مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان‌هایی که فراموش نمی‌شوند

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی:

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس: مثل قرآن که برای برخی از خانه ها تنها وسیله ایست برای دکور طاقچه و یا نشان دادن اینکه اهالی این منزل مسلمانند و ... خیلی از باورها و اعتقاداتمان هم هست که محض عادت و رفع نیازهای روحی در پس زمینه فکر‌مان نهفته است. مثلا بساری از ما نسل در نسل برای مصیبتی که روز عاشورا اتفاق افتاده سالها گریسته ایم و حسرت می‌خوریم که ای کاش بودیم و خاندان پیامبر را یاری می‌کردیم. اما خدا برای امتحان راست و دروغ همه اعتقاداتمان امتحاناتی را پیش رویمان قرار می‌دهد تا بفهمیم چند مرد حلاجیم. جنگ سوریه که آغاز شد بسیاری از خانواده ها یا اجازه ندادند جوانانشان راهی نبرد مبارزه علیه تکفیر شوند و یا اگر خانواده ای را دیدند که جوانشان راهی شده زخم زبان زدند و گفتند چرا برای پول این کار را می‌کنید؟! این روزها که پای صحبت خانواده‌های شهدای مدافع حرم به خصوص فاطمیون می نشینم بیش از پیش یاد این جمله از شهید آوینی می‌افتم که می‌گوید: «زمان بر امتحان من و تو می‌گردد تا ببینند که چون صدای «هل من ناصر» امام عشق برخیزد چه می‌کنیم...»

آنچه در ادامه خواهید خواند گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی فرزند حسین رضا حسینی است که ماجرا رفتن پس رل اینگونه روایت می‌کند:

*از بامیان تا شام

خداداد سال 1375 در بامیان افغانستان متولد شد. کودک بود که همراه پدرش به کربلا رفت و این سفر در شکل گیری شخصیت او به لحاظ مذهبی و ارادت به اهل بیت تاثیر زیادی رویش داشت. همزمان با نوجوانی او اوضاع امنیتی افغانستان بهم ریخته بود و وهابیون به خصوص در هیئات مذهبی که عزای امام حسین برپا می شد عملیات انتحاری می‌کردند. طبیعی بود که مردم برای حضور کمی دچار ترس شوند اما در مراسمات مختلف مثل روز عاشورا یا شب قدر جلودار می شد و همه اطرافیان را تشویق می کرد که شرکت کنند حتی ماشین می‌گرفت و دنبال تک تک دوستانش می رفت. اعتقاد داشت در این راه و برای این خاندان رسالت هر قدم که برداریم باز کم است و گاهی که مردم برای خطراتی که بود احتیاط می کردند بروند می‌گفت: هیچ وقت خودتان و دیگران را از این راه منع نکنید چون بهترین مسیر همین است و بهترین نتایج در این راه است». با وجودی که در عاشورا و شب های قدر سال های گذشته در اماکن مذهبی کابل مثل "مزار سخی" و "ابوالفضل جان" انتحاری های وحشتناکی شده بود باز هم با شوق بسیار همراه دوستانش برای شرکت در عزاداری و روضه ی حضرت اباعبدالله(ع) می‌رفت.

*نمازش هیچ وقت ترک نشد، اگرچه همیشه اول وقت نمی‌خواند

نمی توانم بگویم خداداد همیشه مشغول نماز و عبادت بود و هر لحظه ذکر خدا می گفت اما همیشه نمازش را به جا می آورد و وقتی از بیرون می آمد می گفتم: خداداد جان نمازت را چرا نمی‌خوانی؟ می‌خندید و می گفت: مادر جان حتماً باید در خانه و پیش چشم شما بخوانم تا باورتان شود خوانده ام؟ قرآن خواندن در شب های جمعه برای اموات یکی از کارهایی بود که ترک نمی کرد.

*برای کمک خرج بستنی فروشی می‌کرد

تا کلاس دهم درس خواند و بعد از آن به کار مشغول شد، در عین حال که کار می کرد اوقات فراغتش را به کلاس های زبان می رفت و یا مطالعه می‌کرد تا جایی که می گفتند با این که تا کلاس دهم خوانده اما از نظر اطلاعات، هوش و زکاوت با دانشجو‌ها تفاوت چندانی ندارد. خداداد علاوه بر این که به کلاس زبان انگلیسی می رفت به زبان های پشتو، اردو و ازبکی هم مسلط بود و به راحتی با این اقوام صحبت می کرد، به خاطر شجاعت و دلیری که داشت حتی به مناطق خطرناک افغان‌ها که یکی از اقوام افغانستان هستند، می رفت و کار خودش که بستنی فروشی بود را انجام می داد و به خاطر چهره و تسلط به زبان پشتو بدون هیچ زحمتی به کاسبی مشغول می شد.

معرفت و مردانگی اش برنمی تافت تا دوستانش را در راه نادرست یا معضلی ببیند و بی تفاوت باشد، یک روز آمد گفت: مادر جان دوستم سیگار می کشد، شما بروید و مادرش را مطلع کنید تا مراقبش باشند که سیگار را ترک کند و یا خدای نکرده از سیگار بیشتر نشود، اما این حرف را از زبان من نگویید؛ در همان سنین کم هم نگران حال دوستانش می شد و دغدغه ی آن ها را داشت.

*خداداد برکت مغازه‌ام است

بعد از حدود دو سال که از ترک تحصیلش می گذشت برای زیارت امام رضا(ع) و کار راهی ایران شد. در تهران ساکن شد و دیری نگذشت که دوستان خوبی پیدا کرد و در محل کارش که یک مغازه ی کیف فروشی بود، با اخلاق گرم و صادقانه اش امین صاحب مغازه بود و مورد اطمینان مشتریان؛ طوری که صاحب مغازه می گفت برکت مغازه بخاطر وجود صادق خداداد هست. هر ماه مبلغی را برای ما می فرستاد. گاهی بیست هزار، بیست و پنج یا سی هزار افغانی حقوقش را برای خانواده می فرستاد. همیشه با کابل در تماس بود و با ما صحبت می کرد. یک موبایل ساده داشت و پدرش می گفت گوشی هوشمند بخر تا بتوانیم راحت تر ارتباط داشته باشیم اما قبول نمی کرد و می گفت همین هم کار من را راه می اندازد. به جای دادن پول برای گوشی آن را می فرستم کمک حال شما باشد.  با همین هم می شود از احوال هم با خبر باشیم.

*علی‌جمعه گفت فکر رفتن در سرش افتاده

یک روز پسر خاله اش علی جمعه به کابل زنگ زد و گفت: خاله جان دوستان خداداد از دور و نزدیک زنگ می زنند و به خداداد می گویند که بیا به سوریه برویم اما من که به او می گویم سوریه نرو، می گوید: « نه اشتباه می کنی من اصلا قصد سوریه رفتن ندارم مواظب باش به مادرم زنگ نزنی و این ها را بگویی‌ها، اگر کسی هم خواست برود هیچ وقت منعش نکن. هر کس به این راه رفت دیگر هیچ حسرتی ندارد.» شما در جریان باشید و با او صحبت کنید اما نگویید که من این خبر را به شما دادم.

با خداداد تماس گرفتیم و گفتیم: انگار می گویند تو می خواهی بروی سوریه! خداداد گفت: نه مادر جان علی جمعه اگر گفته اشتباه کرده من نمی‌خواهم بروم.

مختار پسر بزرگم که دو سال از خداداد بزرگتر بود راهی ایران شد تا اگر خداداد قصد دارد به سوریه برود مانعش شود اما قبل از رفتن خداداد تماس گرفت که قرار است برای کار به یک شرکتی برود و آن جا تا سه ماه حقوقش را نمی دهند و گوشی هم ندارد که بتواند تماس بگیرد، از ما خواست نگران نشویم. 

3 هزار روپیه هزینه ی سفر مختار را هم که قرار بود مدتی در ایران بماند پیش یکی از دوستانش گذاشت و سفارش کرده بود به محض رسیدن برادرش پول را برساند مبادا او بدون پول بماند. و گفت اگر مختار تا قبل از سیزده بدر رسید من هستم اگر نه نمی‌توانم بینمش و باید بروم.

همانطور هم شد، مختار دیرتر رسید و او رفته بود. وقتی سراغش را گرفت، دوستانش گفتند خداداد شرکتی هست که کسی اجازه ندارد به آن جا برود. مدتی می گذرد و برادرش بی طاقت می شود و تصمیم میگیرد هر طور آن شرکت را ببیند و سراغ خداداد را بگیرد که با اصرار او علی جمعه می گوید: برادرت رفته سوریه. با شنیدن این خبر مختار بی تاب می شود اما کاری از دستش بر نمی آید. کلی نذر و نیاز می‌کند تا خداداد به سلامت برگردد. بعدا تعریف کرد که: همیشه زیارت عاشورا می خواندم، نماز و قرآن نذر می‌کردم، و حتی اگر مبلغ کمی هم کار می‌کردم مقداری خرما می‌خریدم و نذر می‌کردم برای سلامتی خداداد و می گذاشتم درب مغازه تا عابرانی که از آنجا رد می شوند بردارند. آنقدر دعا می‌کردم که دوستانم می گفتند: مختار آنقدر تو تشویش می کنی و نذر می کنی هم زیاده روی است! خوب اگر نصیبش بود که سلامت می آید و اگر نبود هم نبود دیگر!

*در یک شرکت کار می‌کنم

هر بار که دوستان خداداد از سوریه زنگ می زدند او هم کنار آن ها بود اما می‌گفته به خانواده ام نگویید چون بی خبر از آنها آمدم و شرمنده شان می‌شوم اگر صحبت کنم اما دوستانش به مختار می‌گویند که خداداد پیش آنهاست و حالش خوب است. بعد از چند تماس از طرف دوستان خداداد، مختار آنها را قسم می دهد که به او بگویید می‌خواهم صدایش را بشنوم، دارم دیوانه می شوم. بالاخره با اصرار خداداد با برادرش صحبت می‌کند و با خنده می گوید: برادر اینقدر بی تابی نکن من شرکتم، نگران نباش. مختار می گوید: تو سوریه رفتی!؟ خداداد هم می گوید: فقط مواظب باش به مادرم چیزی نگویی نگران شود. مختار هم هیچی به ما نگفت. هر بار که زنگ می زدیم و از او جویای حال خداداد می شدیم می گفت: حالش خوب است و فقط دعا نیاز دارد. ما حتی لحظه ای به فکرمان خطور نکرد که منظور مختار از این حرف چیست؛ فقط یک دعا نیاز دارد! تا زمانی که در افغانستان خبر شهادتش را به ما دادند و ما تا آن لحظه نمی دانستیم که خداداد سوریه رفته بوده است.

خداداد در ماه فروردین اعزام می شود و حدود یک ماه بعد از اعزامش به شهادت می رسد و به ما چند ماه بعد خبر شهادتش را می دهند که ای کاش زودتر به ما خبر می دادند.

*دفتری پر از یاد خداداد

دوستان خداداد، چه آن ها که در افغانستان هستند چه آنهایی که در ایران با آن ها کار می کرد و چه همرزمانش و پیام‌هایی که برای مختار می فرستند همه خاطراتی از یاد و یادگارهای خداداد دارند که اگر پای صحبتشان بنشینیم دفتری می شود پر از یاد، نصیحت، شجاعت و شور و شوق شهادت.

دوستانش تعریف می کنند که وقتی هجوم رفته بودیم، پشیمان شدیم و خواستیم که برگردیم! به خداداد گفتیم: بیا برگردیم، این راه خطرناک است. اما او گفت: نه اگر شما می خواهید برگردید، برگردید من را به حال خودم بگذارید، برنمی گردم. من این را آرزو کردم و خدا به آرزویم برساند، که در این راه اگر هر کس وارد بشود دیگر هیچ اَرمانی (حسرتی) ندارد و نخواهد داشت. به حرف ما گوش نکرد و ما از نیمه ی راه برگشتیم و او ماند و به آرزویش رسید.

*شیرین و شوخ بود

خداداد وقتی عصبانی می شد کسی نمی توانست نفس بکشد یا حرفی بزند همه از او می ترسیدند و هر چقدر که موقع عصبانیت خشن می شد در موقع آرامش و مصاحبت، شیرین و گرم و شوخ و مهربان بود.

*قلبش را هدف گرفتند

در یکی از عملیات‌ها تیری به شانه خداداد اصابت می‌کند، یکی از همرزمانش می‌پرسد خداداد جان می توانی بلند شوی و حرکت کنی؟ می‌گوید: بله ایستادن که هیچ، حتی می توانم بدوَم. همرزمش کمکش می‌کند تا بایستد، وقتی ایستاد تیر دیگری به سینه اش اصابت می‌کند او همان جا شهید می‌شود، ماند و جاویدان می‌شود. می گفتند بسیار شجاع بود و همیشه رخ به رخ با دشمن می جنگید، تا آخرین تیری که داشت دشمن را به هلاکت رساند و از جان خودش هم دفاع کرد.

 

*مختار همیشه منتظر خداداد بود

مختار همیشه منتظر خداداد بود و هر بار که از منطقه نیروها و دوستانش می آمدند سراغ خداداد را می گرفت و آن ها می گفتند بعد از ما می آید اما خبری از خداداد نمی شود. مختار از غم و تشویش خواب می‌بیند و برایم اینگونه تعریف کرد: در یک ساختمان چند طبقه ای بودم به خیالم می آید که خداداد صدا می کند و می گوید: من آمدم در را باز کن. از چند طبقه پایین آمدم، در را باز کردم، این طرف و آن طرف را نگاه می کردم چیزی نبود! دوباره برگشتم. شب ها و صبح ها خواب به چشمانم نمی آمد.

*خبر شهادت

وقتی که فامیل در مشهد از شهادت خداداد خبردار شدند مختار هنوز در تهران منتظر خبری از برادرش بود. اقوام برای اینکه به یک بهانه ای او را اول به مشهد بیاورند تا خبر را بدهند با او تماس می‌گیرند که خاله ات فهمیده خداداد سوریه است و به شدت مریض شده، برای دلگرمی او هم شده بیا کنارش باش. اما مختار گفت: نه این طور نگویید، دوستان برادرم همه آمدند من هم شب و روز منتظر خداداد هستم و تا او نیاید من نمی آیم. فامیلمان باز اصرار می کند که نه جانم تو بیا و هر وقت خداداد آمد ما او را هم به مشهد دعوت می کنیم. پسر عموی مختار هم خیلی اصرار می کند که او را به مشهد ببرد و می گوید که باید کنار خاله ات بروی تا حالش بهتر شود ما خداداد را هم برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد می آوریم نگران نباش. در نهایت مختار راضی می شود که به مشهد بیاید، قبل از رفتن به خانه ی خواهرم همراه پسرعمویش به زیارت می روند و از حرم به طرف خانه ی خواهرم حرکت می کنند. وقتی می رسند مختار می بیند حال خاله اش خوب است و مریض نیست و همه ی فامیل دور هم جمع هستند! آسوده خاطر می شود و کمی نگرانی دوری از خداداد کمرنگ می شود که در همان حین بدون مقدمه و بدون روضه یا مدحی خبر شهادت خداداد را به مختار می دهند! مختار همان جا می افتد و از خود بی خود می شود و سعی می کنند او را به هوش بیاورند. مختار در فراغ خداداد شرایط سختی را تحمل کرد.


 

*خدا و بی‌بی زینب(س) قربانی ما را به کرمشان قبول کند

خدا و بی‌بی زینب(س) قربانی ما را به کرمش قبول کند، ما که لایقش نبودیم و از آبروی این ها دست گیری ما را هم بکند. گاهی در خانه بخاطر تشویش زیاد ضعف می کنم و دلم تاریک می شود. قلبم آتش گرفته، خدا و حضرت زینب(س) تحمل این مصیبت را بدهند. به قول یک همسایه که در کابل بود می گفت: من و تو خوب دود می کنیم (می سوزیم) ولی دودمان را کسی نمی بیند! الان هم صحبت و حرف همان است. داستان های خداداد یادم می آید، جوانی و قد و قامتش را! اگر فرزند نااحوالی بود می گفتیم آبرویمان رفته، خوب شد که رفت ولی نه، خداداد چنان شجاع چنان مردانه بود، فرزندی که آبرومندانه و با لیاقت باشد سال ها که استخوان‌هایش تکه تکه بشود باز هم داستانش فراموش نمی شود.

*از خدا و حضرت زینب(س) می‌خواهم پیکر پسرم برگردد تا مزاری باشد برای تسلی دلم

پسرم 17 اردیبهشت سال 95 در منطقه خان طومان به شهادت رسید اما پیکرش برنگشت. خواسته‌ام از خدا و حضرت زینب(س) و همه کسانی که ابرویی پیش خدا دارند این است که پیکر پسرم برگردد تا حداقل یک مزار باشد برای تسلی دلم. شب ها از خواب می پرم و به این فکر می افتم که پسرم چه سر و رویی داشتی! چه خوبی هایی داشتی! چه تیز و تندی هایی داشتی! آخ کجا افتادی پسر!؟ کاشکی یک سردخانه ای باشی! کاشکی یک جایی باشی! خدا می داند که کجا زیر آفتاب و روی کدام دشت منطقه ها سوختی..!

*باز می گردد و من بیدار می‌شوم

خوابش را می‌بینم که با هم شوخی می‌کنیم، می‌خندیم. می روم نماز می‌خوانم، خداداد از روبرویم می آید، می خندد، نگاه می کند اما صحبت نمی کند، باز من نمازم را می خوانم به دلم هست که خداداد تو بدون خبر این طور رفتی، دیگر این کار را نکن، سریع می رود بیرون، هول می شوم و پشت سرش بیرون می روم می گویم خداداد تو الان آمدی باز کجا می روی !؟ باز می گردد و من بیدار می‌شوم.


همیشه زمزمه یا حسین(ع) بر لب داشت

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ


گفت‌وگوی با خواهر شهید هادی ذوالفقاری؛

همیشه زمزمه یا حسین(ع) بر لب داشت

شهادت هادی داغی بزرگ بر دل خواهرش گذاشته است. اما او هم مانند برادر همچنان پرصلابت و محکم ایستاده و از مرگ برادر خم به ابرو نمی‌آورد. شهادت هادی او را در راه دفاع از ولایت مصمم‌ تر کرده است. شهید هادی ذوالفقاری یکی از شهدای مدافع حرم است که نه در سرزمین شام بلکه در سامرا و در راه دفاع از حرم امامین عسکریین(ع) شربت شهادت را نوشید. آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل گفتگوی ما با خوهر این شهید سرافراز است.

تاریخ و محل شهادت شهید ذوالفقاری؟

تاریخ .... منطقه مکیشفیه عراق حوالی شهر سامرا.

چگونه سرنوشت هادی ذوالفقاری با دفاع از حرم اهل بیت(ع) رقم خورد؟

هادی چهار سال پیش برای برای فراگیری دروس حوزوی به نجف رفته بود. بعد از بروز تحولات عراق و بسیج نیروهای مردمی برای دفاع از عتبات عالیات بویژه سامرا و حرمین عسگریین، به عضویت سازمان بدر عراق درآمد و تصمیم گرفت از حرم امامین عسکرین تا پای جان دفاع کند.

از نحوه شهادت شهید ذوالفقاری برایمان بگوئید؟

هادی یک شب همراه ۲۱ نفر از مدافعین حرمین عسگریین در تله انفجاری یکی از نیروهای انتحاری تکفیری قرار می‌گیرد و به فیض شهادت نایل می‌شود. 

مهمترین ویژگی‌های اخلاقی شهید چه بود؟

هادی علاقه بسیاری به مداحی داشت.  روز و شبش با عشق به اهل بیت(ع) گره خورده بود. اهل خواندن نماز شب بود و دیگران را هم به انجام این کار توصیه می‌کرد.

بهترین یادگاری که از هادی برایتان به یادگار مانده؟

همانطور که گفتم هادی به مداحی خیلی علاقه داشت. یک دستگاه اکو داشت که همیشه با آن مداحی می‌کرد و ما گوش می‌دادیم.  قبل از طلبگی خیلی مداحی می‌کرد. وقتی به خانه می‌آمد کلی تمرین می‌کرد و صدای خودش را در مداحی‌های تمرینی‌اش ضبط می‌کرد و می‌گفت نظر بدهید بگویید صدایم خوب است یا نه. ما همیشه همراه مداحی‌هایش گریه می‌کردیم.  الان صدای ضبط شده او در حین مداحی بهترین یادگاری است که از او به جای مانده است.

به عنوان خواهر هادی را چگونه توصیف می‌کنید؟  

بهترین برادر دنیا.

از بین شهدای دوران دفاع به کدام شهید بیشتر مانوس بود

هادی کلا به فرهنگ دفاع مقدس و شهدا خیلی علاقه داشت و همیشه از این علاقه حرف می‌زد. کمدش پر بود از عکس شهدا. همه شهدا را دوست داشت ولی به شهید همت، ابراهیم هادی و شهید دین‌شعاری علاقه بیشتری داشت و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا از آن‌ها برایمان بگوید.

گویا پیکر شهید در وادی السلام دفن شده؟

بله. خودش اینطور وصیت کرده بود.

در قطعه شهدا؟  

قطعه شهدای عراق در نجف، از حرم حضرت امیر(ع) فاصله بسیاری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسیار نزدیک است. مزار او کمی جلوتر از قبر علامه سید علی قاضی قرار دارد.

مزاری با این موقعیت عالی چگونه برای شهید ذلفقاری فراهم شد؟

این مزار در واقع متعلق به یکی از دوستان هادی بود که او هم آن را برای مادرش در نظر داشت. اما هادی قبل از اعزام با او صحبت کرد. او هم مادرش را راضی کرده بود تا مزار را به هادی هدیه بدهد. یکی از دوستان هادی می‌گفت: هادی روزهای اخر بیشتر شب‌ها و سحرها بر سر این مزار دعا و نماز می‌خوانده.

قسمتی از وصیت نامه شهید؟

... موقع دفنم زیاد یاحسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید، چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم. برای امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) مجلس بگیرید. ... روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه کار است. یعنی العبد الحقیر المذنب و یا مثل این. ...از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعایت بکنند، نه مثل حجاب‌های امروز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد.

اهدایی رهبر معظم انقلاب به خانواده شهید احمد اعطایی

یک جلد کلام الله

شهیدمدافع حرم احمداعطایی

 @jamondegan

رضایت خدا را میخواست

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ


بابک اعتقاد داشت که لازم نیست کارهایش را به کسی نشان دهد و لازم نیست دیگران بدانند چه کاری انجام میدهد. او رضایت مردم را نمیخواست رضایت خدا را میخواست 

شهید بابک نوری

@modafeon

تولدت مبارک سجاد جان ...

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ب.ظ


۲۸ دی ماه

سومین تولد آسمانی

شهید سجاد مرادی 

تولدت مبارک سجاد جان ...

 @jamondegan

┄┅┅┄


سردارالله دادی انسانزاهدبودڪه جلسات قرآن ایشان هرگزتعطیل

نمی شد...

وفرماندهولایت مداردرجمع

رزمندگان وبسیجیان بودند.

سردارشهیدمحمدعلی الله دادی

سالروز شهادت

  @jamondegan

شهادت ولید خلیل خبرنگار ارتش سوریه

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

شهادت ولید خلیل خبرنگار بخش رسانه ای ارتش سوریه در

جریان پوشش تصویری عملیات نیروهای نظامی این کشور در منطقه حرستا واقع در حاشیه شرقی دمشق

 @jamondega

═┅┄


گر برسرنفس خودامیرے مردے

وربردگرے نڪته نگیرے مردے

مردے نبودفتاده راپای زدن

گردست فتاده اےبگیرےمردے


 @jamondegan


دلم سرشار از دلتنگیست

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ب.ظ


پست اینستای همسر بزرگوار شهید محمدتقی سالخورده:

دلم سرشار از دلتنگیست

دلم تنگه یه نوشیدن چای دو نفرست

نمیدانی چقدر سخت است

آرام کردن دل تنگی که بهانه میگیرد!!!

@Agamahmoodreza

دردیک سوخته راسوخته هامیفهمند

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۴۴ ب.ظ


دردیک سوخته راسوخته هامیفهمند

بازهم این روزهاحرف ازکشتی وسوختن است

ومن این روزهایادماشین مهمات وموشک و سوختن مهدی جان می افتم

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافع حرم قم

کجای هوبر جستجویت کنم بابامهدی

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ


باباجانم میگویند هوبر ازاد شده...

بدنت در کجای خاکش به خون نشست و ارامگاهت شد‌‌

غریب دور از وطن کجای هوبر جستجویت کنم بابامهدی

@khakesorkh94

آسمانی ترین؛ زمینی شدنت مبارک

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ


‍ آدمها مے آیند و مے روند ...

نمے مانند‌

بعضے اما  دنیایے  نیستند ...

آمده اند ڪہ بروند ....

نه...

وقتے همہ رفتنے هستند آنها آمده اند ڪہ بمانند ...

آمده اند تا بمانند براے ابد ... 

در ذهن تاریخ

در قلب خاطرات

جایی وراے زمین و زمان ...

مے مانند و زندگے مے ڪنند ...

تا همیشه ...

شهید آوینے چہ زیبا گفت:

پندار ما این است ڪہ ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند،

اما حقیقت آن است ڪہ زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.

تاریخ تولد:۶۲/۱۰/۲۴

شهید روح‌الله صحرایـے 

 @jamondegan

حیف که خیلی کم پیش ما بود

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۲۵ ب.ظ


شهید مدافع حر مرتضی حسین پور شهیدی که هیچ وقت کودکش را بغل نکرد

تو زندگیش هرچی داشت  بخشید به  کسایی که نیاز داشتن  ماشینشو فروخت  برا کمک به یه خانواده وتهیه جهیزیه

از حقوقش همه رو میبخشید اگر میفهمید کسی از نیروهاش نیاز داره اگر خودش نداشت قرض میکرد و به دیگران کمک میکرد وقتی بهش اعتراض میشد که تو که خودت نداری صبر کن پولی گیرت اومد اونوقت کمک میکنی میگفت شایدبه من قرض بدن ولی به اون نه 

کمک که میکرد هیچ وقت انتظار برگشت اون پولو نداشت

با اینکه تو سوریه عراق و حتی بین حزب الله همه به خوبی مرتضی رو میشناختن وروی فرمانده جوان ٣٢ ساله حساب ویژه باز میکردن

ولی اینجا کسی مرتضی رو نمیشناخت حتی کسی نمیدونست مرتضی فرمانده هست

یه لبخند ملایم همیشه رو لباش بود 

خستگی ناپذیر تو هرچی که فکرشو میشه کرد از ماموریت که میامد در اوج خستگی حتی یک لحظه رو از خانواده دریغ نمیکرد 

مرتضی دلم برات تنگ شده 

حیف که خیلی کم پیش ما بود

حیف که لیاقتشو نداشتیم

بهش گفتم مرتضی بسه دیگه تا کی میخوای بری هر دفعه فقط یه لبحند میزد 

گفتم تو یدونه هستیا فکر مادرت رو کن میگفت من نباشم یکی باید باشه که اونجا اون یه نفر هم مادر داره فرقی نمیکنه 

ما ساده بودیم آقا مرتضی اونجا همه کاره بود و اونقدر مرد بود که اینجا حتی به یک نفر هم نگفته بود اونجا فرمانده تمام نیروهای حیدریون هست

بارها و بارها مجروح شد و جز همسرش وبرادر همسرش که  همرزمش بود هیچ کس خبر نداشت

آدمو یه سری حرفا داغون میکنه که میگن برا پول رفتن برا حق ماموریت 

کسی نمیدونه شنیدم تو حسابش وقتی شهید شد فقط ١٠٠ هزار تومان بود نه خونه ای نه ماشینی

چقدر بعضی ها کم لطفان.

یه روز تو یه عملیات مجبور به عقب نشینی شد همه افراد تحت امرشو به سلامت به عقب برگردوند

بهش گفتن به ایران برگرده درصورتی که لباسی نداشت برا برگشت یکی از بچه ها پولی بهش میده که لباسی تهیه کنه و برگرده یه پیراهن یه شلوار خرید با یه کفش کهنه برگشت 

چه جوری یه سری از آدما میخوان جواب پس بدن که اینا برا پول رفتن

اذان

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ


هر وقت تلویزیون اذان پخش می‌کرد، شهید حجت صدای تلویزیون را بلند می‌کرد تا در تمام خانه صدای اذان بپیچد. فرقی هم نداشت اذان به افق کجا باشد. می‌گفت صدای اذان و قرآن را بگذارید در خانه بپیچد آثار زیادی دارد. هم برکت دارد هم موجب خشنودی خدا و محل عبور فرشته‌ها می‌شود. هم باعث می‌شود بلند شوید نمازتان را بخوانید. حداقل یاد خدا و نمازتان می‌افتید. در ضمیر ناخودآگاه و بدنتان تاثیر دارد هر چند خودتان حواستان به اذان نباشد. شیطان و بدی‌ها با صدای اذان از این خانه دور می‌شوند.

https://goo.gl/pTxE7k

کانال سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg


شهادت

همین است دیگر...

به ناگه پنجره‌ای بازمی‌شودبه ‌سمت بهشت

مهم تویی!!

 که ‌چقدر 

ازدلبستگی‌های این ‌طرف پنجره دل ‌کنده باشی

شهیدمدافع حرم

مجید محمدی

شوشتر

 @jamondegan