فرزندان شهدا در آغوش رهبر انقلاب؛
روز گذشته؛ فرزندان شهدا در آغوش رهبر انقلاب؛ در کنار سفره افطار
@jamondegan
روز گذشته؛ فرزندان شهدا در آغوش رهبر انقلاب؛ در کنار سفره افطار
@jamondegan
اولین دیدار
وداع خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون اسماعیل رضایی در معراج شهدا
@mostafa_sadrzadeh
شهیدمحمدجعفری
فرزندزمان جعفری
ولادت 1361/9/19
شهادت 1395/5/9
محل شهادت تدمر
شهیدمحمدجعفری دریک خانواده طبقه متوسط درپاکدشت متولدشد:::
فرزنداول خانواده بود..تحصیلاتش تادوره متوسطه بودوبه شغل رانندگی لودرمشغول بود:؛پسری مهربان زحمت کش وقوی،وجسوربود؛:
اولین افطاری مشرک
باوجود کار سنگینی که داشت اما دلیل نمیشد که روزه هایش را به بهانه گرماو عطش و سختی کارش نگیرد..
میگفت روزه داری توی این روزا من رو به یاد تشنه لبان کربلا می اندازد و فراموش نمیکنم برای اسلام چه خونها که ریخته نشده این عطش،عین لذت است در رکاب امام حسین(ع) بودن
اولین ماه رمضان مشترکمون بود بعداز خوردن سحری قرآن رو باز میکرد وبااون صدای دلنشین و گرمش فضای خونه رو عرفانی میکرد صدای اذان که از گلدسته های مسجد بلند میشد آماده میشدیم برای رفتن به مسجدو خواندن نماز صبح به جماعت...
نمازهایمان راتاجایی که امکان داشت به جماعت میخوندیم
اذان مغرب و عشا بود.... از مسجد برگشتیم به اصرا من افطار آمده بود خونه....سفره افطار رو آماده کرده بودم..
چشمش به سفره افطار که افتاد با ذوق گفت خانم جمع کن بریم..
گیج نگاهش کردم وگفتم بیا افطار کن بعد هرجا شماخواستید میریم
خندیدوگفت نه شما بساط افطار روجمع کن یه لقمه نون و پنیر بگیر بریم یه جای باصفا افطار کنیم...
میدونستم اون جای،باصفا جایی نیست جز کنار عموی شهیدش و گلزار شهدا...
خندیدو گفت دوست دارم اولین افطار امسال رو باشما کنار شهدا باشیم
شد اولین افطار مشترک کنار قبور دلدادگان عشق
همسفر خوب لحظهایم دوسال است روزه هایم را با اشک و یک دنیا،دلتنگی کنار معبدگاه پاک تو باز میکنم
سنگ صبورم امیدم وصال توست
حالِ غربیبِ دلِ تنگِ مرا در لحظای نابت کنار اربابمان دریاب خوب من...
راوی
همسر شهید
بیاد شهید مدافع حرم
قهرمان ورزشکار محمد کاظم توفیقی
@shahid_pejman_tofighi
یک گروه هنری با استفاده از حدود 4000 سربطری پلاستیکی، چهره شهید مدافع حرم حسین حریری
را به تصویر کشید که در نمایشگاه سالیانه گل و گیاه به تصویر کشیده شد.
@AkhbarMashhad
شهید مجتبی عبدالهی
فرزند: حسین داد
ولادت:۱۳۶۹
شهادت:۱۳۹۳/۱۱/۰۶
درعا شیخ مسکین
مزارش:بهشت رضا (ع)
کانال شهدای فاطمیون(شناسنامه های بهشتی)
@sh_fatem
بسم الله
روز سختی بود. با زبان روزه از صبح تا افطار پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم. افطار که شد مقر نصر بودم. حاج قاسم آمد. ادای احترامی کردم و برای خوردن افطار اجازه مرخصی خواستم. رخصت گرفتم. محافظ حاج قاسم نگاه چپی به کلت برونینگ کمرم کرد. توپخانه شدید میزد. میدانستم خبری باید در خلصه باشد. خنده حاج قاسم میگفت خبر خاصی نیست. افطار کردم. داوود گفت دور ما در زیتان شلوغ شده. حرکت کردیم به سمت عامر تا وضع بیمارستان را چک کنیم. در مسیر داوود گفت: محاصره شدیم. به سرعت به خلصه رفتیم که به امور برسیم. من بودم و حاج یعقوب فرمانده بهداری حلب. داوود ترکش خورده بود و دور تا دورش خمپاره میخورد. یک عده را با آمبولانس فرستاده بود خلصه و خودش پیاده زده بود به راه. قضیه پیاده رفتنش طولانی است. چراغ خاموش حرکت کردیم به سمت برنه. تویوتا هایلوکس داخلش چراغهای اضافی و به درد نخوری دارد که لامذهب اصلا نمیگذارد در شب استتار کنیم. تک پوش آبی به تن داشتم درآوردم و روی چراغهای داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه میراندم. لعنت بر پدر و مادر پشهها که در همین فرصت کمر و شکمم را به فنا دادند. برنه خبری نبود. تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوشمان رسید. چراغ خاموش برگشتیم. گلولههای بیهدف زیاد به طرفمان میآمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید مواظب ماشینها و تانکهای چراغ خاموش مسیر بودم. برگشتیم خلصه. پیاده رفتیم طرف زیتان دنبال داوود. وسط راه حاج یعقوب منع کرد. برگشتم. داوود پیاده رسید. رفتیم پیش خط خودی که پیادهها را نزنید خودی هستند. داوود را سوار کردیم. ترکش به کمرش خورده بود. نفهمیده بود میگفت کمرم گرفته. پانسمان کردم. دنبال بچههای سوری زیتان رفتم نصر. گفتند زیتان امن است، نترس. برگشتم مقر خاطره نوشتم.
شهید محمد حسن قاسمی
فروردین ۶۹، وقتی محمد حسن چشمهایش را رو به این دنیای پرماجرا گشود، پدر و مادرش شاید هرگز فکر نمیکردند پسر دستهگلشان آمده، تا در شامگاه دهم مرداد ۹۵ جان خود را وقتی تنها ۲۶ سال و چند ماه دارد در دفاع از حریم اهل بیت تقدیم کند.
دو تا از پسر عموهایش به نامهای بهمن و اسماعیل قاسمی و دو پسر دایی پدرش، حسن و حسین قاسمی و دو تا از پسر خالههایش، احمد کمال و محسن سراج زاده هم در جنگ تحمیلی شهید شده بودند.
مادرش اهل اصفهان و از خانوادههای متدیّن و معروف اصفهان است.
پدر، منصور قاسمی، اهل اشکفتک و ساکن شهرکرد، از مبارزان قبل از انقلاب و بازنشسته اداره کل آموزش و پرورش و در حال حاضر مسئول موسسه فرهنگی قرآن و عترت علویون اشکفتک است. پدر از همان ابتدا مراقبت زیادی در تربیت فرزندش داشت، به همین خاطر بزرگترین دوست و هم بازی دوران کودکی محمدحسن بود. محمدحسن دوران دبستان را در مدرسه بهار آزادی شهرکرد و مقاطع راهنمائی و دبیرستان را در مدرسه شاهد همان شهر گذراند. در بسیج و انجمن اسلامی مدرسه هم فعال بود.
از دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد در رشته کارشناسی هوشبری اتاق عمل با رتبه بالا فارغ التحصیل شد.🎓🗞
از فعالان بسیج دانشگاه بود، به همراه چند تن از دوستانش یک مجله علمی هم منتشر میکردند و با همکلاسیهایش وبلاگی فرهنگی🖥 با عنوان "هوشبری ۸۸ کلاسی برای همیشه" را نیز راه انداخته بودند؛ که از مطالب این وبلاگ میتوان فهمید که از همان دوران دانشجویی سودای رفتن به سوریه را در سر داشته است.
همه فن حریف بود.
در بسیج محله فعال بود. معمولاً برای نماز مغرب و عشاء به مسجد امامحسن مجتبی(علیه السلام) میرفت. هیئتی هم بود و از اعضای پای کار هیئت یا زهرا(سلام الله علیها) شهرکرد بود. دورههای بسیاری را در فنون نظامی دیده بود. از زمانی که هشت نه سال داشت عضو پایگاه بسیج محله شد و در پایگاه بسیج، هنرهای رزمی، شنا و اسلحه شناسی را به خوبی فرا گرفت. بیست ساله بود که غریق نجات استخر شهدای معلم شد و در رشته غواصی فعالیت میکرد. در پانزده سالگی قهرمان کاراته بود، در صخره نوردی و کوه نوردی و یخ نوردی هم مهارت داشت و هفتهای یکی دو مرتبه همراه دوستانش به کوهنوردی میرفت. عضو گردان عاشورا و مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج مسجد امام حسن علیه السلام بود. سوار کاری با اسب را هم به خوبی فرا گرفته بود. همچنین گواهینامه رانندگی آمبولانس نیز داشت. از هر فرصتی برای فرا گرفتن مهارت و دانشی نو استفاده میکرد. از بیکاری بیزار بود. در مورد رایانه استاد بود. از همهی مسائل سخت افزاری و نرم افزاری سردرمیآورد. به راحتی میتوانست قطعات یک سیستم با کیفیت را انتخاب کند و بخرد و سیستمی آماده با نصب همهی نرم افزارهای مورد نیاز را تحویل بدهد. اگر سیستمی مشکلی پیدا میکرد عیب یابی و تعمیرش میکرد. در دوران دبیرستان مدتی در مغازهی خدمات کامپیوتر یکی ازدوستانش کار میکرد البته در فرصت های فراغت. در دوران تحصیل، در دانشگاه نیز بسیار فعال و پویا بود. رشتهی تحصیلیاش تکنسین هوشبری اتاق عمل بود ولی در بیمارستان از آموختن هیچ چیزی فرو گذار نمیکرد این را ما وقتی متوجه شدیم که در سوریه به فاصلهی یکی دو هفته از رفتنش به سوریه به عنوان مسئول بیمارستان انتخاب شد. همرزمانش میگفتند او وقتی بیمارستانی را تحویل میگرفت صفر تا صد کارها را یک تنه راه اندازی میکرد و تحویل پرسنل می داد. فرقی نمیکرد بخش رادیولوژی باشد یا آزمایشگاه یا اتاق عمل یا ... .قاعده و قانون هر کدام را به خوبی میدانست و معتقد به کار، بر مبنای آخرین دانش وفناوری روز بود. چون زبان انگلیسی را خوب میفهمید مطالب لازم را از به روزترین منابع تخصصیاش میدید و اجرا میکرد. یکی از پزشکانی که مسئول تشکیلات پزشکی ایران در سوریه هستند بعد از شهادتش به ما گفتند: مانیروی بسیار ارزشمندی را از دست دادیم. ما برای محمدحسن برنامهها داشتیم. میخواستیم در آینده او را به عنوان مسئول کلتشکیلات پزشکی ایران در سوریه قرار دهیم. چون این قابلیت را داشت.
آخرین بار پنج شش روز بعد از ماه مبارک رمضان بود که رفت. چند مجروح بد حال را میخواستند به بیمارستان حلب منتقل کنند . یکی از دوستانش میگفت همان شبی که به فیض شهادت رسید، در قرارگاه بودیم، سفره شام پهن بود و محمدحسن هنوز شام نخورده بود. عجله داشت که مجروح ها را سوار آمبولانس کند. یکی از نیروهای سوری گفت من میبرم میرسانمشان. اما محمدحسن قبول نکرد. سر از پا نمیشناخت. دوستش میگفت او را کشیدم کنار و گفتم حالا که خودش میگوید بگذار او مجروح ها را ببرد. میگفت آیا شما مطمئن هستید که او میتواند این مجروحها را به سلامت به مقصد برساند؟! به او گفتیم پس لااقل بمان،شامت را بخور،بعد برو! اما برای رفتن عجله داشت. با هزار اصرار یک کاسه ماست را همان طور سرپایی سرکشید، زخمی ها را سوار آمبولانس کردند و رفتند. همان رفتن شد که برگشتنی نداشت.
در راه کمین میخورند و آمبولانس را میزنند. دو سه نفر از زخمیها با راننده آمبولانس شهید میشوند. سه تا از زخمیها با محمدحسن از آمبولانس پیاده میشوند و پشت دیوار سنگر میگیرند. پس از مدتی که کمین کنندهها رفته بودند، محمدحسن میرود که بیسیم و اسلحه اش را بردارد که جبههالنصره میرسد و او را به رگبار میبندند. به گفته دو مجاهد افغانی که شاهد ماجرا بودند ۳۰ الی ۴۰ گلوله به طرف او شلیک میشود. با این حال با قدرت بدنی که داشته ،حرکت میکرده که بیاید پشت دیوار که یک گلوله به سرش میزنند. شهادتین را میگوید و به فیض شهادت نائل میشود. آن چند نفر دیگر، بعد از سه روز خود را به منطقه خودی میرسانند و جریان را اطلاع میدهند. حدود صد روز بعد که آن منطقه را از جبهه النصره میگیرند، پیکر پاک شهید شناسائی میشود. در حالی که با وجود گرمای تابستان و وجود درندگان و اینکه سایر شهدایی که در آن منطقه بودند سر بریده شده بودند پیکر ایشان کاملا سالم بوده و فقط آب بدن تخلیه شده و خشک شده بود.
بعد از شهادتش، رزمندههای افغانی که همراهش بودند مثل ابر بهاری گریه میکردند. دکتری که بیشتر عملها را محمدحسن با او همراه بوده بسیار گریه میکرد و میگفت نیروی بسیار ارزشمندی از دست ما رفت.
یکی از همرزمانش در سوریه به او گفته بود خواستی شهید بشوی بگذار برای وقتی که ریشت سفید شد. به او گفته بود: من یک جان دارم آن را کف دست گذاشتهام. هروقت خدا بخواهد و حضرت زینب(س) بطلبد آمادهام که آن را تقدیم کنم...
حدیث خانوم
اقا محمد علی
بابایی کجایی دورت بگردم
@molazemanharam69
زندگی من، واقعا از هر نظر خوب بود.
یعنی اصلا فکرش را هم نمیکردم بدون ایشان، بتوانم زنده بمانم.
ولی خواست خدا این بود، که من از نور چشمان این شهید عزیز مراقبت کنم و از خداوند و خانم زینب سپاسگزارم که به من صبری عطا کردند تا در این راه کوتاهی نکنم.
الهی خدا هر کسی را به آرزویش برساند. همانطور که عزیز من به خواستهاش رسید.
حالا مدتهاست من تمام شبها با یاد او میخوابم، با یاد او بیدار میشوم، و هر کاری داشته باشم با خودش، مشورت میکنم و او واقعا راه را به نشان میدهد.
حتی یک بار ما را برای مراسم دعوت کرده بوندند. من و زهرا خانم اصلا آدرس را پیدا نمیکردیم. طوری که به امیر آقا زنگ زدم و گفتم پشیمان شده و نمیرویم. ولی امیر ناراحت شد و گفت: "مامان! هرجور شده باید برید چون مراسم به اسم باباست در خانه سلامت". من و زهرا خیلی ناراحت شدیم. ناگهان بی اختیار گفتم حاجی! ببین ما را در چه وضیعتی قرار دادهای؟ زهرا هم فقط یکبار گفت بابا....
واقعا حالمان خوب نبود. یکدفعه زهرا دور زد که برگردیم اما دیدیم درست روبروی خانه سلامت ایستادهایم.
زهرا گفت مامان! ببین خانه سلامت! هر دو بی اختیار گریه میکردیم.و من به وجود عزیزم در کنار خودم پی بردم.
در همه حال، و در هر زمان، پیش ماست. خدا روحش را غریق رحمت خویش فرماید.
و اما حرف آخر خانواده عبداللّهی
ما در هر حال به خدا توکل میکنیم و فقط چشمانتظار آقایمان هستیم. به غیر آن چیز خاصی نیست که با آن خودمان را آرام کنیم.
وقتی آقایمان بیاید و مرهم زخم زبانهایی شود که بر قلبمان نشسته است و به خاطر آن فقط لحظهای به ما نگاه کند، برای ما کافی است. هیچچیز نمیخواهیم. هرقدر زخمزبان میخواهند بزنند، فقط آقایمان یکلحظه به ما نگاه کند.
خدا همه ما را ادامهدهنده راه شهدا قرار دهد. طوری باشد که در آن دنیا شرمنده آنها نشویم...
(گفتگو با همسر شهید حاج عباس عبداللهی)
روایتى از شهید مدافع حرم جواد محمدى؛
بسم رب الشهداء
"دل" ...
چند روز پیش، قبل از اینکه اعزام بشه، ظهر توی مسجد دیدمش. جلوی آینه وضوخونه ایستاده بود. داشت محاسنش رو مرتب می کرد.
با شوخی بهش گفتم: "آقا جواد محاسنت داره سفید میشه".
با همون چهره خندان همیشگی گفت: "اینا که خود به خود سفید میشه، اونی که سیاهه و باید سفیدش کرد دل"
اینو گفت و خندید و رفت ...
حالا من موندم با این دل سیاه و جواد، با دل پاک و نورانی پر کشید
خوشا به حالت آقا جواد و بدا به حال من
@labbaykeyazeinab
خاطره
دختر شهید مدافع حرم
سردار حاج حمید مختاربند
رمضان ۹۳ بود. به شبهای قدر نزدیک می شدیم که خبر رسید مادر بزرگم با بیماری کهنه اش دست و پنجه نرم می کند و در بیمارستان بستری شده.
شب نوزدهم مادر بزرگ دارفانی را وداع گفت و از رنج بیماری راحت شد.
پدر آن روزها در سوریه بود و به محض شنیدن خبر خود را با هواپیمای باری به ایران رساند تا در مراسم ایشان شرکت کند و فرصتی شد تا دیدارها تازه شود.
شب 21 ماه رمضان، شبی که درهای مهربانی خدا به روی بندگان از همیشه بازتر است مادربزرگمان را به رحمت خدا سپردیم و به خانه برگشتیم.
آن شب دیدم که پدر با تمام خستگی که از مسیر و مراسم در چشمانش موج میزد مشتاقانه و سبکبال برای شرکت در مراسم شب قدر به مسجد رفت، گویا می دانست که باید امشب امضای شهادتش را از دست امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بگیرد.
بعد از چند روز پدر، مادر، خواهرو برادران مهمان خانهام شدند.
قبل از افطار نماز را به جماعت در خانه خواندیم.
نمی دانم چرا آن شب نماز خواندن پدر فرق کرده بود. چقدر آرامتر و سبکبالتر نماز میخواند، انگار روی ابرها ایستاده بود.
کمکم نشانههای رفتنش را میدیدم ولی دلم نمیخواست باور کنم.
بعد از افطار در حال خداحافظی بود که صدایم کرد و گفت: موبایلت را بیاور میخواهم چند تا عکس یادگاری به دخترم بدهم.
خدایا!!! پاهایم سنگین شد و چیزی در دلم فرو ریخت. عکس یادگاری!!!
برایم عکسی فرستاد که کنار همرزم دیروز و شهید مدافع امروز حاج هادی کجباف گرفته شده بود.
باز به خودم نهیب زدم که نه اینها نشانهی وداع نیست.
فردای آن روز ما برای آخرین بار مهمان خانه ی پدر بودیم و کنار هم افطار خوردیم.
آن شب ما غرق در شادی از دیدن و حضور پدر بعد از ماهها دوری بودیم و او رویای رفتن در آغوش خدا را در سرش می پروراند.
کاش می دانستم و آن شب چشم از او برنمیداشتم.
کاش میفهمیدم که این آخرین بار است که در یک سفره با هم غذا میخوریم.
کاش تمام آن لحظهها را ضبط میکردم تا امروز که دلم برای خندیدنش یکذره شده اندکی مرهم دردهایم بود.
چند روز بعد پدر با وعده ی دیدار در اول محرم به سوریه برگشت.
دو ماه بعد در روزهایی که به ماه محرم نزدیک میشدیم و منتظر دوباره دیدن پدر بودیم، خبر پرواز آسمانیش از قنیطره به گوش ما رسید.
پدر به قولش وفا کرد و روز اول محرم بر بال ملائک به ایران برگشت و دیدار در معراج شهدا شد خاطره ی آخرین کنارهم بودنمان....
در این شبها مرا از دعای خیرت فراموش نکن عزیز دلم!!!!
کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)
@shahid_mokhtarband
عکس یادگاری پدر...
از راست شهدای مدافع حرم
حاج حمید مختاربند
حاج هادی کجباف
حاج نادر حمید
http://uupload.ir/files/u2rs_2017-06-13_17.06.16.jpg
امروز هم مثل هر سال برایم پیام آمد:
آقای حمیدرضا اسداللهی تولدتان مبارک!
هدیه همراه اول برای روز تولد شما...
من هرسال،
برایت این پیام را میفرستادم و زنگ میزدم و با خنده تولدت را تبریک میگفتم
ولی دوسال هست که برایم این پیام میآید ولی نمیدانم پیام را چه کنم؟
خاصیت این پیام جدیداً شده آتش زدن قلبم
سوزاندن دلم
وحسرتِ ندیدن و نبودنت
که صد البته هستی.
فرق تو با ما این است که:
ما هرسال که میگذرد پیر میشویم و به مرگ نزدیکتر.
ولی تو جوان بودی وجوان هستی و جوان خواهی ماند.
راستی شنیدهام که یاران امام عصر جوانان هستند....
وچه تناسبی است میلاد تو با
میلاد حضرت زینب سلام الله علیها
ولادت فدایی زینب با ولادت خانم زینب
و روز خواهری که خودت نامیدی.
چقدر امروز دلتنگ ترم..........
هنوز هم منتظر پیامت هستم
خواهر.............
برادر شهیدم تولدت مبارک
تولدت مبارک احمد جان!
یک ساله شدی احمد جان
روزی که پدرت رفت دو ماه بیشتر نداشتی، چه زود و چه سخت گذشت این ده ماه
اولین سال تولدت را بدون حضور پدر عزیزت جشن میگیریم...
جشن که چه عرض کنم ...
این روزها جای جای کشور عزیزمان بوی جنگ و دفاع مقدس را میدهد و در سر در خانهها دوباره عکس و تمثال شهداست که خودنمایی میکند.
شهدایی که برای دفاع از حریم انقلاب اسلامی به آنسوی مرزها رفته و با جان خود، به دفاعی مقدس پرداختهاند.
پدر تو نیز، جان خود را در کف دست گذاشته و برای دفاع به سوریه رفت. تو و محمد را به خدای مهدی(عج) سپرد و در این راه و هدف عظیم به شهادت رسید.
امروز جشن تولد یک سالگی تو را در حالی جشن میگیریم که پدر عزیزت حاج حمید، مهمان امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) است.
حالا دیگر تو باید بزرگ شوی و ادامه دهندهی راه پدر عزیزت باشی. باید دست در دست محمد به وصیتهای پدر عمل کرده و شما دو سرباز ولایت باشید همچون پدر.
احمد جان پدرت توصیه کرده زندگی کنید برای امام زمان(عج) ...
امروز تو و محمد مرد خانه هستید و مادر گرامیتان کاری زینبی میکند تا شماها آنگونه که پدر میخواست و آرزو داشت پرورش بیابید.
بزرگ شو احمد جان.
تو ادامه دهندهی راه پدر عزیزت هستی.
بزرگ شو و خاری شو در چشم دشمنان اسلام و انقلاب که چشم طمع به آن دارند...
وظیفه ما نیز سنگین تر شده، باید تلاشمان را بیشتر کنیم و خون پدر تو و سایر مدافعان حریم انقلاب اسلامی را پاس بداریم.
و بدانیم که آسایش امروزمان به برکت جانفشانی پدران شما و نداشتن نعمت سایهی پدری برسرتان است.
الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود به خاتم انبیاء حضرت محمد مصطفی(ص) و ذریه تابناکش و سلام و درود به منجی عالم بشریت مهدی موعود(عج) و سلام و درود به روح بلند و ملکوتی حضرت امام(ره) و باسلام و درود بیکران بر ارواح پاک و طیبه و مطهر سرخ جامگان که با ایثار خون و هدیه جان سرودی به قامت کلمه حق سرودند و پیامآور خبر آزادی و حریت کشتند و سلام و درود به رهبر عزیزم.
خدایا بیپناهم ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا بردهام به سوی آسمانها
که تا پرکشم زبال فلک رها در کهکشانها
خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نافرمانیام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، میترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم یارب العفو.
خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی ای وای که سیه روز خواهم بود. خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خدایا قبولم کن. یااباعبدالله شفاعت، شنیدم سیدالشهداء دم جان دادن میآید، آقاجان از همین جا سلام میدهم السلام علیک یا اباعبدالله.
روز مرگم وعده دیدار بده
و آنکه تا به لحد خرم و دلشاد ببر
خدایا قبولم کن، در تاریخ اسلام چیزی که امام حسن(ع) را شکست داد نبودن تحلیل سیاسی و بصیرت در مردم بود چیزی که فتنه خوارج را به وجود آورد و امیرالمومنین(ع) مظلوم را آن طور زیر فشار قرار داد و قدرتمندترین آدم تاریخ را آنگونه مظلوم کرد، و الّا همه مردم بی دین نبودند.
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام و ولایت را به ما عنایت فرموده باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم و خطر وسوسههای درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم و خلوص در عمل تنها چاره ساز است.
ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت، بایستی محتوای فرامین امام(ره) و رهبر عزیزمان را درک و عمل نماییم. بصیرت داشته باشیم تا بلکه قدری از تکلیف خود رااز شکرگزاری بجا آورده باشیم. بیطرفی در دعوای حق و باطل معنا ندارد. باید مقابل باطل ایستاد اگر شاعری، هنرمندی و یا هرکس دیگری در حق و باطل بیطرف باشد تضییع نعمت خداوند است و اگر طرف باطل بود خیانت است و جنایت است، در اسلام تماشاچی نداریم.
گاهی شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است این نکته را اهل معنا و دقت خوب درک میکند، گاهی زنده ماندن و تلاش کردن درک محیط و بصیرت داشتن به مراتب مشکلتر از شهید شدن و به لقای الهی پیوستن است. دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم. اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم.
سخنی چند با دوستانم:
دوستان و همرزمان عزیزم برای دفاع از اسلام و ولایت و ایران عزیز راسخ باشید. چرا که پیروزی از آن شماست. هجمه دشمن (فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و ...) بسیار سنگین و خصمانه است و راه مقابله با این هجمه به فرموده حضرت امام خمینی(ره) پشتیبانی از ولایت فقیه است. نیتها را خالص کنید و پشت سر ولایت حرکت کنید و نتیجهاش را به خدا بسپارید چرا که خودش وعده نصرت و پیروزی داده است.
تهاجمی که به قشر مذهبی و خصوصا ما بسیجیان و سبزپوشان حریم ولایت میشود بیانگر قدرت روز افزون و ضعف و ناتوانی دشمن است، خودسازی کنید، تعلیم و تربیت و ورزش سه شاخصه شماها باشد. همدیگر را دوست داشته باشید و با علم و عمل به پیش بروید و منتظر تقدیر و تشکر کسی نباشید. اجرتان عندالله.
و اگر بدی از بنده حقیر دیدید به بزرگی خودتان حلال کنید.
سخنی با پدر و مادرم:
پدر و مادر عزیزم سلام، چه بگویم که زبانم قاصر است و چه بنویسم که دستهایم لرزان. زندگی کردن در شرایط سخت روستا و کمبود امکانات موجب میشود که شما بیشتر تلاش کنید تا زمینه آسایش ما فراهم شود و هیچ وقت زحمات بیدریغ شما را فراموش نخواهیم کرد، کارهای سخت و طاقتفرسا موجب شده که بدنتان رنجور شود و خستگی بر تنتان نمایان گردد و این برایم سخت و عذابآور بود، حال زمانی فرا رسیده است که ما کمک حال شما باشیم ولی متاسفانه پی زندگی و کار خود رفتیم و با دور ماندن از شما بخاطر شرایط شغلیام نتوانستهام آنچه شایسته شماست خدمت کنم.
پدر و مادر عزیزم بهترین لحظات زندگیم موقعی بود که به شما کمک میکردم و رضایت مندی را در چهرهتان میدیدم ولی چه سود که لایق نبودم تا بیشتر خادمتان باشم. پدر بزرگوارم قدت خمید تا ما راست شویم و بدنت خسته شد تا ما حرکت داشته باشیم، کوه رنج بودی و من غافل، حلالم کن.
مادر عزیزم، فدای محبت مادرانهات، فدای موهای سفیدت، حلالم کن که جز زحمت چیزی نداشتم، مادرم مواظب عمادم باش.
سلام بر حاجی ننه و همه همسایهها و هم روستاییها، حلالم کنید.
درد دلی با همسرم:
همسر گرامیام فاطمه خانم، سلام.
گرچه عمر باهم بودنمان کوتاه بود، چه آرزوها و برنامههایی برای زندگی مشترکمان داشتیم، قسمت این بود که چند صباحی در کنار هم باشیم، البته شرمندهام که نتوانستم زندگی شایسته برای شما فراهم کنم، شرمندهام به خاطر شرایط شغلیام که اکثر مواقع ماموریت بودم، این بار سنگین زندگی و تربیت فرزند به دوش شما بوده است.
شرمندهام که همیشه تحملم کردی و نگذاشتی از این اهدافم فاصله بگیرم، شرمندهام از اینکه سختی زیادی کشیدی تا من و عماد راحت باشیم. شرمندهام از اینکه با مریضی عمادم کنار آمدی و یکبار گلایه نکردی و شرمندهام از اینکه کنارم بودی و نتوانستم خوشبختت کنم. خانم مهربانم مثل همیشه نمازت را اول وقت بخوان و برایم دعا کن، پسرمان را مکتبی و ولایتی تربیت کن، برای سربازی امام زمان (عج)...
و چیزی جز زحمت برایتان نبودم، از اینکه همیشه تحملم کردید از همه شما سپاسگزارم. وجود پدر و مادر
مانند سفره ایست که فقط یکبار پهن میشود. قدر این فرصت را بدانید و به پدر و مادر خوب و شایسته خدمت کنید. همدیگر را دوست داشته باشید و پشتیبان هم باشید. بزرگوارانم در نزد خداوند بالاترین عمل که از شهادت در راه خدا و اسلام نیز افضلتر میباشد این است که همیشه و در همه حال به یاد خدا باشید و پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت و کشورتان آسیبی وارد نشود.
یک درخواست دارم مواظب محمدعمادم باشید. راستی آقا رمضان و آقا محمدطاهر خیلی دوست داشتم در جشن عروسی شما باشم. عزیزان من برایم دعا کنید و حلالم کنید. ای حیات! با تو وداع میکنم با همه ظاهر زیبنده و با هیئت، ای روح من، به فرمان مشتاقانه به سوی شهادت حرکت کنید. و ای بدنم که سالها به من خدمت کردید در لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید.
ای قلب من این لحظات آخر را تحمل کن. به شما قول میدهم که در یک استراحت عمیق و ابدی آرام گیرید.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار