داستانهایی که فراموش نمیشوند
گفتوگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی:
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس: مثل قرآن که برای برخی از خانه ها تنها وسیله ایست برای دکور طاقچه و یا نشان دادن اینکه اهالی این منزل مسلمانند و ... خیلی از باورها و اعتقاداتمان هم هست که محض عادت و رفع نیازهای روحی در پس زمینه فکرمان نهفته است. مثلا بساری از ما نسل در نسل برای مصیبتی که روز عاشورا اتفاق افتاده سالها گریسته ایم و حسرت میخوریم که ای کاش بودیم و خاندان پیامبر را یاری میکردیم. اما خدا برای امتحان راست و دروغ همه اعتقاداتمان امتحاناتی را پیش رویمان قرار میدهد تا بفهمیم چند مرد حلاجیم. جنگ سوریه که آغاز شد بسیاری از خانواده ها یا اجازه ندادند جوانانشان راهی نبرد مبارزه علیه تکفیر شوند و یا اگر خانواده ای را دیدند که جوانشان راهی شده زخم زبان زدند و گفتند چرا برای پول این کار را میکنید؟! این روزها که پای صحبت خانوادههای شهدای مدافع حرم به خصوص فاطمیون می نشینم بیش از پیش یاد این جمله از شهید آوینی میافتم که میگوید: «زمان بر امتحان من و تو میگردد تا ببینند که چون صدای «هل من ناصر» امام عشق برخیزد چه میکنیم...»
آنچه در ادامه خواهید خواند گفتوگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی فرزند حسین رضا حسینی است که ماجرا رفتن پس رل اینگونه روایت میکند:
*از بامیان تا شام
خداداد سال 1375 در بامیان افغانستان متولد شد. کودک بود که همراه پدرش به کربلا رفت و این سفر در شکل گیری شخصیت او به لحاظ مذهبی و ارادت به اهل بیت تاثیر زیادی رویش داشت. همزمان با نوجوانی او اوضاع امنیتی افغانستان بهم ریخته بود و وهابیون به خصوص در هیئات مذهبی که عزای امام حسین برپا می شد عملیات انتحاری میکردند. طبیعی بود که مردم برای حضور کمی دچار ترس شوند اما در مراسمات مختلف مثل روز عاشورا یا شب قدر جلودار می شد و همه اطرافیان را تشویق می کرد که شرکت کنند حتی ماشین میگرفت و دنبال تک تک دوستانش می رفت. اعتقاد داشت در این راه و برای این خاندان رسالت هر قدم که برداریم باز کم است و گاهی که مردم برای خطراتی که بود احتیاط می کردند بروند میگفت: هیچ وقت خودتان و دیگران را از این راه منع نکنید چون بهترین مسیر همین است و بهترین نتایج در این راه است». با وجودی که در عاشورا و شب های قدر سال های گذشته در اماکن مذهبی کابل مثل "مزار سخی" و "ابوالفضل جان" انتحاری های وحشتناکی شده بود باز هم با شوق بسیار همراه دوستانش برای شرکت در عزاداری و روضه ی حضرت اباعبدالله(ع) میرفت.
*نمازش هیچ وقت ترک نشد، اگرچه همیشه اول وقت نمیخواند
نمی توانم بگویم خداداد همیشه مشغول نماز و عبادت بود و هر لحظه ذکر خدا می گفت اما همیشه نمازش را به جا می آورد و وقتی از بیرون می آمد می گفتم: خداداد جان نمازت را چرا نمیخوانی؟ میخندید و می گفت: مادر جان حتماً باید در خانه و پیش چشم شما بخوانم تا باورتان شود خوانده ام؟ قرآن خواندن در شب های جمعه برای اموات یکی از کارهایی بود که ترک نمی کرد.
*برای کمک خرج بستنی فروشی میکرد
تا کلاس دهم درس خواند و بعد از آن به کار مشغول شد، در عین حال که کار می کرد اوقات فراغتش را به کلاس های زبان می رفت و یا مطالعه میکرد تا جایی که می گفتند با این که تا کلاس دهم خوانده اما از نظر اطلاعات، هوش و زکاوت با دانشجوها تفاوت چندانی ندارد. خداداد علاوه بر این که به کلاس زبان انگلیسی می رفت به زبان های پشتو، اردو و ازبکی هم مسلط بود و به راحتی با این اقوام صحبت می کرد، به خاطر شجاعت و دلیری که داشت حتی به مناطق خطرناک افغانها که یکی از اقوام افغانستان هستند، می رفت و کار خودش که بستنی فروشی بود را انجام می داد و به خاطر چهره و تسلط به زبان پشتو بدون هیچ زحمتی به کاسبی مشغول می شد.
معرفت و مردانگی اش برنمی تافت تا دوستانش را در راه نادرست یا معضلی ببیند و بی تفاوت باشد، یک روز آمد گفت: مادر جان دوستم سیگار می کشد، شما بروید و مادرش را مطلع کنید تا مراقبش باشند که سیگار را ترک کند و یا خدای نکرده از سیگار بیشتر نشود، اما این حرف را از زبان من نگویید؛ در همان سنین کم هم نگران حال دوستانش می شد و دغدغه ی آن ها را داشت.
*خداداد برکت مغازهام است
بعد از حدود دو سال که از ترک تحصیلش می گذشت برای زیارت امام رضا(ع) و کار راهی ایران شد. در تهران ساکن شد و دیری نگذشت که دوستان خوبی پیدا کرد و در محل کارش که یک مغازه ی کیف فروشی بود، با اخلاق گرم و صادقانه اش امین صاحب مغازه بود و مورد اطمینان مشتریان؛ طوری که صاحب مغازه می گفت برکت مغازه بخاطر وجود صادق خداداد هست. هر ماه مبلغی را برای ما می فرستاد. گاهی بیست هزار، بیست و پنج یا سی هزار افغانی حقوقش را برای خانواده می فرستاد. همیشه با کابل در تماس بود و با ما صحبت می کرد. یک موبایل ساده داشت و پدرش می گفت گوشی هوشمند بخر تا بتوانیم راحت تر ارتباط داشته باشیم اما قبول نمی کرد و می گفت همین هم کار من را راه می اندازد. به جای دادن پول برای گوشی آن را می فرستم کمک حال شما باشد. با همین هم می شود از احوال هم با خبر باشیم.
*علیجمعه گفت فکر رفتن در سرش افتاده
یک روز پسر خاله اش علی جمعه به کابل زنگ زد و گفت: خاله جان دوستان خداداد از دور و نزدیک زنگ می زنند و به خداداد می گویند که بیا به سوریه برویم اما من که به او می گویم سوریه نرو، می گوید: « نه اشتباه می کنی من اصلا قصد سوریه رفتن ندارم مواظب باش به مادرم زنگ نزنی و این ها را بگوییها، اگر کسی هم خواست برود هیچ وقت منعش نکن. هر کس به این راه رفت دیگر هیچ حسرتی ندارد.» شما در جریان باشید و با او صحبت کنید اما نگویید که من این خبر را به شما دادم.
با خداداد تماس گرفتیم و گفتیم: انگار می گویند تو می خواهی بروی سوریه! خداداد گفت: نه مادر جان علی جمعه اگر گفته اشتباه کرده من نمیخواهم بروم.
مختار پسر بزرگم که دو سال از خداداد بزرگتر بود راهی ایران شد تا اگر خداداد قصد دارد به سوریه برود مانعش شود اما قبل از رفتن خداداد تماس گرفت که قرار است برای کار به یک شرکتی برود و آن جا تا سه ماه حقوقش را نمی دهند و گوشی هم ندارد که بتواند تماس بگیرد، از ما خواست نگران نشویم.
3 هزار روپیه هزینه ی سفر مختار را هم که قرار بود مدتی در ایران بماند پیش یکی از دوستانش گذاشت و سفارش کرده بود به محض رسیدن برادرش پول را برساند مبادا او بدون پول بماند. و گفت اگر مختار تا قبل از سیزده بدر رسید من هستم اگر نه نمیتوانم بینمش و باید بروم.
همانطور هم شد، مختار دیرتر رسید و او رفته بود. وقتی سراغش را گرفت، دوستانش گفتند خداداد شرکتی هست که کسی اجازه ندارد به آن جا برود. مدتی می گذرد و برادرش بی طاقت می شود و تصمیم میگیرد هر طور آن شرکت را ببیند و سراغ خداداد را بگیرد که با اصرار او علی جمعه می گوید: برادرت رفته سوریه. با شنیدن این خبر مختار بی تاب می شود اما کاری از دستش بر نمی آید. کلی نذر و نیاز میکند تا خداداد به سلامت برگردد. بعدا تعریف کرد که: همیشه زیارت عاشورا می خواندم، نماز و قرآن نذر میکردم، و حتی اگر مبلغ کمی هم کار میکردم مقداری خرما میخریدم و نذر میکردم برای سلامتی خداداد و می گذاشتم درب مغازه تا عابرانی که از آنجا رد می شوند بردارند. آنقدر دعا میکردم که دوستانم می گفتند: مختار آنقدر تو تشویش می کنی و نذر می کنی هم زیاده روی است! خوب اگر نصیبش بود که سلامت می آید و اگر نبود هم نبود دیگر!
*در یک شرکت کار میکنم
هر بار که دوستان خداداد از سوریه زنگ می زدند او هم کنار آن ها بود اما میگفته به خانواده ام نگویید چون بی خبر از آنها آمدم و شرمنده شان میشوم اگر صحبت کنم اما دوستانش به مختار میگویند که خداداد پیش آنهاست و حالش خوب است. بعد از چند تماس از طرف دوستان خداداد، مختار آنها را قسم می دهد که به او بگویید میخواهم صدایش را بشنوم، دارم دیوانه می شوم. بالاخره با اصرار خداداد با برادرش صحبت میکند و با خنده می گوید: برادر اینقدر بی تابی نکن من شرکتم، نگران نباش. مختار می گوید: تو سوریه رفتی!؟ خداداد هم می گوید: فقط مواظب باش به مادرم چیزی نگویی نگران شود. مختار هم هیچی به ما نگفت. هر بار که زنگ می زدیم و از او جویای حال خداداد می شدیم می گفت: حالش خوب است و فقط دعا نیاز دارد. ما حتی لحظه ای به فکرمان خطور نکرد که منظور مختار از این حرف چیست؛ فقط یک دعا نیاز دارد! تا زمانی که در افغانستان خبر شهادتش را به ما دادند و ما تا آن لحظه نمی دانستیم که خداداد سوریه رفته بوده است.
خداداد در ماه فروردین اعزام می شود و حدود یک ماه بعد از اعزامش به شهادت می رسد و به ما چند ماه بعد خبر شهادتش را می دهند که ای کاش زودتر به ما خبر می دادند.
*دفتری پر از یاد خداداد
دوستان خداداد، چه آن ها که در افغانستان هستند چه آنهایی که در ایران با آن ها کار می کرد و چه همرزمانش و پیامهایی که برای مختار می فرستند همه خاطراتی از یاد و یادگارهای خداداد دارند که اگر پای صحبتشان بنشینیم دفتری می شود پر از یاد، نصیحت، شجاعت و شور و شوق شهادت.
دوستانش تعریف می کنند که وقتی هجوم رفته بودیم، پشیمان شدیم و خواستیم که برگردیم! به خداداد گفتیم: بیا برگردیم، این راه خطرناک است. اما او گفت: نه اگر شما می خواهید برگردید، برگردید من را به حال خودم بگذارید، برنمی گردم. من این را آرزو کردم و خدا به آرزویم برساند، که در این راه اگر هر کس وارد بشود دیگر هیچ اَرمانی (حسرتی) ندارد و نخواهد داشت. به حرف ما گوش نکرد و ما از نیمه ی راه برگشتیم و او ماند و به آرزویش رسید.
*شیرین و شوخ بود
خداداد وقتی عصبانی می شد کسی نمی توانست نفس بکشد یا حرفی بزند همه از او می ترسیدند و هر چقدر که موقع عصبانیت خشن می شد در موقع آرامش و مصاحبت، شیرین و گرم و شوخ و مهربان بود.
*قلبش را هدف گرفتند
در یکی از عملیاتها تیری به شانه خداداد اصابت میکند، یکی از همرزمانش میپرسد خداداد جان می توانی بلند شوی و حرکت کنی؟ میگوید: بله ایستادن که هیچ، حتی می توانم بدوَم. همرزمش کمکش میکند تا بایستد، وقتی ایستاد تیر دیگری به سینه اش اصابت میکند او همان جا شهید میشود، ماند و جاویدان میشود. می گفتند بسیار شجاع بود و همیشه رخ به رخ با دشمن می جنگید، تا آخرین تیری که داشت دشمن را به هلاکت رساند و از جان خودش هم دفاع کرد.
*مختار همیشه منتظر خداداد بود
مختار همیشه منتظر خداداد بود و هر بار که از منطقه نیروها و دوستانش می آمدند سراغ خداداد را می گرفت و آن ها می گفتند بعد از ما می آید اما خبری از خداداد نمی شود. مختار از غم و تشویش خواب میبیند و برایم اینگونه تعریف کرد: در یک ساختمان چند طبقه ای بودم به خیالم می آید که خداداد صدا می کند و می گوید: من آمدم در را باز کن. از چند طبقه پایین آمدم، در را باز کردم، این طرف و آن طرف را نگاه می کردم چیزی نبود! دوباره برگشتم. شب ها و صبح ها خواب به چشمانم نمی آمد.
*خبر شهادت
وقتی که فامیل در مشهد از شهادت خداداد خبردار شدند مختار هنوز در تهران منتظر خبری از برادرش بود. اقوام برای اینکه به یک بهانه ای او را اول به مشهد بیاورند تا خبر را بدهند با او تماس میگیرند که خاله ات فهمیده خداداد سوریه است و به شدت مریض شده، برای دلگرمی او هم شده بیا کنارش باش. اما مختار گفت: نه این طور نگویید، دوستان برادرم همه آمدند من هم شب و روز منتظر خداداد هستم و تا او نیاید من نمی آیم. فامیلمان باز اصرار می کند که نه جانم تو بیا و هر وقت خداداد آمد ما او را هم به مشهد دعوت می کنیم. پسر عموی مختار هم خیلی اصرار می کند که او را به مشهد ببرد و می گوید که باید کنار خاله ات بروی تا حالش بهتر شود ما خداداد را هم برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد می آوریم نگران نباش. در نهایت مختار راضی می شود که به مشهد بیاید، قبل از رفتن به خانه ی خواهرم همراه پسرعمویش به زیارت می روند و از حرم به طرف خانه ی خواهرم حرکت می کنند. وقتی می رسند مختار می بیند حال خاله اش خوب است و مریض نیست و همه ی فامیل دور هم جمع هستند! آسوده خاطر می شود و کمی نگرانی دوری از خداداد کمرنگ می شود که در همان حین بدون مقدمه و بدون روضه یا مدحی خبر شهادت خداداد را به مختار می دهند! مختار همان جا می افتد و از خود بی خود می شود و سعی می کنند او را به هوش بیاورند. مختار در فراغ خداداد شرایط سختی را تحمل کرد.
*خدا و بیبی زینب(س) قربانی ما را به کرمشان قبول کند
خدا و بیبی زینب(س) قربانی ما را به کرمش قبول کند، ما که لایقش نبودیم و از آبروی این ها دست گیری ما را هم بکند. گاهی در خانه بخاطر تشویش زیاد ضعف می کنم و دلم تاریک می شود. قلبم آتش گرفته، خدا و حضرت زینب(س) تحمل این مصیبت را بدهند. به قول یک همسایه که در کابل بود می گفت: من و تو خوب دود می کنیم (می سوزیم) ولی دودمان را کسی نمی بیند! الان هم صحبت و حرف همان است. داستان های خداداد یادم می آید، جوانی و قد و قامتش را! اگر فرزند نااحوالی بود می گفتیم آبرویمان رفته، خوب شد که رفت ولی نه، خداداد چنان شجاع چنان مردانه بود، فرزندی که آبرومندانه و با لیاقت باشد سال ها که استخوانهایش تکه تکه بشود باز هم داستانش فراموش نمی شود.
*از خدا و حضرت زینب(س) میخواهم پیکر پسرم برگردد تا مزاری باشد برای تسلی دلم
پسرم 17 اردیبهشت سال 95 در منطقه خان طومان به شهادت رسید اما پیکرش برنگشت. خواستهام از خدا و حضرت زینب(س) و همه کسانی که ابرویی پیش خدا دارند این است که پیکر پسرم برگردد تا حداقل یک مزار باشد برای تسلی دلم. شب ها از خواب می پرم و به این فکر می افتم که پسرم چه سر و رویی داشتی! چه خوبی هایی داشتی! چه تیز و تندی هایی داشتی! آخ کجا افتادی پسر!؟ کاشکی یک سردخانه ای باشی! کاشکی یک جایی باشی! خدا می داند که کجا زیر آفتاب و روی کدام دشت منطقه ها سوختی..!
*باز می گردد و من بیدار میشوم
خوابش را میبینم که با هم شوخی میکنیم، میخندیم. می روم نماز میخوانم، خداداد از روبرویم می آید، می خندد، نگاه می کند اما صحبت نمی کند، باز من نمازم را می خوانم به دلم هست که خداداد تو بدون خبر این طور رفتی، دیگر این کار را نکن، سریع می رود بیرون، هول می شوم و پشت سرش بیرون می روم می گویم خداداد تو الان آمدی باز کجا می روی !؟ باز می گردد و من بیدار میشوم.