هوالشهید
بسم رب العظیم
مدتی بود به دلایلی که برام پیش اومده بود به مسجد و پایگاه محل نرفته بودم و ازشون دور بودم..
یه روز همینطور زد به سرم نمیدونم چه حسی و حالی گرفتم که برم مسجد بعد از مدتها بود که می خواستم برم، چیزی منو طرف مسجد می کشوند که خودمم نمیدونم چی بود،شب قبلش هم پیام اومده بود برام؛ تجلیل از جانباز مدافع حرم هست تشریف بیارین. موقع اذان مغرب شد رفتم مسجد،شلوغ بود.
من اصلا نمیدونستم اون موقع که به مسجد رفتم چه روزیه نمیدونستم اون روز چندمه چند شنبه و کی هست بالاخره رفتم،دوستان رو دیدم گفتم این چراغونی و تدارکات واسه چیه؟؟؟
گفت:مگه نمیدونی؟؟؟
گفتم:نه والا یادم نیست!!!
گفت:امروز تولد قمر منیر بنی هاشم ابالفضل عباسه.
اخ وقتی گفت؛آتیش گرفتم که ندونستم تولد مولا و کسی که عاشقشونم کی هست ناراحت شدم رفتم یه گوشه نشستم😓
داشتم برنامه رو تماشا میکردم که از یه نفر دعوت کردن به جایگاه کنار منبر بیاد برا سخنرانی
گفتن:از جانباز و مدافع حرم "عباس مومنی"(همرزم شهید جوانی از سپاه خوزستان) برای سخنرانی دعوت کردن که بیاد بالا و هم خاطره تعریف کنه.
اخ چه حسی گرفتم؛تولد عباس و روز جانباز بود؛ از کسی دعوت کرده بودن که اسمش عباس بود جانباز حرم بود و اون روز هم تولدش بود چه سعادتی داشت..
(من تا به حال برا هیچ عزاداری گریه نکرده بودم حتی برای فوت نزدیکان)
بلند شد و رفت شروع کرد تعریف کردن:(من اون موقع حامد رو نمیشناختم) گفت:وقتی خواستم برم سوریه اینطور شد که سه تا پیشونی بند با ذکر های مختلف با خودم بردم؛یا زاهرا،یا حسین،"یا عباس"
گفت:من پیشونی بند یا حسین رو دادم به یکی از همکاران که که باهم از خوزستان اومده بودیم یا زهرا رو برا خودم برداشتم یا عباس رو دادم به یکی دیگه(حامد رو میگفت)/یا عباس✋/
داشت همینطور روایت میکرد از حامد میگفت:
گفت این پسره که من بهش پیشونی یا عباس رو دادم عاشق عباس بود با مرام بود و..(اسم حامد رو نمیاورد)
(زیاد از شجاعت حامد میگفت)گفت:ما چند نفر بودیم که یک دفه موشک شلیک شد طرفمون گفت من جلیقه ضد گلوله و کلاه ضد ترکش داشتم پا به فرار گذاشتم اما اون پسره نمیدونم چی شد نیومد یا که متوجه نشده بود گفت انفجار رخ داد من یک ترکش خوردمو افتادم داشتم نگاه میکردم که اون پسره چی شده؛دیگه نگفت...
هم اون اشکش در اومد و بغش کرد هم من برا اولین بار داشتم گریه میکردم...
گفت:براش دعا کنید دو تا دستش و دوتا چشماش از دست داده الان توو کماست..
وقتی گفت:"عاشق عباس"سربند ذکر یا عباس"دوتا دست"دوتا چشم" از جور شدن کلمات برا حامد داشتم از حسادت دیونه میشدم...
خیلی ناراحت شدم از این روایتش بغص گلومو گرفت..
برنامه تموم شد اومدم خونه،من از شیفتگی به حامد نمیدونستم چیکار کنم..
چند روز بعد از شهادت حامد یه عکس پیدا کردم (الان رو پروفایل تلگرامم هست)«عکس بالایی👆»
نمیدونستم کیه اخه من تا به حال از حامد چیزی نمیدونستم حتی اسمشو نمیدونستم اون جانبازی هم که دعوت کرده بودن فقط میگفت اون پسره اسمشو نمی اورد..
زیر عکس نوشته شده بود،"علمداری که دو دست و دوچشمش را به حرم اهدا کرد"
پرسو جو کردم گشتم اینور اونور از عکس های حامد پیدا کردم..
نمیدونم دقیقا کی و کجا یه روایت از یکی همکاران حامد اومد برام از حامد بود؛نوشته شده بود هر چند حقوقش ناچیز بود اما گمنام برای فقرا و بی سرپرستان وسیله خورد و خوراک میگرفت و بین اونا پخش میکرد(یاد علی ابن ابی طالب افتادم که عباس پسرش بود)
اینطور شد که من عاشق و شیفته جانباز شهید و مدافع حرم علمدار پاسدارحامد جوانی شدم...
هر کی ازم میپرسه میگه پروفایت کیه میگم رفیقمه شهید شده.
ان شاء لله دروغ نگفته باشم که با هم رفاقت کنیم..
ارادتمند حامد جوانی و خونواده صبورش
mobarez bi mazar
کانال شهید ابوالفضلی، حامد جوانی
@alamdar13
کانال آرشیو خاطرات شهید
@shahid_javani