مدافع حرمی که امروز به شهادت رسید...
مدافع حرمی که امروز به شهادت رسید...
✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
شھداے مدافع قم
مدافع حرمی که امروز به شهادت رسید...
✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
شھداے مدافع قم
حمله تروریستی امروز به جان برکفان امنیت در اهواز
را خدمت خانواده های داغدارشهداتسلیت عرض میکنیم
تسلیت
@jamondegan
شش تا هشت سالگی ژیمناستیک کار کرد و بعد از آن به تبعیت از دایی بزرگش ورزش های رزمی تمرین میکرد و تکواندو کار شد.
علاقه اش به سمت ورزش های هیجانیو جنبشی روز به روز بیشتر شد.
حیاط و پارکینگ خانه با موانعی مثل صندلی و تایر و موتور پدرش، محل تمرین او شده بود، کنترلش کمی سخت تر شده و پارک محل بعدی تمریناتش شد.
به خاطر هوای آزاد و موانع بیشتری که در پارک بود هیجان و انرژی اش تخلیه میشد.
دوره راهنمایی اش حرکات خطرناکی می کرد و نگرانی ها دو برابر شده بود که به خودش آسیبی نرساند.
راسته دیوار را به صورت افقی بالا میرفت و پرش هایش بلندتر شده بود.
بعدها مشخص شد که به این حرکات پارکور میگویند و نوعی ورزش است.
بدون این که دوره ی آموزشی خاصی ببیند آن را خود جوش انجام داد و یاد گرفت.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۱۱
🍃📚| @shahid_dehghan
برادر شهید محمودرضا بیضائی
دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم اینقدر -با دست نشان میدهد- بزرگ شده. وقتی به پدرم زنگ میزد همهاش از کوثر میگفت. خیلی دوستش داشت. یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقتها در تیررس تکفیریها گیر می افتیم و گاهی مجبور شدهام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ میگفت در آن مسافت چند متری کوثر میآید جلوی چشمانم. اینها را میگفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگیها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.
شما اگر محمودرضا را با کوثر میدیدید، لطافت خاص و دیدنیای در ارتباطشان قابل درک بود. یک بار به محمودرضا گفتم: «دخترت خیلی میخندد برای دختر خوبیت ندارد». در حالیکه کوثر در بغلش بود و داشت بالا و پایین میانداختنش گفت: «این مدلش خوشحال است» محمودرضا آرمانی داشت و همه چیز را آگاهانه فدای آن آرمان کرد و فدا کردن همه چیز به خاطر آرمان اسلام و در راه خدا، تأسی صحیح به سیدالشهداء(ع) است.
🆔 @Agamahmoodreza
امام خامنه ای
شهدای ما زنده اند، اعمال من و شما را میبینند، آن وقتی که راه را مستقیم حرکت میکنیم، آنها خوشحال میشوند.
شهید حسن عشوری
@modafeonharem
شهید محمودرضا بیضایی:
« اگر دعوت کننده زینب (س) باشد،
پس سلام بر شهادت. »
شهیدمدافعحرم
شهید محمودرضا بیضایی
سلام بر شهدا
@modafeonharem
شهید عبداللہ باقری
تولد : ۲۹ فروردین ۱۳۶۱ تهران
شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴مصادف با شب تاسوعای حسینی حومه حلب(عملیات محرم)
پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال 1379در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت شد.
سال 1381 عقد و سال 1382 زندگی مشترکشان را شروع کردند
در آغازِ خدمت عضو تیم رهایی گروگان بود اما از سال 1383 به سپاه انصارالمهدی ملحق شد تا در تیمهای حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند.
از همان اوایل آغاز درگیری ها در سوریه تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار فرماندهان سپاه انصار با درخواست وی مخالفت میکردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال 1393 برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد.
وقتی میخواست برود، به مادرش گفت: مادرم تو 5 فرزند پسر داری نمی خواهی خُمسش را بدهی و یکی را در راه دفاع از اسلام و اهل بیت فدا کنی؟
مگر همیشه نمی گفتی فرزندانم فدای اهلبیت! امروز همان روز است؛ تو باید با رضایتی که در رفتن من به سوریه می دهی، به اهل بیت لبیک بگویی و در عمل حمایت خود را از اسلام ثابت کنی، در این صورت است که در قیامت شرمنده نیستی و نخواهی گفت پنج فرزند پسر داشتم و از اسلام دفاع نکردم و در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرت را پایین نمیاندازی. ما را خودت اینچنین تربیت کردهای.
بعد از شنیدن صحبتهایش مادر با رضایت او را به خدا سپرد.
🌷اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش صد چندان شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، حاج عبدالله مانند اسپند روی آتش شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمیتوانست اینجا طاقت بیاورد.
اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر دری می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال 1394 دومین اعزام او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد و تنها 20 روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال 1394 مصادف با شب تاسوعا همراه با امین کریمی که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع شهادت رسید.
@Agamahmoodreza
یادم هست می گفت بعضی هیات ها شهید پرورند. وقتی به او می گفتیم: در این هوای سرد، با موتور چرا راه دور می روی؟ می گفت: میرم هیاتی که شهید پروره! نَفَس شهید توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست، آقارسول می رفت هیات ریحانه، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم...
هم زیبا رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد.
نقل از خواهر بزرگوار
@shahid_dehghan
شهید
می شود نگاهی
بر دل من ڪنی؟!!
زنگار گنـاه
وجودم رااحاطہ ڪرده
به نگاهت محتاجم
دستم را بگــیر...
پاسدار مدافع حرم
شهید وحید نومی گلزار
تاسوعای ٩٤ /ریف حلب
دلنوشته ی تاسوعایی شهید زنده جانباز قطع نخاع مدافع حرم ، امیر حسین حاجی نصیری (اسماعیل)
▪️بسم رب شهدا
سه سال پیش بود همین ساعتا
ریف جنوبی حلب
روستای سابقیه
باصدای شلیک موشکهای آبگرمکنی حاج ایوب که اسمش اشتربود
ازخواب پریدیم
اومدیم توکوچه، عجب صدایی داشت
یادمه به اندازه یه ابربزرگ گردوخاک کرده بود
فهمیدم که اونروز همه جاعملیات بوده وهمه عملیات داشتن الاتیپ سیدالشهداء ع
سریع موتورموآتیش کردم ورفتم ته سابقیه ورفتم تودیدگاه که یه سرک بکشم تاببینم اوضاع ازچه قراره
بادوربین دوچشمی که همیشه وهمه جاروی گردنم بود یه نگاه کلی به سمت شهر خلصه که شده بود پادگان دشمن انداختم، همینطورکه نگاه می کردم یه صحنهای رودیدم که برام خیلی جالب بود
بله درست می دیدم
عمار بود
دیده بودکه بچهها ی حیدریون دارن هجوم می کنن به سمت خلصه ولی فرمانده ای بالاسرشون نبوده
خودش خودسر رفته بود تاکمکشون کنه
منم تمام این صحنه هاروتک به تک ازتودیدگاه میدیدم وتعقیبشون می کردم
تودلم هم میگفتم ای عمارنامرد رفتی تک خوری واسماعیل روپیچوندی
یه دفعه از تودوربینم دیدم یک گلوله ی سرخ ومذابی داره روهوازیگزالی میره به سمت عماروبچه های حیدریون
تاحالا ندیده بودم
برام خیلی جالب بود
بله، درسته، موشک ضدزره بود
تاو بود
بادوربین نگاهش می کردم تاببینم کجااثابت می کنه
رفت و رفت ورفت، تاخوردبه محمول23که کنار عماربود
دادزدم یاحسین، عماروزدن
سریع ازدیدگاه اومدم پایین ورفتم سراغ موتورم
هندل زدم، روشن شد، تااومدم برم، ابوعباس صدازدکجا اسی
گفتم عماروزدن
گفت کجا
صبرکن منم بیام
گفتم نه شایدمجروح داشته باشن وبتونم باموتور برشون گردونم عقب
گازشوگرفتم به سمت خلصه....
دشمن همینطور شیلنگه تیربار pkروبسته بودطرفه من وموتورم
اینقدرزدتاخوردم زمین
بلند شدم و دویدم به طرف خانه ای که عمار و اونجادیده بودم
دود وگردوخاکاکه خوابید دیدم که عمار یه شهیدوگذاشته توپتو وداره کشان کشان میارش
تامنودید خیلی خوشحال شد
دادزد اسی بیا کمک
چهارتا شهیددادیم
رفتم کمکش، که یه دفعه دیدم که یه تویوتا باسرعت داره میادسمتمون
یکی ازشیرمردهای نجبای عراقی بود
عجب جراتی داشت
باماشین اومده بود جایی که تازه تاو زده بودن واین یعنی بازم میتونن بزنن،یعنی یه کارشهادت طلبی
خلاصه به هرزحمتی بودشهدارو گذاشتیم توماشین و رفتن عقب
محمول 23همینطورتوآتیش می سوخت ویکی یکی مهماتاش منفجرمیشد
تایک ساعت ازپشت دیوارخونه نتونسیم تکون بخوریم وفقط تماشا می کردیم
حالا ممکن بودتادوباره یه تاوحوالمون کنن
دیدم ابوعباس داره یه بی ام پی یاهمون نفربر رومیفرسته به طرف ما که هنوزنرسیده بودبهمون که دومین تاو شلیک شد ونشست تو قلب نفربرمون، ابوعباس دوید سمتش تاکاری کنه
که شنیدم پشت بیسیم گفت:اسماعیل طرف علی اکبری شده نمیشه کاریش کرد، یعنی تمام پیکرش اربااربا شده بود
خلاصه به هرمشقتی بودبرگشتیم سابقیه
روزتاسوعا94 بود
رفتم بهداری، دیدم که یاحسین چقدرشهیدومجروح میارن
پرسیدم ایناکجابودن؟ گفتن که صابرین وفاطمیون توقراصی والحمره عملیات داشتن....
همینطورکه نگاه می کردم یه دفعه دیدم وحیدشاهرخی داره زارزارگریه می کنه که تانگاهش به من افتادشروع کردقسم دادنم که امیرحسین توروخدابیاباموتورت بریم حجت اصغری روبیاریم عقب
بله بازم تاو
نامردابرای برای نفرموشک تاومیزدن
گفت حجت شهیدشده وبدنش جامونده
گفتم مسیروبلدی گفت آره گفتم بزن بریم
توراه که باسرعت می رفتیم میدیدم که همه دارن عقبنشینی می کنن وهی دادمیزنن
برادرنروجلو
دستورعقبنشینی دادن
گوشم به این حرفابدهکارنبود
گازشوگرفته بودم به سمت الحمره
انداختم تااززمین کشاورزی برم
یادمه که ازلابه لای بادمجانها ردمیشد
ترسیدیم به یه محمول 23که توآتیش خودش میسوخت
حاج حسین رودیدم گفت باباجان نروجلو
همه رفتن عقب، منم دارم میرم
گفتیم حاجی حجت کجاست
گفت مشمع پیچش کردم کنار 23هست
رفتیم جلو
یاابلفضل
روزتاسوعا بود
حجت نه سردربدن داشت و نه دسو
یه دفعه یاد پادگانمون افتادم یادنمازخونه اش یاداذان حجت اصغری
محمدنداف رودیدم گفت ازسیدابراهیم خبرداری
گفتم نه
حالانگو مصطفی شهیدشده ونمی خوان تامن بفهمم
عجب روزی بود
نمازجماعت بود توفرماندهی
رفتم جلواز سیدسوال کردم
سیدجواب داد مصطفی پرید
پام سست شد
یادمه عماروکمیل زیره بغلامو گرفتن
نشستم ترک موتورابوعباس
رفتیم ذهبیه تاتلفن بزنم خبربدم به ایران
پشت تلفن خیلی گریه کردم همش میگفتم من باچه رویی برگردم ایران جواب زن وبچه ی مصطفی روچی بدم
و الان روزتاسوعا97هست وداره ازبیرون صدای تبل ومداحی میاد واسماعیل روی ویلچر وشرمنده ازروی شهدا وتوآرزوی شهادت غرق ومنتظر
یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین ع
سنگرنوشته
@sangar_neveshteh
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
ظهر روز دهم....
لبها معطر است سلام علی الحسین
ساعات آخر است سلام علی الحسین
این خاک، رستخیز تمام مصایب است
صحرای محشر است سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری
سوی برادر است، سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق
عالم معطر است سلام علی الحسین
این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب
دنبال اصغر است سلام علی الحسین
هم دست ها بریده و هم آب ریخته است
عباس، مضطر است سلام علی الحسین
بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر
امروز خنجر است، سلام علی الحسین
والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش
حیران یک سر است، سلام علی الحسین
این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟
یا بوی معجر است سلام علی الحسین...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
گفت:
صبح تاسوعا بود. تو خانات میرفتم که ستون ماشینای بچه های فاطمیون از کنارم رد شد.
سیدعلی و موتورش رو اول دیدم، متوجه من نشد. ولی بعد، سید ابراهیم رو داخل یه تویوتا دیدم.
براش دست تکون دادم.
اون هم با یه خوشحالی دلچسبی خنده ای حواله ام کرد و تا ماشینش از کنارم رد بشه برام دست تکون داد، شاید صدام هم کرد.....
خیلی بهم چسبید. از بعد اون شب ندیده بودمش.
اصلا دلم روشن شد....رفتم به کارم برسم به امید اینکه دوباره سید ابراهیم رو ببینم.
تا اینکه...
دیدی چه زود
تاسوعا رسید.
تاسوعا
محرم
مصطفی
سیدابراهیم
شهیدمصطفی صدرزاده
@bi_to_be_sar_nemishavadd
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
زیر پل، از تاکسی پیاده میشدم،
چندلحظه بعد محمود هم رسیده بود
دستی میدادیم و خوش و بشی و آغوشی...
بعد پله های پل رو یکی یکی میرفتیم بالا، باهم
سرِ کیانشهر اون سالها حال و هوا و حس و حال قشنگی داشت،
صدمتری که شونه به شونه هم میرفتیم میرسیدیم به پارچه های عزای جلو درِ هیئت،
کفشها رو میکندیم و راهروی کوتاه و باریک رو رد میکردیم و وارد پارکینگ میشدیم که حالا به حرمت اباعبدالله لباس سیاه تن کرده بود و شده بود بیت الله،
امید با اون قد رعناش لبخندی حواله مون میکرد و میومد سمتمون، محمودهم به رسم ادب لگدی سمتش ول میداد یا مُشتی میزد به بازو یا شکمش و همدیگه رو بغل میکردن،
بچه های هیئت با خوشحالی محمود رو دوره میکردن و سلام و احوالپرسیا شروع میشد ، صدقه سری محمود منو هم تحویل میگرفتن...
نوبتی هم که باشه نوبت اکبر بود .آروم و باصلابت مثل همیشه، با لب خندون و اون حیای همیشگیش میومد جلو و...
.
صدای مخملی و نازی داشت اکبر
با تلاوت قرآن اکبر، مجلس شروع میشد. امید هم که مجری مجلس بود چند بیتی شعری میخوند و دعوتمون میکرد به استماع سخنان شیخ هابیل.
شیخ هم رو صندلی مینشست و بسم الله... آخر سخنرانی باب روضه ی اون شب محرم رو باز میکرد و میکروفن تحویل مهدی میشد.
مهدی هم روضه میخوند و سینه زنی شروع میشد،
.
محمود از روضه به بعد اخم به ابروهای مردونه اش مینشست و میرفت تو حال خودش...
گاهی شونه هاش از هق هقی که داشت تکون میخورد و گاهی اشکاش رو با شال مشکیش پاک میکرد.
هیئت بلند میشد، نوبت واحد خونیِ اکبر بود.
اگه بگم هیئتِ "لثارات الحسین" رو به عشق و شوق صدای گرم اکبر میرفتم دروغ نگفتم.
حلقه ماتم با صدای اکبر دور هیئت میچرخید و به سینه میزد و من...
و من گاه و بیگاه و ناخودآگاه همه حواسم پیِ سینه زدن محمود میرفت...
پیِ محمود می رفت...
پیِ اشکای سید علی...
دنبال صدایِ اکبر...
و شورِ لثاراتی...
هادی میونداری میکرد و صدای حسین حسین همه ی حجم بیت الله رو میگرفت...همه حجم وجودمون رو.
شیخ هابیل که سلام میداد و دعا میخوند چراغا یکی یکی روشن میشد و همزمان با اون سفره های اکرام حسین بود که پهن میشد.
و خنده ها و گپ و گفت های آخر مجلس... مگه زمانی شادتر و سرخوشتر از آخر هیئت داریم؟
آخرین نفرها ما از هیئت خارج میشدیم،با بدرقه ی بچه های هیئتِ"لثارات الحسین".
با دلخوشی میرفتیم؛
با محمود....
.
اما
محمود میدونی چند ساله که دیگه نرفتم لثارات ؟؟؟
میدونی داداش؟؟؟؟
محمودرضا دلم برای لثارات و بچه هاش تنگه ولی، ولی دیگه دلخوشی ندارم ...
دیگه صدای گرم و قشنگ و خداییِ اکبر رو ندارم...
دیگه تورو ندارم
از اون روزی که تو و اکبر پرکشیدید،گرمی جونم هم پرکشید
سردِ سردِ سردم
مثل همون روز سرد
که خبر شهادت رو بهم دادن
مثل همون روز سرد
که تو تبریز بدرقه ات کردیم تا بهشت
محمودرضا سَردَمه.... سَردمه...
کاش دوباره حضورت گرمم کنه... کاش دوباره خندت گرم کنه...
کاش دوباره دستات گرمم کنه...
کاش دوباره آغوشت گرمم کنه...
کاش برگردم پیشت رفیق.
دستم و بگیر و برم گردون پیش خودت...
نذار اینجا بمونم
اینجا سردِ
محمود سردمِ
رفیق
محمود
هیئت لثارات الحسین
شهیداکبرشهریاری
شهیدمحمودرضابیضایی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
گفت:
اولین شهید از بنی هاشم که برای دفاع از حرم رفت، علیِّ اکبر بود.
.
گفت:
اولین شهید ایرانی که برای دفاع از حرم آل الله تقدیم شد هم باید علی اکبر باشه...
.
.
گفت:
وقتی پیکر محرم رو آوردن خزانه تا جوونای محل و رفقاش باهاش وداع کنن، روضه خون روضه ی علی اکبر خوند... چون محرم، تو سوریه، اسمش علی اکبر بود...
.
سلام علیِّ اکبرم...
.
دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علی
پاره های بدنت را جگرم سوخت علی
یوسفم ،کاش که می شد به میان حرمت
ببرم پیرهنت را جگرم سوخت علی
.
رفیق
محرم
علی اکبر
شهیدمحرم ترک
@bi_to_be_sar_nemishavadd
حالِ ما
بی شهدا ،
حالی نیست ...
جای ما
پیشِ شهیدان ،
خالیست ...
@shahid_dehghan