مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

میثم خیلی شجاع بود

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ


همسر بزرگوار شهید میثم علیجانی:

سال 91 ازدواج کردیم 

از طریق همسر یکی از همکاران آقا میثم با هم آشنا شدیم.

برایم مهم بود با کسی که ازدواج می‌کنم مذهبی باشد.

علاقه داشتم با یک پاسدار زندگی کنم.

بعد از ازدواجمان مدام از دوستان شهیدش می‌گفت.

فرزندم حدود ۳ ماه پس از شهادت پدرش بدنیا آمد.

میثم می‌گفت پسرم باید طوری تربیت شود که شهید شود.

شجاعت همسرم را برای فرزندم تعریف می‌کنم.

میثم خیلی شجاع بود.

در خان‌طومان چهار نفر از تکفیری‌ها محاصره‌اش می‌کنند، 

آن قدر شجاع بود که سه نفرشان را به درک واصل می‌کند و یک نفر از ترس فرار می‌کند.

پنج سال از زندگی مشترکمان نگذشت که شهید شد.

ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم.

 @Agamahmoodreza

حاج احمد،به فڪرِهمه چیزوهمه ڪَس بود

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ

خاطره

سربازِشهید:

حاج احمد،به فڪرِهمه چیزوهمه ڪَس بود

آدم قشنگ احساس میڪرد

غصه ی گل وگیاهان ودرختایی روڪه توی آفتاب خشڪ میشن روهم میخوره!

شهیدمدافع حرم

احمدمجدی نسب

@jamondegan

وعده‌ آمدنت از چه غلط شد بابا

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۶ ب.ظ


می‌شود باز تو درخانه‌ ما پا بنهی

می‌شودباز مرا در بغلت جا بدهی

دل من تنگ برای بغلت شد بابا

وعده‌ آمدنت از چه غلط شد بابا 

نازدانه ی شهید

شهید روح لله طالبی

@jamondegan

این عدالت نیست

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ


خاطره

حاج احمد مختاربند؛ 

برادر شهید مدافع حرم

سردار حاج حمید مختاربند 

من و حاج حمید در سپاه مشغول خدمت بودیم. یک روز پدر یکی از سربازها آمد پیش من و گفت مشکل ما دست اخوی شماست. 

گفتم جریان چیست؟ 

گفت: سفارش کنید پسر مرا از محل خدمتش آزاد کنند تا به جایی که مَدّ نظرم است ببرم.

التماس می‌کرد که ما با اخوی صحبت کنیم اجازه دهد تا فرزندش برای ادامه‌ی خدمت به محل مورد نظرش معرفی شود و گفت جایگزینی هم برای ایشان می‌فرستیم. 

گفتم جایگزین از کجا می آورید؟ 

گفت: با نیروی انسانی هماهنگ کردیم که اگر ایشان سرباز ما را آزاد نمایند؛ از سربازان لیسانس و یا بالاتر از لیسانس ، به ایشان بدهند. 

وقتی با اخوی که در آن موقع مسئول لجستیک لشکر 7 ولی‌عصر (عج) بود صحبت کردم و خواهش کردم که سرباز مورد نظر را آزاد نماید، ناراحت شد و گفت: نمی‌دانم این سرباز چه پارتی‌ای دارد. 

شما نمی‌دانید تا حالا چندین نفر را فرستاده‌اند و افراد بسیار دیگری هم در این رابطه با من صحبت کرده‌اند. 

اما من این سرباز را آزاد نمی‌کنم. فکر می‌کنم افراد دیگری هم هستند که کسی را ندارند تا سفارششان را بکند که جای بهتری خدمت نمایند، وجدانم قبول نمی‌کند و این عدالت نیست. 

لذا درخواست بنده را نپذیرفتند و رد کردند.

 کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (با نام جهادی ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

http://uupload.ir/files/dzn1_2017-05-12_04.29.49.jpg

سالگرد قمری شهادت آقا محمدتقی سالخورده

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ


به نام عشق ، بنام مدافعان حرم

سرم فدای امام مدافعان حرم

اول رجب سالگرد قمری شهادت آقا محمدتقی ، شادی روحش صلوات 

شهیدمحمدتقی سالخورده

 @jamondegan


خاطره شهید مدافع حرم محمود مراد اسڪندرے

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۹ ب.ظ


خاطره شهید مدافع حرم

محمود مراد اسڪندرے

اهواز 

@jamondegan


آخرین عکس یادگاری..

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ


آخرین عکس یادگاری...

شهید مهدی غلامی

دور اول که اعزام شدیم  

مهدی هم با ما بود؛

باهم به پادگان رفتیم.

و اعلام آمادگی کردیم چرا که جنگ ما برای دفاع از اعتقادات و حقوق مظلومین و انسانیت هست

و برای ما فرقی نمی کند که کجا باشد؛

هرجا اجازه رهبری باشد ما آماده خدمت هستیم.

وقتی  آموزش می دیدیم با مهدی آشنا شدیم

حقیقتا او پسری خوش طبع و با آدب بود طوری که به دل همه می نشست.

در دوره اول فقط آموزش می دیدیم و در صورت نیاز به خط می زدیم

اما در دور دوم باهم در خط مقدم بودیم.

بعد از مرخصی اول مهدی زودتر به منطقه بر گشت

و من دیرتر

وقتی راهی آمدن شدم، شنیدم که مهدی شهید شده است.

این آخرین عکس یادگاری ما با مهدی بود...

هم اکنون مزار شهید مهدی غلامی در بهشت معصومه قم می باشد.

نامش ماندگار و راهش پایدار باد

به روایت: همرزم شهید

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7d0c

"ابوعلى کجاست؟ ۱۳

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

مدام آتش مى‌ریختیم. آرپى‌جى مى‌زدیم، تیربار مى‌زدیم، ولى دشمن به خاطر موقعیت منطقه و با استفاده از شیارها و پستى‌بلندى‌ها، ابتکار عمل را به دست گرفت. تعدادى تک‌تیرانداز هم روى منبع‌هاى آب مستقر کرده بود و از فاصله دور، از ما تلفات مى‌گرفت.

بچه‌هاى ما خسته بودند و به خاطر تلفاتى که مى‌دادیم، روحیه آنها ضعیف شده بود؛ اما نیروهاى دشمن کاملاً سرحال و آماده بودند. احتمال لو رفتن عملیات زیاد بود، چون ما روز قبل در روشنایى با تویوتاهایمان از شهر رد شدیم و به پادگان رفتیم. بالاخره در سوریه هم جاسوس زیاد است و به نظر مى‌رسید دشمن انتظار ما را مى‌کشید.

با متحد شدن تعدادى از گروه‌ها از سه جهت نیرو آورده و به سى چهل مترى ما رسیده بودند. با بچه‌ها آتش سنگینى روى آنها ریختیم. فرار کردند و یک نفر زخمى از آنها به‌جا ماند.

براى اینکه روحیه بچه‌ها بهتر شود، اسارت آن مجروح را از پشت بى‌سیم به سیدابراهیم اعلام کردم. سیدابراهیم گفت: "بارک الله ابوعلى. دمت گرم. ایول الله. شیرم حلالت." گاهى اوقات وسط درگیرى حرف خنده‌دارى مى‌زدیم که بچه‌ها روحیه پیدا کنند. "شیرم حلالت" هم تکیه کلام این مواقع سیدابراهیم بود.

تقریباً تا بعد از ظهر درگیر بودیم، تا اینکه فشار دشمن خیلى شدید شد. خط امداد ما هم بسته شد و دوتا ماشین امدادِ ما را زدند. ما از قبل قرار داشتیم که هیچ موقع در عملیات‌ها نگوییم محاصره شده‌ایم. نباید از این کلمه در بى‌سیم استفاده مى‌کردیم یا اگر خیلى ضرورت داشت، باید رمزى مى‌گفتیم تا روحیه نیروهاى خودى از بین نرود؛ اما واقعاً کار گره خورده و از سه طرف محاصره شده بودیم. در اصل از چهار طرف محاصره شدیم ولى فاصله دشمن از پشتِ سر ما بیشتر از یک کیلومتر بود.

کار به جایى رسید که هر طرف را نگاه مى‌کردیم، پیکر شهیدى افتاده بود و ما هم هیچ کارى نمى‌توانستیم بکنیم. مهمان تقریباً تمام شده بود.

سیدابراهیم به اتفاق حاج حسین و عده‌اى از بچه‌ها، در خانه‌اى که به عنوان مقرّ انتخاب کرده بودند، زمین‌گیر شده و تعداد زیادى شهید و مجروح داده بودند. وضعیت آنها طورى بود که اگر کوچکترین حرکتى مى‌کردند، هدف تک‌تیراندازها قرار مى‌گرفتند وضعیتى بدتر از این نمى‌توانستیم تصور کنیم، تا اینکه حاج حسین بادپا پشت بى‌سیم اعلام کرد: "سیدابراهیم مجروح شد. سریع براى ما بی‌ام‌پى بفرستید تا او و دیگر مجروحان را به عقب ببرد."

بى‌ام‌پى آمد. دشمن آن را زیر آتش موشک و تیربار گرفت. راننده بى‌ام‌پى هم ترسید و مهماتى را که براى ما آورده بود، وسط جاده، درست زیر دید قناص‌ها خالى کرد و رفت. حاج حسین پشت بى‌سیم گفت: "بابا این که توَزرد از آب درآمد. یک بى‌ام‌پى درست و حسابى بفرست پاى کار."

.درگیرى آن قدر نزدیک شده بود که مسلحین را در بیست مترى‌مان مى‌دیدیم. حاج حسین دوباره در بى‌سیم، پشتیبانى را به امام حسین [علیه السلام] قسم داد و با حالت التماس گفت: "یکى کارى کند. مهماتمان تقریباً تمام شده است. ممکن است هر لحظه اسیر شویم و سیدابراهیم و بچه‌ها از دست بروند."

سیدابراهیم پشت یکى از خانه‌ها تیر خورده بود و قناص روى محلى که او قرار داشت، زوم کرده بود؛ براى همین نمى‌توانستند او را جابه‌جا کنند.

حاج حسین خیلى آدم تودارى بود و لب به گله و شکایت باز نمى‌کرد. وقتى پشت بى‌سیم این جملات را گفت، دیگر نتوانستم تحمل کنم. به بچه‌ها گفتم اگر کسى مهمات اضافه دارد، بدهد تا براى او ببرم؛ اما کسى بیشتر از یک خشاب مهمات نداشت. من پنج شش تا خشاب داشتم که شب قبل به جاى حمل سرامیک، آنها را با خودم آورده بودم. بعضى هم مردانگى کردند و خشاب‌هایشان را به من دادند. تعدادى خشاب جمع شد. دویست متر بین ما و حاج حسین بادپا فاصله بود. یک زمین تخت بود و کاملاً زیر دید دشمن. دوتا ماشینِ ما را هم در همان جاده زده بودند. در این مسیر پرنده نمى‌توانست پر بزند و از سه چهار جهت تک‌تیراندازها بر آن مسلط بودند.

یک در هزار هم فکر نمى‌کردم بتوانم خودم را سالم به محل استقرار سیدابراهیم و حاج حسین بادپا برسانم. بچه‌ها هم گفتند: "مگر تو دیوانه‌اى که مى‌خواهى به آنجا بروى؟" گفتم: "چاره‌اى نیست. مهمات ندارند و ممکن است اسیر شوند. هر طور شده، خودم را به آنجا مى‌رسانم."

حرکت کردم تا به سر جاده رسیدم. "وجعلنا" را خواندم و تا مى‌توانستم دویدم. مطمئن بودم که در آن مسیر تیر مى‌خورم. اما گلوله‌ها به دور و برم مى‌خورد. احساس کردم گلوله دارد مستقیم مى‌آید، ولى مسیرش عوض مى‌شود و از کنار صورتم عبور مى‌کند. گلوله را نمى‌دیدم ولى حرکت آن را احساس مى‌کردم. دینگ! دینگ! از بغل گوشم رد مى‌شد. احساس مى‌کردم این گلوله مأمور است و هنوز زمان آن نشده که به من برخورد کند. با سرعت مى‌دویدم.

چهارتا قناص روى من زوم کرده بودند. تنها من داشتم وسط آن جهنم مى‌دویدم. این‌قدر گلوله از روى سروکله من رد شد که هر لحظه مى‌گفتم: "الان مى‌خوره. الان مى‌خوره"؛ اما دویست متر را آمدم، بدون اینکه اتفاقى بیفتد. شده بودم سیبل قناص‌ها، اما هیچ‌کدام از گلوله‌ها به من نمى‌خورد.

@labbaykeyazeinab

پدرت از جنس آسمان است

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۵ ب.ظ

کوثر جان پدرت ، 

خودش هم که نباشد ، 

پدری اش را برای تو می گذارد ... 

عشقش را 

نگرانی اش را

دعای خیرش را....

کافیست دستی روی قلبت بگذاری نفس کشیدنش را حس میکنی ....

پدر یعنی قلب دختر... 

پدرت خودش هم که نباشد ، 

پدری اش را پیش تو جا می گذارد شاید همان نگاه قاب عکسی

که فقط خودت می شنوی چه ها برای دخترکش می گوید....

جانم...

 یادت بماند پدرت از جنس آسمان است

حواست باشد ، او حواسش به دلبندش هست...

خوشا به حال پدرت و خوشا به حال کوثر جانش....

دست های کوچکت را بالا بگیر و برای عاقبت بخیری مان دعا کن

کوثر جان تولدت مبارک

 @Agamahmoodrez

شهید گمنام و مهمانی خصوصی ...

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ


همه چیز از خادمی شروع میشود

شهید گمنام و مهمانی خصوصی ... 

همسر شهید بلباسی

همسر شهید سیاهکالی مرادی

زینب بلباسی

اردوگاه شهید مسعودیان

 @jamondegan


شفاعت شهدا شامل حالمان

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ب.ظ

شاهد خداست!

وتنها او میداندکه جوانی‌شان را،

وقفِ نجابت کشورشان کردند

درآخرین پنجشنبه سال،شهدایی راکه برای امنیت ما،خون‌شان جاری شد،فراموش نکنیم

شفاعت شهدا شامل حالتان

@MolazemanHaram69

میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب(س)...

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ب.ظ

کلام شهید

اطرافیان بهش گفته بودند چطور میخواهی مادرت را تنهابذاری؟

بابک گفته بود مادرهمه ماآنجا درسوریه است من بروم سوریه که بی مادر نمیمانم

میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب(س)...

شهید_بابک_نوری

@ya_seyed_ali

توخودبزرگترین؛ رازعالمے!

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ


 چه زیباست که هم شهیدمدافع حرم باشی و هم

شهید گمنام

توخودبزرگترین؛

رازعالمے!

وگهرآنڪہ تورافهمید؛

شهیدشد...

شهیدمدافع حرم سید جواد اسدی امرٸی

 @jamondegan

دلش آسمانی شد و آرام و قرار نداشت

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

پای صحبت مادر شهید مدافع حرم مرتضی دوران؛ 

دلش آسمانی شد و آرام و قرار نداشت

اوایل شروع جنگ سوریه و زمانی که اولین نیروهای داوطلب برای دفاع از حریم پاک حضرت زینب(س) راهی سوریه شدند مرتضی نیز دلش می‌خواست به آنجا برود و جانش را در این راه فدا کند. اما او تنها پسر خانواده بود و پدر و مادر نمی‌توانستند به این راحتی از او دل بکنند و با رفتنش مخالفت کردند. اما آتش عشقی که در دل مرتضی روشن شده بود هر روز شعله‌ورتر می‌شد. برای هیمن بدون اینکه به کسی چیزی بگوید به سوریه رفت. در این مجال پای صحبت‌های خانم«رقیه قنبری»؛ مادر شهید مرتضی دوران از شهدای افغانستانی مدافع حرم می‌نشینیم تا قصه دلدادگی او را برایمان روایت کند. 

مرتضی دوران چگونه فرزندی برای مادر بود؟ 

مرتضی خیلی پسر مهربان و دلسوز بود. نه تنها به من و پدرش بلکه به همه بزرگترها احترام می‌گذاشت. وقتی با من سخن می‌گفت نگاهش را به زمین می‌دوخت از شدت احترامی که برای من به عنوان مادر قائل بود. مهربانی مرتضی با من مثل مهربانی یک مادر بود. او اهل مسجد و منبر بود و گاهی صحبت‌هایی که از روحانیون می‌شنید را برای من بازگو می‌کرد و من از اینکه چنین پسری دارم واقعا به خود افتخار می‌کردم. 

تنها پسر خانواده دوران چگونه هوای رفتن به سوریه به سرش زد؟ 

من و پدر مرتضی هر دو اهل روضه و مجالس امام حسین(ع) هستیم. از وقتی مرتضی کوچک بود دوست داشتم عشق و محبت نسبت به امام حسین(ع) را به فرزندم هم یاد بدهم و هر وقت روضه می‌رفتم او را هم با خود می‌بردم. مرتضی هم خیلی به اهل بیت(ع) ارادت داشت. وقتی جنگ سوریه شروع شد می‌گفت یک عمر دم از دوستی ارباب زده‎‌ایم حالا باید این ادعا را ثابت کنیم. دوستی امام حسین(ع) تنها به سینه زنی و زنجیر زنی نیست حالا که حرم عمه سادات در خطر است باید برویم و از این حرم پاک دفاع کنیم. می‌گفت می‌خواهم خودم را محک بزنم و ببینم تا چه اندازه روی این عشق و محبت پایبند هستم. آیا حاضرم جانم را فدای امام حسین(ع) کنم. 

چه شد که مرتضی بدون اطلاع شما به سوریه رفت؟ 

مرتضی از علاقه‌ای که من نسبت به او داشتم خبر داشت و به دوستانش گفته بود می‌ترسیدم اگر با مادرم خداحافظی کنم گریه‌های مادر باعث سست شدن پای من شود و از رفتن منصرف شوم. برای همین بدون اینکه خداحافظی کند به سوریه رفت. 

شهید دوران اولین بار چه زمانی به سوریه اعزام شد؟ 

اوایل سال نود و سه بود که برای اولین بار عازم سوریه شد. بعد از آن دو بار به مرخصی آمد و در اعزام آخر که اواخر همان سال بود به شهادت رسید.

مرتضی دوران قبل از نائل شدن به درجه رفیع شهادت گویا یک بار مجروح هم شده بود در این مورد بیشتر توضیح دهید؟ 

یک گروه نفوذی وارد منطقه آنها شده بودند که فرمانده از چند نفر می‌خواهد که برای دستگیری آنها بروند، مرتضی و چند نفر دیگر برای این کار داوطلب می‌شوند. در هنگام درگیری دو تیر به پای مرتضی اصابت می‌کند و از هوش می‌رود. دوستانش تصور کردند که او شهید شده است. اما بعد از پایان درگیری،  متوجه شدند که او زنده است. او بلافاصله با هواپیمایی که به‌سمت تهران می‌رفت به ایران بازگردانده شد. بعد از انتقال به مشهد کارهای مداوا و فیزیوتراپی را انجام داد. مرتضی قبل از اینکه طول دوران درمانش تمام شود دوباره به سوریه رفت. دلش آسمانی شده بود و دیگر آرام و قرار نداشت. 

مرتضی دوران در چه تاریخی آسمانی شد؟ 

بیستم فروردین سال نود و چهار. 

از نحوه شهادت مرتضی برایمان بگویید؟ 

مرتضی در منطقه خان طومار سوریه به شهادت رسیده است. آنطور که دوستان و همرزمانش تعریف کرده‌اند او بعد از آزاد سازی خان طومار گرفتار کمین دشمن می‌شود و از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله تک تیر انداز دشمن قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. او قبل از شهادت از دوستانش خواسته بود که اگر به شهادت رسید حتما از شهادتش فیلم بگیرند گویا خودش فهمیده بود که زمان پرواز فرا رسیده است. 

بهترین یادگاری که از مرتضی برایتان باقی مانده است؟ 

انگشتر عقیقی که همیشه در دست داشت بهترین یادگاری مرتضی است. این انگشتر را دوستان مرتضی بعد از شهادتش برایم آوردند و حالا بهترین یادگاری او برای من است. 

به نظر شما با این همه تبلیغات دشمن برای منحرف کردن جوانان ما چه چیزی باعث می‌شود که یک جوان دهه هفتادی مثل مرتضی جانش ر در راه اهل بیت(ع) فدا کند؟ 

به نظر من دشمن هرچه قدر هم تلاش کند نمی‌تواند جوانان ما را از اهل بیت(ع) و اسلام ناب جدا کنند. ممکن است در کوتاه مدت توفیقاتی به دست بیاورند ولی جونان مسلمان در هر کجا که باشند عاشق اهل بیت(ع) هستند. چون از کودکی با عشق این خاندان بزرگ شده‌اند و هیچ چیز را جایگزین آن نمی‌کنند.

عشق احمد به مادرش

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ


واقعا هر لحظہ و هر دقیقہ از زندگے با احمد خاطرہ هست.....

یادمہ ڪہ با اینڪہ من و احمد تو یڪ خونہ زندگے میڪردیم اما احمد عڪس من رو بہ دیوار اتاقش زدہ بود تا حضور من رو تو اتاقش حس ڪنه.

یا وقتے احمد با دوستانش بہ گردش میرفت و متوجہ میشد ڪہ من ازین شرایط ناراضے هستم فورا برمیگشت و درست بود ڪہ اون فرصت گردش و تفریح با دوستانش رو از دست میداد اما براے من خیلے با ارزش بود.....

یا حتے یادم هست ڪہ زمانے من بہ نزد یڪ طبیب سنتے رفتہ بودم و احمد بعد چند روز از من پرسید ڪہ آیا حالم خوب شدہ؟

با اینڪہ من ڪاملا موضوع رو فراموش ڪردہ بودم احمد یادش بود و این براے من ارزش داشت ڪہ او بہ من تا این حد توجہ داشت....

خاطرات سلام بدرالدین

سالگرد

در محضرمادرشهید

1396/05/21

12:20'

@ahmadmashlab1995