مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

خصوصیت اخلاقی شهید بهمن قنبری

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ق.ظ


شهید قنبری بسیار انسانی آرام و دلنشین بودند همیشه برای دیگران کلید مشکلات سخت زندگی بود.

اگر کوچکـــــترین مشکلـــــی برای دوستان و اطرافیان پیش می آمد ، منتظر کسی نبود که پیش قـــــدم بشه و خودش به میدان می اومد و مشکل رو حل می کرد.

بسیار شـــــوخ طب و سیره‌ی نیکویی داشتند و به خـــــانواده و فرزندان بسیار اهمیت میدادند و مانند یک رفیق با آن ها رفتار میکردند.

اخلاقشان تا حدی خوب بود که در سوریه رزمندگان تیپ فاطمیون رو مجذوب خودش کرده بود و آن ها ارادت خاصی نسبت به شهید داشتند.

شهید قنبری در  کار های نظامی مخصوصا طرح و عملیات و دید بانی مهارت بسیار زیادی داشت ، بطوری که وقتی نیرو ها صدای شهید بهمن رو از پشت بیسیم میشنیدند ارامش خاطر میگرفتند‌و با خاطری اسوده به کار خودشون میپرداختند.

کوچک ترین غرور و تکبری در وجود او دیده نمیشد و با تمام افراد از کوچک و بزرگ جوان و پیر مثل هم و خاکـــــی رفتار میکرد.

کانال شهید  

@shahid_ghanbary

شهادت۱۶اردیلهشت۹۵

بانک‌اطلاعات‌شهدای‌مدافع‌حـــرم

@haram69

غم از دست دادن رفیقامون اشکمونو در آورد

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ق.ظ

یادی بکنم از فرماندهان عزیز سید ابراهیم و ابوعلی عزیز تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱ اولین تجربه جنگم بود روبرو شدن با تکفیریا با فرمانده شهید ابوعلی و چنتا از بچه ها رفیم سمت خونه ها هوا تازه روشن شده بود که درگیری شروع شد یه ساعتی طول نکشید که  زخمی شدم دشمن داشت محاصرمون میکرد خدابیامرزه شهید صدرزاده هم زخمی شده بود صدای هیچ کسو نداشتم تو بیسیم نه ابوعلی نه نه سید ابراهیم پیش خودم میگفتم اسیر میشم کشته میشم که صدای ابوعلی رو تو بیسیم شنیدم خیلی خوشحال شدم باهاش حرف زدم ترسیده بودم چون جای بودم که از همه دور بودم  نشونه های داد برای برگشت خلاصه با راهنمایی های ابوعلی مسیر برگشته پیدا کردم اماتا شب صبر کردم بعد راه افتادم فردا ریسدم مقر عربا وبعدش به بیمارستان منتقل شدم که دیدم سید ابراهیم و ابو علی هردو زخمی شدن از دیدن دوباره هم خوشحال بودیم اما غم از دست دادن رفیقامون اشکمونو در آورد.


گفتگو با همسر شهید مرتضی عطایی

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ق.ظ


آشنایی‌تان با ابوعلی از کجا رقم خورد؟ کمی از زندگی شهید هم بگویید تا بیشتر ایشان را بشناسیم. 

من با همسر برادر آقا‌مرتضی دوست صمیمی بودم. یک بار که در مجلس مولودی بودیم، گفتند من همراه با مادر شوهرم می‌خواهیم به خواستگاری شما بیاییم. از این موضوع چند ماهی گذشت تا اینکه مادر آقا‌مرتضی در اواخر ماه رمضان تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم بیاییم خواستگاری. فردای عید فطر سال 1378 آمدند. من آنقدر خجالت می‌کشیدم که سرم را بلند نکردم تا ایشان را ببینم. شهید متولد 4 اسفند ماه 1355 در مشهد بود. خانواده مرتضی متشکل از 6 خواهر و برادر بودند. مرتضی فرزند دوم بود. بعد از ادامه تحصیل و خدمت سربازی در مغازه پدری‌اش در کار تأسیسات ساختمان مشغول شده بود. همسرم کارهای تعمیر تأسیسات ساختمان اعم از آبگرمکن، کولر و... را انجام می‌داد. 

ظاهراً ابوعلی یک تعمیرکار ساده بود، شما ایشان را چطور آدمی شناختید؟

من آقا‌مرتضی را به عنوان یک بسیجی می‌شناختم که فعالیت بی‌نظیری در این عرصه داشت. شب خواستگاری فقط از بسیج و حوزه و پایگاه حرف می‌زد و غیر از این هیچ صحبتی با هم نداشتیم. از زمانی که من همسر ایشان شدم در امور نظامی و آموزش اسلحه و کارهای فرهنگی بود. حسینیه‌ قمی در مشهد پاتوق همیشگی مرتضی شده بود و از دوران کودکی به آنجا رفت و آمد داشت. من مخالفتی با فعالیت‌های فرهنگی و بسیج ایشان نداشتم. خوب یاد دارم یک شب تا صبح من هم در کنارش نشستم و کارهای خطاطی و بسته‌های فرهنگی‌اش را انجام دادم. خود من با فضای بسیج و این طور مسائل آشنا بودم. حوزه درس خوانده بودم و در دبیرستان مسئول بسیج مدرسه بودم. پدرم هم ماه‌ها در جبهه حضور داشت. مادرم در زمان جنگ برای رزمندگان لباس می‌بافت. من در این سال‌ها افتخار همسنگری با آقا‌مرتضی را داشتم که از آن بسیجی‌های مخلص بود. 

شهید حفظ حریم اهل بیت، چه دیدگاهی به این خاندان مکرم داشت؟

از کارهای خیلی خاص آقا‌مرتضی بردن کاروان زیارتی در پیاده‌روی اربعین به کربلا بود. بسیار به زیارت امام حسین (ع) ‌علاقه داشت. چند مرتبه در عرفه به کربلا رفته بود. با توجه به سفرهایی که به کربلا داشت عربی‌اش بسیار خوب شده بود. از فامیل و دوست و آشنا در سفر کربلا با خود همراه می‌کرد. برایش داشتن هزینه سفر و سن و سال زائران هم مهم نبود. افراد مسن را با خودش به کربلا و پیاده‌روی می‌برد. می‌گفت اینها را کسی با خود همراه نمی‌کند. آن قدر که به شهر کربلا وارد شده بود، ما را به زیارت همه نقاط مذهبی می‌برد و همه جا را نشان‌مان می‌داد. 

ارتباطش با شهدا چطور بود؟

اتفاقاً ارادت خاصی به شهید ابراهیم کاوه از شهدای دفاع مقدس داشت. بسیار بر مزار این شهید حاضر می‌شد. بعد از شهدای دفاع مقدس باید از ارادت و علاقه‌اش به شهدای مدافع حرم هم بگویم. به شهید مهدی صابری از شهدای فاطمیون دلبستگی داشت و رفاقت عجیبی با شهید صدرزاده هم داشت طوری که این رفاقت کار دستش داد! سیدابراهیم (شهید صدرزاده) به مرتضی قول داده بود او را پیش خودش ببرد. وعده‌ای که بعد از تعریف خوابش برای ابوعلی به او داده و گفته بود: «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابی‌عبدالله هستیم». پیش از این هم هر دو به هم قول داده بودند که اگر یکی از آنها شهید شد دیگری را با خود ببرد و اگر چنین نکند آدم پستی است!

همسر شما یک نیروی نظامی نبود که بگویید صرف پوشیدن لباس نظامی تعهدی برای ایشان ایجاد کرده بود که برای دفاع از حرم راهی شود. 

چطور مدافع حرم شد؟

با شروع درگیری‌های سوریه، مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با لشکر فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانی به سوریه رفت. اما من همیشه می‌گفتم راضی نیستم بروی چون دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم. من به راهی که آقا‌مرتضی می‌رفت اعتقاد داشتم و ته دلم می‌گفتم کاش دوستش بودم و همه جا همراهی‌اش می‌کردم. تا هر جا او می‌رود من هم بروم. هم در سفرهای کربلا و اربعین و هم در اعزام‌های منطقه‌اش. این را هرگز به خودش نگفتم که اگر می‌گفتم فرصت پیدا می‌کرد و دو ماه دو ماه آنجا می‌ماند.

اولین بار از رفتنش اطلاع داشتید؟

اولین بار بعد از ماه رمضان سه سال پیش بود که راهی شد. به نیت زیارت کربلا و راه‌اندازی تأسیسات بیمارستان امام سجاد(ع)‌ در نهر علقمه خداحافظی کرد و رفت. همانجا بعد از ساعات کاری می‌رفت پیش بچه‌های مدافع حرم و با آنها رفیق شده بود. یک ماه بیشتر نشد که برگشت و گفت مهندسین از کار من خوششان آمده و گفته‌اند بیا برای کار. اما من نپذیرفتم. خیلی گریه و بی‌قراری کردم و گفتم نمی‌خواهم بروی. هر چه روزی‌مان باشد همین جا بس است، نمی‌خواهم از من دور باشی اما او رفت. سه هفته بیشتر می‌شد که از مرتضی خبر نداشتم. گفتم خب اگر در کربلا باشد می‌تواند با ما تماس بگیرد، اما چرا خبری نیست. این رفتن 109روز طول کشید. شب لیله‌الرغائب بود که بازگشت. 5 اردیبهشت بود. یک ماه پیش ما ماند و باز هم راهی شد. گفت که می‌رود و رفت. اما برای بار سوم قرار بود بچه‌ها را نگه دارد که من به مسافرت بروم. قرار بر این بود که با خانواده‌ام به سفر بروم و او پیش بچه‌ها بماند و از آنها مراقبت کند. قبل از رفتن برای کاری به انباری رفتم و متوجه شدم ساک سفرش نیست. با او تماس گرفتم که مرتضی‌جان تو کجائی؟ کیفت کو؟ گفت امشب در بسیج خشم شبانه داریم، وسایل درون ساکم را می‌خواهم. گفتم اگر برنگردی من مسافرت نمی‌روم. گفت من تا قبل از نماز صبح به خانه برمی‌گردم. 

بعد انگار به مادر و پدرش گفته بود و آنها به خانه ما آمدند. اول سراغ مرتضی را گرفتند و بعد مادرشان گفتند ما می‌مانیم تو اگر مرتضی دیر آمد برو. صبح شد و خبری از مرتضی نشد. مادرش من را از زیر آینه و قرآن رد کرد و من رفتم. در میانه راه بودم که مرتضی زنگ زد، پرسیدم کجایی؟ گفت بچه‌ها رفتند مدرسه و من هم می‌روم سر کار. گفتم تا ظهر برگرد خانه. گفت باشد. همه اینها را همین جوری می‌گفت تا من مشکوک نشوم. من همانجا دلم ریخت، یک حال و روزی بودم. پسرم قبل سفرم می‌گفت نرو اگر تو بروی بابا هم می‌رود و تنها می‌شویم. بابا از ما مراقبت نمی‌کند. گفتم نه قول داده. اگر می‌دانستم قبل از رفتن من می‌رود، به مسافرت نمی‌رفتم. تمام مسافرت را عینک دودی زدم و گریه کردم تا خانواده‌ام متوجه نشوند. دلهره داشتم. نمی‌خواستم مادرم به خاطر مریضی‌اش متوجه شود. روز آخر در سرعین بودیم که مامان گفت چرا مرتضی زنگ نمی‌زند حال تو را بپرسد؟ گفتم مامان آقا‌مرتضی شب قبل از حرکت ما رفته مأموریت. این بار هم بعد از دو ماه برگشت. 

خانم جرجانی از آخرین باری که اعزام شدن بگویید.

آخرین مرتبه‌ای که مرتضی راهی شد 17 مرداد سال 1395بود. آخرین بار قبل از رفتن، خواب خاصی دیدم. به مرتضی گفتم می‌خواهی بروی منطقه؟ گفت نه کی گفته؟ گفتم من خواب دیدم نگرانم اسیر شوی. نگرانم در شناسایی‌ها که تنها هستی تشنج کنی و بی‌هوش شوی و بعد هم اسیر شوی. نگران اسارتش بودم. مرتضی خیلی تشنج می‌کرد به خاطر حضور در منطقه و موج‌های انفجار که گرفته بود. خوب یاد دارم آخرین مرتبه‌ای که برگشت اسفند 1394بود. آن هفته سه بار تشنج کرد. یعنی هر هفته سه بار این حالت به ایشان دست می‌داد. مرتضی سردرد می‌شد و اگر قرص‌هایش را نمی‌خورد بی‌هوش می‌شد. آخرین باری که راهی شد 17 مرداد 1395بود. روز آخر که می‌خواست برود به رویش نیاوردم که می‌دانم قصد رفتن دارد. این بار آخر، اولین مرتبه‌ای بود که از بچه‌ها خداحافظی کرد، از پدر و مادر من هم خداحافظی کرد. روز آخر می‌دانستم که دیگر او را نمی‌بینم.

چند سال با هم زندگی کردید و حاصل ازدواج‌تان چند فرزند است؟

من 17سال با مرتضی زندگی کردم. یک دختر 15ساله داریم و یک پسر 13ساله داریم. دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد و بعد از میان چند اسم مورد نظر در نهایت نام نفیسه را برایش انتخاب کردیم. برای پسرم هم خیلی دوست داشتم محمدصادق باشد اما در نهایت نام علی برایش گذاشتیم. نام پدر آقا‌مرتضی، حیدر است و نام خودش مرتضی و نام پسرش علی. 

به تازگی خبر شهادت همسرتان را شنیده‌اید، چطور با این خبر روبه‌رو شدید؟

از زمانی که مدافع حرم شد، همیشه خیلی استرس داشتم. هر وقت مجروح می‌شد من قبلش با خواب‌هایی که می‌دیدم متوجه می‌شدم. خبر شهادتش را هم همسر شهید صدرزاده به من دادند. قرار بود من به همراه بچه‌ها برای زیارت به سوریه برویم. آقا‌مرتضی با من هماهنگ کرده بودند که مهرماه به زیارت برویم که من به خاطر درس بچه‌ها گفتم شهریور برویم بهتر است. با خودم گفتم یک هفته هم یک هفته است. اینطور زودتر می‌بینمش اما برای رفتن به زیارت برای‌ آقا‌مرتضی شرط گذاشتم. گفتم: به شرطی می‌آییم زیارت که شما هم با من برگردید ایران. گفت نه یک ماه از مأموریت من مانده است اما من گفتم نه باید برگردی و اصرار کردم. می‌دانستم همراه ما بازنمی‌گردد اما خب اصرار داشتم با ما برگردد. قرارشد روز جمعه زنگ بزند. صبح جمعه عکسی از خودش برایم فرستاد که داشت اصلاح می‌کرد و گفت نگاه کن دارم اصلاح می‌کنم تا شما بیایید. برای همین من و بچه‌ها بلیت گرفتیم آمدیم تهران. شب یک‌شنبه آقا‌مرتضی زنگ زد و قرار شد فردایش زنگ بزند تا ساعت سفر را نهایی کند. صبح ساعت 10 بود که نفیسه با پدرش حرف می‌زد، تا من رسیدم کنارش، پدرش خداحافظی کرده بود. گفت بابا گفته پرواز امروز کنسل شده و به هفته بعد افتاده است. من هم به مرتضی پیام دادم که اگر مطمئن نبودی نمی‌گفتی ما به تهران بیاییم. الان ما چه کنیم؟ گفت هر طور دوست دارید، می‌خواهید آنجا بمانید؟ (با یک علامت سؤال)‌ بعد از آن من برای حضور در مراسم عرفه با یکی از دوستان راهی شاه‌عبدالعظیم شدیم. خانم شهید صدرزاده با توجه به اینکه حال و روحیه مساعدی نداشتند همراه ما نبودند. 

انتهای دعای عرفه بود که همسر شهید صدرزاده خبر شهادت آقا‌مرتضی را داد. آن لحظه یاد دعایم افتادم و به خدا گفتم خدایا نمی‌دانم چه می‌خواهی کنی. فقط مرتضی را برای من نگه دار. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً آقامرتضی را با شهادت برایم برای همیشه زنده نگه داشت. ان‌شاءالله وقتی پیکرش بازگشت می‌خواهیم طبق وصیت خود آقامرتضی او را در بهشت رضا کنار دوستان شهیدش دفن کنیم.


خاطره ای از شهید ابوعلی 2

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

تقریباً 27 روز قبل، عروسی بود از روز های اول ورود به منطقه حلب، دنبالش بودم، گفتن دیدنش 

روز عروسی تو اوج، علمدار ها و شقایق ها دیدم یکی لباس خاکی پوشیده و پشتش به منه 

تا نزدیکش شدم برگشت. برادرم ابو علی بود. لبخندی زد و به آغوشش کشیدم همه چیز اون لحظه یادم رفت 

چطوری؟ 

خوبم. اینجایی دلاور 

فدات، میدانی چقدر دنبالت گشتم 

ما همین منطقه. ... هستیم، راستی کرار هم هست 

جدی، کجاست؟ 

بیرونه 

احمد، احمد جان یه عکس از ما بگیر، این در به در نور بالا میزنه 

)خندید 

مجروح آورده بود،

خیلی نگران حال مجروحش بود، 

گفت، حبیب ما کمترین تلفات و دادیم بچه ها مون واقعا گل کاشتن 

بعد از رسیدگی به مجروحش براش آب آوردم و چند تا بیسکویت 

که آون تعداد و بازم تقسیم کرد بین بچه ها 

گفت حبیب، اگر امکان داره برای یکی از بچه ها که نهار نخورده چیزی بیار 

من رفتم چیزی براش آوردم گشتم دنبال ابو علی  دیدم روی تخت از فرط بی خوابی غش کرده 

کرار خواست بیدارش کنه، گفتم بزار به خاطر من بخوابه 

به فیلم بردار گفتم بیاد فیلم بگیره 

یه مستند ساز بود که الانم منطقه هست،

بعد از 20 دقیقه کرار بیدارش کرد و گفت میبرمش مقر بخوابه 

تا پای ماشین باهاش رفتم. 

کاش نمی گذاشتم بره 

کاش قلم پام میشکست و بر نمیگشتم از دمشق.

راوی :یکی از همرزمان شهید ابوعلی

اصلی‌ترین آرمان

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ق.ظ

برای محمود رضا

احمدرضا بیضیایی

 اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم می‌خواند. در سه – چهار سال گذشته هر وقت فرصتی می‌کرد می‌رفت کتابفروشی‌های انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز می‌کرد و با یک بغل کتاب جدید بر می‌گشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی《 بیداری اسلامی 》متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر می‌رفتیم، من سر بحث را باز می‌کردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها می‌رفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. 

اما اظهار نظرهای سیاسی‌اش مثل تحلیل‌های ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشه‌ای اهالی سیاست نبود.

 اعتقادی به بحث‌های تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و می‌گفت اینها حرف‌های رسانه‌ای هستند و واقعیتی که در آنجا می‌گذرد غیر از این حرف‌هاست.

 هر چند تحلیل‌های مطبوعاتی را می‌خواند و به من هم خواندن تحلیل‌های سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه می‌کرد ولی☝️ بیشترین استناد را به سخنرانی‌های *آقا* می‌کرد و در آخر هم نظر خودش را می‌گفت.

 جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی می‌زد بی استثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آنحضرت بود. 

 یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که می‌گفت انگشتهایش را به حالتی که انگار می‌خواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربه‌ای به روی فرمان ماشین زد.

 بعنوان کسی که ساعت‌ها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین می‌گویم که《 حکومت جهانی امام عصر (عج) و مبارزه مسلمانان برای آن 》 اصلی‌ترین آرمانش بود.





.

شهید مدافع‌حرمـ‌ جاویدالاثر مهدی ذاکر حسینی

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ

خیلی تودار بود، به غیر از خانوادش هیچکس از آشنا ها و فامیلا نمیدونستن مهدی پاســـــدار هستش چه برسه سوریه رفته باشه و با داعش جنگیده باشه

اون روزای اول ک خبر شهادت مهیدی پخش شد من مدام تو منزلشون بودم و میدیدم ک فامیل چقدر متـــــعجب بودن هیچ کس فکرش رو نمیکرد آقا مهدی مدافع حرم باشه...

مهدی حتی حــــــق ماموریت هم نمیگرفت، این اواخر میگفت صدای میثم نجفی و احمد گودرزی رو میشنوه، خیلی بی ادعا و بی ریا بود چقدر بااعتقاد میگفت من غـــــلام زینبم.

تو این دنیا و پیشرفت و اینترنت بود ،گوشیه ساده گرفت، اونم برا این گرفته بود که خانواده بتونن باهاش تماس بگیرن دنبال تعلقات دنیایی نبود همه حق و حقوقش رو بنام مادرش کرده بود.

راوی همرزم‌شهید

شهادت دهم رمضان۹۵

محل شهادت خلصه

بانڪ‌اطلاعات‌شهداےمدافع‌حرمـ 

@haram69 

سخن رهبر انقلاب درباره شهدا

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ


رهبر معظم انقلاب : 

پاسدارانقلاب‌اسلامی آگاهانه راه حسین راکه ادامه راه انبیاء الہےاست انتخاب مےکند ودراین راه فروغ خون اصحاب حسین وشهیدان گلگون کفن‌کربلا را چراغ راه‌ خویش قرارمےدهد.

 کانال آقا محمودرضا


وصیت شهید میلاد بدری

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ


وصیت جوان ترین شهید مدافع حرم خوزستان :

طلبه شهید میلاد بدری

بیست ساله از امیدیه 

شهادت: ۱۱آذر۱۳۹۴ (اربعین حسینی)

 بسم الله الرحمن الرحیم

 با هدف نابودی دشمن ، إن شاءالله ، راهی سرزمین سوریه ، و دفاع از حرم عمه سادات(س)، هستم.

اگر توفیق شهادت داشتم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت می طلبم.

و از پدر و مادرم معذرت خواهی میکنم، که در طول 20 سال زندگی، بچه خوبی برایشان نبودم.

برای دوستان، آشنایان، و کسی که ازمن توصیه ای بخواهد، میگویم که رضایت "الله" تبارک و تعالی، از رضایت هر کس مهمتر است، و اولویت دارد. در کلامی دیگر، اصلا قابل مقایسه نیست.

از کار شبهه ناک  پرهیز کردن واقعا هنر است، و دعا کنیم، که نصیبمان شود.

ازشما می خواهم که برای نابودی استکبار جهانی(آمریکا،اسرائیل،عربستان)، دعا کنید، که ان شاءالله، با نابودی اینها، ظهور، زمینه سازی خواهد شد.

مبلغ 500 هزار تومان کارت بانکی بنده را، به کا رفرهنگی کمک کنید که خیالم راحت باشد.

وعده دیدار ما، بهشت جاویدان الله، إن شاءالله- و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید، و برای سلامتی و ظهور حضرت حجة (عج)، دعا کنید، و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید.

و من الله التوفیق....

94/8/26-

میلاد بدری، تهران

یسیم چی

@bisimchi1

خاطره مادر شهید خلیلی از شهید

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

مادر محترم شهید خلیلی :

رسول چند سال موتور داشت یک مدت هم موتور تریل داشت و برای کوه استفاده می کرد!

اما بیشترین خاطره ای که از موتور سواری رسول یادمه، زمین خوردناش و پاره شدن سر زانوی شلواراش بود

یک شلوار سالم نداشت  من هم تا جایی که می تونستم شلواراشو بخیه می کردم...

حتی یک بار هم با برادرش سوار موتور بودند و تصادف کردند..

کانال.آقا محمودرضا


شهید علی آقا عبداللهی متولد ١٠مهرماه١٣٦٩ در تهران است.

از کودکی عاشق امام حسین(ع)بود . برای بچه های محل یک هیئت کوچک در انباری منزلشان راه انداخته بود و بسیار پیگیر بود برای جمع کردن بچه ها در هیئت.همیشه برای آشتی دادن بین دیگران پاقدم می گذاشت .

به نماز اول وقت اعتقاد داشت و معمولاً نمازش را به جماعت می خواند.عاشق شهدا بود بالاخص شهید امیر سرتیپ علی صیاد شیرازی.

زیاد به قطعه شهدا می رفت ،تقریباً هر هفته به مزار شهدا می رفت. شهید علی آقا عبداللهی از جوانان بسیجی منطقه ۱۱ تهران بود.

ارادت خالصانه ای به حضرت زهرا(س)داشت و در آخر هم به بی مزاری مادر سادات اقتدا کرد.

شهید مدافع حرم "علی آقاعبداللهی کهکی"  درسوریه، و در درگیری با تکفیری‌های داعش به شهادت رسید..

گفتنی است؛ علی آقاعبداللهی کهکی در اوج جوانی و در حالی که فقط ۲۷ سال سن داشت، فرزند خردسال خود را به همراه همسرش تنها گذاشت و با اصرار به دفاع از حرم حضرت زینب (س) پرداخت.

وی دارای یک فرزند ۱ ساله واز پاسداران خوشنام سپاه حفاظت انصارالمهدی سپاه تهران بود و بعد از مدتی خدمت در این سپاه، به قرارگاه امام حسین علیه السلام ملحق گردید.

ستوان آقاعبداللهی که مدت‌ها بود برای پیوستن به جمع مدافعان حرم لحظه شماری می‌کرد، سرانجام  برای دفاع از حرم حضرت زینب به سوریه سفر کرد و۲۲ دی‌ماه در درگیری با نیروهای تکفیری در منطقه خان تومان سوریه به شهادت رسید. وی درسوریه به ابوامیر معروف بود.

همیشه برای رزم آماده بود،به همین خاطر خود را از فاوا  - مخابرات - رسانده بود به خط و عضو اطلاعات شده بود.روز ٢٢دی ماه ساعت١٧،درست فردای روزی که بچه های گردان فاتحین نوبت به نوبت با ایثار و رشادت مثال زدنی خود را فدای عمه سادات می کردند،طاقت نیاورد و با چند نیروی سوری به خط زد .

فردای آن روز یکی از دوستانش به مقر می آید و سراغش را می گیرد؛دوستانش می گویند:ابوامیر گل گاشت و جاموند.

حالا دیگر ابوامیر به شیرخان طومان معروف است.

امیرحسین فرزند یک ساله شهید مدافع حرم «علی آقا عبداللهی کهکی» است که لباس رزمش را بعد از شهادت پدر در نیاورده و با یک اسلحه دور عکس های پدر شهیدش می چرخد! و با همان لباس رزم از مهمانان خانه

 پدر بزرگ پذیرایی می کند. 

فرازی از وصیت نامه شهید

شهید «علی آقا عبداللهی کهکی» در وصیت نامه اش برای فرزندش نوشته است: 

نمی دانی چقدر دوستت داشتم و دل کندن از تو برایم سخت بود اما بدان که پدرت برای فرزندان کوچکی که به شهادت می رسند به سوریه رفت.

  خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.

 شهید بزرگوار علی آقا عبدالهی جاویدالاثر می باشد.

   @shahidali_aghaabdollahi

@Kahakcity

کانال شهدای مدافع حرم قم 

@sh_modafeharam_qom


خاطره ای از شهید محسن فانوسی

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


در منطقه جنوب (خرمشهر) ماموریت پاکسازی بودیم.

ماموریت دو هفته طول میکشد و در روز دوازدهم ماموریت، لباس شخصی هایم را شستم و داخل اتاق پهن کردم تا خشک شوند و بعد آن ها را اتو کنم که برویم داخل شهر.

وقتی رفتم و برگشتم دیدم آقا محسن لباس هایم را اتو کرده!

به شوخی به او گفتم:آقا محسن! با این خط اتو میشود سر برید!! شما از همسرم برایم بهتر لباسم را اتو کردی و هر دو زدیم زیر خنده...

آقا محسن فرمانده من بود و من نیروی جزء او!

اما محسن به خاطر اخلاصی که داشت لباس نیروی زیر دست اش را اتو کرده بود.

اینگونه اند فرماندهان سپاه اسلام

راوی: آقای "ش"

شهید مدافع حرم محسن فانوسی

 یسیم چی

@bisimchi1

پلاک و انگشتر شهید مسعود عسگری

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ب.ظ

همرزم شهید مسعود عسگری:

قبل از عملیات با هم قرار گذاشته بودیم اگر مجروح یا شهید شدیم قبل از هر اقدامی لوازم مهم مثل بیسیم و 

جی پی اس رو برداریم ،همینطور انگشتر و ساعت هامون. از همه چی مهمتر انگشترامون بود.

وقتی بانگ توپ٢٣بلند شد و مسعود و همرزمانش روی زمین افتادن ، رسیدم بالای سرش بیسیم و جی پی اس رو برداشتم،مسعود رو کشیدم عقب و سوار بر ماشین به سمت درمانگاه.

 تو درمانگاه صحرایی با چشمانی پر اشک، یاد حرفمون افتادم ،خواستم انگشتر رو در بیارم،انگشتر رو کمی حرکت دادم اما دلم نیومد،بدنش پر از ترکش بود،همینطور دستها و انگشتان،دلم نیومد انگشتر رو به زور و از روی زخم ها در بیارم.دوباره سوار بر ماشین بعدی به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتیم.خیلی پیگیر انگشتر مسعود بودم ، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پیگیر شدم، گفت :نگران نباش به دست صاحبش میرسه.

اما من همچنان نگران قولی بودم که به هم داده بودیم...

برگشتیم به ایران و وقتی انگشتر رو دست مادرشون دیدم.دلم آروم گرفت.

کانال آقا محمودرضا

تقدیم مدال قهرمانی به شهدای مدافع حرم

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

جانباز سرافراز ابراهیم رنجبر بعد از کسب مدال نقره تیراندازی در پاراالمپیک ، مدالش را به شهدای مدافع حرم تقدیم کرد .

بیسیم چی

@bisimchi1

ابوعلی همیشه زنده ست

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۴۲ ب.ظ


یادی بکنم از فرماندهان عزیز سید ابراهیم و ابوعلی عزیز تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱ اولین تجربه جنگم بود روبرو شدن با تکفیریا با فرمانده شهید ابوعلی و چنتا از بچه ها رفتیم سمت خونه ها هوا تازه روشن شده بود که درگیری شروع شد یه ساعتی طول نکشید که  زخمی شدم دشمن داشت محاصرمون میکرد خدابیامرزه شهید صدرزاده هم زخمی شده بود صدای هیچ کسو نداشتم تو بیسیم نه ابوعلی نه نه سید ابراهیم پیش خودم میگفتم اسیر میشم کشته میشم که صدای ابوعلی رو تو بیسیم شنیدم خیلی خوشحال شدم باهاش حرف زدم ترسیده بودم چون جای بودم که از همه دور بودم  نشونه های داد برای برگشت خلاصه با راهنمایی های ابوعلی مسیر برگشته پیدا کردم اماتا شب صبر کردم بعد راه افتادم فردا ریسدم مقر عربا وبعدش به بیمارستان منتقل شدم که دیدم سید ابراهیم و ابو علی هردو زخمی شدن از دیدن دوباره هم خوشحال بودیم اما غم از دست دادن رفیقامون اشکمونو در آورد.

ابوعلی همیشه زنده ست

خاطره گویی شبانه "

دم عشق،دمشق" 

@LabbaykeYazeinab

خاطره ای از شهید ابوعلی

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم 

اون  روز خیلی خوب یادمه ... ایشون میخاستن به برادرشون عکس مجروحیت و سلامتیشونو بفرستن که اشتباهی برامن میفرستن و من بعد از دیدن عکسا اظهار نگرانی کردم اما بهم اطمینان دادند که اتفاق مهمی نیست  ...

شب شد من دوباره رفتم سراغ شونو بهشون پیام دادم که حالتون چطوره و چطور شدید و ایشونم طبق عادت همیشگیشون جواب همه رو میدادند جواب منو دادند و اصرار کردند تو گروه عنوان نکنم اما من ازشون چیزی خواستم که تعریف کنن ....

اونقد اطمینان دادند که چیز مهمی نیست که ازشون خواستم برام تعریف کنن و قرارشد یه سری ضبط کنن اماهر چه منتظر موندم خبری از ش نشد بعد تقریبا دوالی سه ساعت پیام دادند دوستان آمدند دنبالم و برای امر مهمی رفتم نگو که بیهوش شده بودند و ابراز نکردند.

خان طومان اسفند ماه 94   درست روز 14 بود از ساعت حدود 14 حمله گسترده جبهه النصره و ایادی استکبارعلیه ما شروع شد.

 ابو علی فرمانده محور بود کسی نبود که توی جنوب حلب اونو نشناسه، بخصوص از روحیه ایثار و. ...

کلی مجروح برامون میومد گذر زمان اصلا معنایی نداشت علمدار ها و شقایق ها بعضی هاشون در اوج درد جراحت ها لبخند میزدند.

شب شد ه و چیزی از نماز مغرب نگذشته بود  دیدیم که ماشین داره بوق ممتد میزنه، پریدیم بیرون، محمد حسین که رنگش پریده بود گفت ابو علی ابو علی. ...گفتم بسم الله. .. نکنه شهید شده، دلم ریخت در جلو باز شد. 

ابو علی بود به زور لبخندی زد و گفت سلام دکتر.

 گفتم چی شده، گفت نترس فعلا زنده ام، زیر بغلش و گرفتیم روی تخت خوابوندیمش پهلوش مجروح شده بود براش سرم وصل کردیم تو همین گیر و داد مجروح زیادی یدفعه وارد شد  ابو علی از تخت بلند شد که بره، من جلوش رو گرفتم و با چند مجروح سرپایی با آمبولانس فرستادمش بیمارستان. 

ساعات پایانی شب بود دیدم دوباره بوق ممتد ماشین میاد ایندفعه ابو علی و آوردن بیهوش.

گفتم چی شده، چرا اینجاست من که فرستادمش بیمارستان گفتن فرار کرده  گفته بچه ها تو خط بهش نیاز دارند 

راست میگفتند شلنگ سرم رو قیچی کرده بود در حالی که آنژیوکت تو دستش مانده بود.

شادی روحش صلوات 

خاطره شهید  ابو علی

دم عشق،دمشق"

@LabbaykeYazeinab