مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوست دارم مثل خانوم زهرا (سلام الله علیها) شهید بشم.

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ


شهید مجید قربانخانی

مجید یه پسری همیشه خندون ،

 شوخ طبع، مهربون، دل بزرگ، 

با معرفت و خوش قول

 اگه کاری بهش سپرده میشد 

به خوبی از عهدش بر میومد

مجید مثل برادرم بود تو خیلی از کارها باهاش مشورت می کردم 

و کمکم می کرد 

روز آخر دیدمش 

گفت :داداش دارم میرم

 گفتم: کجا

 گفت: عازمم دارم میرم سوریه 

گفتم: مجید داداش تو تنها پسر باباتی تنهاس نری بمونی برگردیا 

گفت: من به خاطر بی بی زینب میرم

 دیدم بغض کرد

گفت: برام دعا کن آرزو شهادت دارم دوست دارم  مثل خانوم زهرا (سلام الله علیها) 

شهید بشم.

 که همینطور هم شد مجید یه تیر به پهلوش خورد و شهید شد ...

کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار

@shahid_mostafa_safaritabar

پرهیز از تفاخر و چشم و هم چشمی

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۰ ق.ظ


پرهیز از تفاخر و چشم و هم چشمی شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند از زبان دختر شهید

یکی از خصوصیات بارز پدرم پرهیز از تفاخر و چشم و هم‌چشمی بود و همیشه ما را به این امر توصیه می‌کرد. 

مخصوصاً هنگام رفتن به مهمانی‌ها و جشن‌ها سفارش می‌کرد طوری لباس نپوشیم که باعث تفاخر شود. 

خودشان هم در لباس و ظاهر بسیار دقت داشتند.

یادم می‌آید که روز عروسی برادر کوچکم بود و ما طبق رسوم رایج وسایل عروس و داماد را توی یکی از اتاق‌های خانه‌شان چیده بودیم و اطراف آن را تزیین کرده بودیم تا بازدیدکننده‌ها از خانه عروس و داماد آن‌ها را ببینند.

این وسایل کیف و کفش و لباس و چمدان‌ بود که برای عروس و داماد خریداری می‌شود. 

پدرم وقتی این منظره را دید ناراحت شد و از ما خواست تا آن‌ها را جمع‌آوری کنیم تا مبادا تازه‌عروس‌های دیگری که در فامیل هستند با دیدن آن‌ها حسرت بخورند.

در روز پاتختی هم از ما خواست تا از خواندن هدایایی که برای عروس و داماد آورده‌اند در جمع خودداری کنیم تا مبادا کسانی که در جمع حضور دارند و نتوانسته‌اند کادوی مناسبی تهیه کنند یا پول کمتری به‌عنوان کادو داده‌اند شرمنده و سرافکنده شوند.

ایشان این دقت و ریزبینی را همیشه داشت و نگران بود و نمی‌خواست با اجرای این رسومات حتی یک نفر رنجیده خاطر شود.

کانال شهید  @shahid_mokhtarband

ولادت: ۷ مهر۱۳۳۵

شهادت: ۲۰مهر۱۳۹۴ 

محل ولادت: شوشتر خوزستان

محل شهادت: قنیطره، سوریه


@modafeonharem


 بوسه‌ی رهبر انقلاب بر لباس خادمی شهید محمدحسین حدادیان؛

 این بسیجی شهید از خادمان یکی از هیأت‌های عزاداری تهران بود. ۹۶/۱۲/۱۵

 @MolazemanHaram69

همسرشهید بودن یعنی از آرزوها گذشتن

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ

چه زیبا همسرانتان را راهی و زینب وار صبوری کردید.

همسرشهید بودن یعنی از آرزوها گذشتن

و تنهایی را به جان خریدن

روز زن بر همسران شهدا مبارک


@MolazemanHaram69

شهید محمد امین هاشمی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

هر چیز که در جستن آنی آنی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ


یکی از شهدایی که محمدحسین(محمدخانی حاج عمار)  علاقه ی

خاصی به ایشان داشت شهید محمد عبدی که در سیستان بلوچستان به دست

اشرار به شهادت رسیده بودند.

شباهت جالب تصویر بعد از شهادت این‌

دو شهید بیانگر

هر چیز که در جستن آنی آنی

خاطره ای از شهید مدافع حرم محسن حججی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ


بعد از آنکه محسن  وارد سپاه شد، عصرها به کتابفروشی می‌آمد و پولی که از قِبَل این کار به دست می‌آورد را  برای اردوهای جهادی کنار می‌گذاشت. رشته تحصیلی محسن برق ساختمان بود و برق کشی ساختمان ها را نیز انجام می‌داد و  پول دستمزدش را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود نگه می‌داشت و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم ۴-۳ میلیونی که جمع کرده بود را خرج اردو می‌کرد. 

به نقل از : حمید خلیلی (مدیر موسسه شهید احمد کاظمی)

@Agamahmoodreza

شهید مدافع حرم مصطفی موسوی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

امام خامنه ای:

« هر ایرانی یک درخت » شعار خوبی است؛همه سعی کنند در ایام و فصل درختکاری هرچه میتوانند کاشت درخت را افزایش بدهند.

شهید مدافع حرم مصطفی

موسوی

 @jamondegan


سالروز شهادت شهید مدافع حرم احمد گودرزی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ



منَ المُؤمِنیـنَ 

رِجالٌ صَدَقـوا 

ماعاهَدُوااللَّهَ عَلَیهِ

وعده دادبودازسوریه بازنگردد

مگرباپرچم پیروزی یاشهادت...

شهید مدافع حرم احمد گودرزی

سالروز شهادت 

@jamondegan

"ابوعلى کجاست؟"۱۲

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۶ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

حدود یک کیلومترىِ دشمن بودیم. سیدابراهیم هم مدام در بى‌سیم صدایم مى‌کرد و مى‌گفت: "چرا به کارَت سرعت نمى‌دهى؟ اگر به روشنى هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پاى کار، اینجا کربلا مى‌شود."

تعدادى از بچه‌ها عقب مانده بودند. دستور اکید سیدابراهیم هم این بود که حتى یک نفر از بچه‌ها نباید از من عقب بیفتد و همین مسئله باعث شد که ما هم راه را کنیم. پشت بى‌سیم گفتم: "سیدجان ما باید تا الان به شما مى‌رسیدیم، ولى فکر کنم موردمان توزَرد از کار درآمده است و به جاده خاکى زده‌ایم." سید گفت: "یا فاطمه زهرا [علیه السلام] از جاى خودتان تکان نخورید که ممکن است اوضاع بدتر بشود و بروید در دل دشمن." وقتى خیلى هول مى‌کرد، تکیه کلامش یا فاطمه زهرا [سلام الله علیها] بود.

دو نفر ناوبر گروهان را فرستاد تا ما را پیدا کنند. حدود نیم‌ساعت طول کشید تا همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم، تا اینکه به محل قرار رسیدیم.

موقعى که پاى کار رسیدیم، تقریباً اذان صبح بود. آنجا متوجه شدیم سه تا از موشک‌هایمان گم شده است. وزن هر کدام از موشک‌ها حدود بیست کیلو بود. چون مسیر طولانى بود، بچه‌هاى موشکى نمى‌توانستند آنها را به تنهایى بیاورند و میان بچه‌ها دست به دست مى‌چرخید.

آخرهاى مسیر، دیگر همه خسته شده بودند و بعضى‌ها هم التماس مى‌کردند که آقا تو را به خدا این موشک‌ها را از ما بگیرید. واقعاً کم آورده بودند. من به کمک بچه‌ها رفتم و یکى از موشک‌ها را حمل کردم تا آنها ببینند ابوعلى هم که جانشین گردان است، مثل آنها موشک حمل مى‌کند و بیشتر تلاش کنند؛ اما متاسفانه بعضى‌ها در تاریکى شب موشک‌ها را در میان سنگلاخ‌ها گذاشته بودند.

در عملیات باید خیلى سریع دست به کار مى‌شدیم. تز سیدابراهیم این بود که: "براى گرفتن شهر نباید فس‌فس کنید. تا به محل مدنظر رسیدید، سریع به دیوار شهر بچسبید. سریع سنگر بزنید و مستقر شوید. اگر دیر بجنبید، دشمن سوار کار مى‌شود و ابتکار عمل را از شما مى‌گیرد".

عده‌اى از بچه‌ها را مأمور کردیم روى جاده کمین بزنند. با بقیه نیروها، همراه حاج حسین و سیدابراهیم به خانه‌اى رسیدیم که از آن صداى تیراندازى مى‌آمد.

آن خانه را پاک‌سازى کردیم و شد مقرّ فرماندهى. چهار نفر مرد مسلّح و یک زن و چند بچه در خانه بودند. به فرمان حاج حسین، اسیرها را در یک اتاق قرار دادیم.

چند نفر اعتراض کردند که زن‌ها و مردها را از هم جدا کنیم، اما حاجى مخالفت کرد و گفت: "با اُسرا همان برخوردى را بکنید که دوست دارید با شما انجام بدهند." استدلال او هم منطقى بود. مى‌گفت: "اگر از هم جدایشان کنید، هر فکرى به سراغ آنها مى‌آید و ممکن است برایمان دردسر درست کنند."

سریع جلسه تشکیل شد و سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، یک گروهان بردار برو به نقطه اصلى. سه‌راهى امدادى دشمن را مسدود کن و کمین بزن. نگذار هیچ کس از آن جاده تردد کند." خانه‌اى که در آن مستقر شدیم، تا سه‌راهى دویست متر فاصله داشت.

نیروهاى سورى قرار بود به شهر حمله کنند و ما باید با بستن این سه‌راهى مانع تشکیل خط امداد دشمن مى‌شدیم. چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصوّر بود، ابتدا گروهى چهارنفره جلوى گروهان با فاصله امنِ حدود پنجاه مترى راه انداختم.

یک تک تیرانداز با دوربین حرارتى ترمال با ما بود که مدام با دوربین به چپ و راست نگاه مى‌کرد و حرکت هر جنبده‌اى را رصد مى‌کرد. سه‌راهى، مأموریت اصلى ما بود. سیدابراهیم گفته بود خط قرمز ما همان نقطه است و هیچ احدالناسى نباید بتواند از آنجا عبور کند.

با تعدادى از بچه‌ها و همچنین حجت‌الاسلام مالامیرى به سه‌راهى رسیدیم. سمت راست سه‌راهى یک مدرسه دو طبقه بود و ما در آن مستقر شدیم.

یک دسته از نیروها قبل از سه‌راهى، در خانه‌اى مستقر شدند و اطراف آن را پوشش دادند و دسته سوم هم سمت چپ سه‌راهى، در خانه‌اى موضع گرفتند.

بعد از پاک‌سازىِ سه‌راهى، یک خط پدافندى تشکیل دادیم. کم‌کم هوا روشن شد. تقریباً تا ساعت هفت و هشت صبح خبرى نبود. ما شب تا صبح راه رفته بودیم. نیروها خیلى خسته بودند و آب و غذا هم نداشتیم. منتظر بودیم خط امداد بیاید که دیدیم نیروهای دشمن کم‌کم از دور و بر نزدیک مى‌شوند.

 @labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟" ۱۱

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

به میان نیروها برگشتیم. مقدمات حرکت را آماده کردیم و روز بعد راه افتادیم. وقتى به نقطه رهایى رسیدیم، با پوتین نماز خواندیم. ظرف‌هاى یک‌بارمصرف غذا را گرفتیم دستمان و درحالى‌که این طرف و آن طرف مى‌رفتیم، هول‌هولکى و نصفه‌نیمه غذا خوردیم. برخى هم حتى فرصت شام خوردن پیدا نکردند.

سیدابراهیم گفت: "سریع‌تر نیروها را حرکت بده." جیره خشک را بین بچه‌ها توزیع کردیم که شامل چندتا خرما، بیسکوییت، چند عدد شکلات و یک بطرى کوچک آب معدنى بود.

طبق نقشه‌اى که داشتیم، باید حدود بیست کیلومتر را با کلى تجهیزات طى مى‌کردیم تا به نقطه مدنظر برسیم. هر نفر حدود بیست کیلو تجهیزات انفرادى، شامل: جلیقه ضدگلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب‌هاى اضافى، بمب‌هاى دستى و ... همراه داشت. زمین منطقه عملیات، عوارض خیلى بدى داشت؛ پستى‌بلندى‌هاى زیادى، از شیار گرفته تا قلوه سنگ‌ها که حرکت بچه‌ها را سخت مى‌کرد. در چنین شرایطى ما باید به دل دشمن مى‌زدیم و مسیر طولانى‌اى طى مى‌کردیم.

شب‌هاى عملیات، سید فضاى معنوى ایجاد مى‌کرد و فاز معنوى خیلى خوبى مى‌گرفتیم. بعد از آن هم چون مى‌خواستیم به دل دشمن بزنیم، تدبیر خیلى جالبى داشت که شوخى مى‌کرد و بچه‌ها را مى‌خنداند.

شب عملیات بصرالحریر هم گفت: "امشب شب اول ماه رجب است و بالاخره درهاى رحمت خداوند هم باز است. خیلى حال مى‌دهد که آدم در روز اول ماه رجب شهید شود."

ادامه داد: "بچه‌ها همه دست‌ها بالا." کارهایش پیش‌بینى نشده بود و نمى‌دانستیم که مى‌خواهد چه کار کند. همه دست‌ها را بالا آوردند و فکر کردند که سیدابراهیم مى‌خواهد دعا کند. یک دفعه دستش را روى دهانش گذاشت و گفت: "آها! دست‌ها بالا، بالا، حالا همه سرخ و سیاه!" صداى سرخ‌پوستى درآورد. کلى خندیدیم. بچه‌ها روحیه مضاعفى گرفتند و وارد عملیات شدیم.

قرار شد نیروهاى عمل‌کننده، از سه محور حرکت کنند. یک محور از عملیات به عهده نیروهاى فاطمیون گذاشته شد. یک محور هم نیروهاى سورى بودند که فرمانده‌شان ابوسجاد بود. فرمانده محور ما هم حاج حسین بادپا بود که با گردان عمار جلو آمده بود.

موقع حرکت، سیدابراهیم طبق معمول سرستون و جلودار بود و از من هم خواست انتهای ستون حرکت کنم. آن شب مصادف با میلاد امام باقر [علیه السلام] بود. آسمان تاریک بود و ظلمات همه‌جا را فراگرفته بود. تنها نورى که وجود داشت، نور مردان خدا بود. حتى یک متر جلوتر هم به سختى دیده مى‌شد. کسانى که توان کمترى داشتند، عقب مى‌ماندند. عوارض زمین و همچنین تجهیزات سنگینى مثل شش قبضه موشک کنکورس که گروه موشکى به همراه داشت، کار را دشوارتر مى‌کرد و مجبور بودیم آنها را بین بچه‌ها بچرخانیم.

حدود نیمى از مسیر را رفته بودیم و سختى کار کم‌کم داشت خودش را نشان مى‌داد. قبل از این پیش‌بینى مى‌شد که سختى فعالیت در این محور زیاد باشد، براى همین سیدابراهیم به حاج حسین بادپا گفته بود: "حاجى، محور ما یک مقدار سختى‌اش زیاد است. شما با یکى دیگر از گردان‌ها که کارشان راحت‌تر است بیا"؛ اما حاجى گفت: "یکى از نشانه‌هاى مؤمن این است که هر کارى را که سخت‌تر باشد، قبول مى‌کند" و در کنار سیدابراهیم ماند.

آذوقه خیلى کمى با خودمان برداشته بودیم که همان ابتداى راه تمام شد. دیگرى چیزى از عقب به دست ما نرسید. ما اصلاً فکر نمى‌کردیم این‌طور شود، چون همیشه وقتى به عملیات مى‌رفتیم، راه ارتباط ما با عقبه نیرو باز بود و برایمان مهمات و آذوقه مى‌آوردند. در عملیات بصرالحریر اولین و مهم‌ترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مدنظر بود و حرکت صامت در دستور کار قرار داشت.

کم‌کم رسیده بودیم به دل دشمن. دو نفر از ناوبرها که مسئولیت هدایت گردان را به عهده داشتند، به همراه تأمین، جلوتر از بچه‌ها حرکت مى‌کردند و با نشانگرهاى فسفرى، با فواصل مشخص در جاهایى مثل شیارها که از دید دشمن دور بود، روى زمین علامت مى‌گذاشتند.

خستگى و تشنگى، کم کمک فشار مى‌آورد و از طرف دیگر حمل موشک‌ها هم سرعتمان را کُند مى‌کرد. تقریباً پانزده شانزده کیلومتر راه آمده بودیم. خیلى با احتیاط قدم برمى‌داشتیم، چون به دشمن نزدیک شده بودیم. خیلى مواظب بودیم که صدایى از بچه‌ها درنیاید. در این وضعیت، یک دفعه صداى شلیک گلوله آمد و بعد از آن صداى آه‌وناله یکى از بچه‌ها بلند شد.

سریع خودم را به سمت صدا رساندم و دست‌هایم را گرفتم جلوى دهانش و از او خواستم که سر و صدا نکند؛ چون هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود.

بعد از بررسى متوجه شدم اسلحه‌اش موقع حرکت از ضامن خارج شده و گلوله‌اى از آن شلیک و به ساق پایش خورده است. درد شدیدى هم داشت.

نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. سیدابراهیم گفت: "چهار نفر را بالاى سرش بگذارید." چهار نفر را بالاى سرش گذاشتم و دو تا بى‌سیم به آنها دادم. یک بى‌سیم داخلى و یک بى سیم ام‌ان‌جى بود. خیلى سریع به آن چهار نفر کمى کمک‌هاى اولیه آموزش دادم و با بقیه نیروها به سمت سه راهى که باید مستقر مى‌شدیم، حرکت کردم.

 @labbaykeyazeina

خاطره ای از شهید مدافع حرم محسن حیدری

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۱ ب.ظ


وظایفش را بدون بهانه به خوبی انجام می‌داد. ساعت 2 نصف شب رفته بود نزدیک دشمن دیده بانی کند. آن شب آماده باش داده بودند و قرار شد تا صبح همه آماده باشند. محسن داخل سنگری در 1500 متری تکفیری ها با یکی از سوری ها تا صبح در مورد مسائل اعتقادی صحبت می کند،  می‌گفت تا جایی که امکان اصلاح افراد هست باید تلاش کنیم و اعتقاداتمان را بگوییم.

 @Agamahmoodreza

فرمانده شهید سید جعفر امیری

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۹ ب.ظ


عملیات البوکمال:

نزدیک ورودی شهر رسیدیم و پشت دیوار بلوکی مستقر شدیم،

 خانه ها پراکنده بودند

و بعد فضای باز بزرگی که تا اولین خانه های شهر، منطقه وسیعی را در بر می گرفت.

همین فضای باز و بدون پوشش پناهگاه، کارمان را کمی سخت کرد

اما با تلاش و مجاهدت کلیه نیروهای عمل کننده شهر بوکمال، در طول یک هفته توانستیم شهر را از تصرف داعش خارج نماییم.


این یک هفته سخت ترین و شیرین ترین روزهای عمرم بود؛

  خنده ها و گریه های زیادی دیدم اما با همه ی این ها بچه ها مصمم بودند تا  هرچه زودتر ریشه حضور داعش را در آن منطقه نابود کنند.


سرانجام پس از تثبیت موقعیت، خط را به نیروهای جایگزین تحویل دادیم.

و سپس با فرمانده و بچه ها به عقب برگشتیم.

 قرار شد چند روزی استراحت کنیم و بعد عملیات جدیدی را شروع کنیم.

از یک طرف فشار کار و مسئولیت و از طرف دیگر بیماری منجر به ضعیفی سید شده بود.

اواخر شب بود که برای سر زدن به اتاق سید رفتم

بعد از کمی احوالپرسی متوجه حال بد او شدم.

مجبور شدم سرم و آمپولی به سید تزریق کنم

تا کمی حالش بهتر شود.

سید با خنده می گفت‌: جان برادر آرامتر بزن

آنقدر که من از سوزن و آمپول میترسم

 از گلوله های دشمن نمیترسم.

از حرفش خنده ام گرفت ولی به حرف او یقین داشتم

سید از آن فرمانده هایی بود که همیشه در صحنه نبرد اول خودش جلو میرفت و بعد بچه ها را صدا می کرد

از همان فرمانده های شجاع...

آن شب چند ساعتی باهم حرف زدیم و روزهای خوب و بد جنگ را مرور کردیم سید از جانفشانی بچه ها، از معجزه هایی که به چشم دیده بود و... می گفت!

بلاخره عملیات بعدی شروع شد...

 به سمت خط حرکت کردیم،

 بچه ها پشت خاکریز و دیوارها پناه گرفته بودند

مسیر تردد مسیر خراب و خطرناکی بود و سید مجبور بود از موتورسیکلت برای بررسی وضعیت منطقه و راه نفوذ دشمن استفاده کند

همان روز اول عملیات،

 روز سخت و نفس گیری بود 

در همین رفت و آمد ها بود که موتور سید روی مین دشمن رفت و ناگهان به هوا پرتاب شد.

لحظات سختی بود سید نفس های آخرش را میکشید

 چند تا از بچه ها فورا بالای سر سید حاضر شدند

ولی در آن شرایط و موقعیت کاری جز دلداری و امید دادن نمی توانستیم انجام دهیم.

همان جا بود که تقدیر بر شهادت سیدجعفر رقم خورد.

مزار این شهید گرانقدر هم اکنون در بهشت معصومه(س) قم می باشد.

نامش ماندگار و راهش پایدار باد

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7ewz

خـاطره ای از شهیــد احـمد مَشلَب قبل از شهــادت

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۹ ب.ظ


راوی:احمدسلوم دوست شهید

شهید احمد در کشافة المهدی با ما بود...

قبل از شهادتش در همین ماه(فوریه)، سازمان پیشاهنگی کشافة قصد خرید دوربین عکاسی داشت.

و به همین دلیل میخواستیم به مدت چهار ماه از همه مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد نیاز فراهم شود.

. و در ماه سوم احمد شهید شد و جالب اینجاست که بدانید او قبل از شهادتش سهم ماه چهارم خود را پرداخت کرده بود...!

شغل دوممان در محله این بود که مسجد محل را هر سه روز تنظیف میکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمع آوری می شد و در این ماه،شهید احمد، پول خودش را قبل از شهادتش به کارگران اهدا کرده بود..!

خاطره ای از زبان احمد سلوم دوست شهید احمدمشلب

https://t.me/ahmadmashlab1995


پروازڪردن،

ربطےبہ بال ندارد 

دل مے خواهد 

دلی بہ وسعت آسماڹ

دل را بایدآسمانے ڪرد

خوشا آنانےڪه بالے نداشتندولے...

راه آسمان رایافتند.

شیردمشق شهید بهرام مهرداد

 @jamondegan