطمیون برازنده است.

همه رزمنده‌های تیپ، افغانستانی هستند؛ عده‌ای از خود افغانستان و عده‌ای هم از افغانستانی‌های مقیم سوریه هستند

افغانستانی‌های مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی می‌کردند و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیری‌ها، چیزی حدود پنج هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند

یک عده از افغانستانی‌ها هم با حزب‌الله کار می‌کنند، ولی غالباً با تیپ فاطمیون هستند به ‌دلیل تعداد زیاد نیروها، مدتی است تیپ به لشکر تبدیل شده و تیپ‌های لشکر در شهرهای مختلف مستقر شده‌اند؛ روز به روز نیز در حال گسترش هستند و موج جمعیت به آن‌ها می‌پیوند.

نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم

اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباط‌گیری بسیار سخت بود،بعضی مواقع به‌ دلیل بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم.

یک شب از توی سنگر سوری‌ها بیرون رفتم،پشتمان باغ زیتون بود و ۵۰ متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت

آمدم عقب و می‌خواستم برگردم به سنگر که یک‌باره کسی از سنگر داد زد مین! گفتم مین؟! یعنی چطور می‌شود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند.

دوباره یک قدم آمدم جلوتر که دیدم با عصبانیت می‌گوید مییین! تعجب کرده بودم که چطور ممکن است،مگر همچین چیزی می‌شود

باز با صدای بلند داد زد: مین! چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم شروع کرد به تیراندازی،سریع روی زمین خوابیدم.

آن نفر با داد حرف می‌زد و من هم با داد جواب می‌دادم،هرچه می‌گفتیم حرف را هم نمی‌فهمیدیم تا اینکه یکی از نیروهای حزب‌الله که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت.

بعد فهمیدم «مین» یعنی تو که هستی؟که در زبان عامیانه این‌طور گفته می‌شود نیروهای ایرانی که زخمی می‌شدند هم خیلی مظلوم بودند،در بیمارستان نمی‌توانستند ارتباط بگیرند یا اینکه نمی‌دانستند چطور هزینه بیمارستان را پرداخت کنند.

کانال رسمی شهید مهدی صابری

@Shahid_Saberi





جشن تولد دختر شهید اسماعیل خانزاده

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ


پدرم پارسال پیش ما بودی و امسال چقدر جای تو خالیست

شهید سیدمجتبی میرزایی (فاطمینون)

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ


ولادت : 20 شهریور 1369

شهادت 13 خرداد 1394

مزارش در گلزارشهدای بهشت رضا مشهد مقدس می باشد .

لشکر فاطمیون 

@sh_fatemi

شعری برای شهید صدرزاده

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ


 با خنده رفت او تا دمشق گردد شهید راه عشق 

رفت و خبر آمد از او بگرفته با خونش وضو 

آمد خبر او شد شهید اسرار حق را جمله دید

از کربلای در دمشق آن رفته باز آمد به عشق 


مدافع حرم عمه سادات

شهید لبنانی احمد محمد مشلب

قابل توجه اونایی که می گن مدافعان پول کلان می گیرن.

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA

بیسیم چی

مرد شماره 2 «لشکر فاطمیون» در مسجد «جمکران»

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ


«رضا بخشی» با نام نظامی «فاتح» در «لشکر فاطمیون»،مرد شماره 2 به شمار می آمد

او نیز این توفیق را یافت که در رکاب استاد و فرمانده اش «ابوحامد» در آخرین نبرد خود، حماسه بیافریند

روز نهم اسفند ماه 1393 شمسی، «لشکر فاطمیون» فرمانده و جانشین فرمانده ی خود را در نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» از دست داد.

شهید «علیرضا توسلی» با نام نظامی «ابوحامد»، بنیان گذار یگانِ ویژه‌ی مدافعان حرمِ افغان تبار، موسوم به «لشکر فاطمیون» از موثرترین رزم آوران جبهه های جنگ در «سوریه» بود.

«رضا بخشی» با نام نظامی «فاتح» در «لشکر فاطمیون»، جانشین فرمانده و مرد شماره 2 به شمار می آمد.

او نیز این توفیق را یافت که در رکاب استاد و فرمانده اش «ابوحامد» در آخرین نبرد خود، حماسه بیافریند و بال در بال ملائک بگشاید.

تصویری که پیش رو دارید، «رضا بخشی» با نام نظامی «فاتح» را در مسجد جمکران به ثبت رسانده است.

کانال شهید مهدی صابری

https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA

جشن تولد دختر شهید محسن فانوسی

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ


پدر جان تولد دوسالگیمِ ولی جای تو خالی ست...

 مدافعان حرم 

@lranlran 

نحوه شهادت شهید علیرضا مرادی به نقل ازهمرزم شهید

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ


من در کنار آقامرتضی بودم،مارو به شکل یک نعل اسب محاصره کرده بودند،از هر طرف آتش میبارید. اصلا قرار نبود علیرضا بیادجلو،ولی انگار وقتی که پشت بیسیم شنیده بود که بچه ها مثل گل دارن پرپر میشن غیرتش به جوش اومد.خیلی راحت میتونست همونجا بمونه و جلو نیاد،ولی... 

خون هیئتی و علوی که تو رگاش بود اجازه نداد،اومد و چندتا از مجروح هارو پشت تویوتا انداخت و برد عقب،وقتی برای باردوم برگشت،تک تیرانداز شانش رو هدف گرفت،علیرضا افتاد و یکی از بچه ها خودشو رسوند بالا سرش،آقامرتضی چندین بار تو سرش زد و هی داد میزد:یاخدا...یازهرا...حالش خیلی خراب بود،شاید پیش خودش میگفت:جواب مصطفی(برادر شهیدمرادی)رو چی بدم.سعی کردم آرومش کنم،وقتی اون کسی که بالا سر علیرضابود دستش رو بالا آورد و اعلام کرد که چیزی نیست،آقامرتضی آروم شد. ولی خیلی طول نکشید که چندتا تیر دیگه به بدن پاک علیرضا اصابت کرد و علی رفت به اونجایی که لیاقتشو داشت.

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم 

@Shohadaye_Modafe_Haram

برای شهید محمد حسین سراجی

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ب.ظ


خبر کوتاه بود و پون پتک محکم  ((محمد حسین پرید ))

پرسیدم دوباره بگو . گفت محمد حسین پرید . عرق سردی بر پیشانی ام نشست. باور نمی کردم. گیج شدم . زانوانم سست شد. همانجا کنار خیابان روی زمین نشستم. دیگر صدایی نمی شنیدم. حتی صدای کسی که از کنارم رد می شد و متوجه شرایطم شده بود را نشنیدم. قلبم به شدت می زد. و ناگهان اشکم سرازیر شد.( آقا چی شده؟ می تونم کمکتون کنم؟) صدای یک رهگذر بود با حالت خاصی از پشت پرده اشک نگاهش کردم و گفتم محمد حسین هم پرواز کرد. رهگذر با بهت نگاهی کرد و دور شد. حالا من بودم و همه خاطراتی که با محمد حسین در ذهنم مجسم می شد.

۲ ماه قبل مانوری داشتیم در محدوده ی اتوبان قم گرمسار . هوا سرد بود منو که از دور دید گفت : (( می دونستم که می آیی مگه میشه مانور باشه و تو نباشی)) رفتم جلوتر دست داد . دستاش سرد مثل یه تیکه یخ بود. گفتم مگه دستکش نداری؟ گفت :(( مگه اینجا همه دستکش دارن؟))روز مانور اصلی فرا رسید. مسیری تقریبا ۴ کیلومتری را باید به صورت رفت و برگشت تا محل اصلی مانور می رفتیم و برمی گشتیم . در طول مسیر با هم بودیم . دائماً در حال ذکر گفتن بود و گه گاه زمزمه هایی  با خود داشت. گفتم محمد حسین بلند تر بخون تا فیض ببریم. گفت : دلم خیلی برای سید کمال تنگ شده. خیلی بی معرفت بود. قرار نبود مارو تنها بذاره .( سید کمال کاظمی از برادران سپاه بود که در پادگان 19 دی به شهادت رسید.) و شروع کرد به زمزمه :(( عزیزان می روند نوبت به نوبت.........خوش آن روزی که نوبت من آید ....))

بعد گفت : (( می خوام برم سوریه بیا با هم بریم بالاخره تو تخصص قناسه و ۱۲/۷ داری و می تونی خیلی موثر باشی.)) گفتم محمد حسین تو برو اگه خوش مزه بود بیا و برای ما هم تعریف کن. گفت: (( من میرم و وقتی برگشتم دلت می سوزه ها بیا بریم .........)) و اون رفت و برگشت و دل همه را سوزاند دل همه را..............

خوشا بحالت محمد حسین

کانال شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom


خاطره ای از شهید خاوری

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ

با عنایت بی بی س همه اهداف رو گرفتیم ، بچه ها داشتن از تپه سرازیر میشدن پایین، دشمن تا کیلومترها عقب نشینی کرده بود، نیروی کافی نداشتیم تا پیشروی رو ادامه بدیم، پشت بیسیم اعلام کردم کسی پایین نره، باید بالای ارتفاع میموندیم و خط پدافندی درست میکردیم، تو همین حین حجت رو دیدم داره از خط برمیگرده، 

گفتم؛ حجت جان شما تو خط چیکار میکردی؟

گفت ؛ وقتی شنیدم بچه ها دارن از تپه پایین میرن نگران شدم،سریع خودم رو رسوندم به خط تا جلوشون رو بگیرم

داشت صحبت میکرد که نگاهم به پاهاش افتاد!!!!!!!!

دمپایی پوشیده بود ،اونم یه لنگه سیاه و یه لنگه آبی

ناخداگاه خندم گرفت، اشاره کردم به دمپایی هاش

تازه متوجه شد چی پوشیده خودش هم خندش گرفت

جالبی این خاطره اینجاست که بعد از یک ساعت دیدم حاجی ابو حامد همون دمپایی ها رو پوشیده و حجت پوتین های ابوحامد رو!

اونجا بود که به حجت حسودیم شد، فهمیدم حاجی حجت رو خیلی دوست داره.

یار با وفای ابوحامد سردار شهید رضا خاوری