مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

روایت سه نسل جانبازی خانواده‌ای افغانستانی در راه اسلام؛
جانباز «سیدعلی‌اصغر حسینی» با وجود سابقه چندین دهه حضور خانواده‌اش در جبهه‌های مقاومت آرزو دارد که به زودی در نبرد با اسرائیل و آل سعود شرکت کند
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در اوج جوانی بیشتر از 15 ماه است که راه رفتنش تنها با ویلچر امکان پذیر است، اما این وضعیت نه او را از راهی که رفته پشیمان کرده نه زمین‌گیر، روحیه شکست ناپذیری و امیدش برای بهتر شدن، از او یک قهرمان ساخته، قهرمانی که در گمنامی این روزهای سربازان حضرت زینب (س)، برای یاری دین خدا خانه و زندگی اش را برای رفتن به سوریه رها کرد و حالا با وجود آسیب دیدگی پاهایش امید دارد هرچه زودتر خوب شود و دوباره برای جهاد به این کشور بازگردد، از ما هم می خواهد که برایش دعا کنیم، می گوید دنیا مثل یک قفس کوچک است، ماندن در او سخت است، می خواهم زودتر از این قفس نجات پیدا کنم. جنگ اصلی ما با اسرائیل و آل سعود مانده و امید دارم به این جنگ برسم.

سیدعلی‌اصغر جانباز 33 ساله افغانستانی متولد سال 63 در مشهد، اصالتا اهل مزار شریف افغانستان است اما ده ها سال می شود که در ایران سکونت دارد. سن زیادی نداشت که ازدواج کرد و حالا دو دختر 11 ساله به نام اسما و حسنی دو ساله دارد. برای دیدار با او به محله حاشیه نشین گلشهر مشهد رفتیم، محله ای که اغلب ساکنان آن را مهاجران افغانستانی تشکیل می دهند و طی سال های گذشته نام این محله با حدود 100 شهید افغانستانی مدافع حرم گره خورده است، گلشهر را باید به نام شهدای مهاجرش شناخت که بی ادعا عزم سفر عشق کردند و دلاوریهایشان در صحنه نبرد سوریه زبانزد رزمندگان مقاومت است.

جانبازی و سربازی، راه و رسم خانواده حسینی است، نمی شود نام «حسین» در کنار اسمشان باشد و مرام حسینی نداشته باشند، نمی شود جایی از سرزمین اسلامی مورد تعرض قرار بگیرد و خون حسینی شیعیان علی به جوش نیاید. اعتقاد خانواده حسینی به اسلام بدون مرز، قواعد مرزهای قراردادی را هم بهم ریخته، این را می شود از سابقه جهاد در خانواده، عشق آن ها به انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری فهمید. عشق رهبر و انقلاب اسلامی چنان در جان آن ها ریشه دوانده که می گویند ما برای فرمان مقام معظم رهبری جانمان را هم می دهیم.

پدر، پدربزرگ و عموی سید علی اصغر همه در میدان جهاد خوش درخشیدند. پدربزرگ از رزمندگان دوران دفاع مقدس است کسی که سال ها در کنار همرزمان ایرانی اش جنگید چرا که اعتقاد داشت انقلاب اسلامی تنها برای ایرانی ها نیست، وقتی از اسلام صحبت می شود یعنی همه مسلمانان؛ پس دفاع از خاک ایران دفاع از اسلام است، «سید میر آقا حسینی» پدر سید علی اصغر نیز ماه ها در جبهه های جنگ حضور داشته و جانباز شیمیایی دفاع مقدس است. عموی خانواده از نیروهای سپاه محمد بود که در جبهه های جهاد افغانستان به شهادت رسید. سید علی اصغر با شرمندگی می گوید با اینکه پدر و پدربزرگم ده ها ماه در جبهه دفاع مقدس حضور داشتند ولی من فقط سه ماه در سوریه بودم و جانباز شدم که این مرا شرمنده می کند.

کار تخصصی سید علی اصغر پیش از رفتن به سوریه نقاشی و سفت کاری ساختمان بود با این وجود هر کاری از دستش بر می آمد از لوله کشی گرفته تا کارهای دیگر انجام می داد. سال 95 تقریبا سه ماه از ورود سید علی اصغر به سوریه می گذشت که عملیات آزادسازی حلب کلید خورد و او در این عملیات به شدت از ناحیه پا مجروح شد. خودش می گوید من اولین جانباز آزادسازی حلب در بین بچه های فاطمیون هستم. سه بار در سوریه تحت عمل جراحی قرار گرفت، بعد از آن طی ماه ها بستری در بیمارستان بقیه الله، 16 بار جراحی شد و سپس به بیمارستان امام حسین (ع) در مشهد مقدس منتقل شد و حالا چند ماه است که به خانه بازگشته اما هنوز عمل ها ادامه دارند. در بیمارستان بقیه الله بود که حاج قاسم به دیدارش رفت. خودش می گوید به خاطر شدت جراحت و اثر داروها چیزی به خاطر ندارم اما عکس یادگاری او با پدر و حاج قاسم در گوشه ای از خانه قرار دارد.

سید علی اصغر در بین صحبت هایش اشاره ای هم به برخی حرف ها و رفتارهای نادرست مردم با مدافعان حرم دارد و مثال می زند: «بارها دلم شکسته است و دیده ام که اطرافیان گفته اند که ما به خاطر پول به سوریه  رفتیم. البته خیلی از همسایه ها چنین نظری ندارند و حتی برای انجام بعضی کارها به من کمک می کنند».

سرداران فاطمیون چگونه به شهادت رسیدند؟

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ب.ظ


حدود 17 شهید از رزمندگان فاطمیون برای حفظ منطقه تل قرین موقعیت منحصر به فرد جبهه مقاومت، جان خود را فدا کردند، اما اجازه ندادند دوباره این منطقه به چنگ تروریست‌ها بیفتد.

به گزارش مشرق، لشکر فاطمیون یک نیروی نظامی  متشکل از شیعیان افغانستان هستند که هدف خود را مبارزه با ظلم علیه شیعه و مسلمانان در سراسر جهان می‌دانند.فرمانده فاطمیون، "علیرضا توسلی" اهل افغانستان با نام جهادی ابوحامد بود. این فرمانده خیلی باهوش و شجاع بود و مدیریت خوبی در عملیات‌ها داشت، وی همواره اهل گذشت بود و خیلی متواضع، میان ده‌ها رزمنده فهمیده نمی‌شد که او یک فرمانده است بلکه مانند یک سرباز بود. «رضا بخشی» با نام جهادی «فاتح» فرزند خیرمحمد در 9 مهرماه سال 65 متولد شد و در نهم اسفند ماه سال 93 به شهادت رسید. او جانشین فرمانده لشکر فاطمیون بود.

یکی از عملیات‌های مشترک ابوحامد و فاتح ماجرای تل قرین بود. تل قرین منطقه‌ای در سوریه است که موقعیت استراتژیک و حساسی دارد و این حساسیت به خاطر نزدیکی 15 کیلومتری به مناطق اشغالی فلسطین است. این نزدیکی باعث شده بود که تروریست‌های مورد حمایت رژیم صهیونیستی این نقطه را به عنوان مرکز ثقل دیده‌بانی و برای اشراف بر سایر مناطق انتخاب کنند. همه این‌ها دلایلی بود که توجه و تمرکز بر تل قرین بیش از سایر مناطق قرار بگیرد. وقتی تل قرین توسط رزمندگان فاطمیون آزاد شد، دشمن آشفته شد و تحمل این شکست برایش خیلی سنگین بود تا جایی که برای به دست آوردنش دست به عملیات‌های مختلفی زد.

برخی فرماندهان مقاومت نقل کردند که وقتی تل قرین به تصرف رزمندگان مقاومت درآمد، شاهد بودیم که چگونه موشک‌ها یکی پس از دیگری از سوی مناطق اشغالی فلسطین به تل قرین شلیک می‌شود و این یعنی اسرائیل مستقیما وارد جنگ شده بود. هرچند حدود 17 شهید از رزمندگان فاطمیون برای حفظ این موقعیت منحصر به فرد جبهه مقاومت، جان خود را فدا کردند، اما اجازه ندادند دوباره این منطقه به چنگ تروریست‌ها بیفتد. نهایتا فاتح در حال و هوای ایام فاطمیه سال 93، در تل قرین؛ 15 کیلومتری حائل مرز اسرائیل همراه با فرمانده خود ابوحامد هم زمان در یک مکان به شهادت رسید.


سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمد صاحب کرم

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ


کسانی که در راه خدا کشته شدند

خداوند هرگز اعمالشان راضایع نگرداندوآنان را به سعادت هدایت کند

سوره محمدآیه۴

سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمد صاحب کرم

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

دلنوشته حسن یاسین ابو هادی دوست شهیدمشلب

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ

دلنوشته حسن یاسین ابو هادی دوست شهیدمشلب در دومین سالگرد شهادتش و چگونگی خبر شهادت

انگار خبر شهادت همچین روزی(10اسفند/29فوریه) به من رسید...

روحم از غم و درد خالی نمیشه...

قلبم بخاطر فقدان اون چهره خندان غمگینه...و عقلم میخواد در مقابل چشمهام مقاومت کنه که اشکهام جاری نشه...

احمد در بهشت ابدی جاودانه هست

و انگار این دوسال همین دوساعت پیش بود که گوشیم زنگ خورد و ای کاش زنگ نمیخورد..

_اسم پدر احمد مشلب چیه؟ 

قلبم شروع به تپیدن کرد..و چشمهام لرزید..آیا احمد به آسمان ملحق شد؟؟

ای خدا....ای خدا....ازت خواهش میکنم که این احمد، احمدِ ما نباشه

اسم پدرش محمده 

_یعنی مصطفی نیست؟ +نه داداش، محمده 

_ولی اون(احمد) نمیتونه(شهید) باشه 

یکم خیالم راحت شد...ولی به سرعت قلبم شروع به تپیدن کرد...انگار یه اتفاقی افتاده بود...

یادم میاد که دیروز احمد باهام صحبتی نکرد...

باسرعت بهش پیام دادم ولی زنگ نزد..

تو سرم احساس سنگینی می کردم و انگار رگهام منجمد شده بود

بعد با خودم گفتم: احمد...! ...احمد تنها شخص تو منطقه ماست که از این خانوادست(مشلب)‼ اشکهامو حبس کردم...قطعا اون لحظات جزء سخت ترین لحظه ها بود...

تلفنم دوباره زنگ خورد

_حسن...احمد شهید شد..

+نه نه نه داری بهم دروغ میگی؟! داری باهام شوخی میکنی،درسته؟!

_نه،راست میگم داداش به خدا احمد شهید شد...

خاطراتی که باهم داشتیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...

کلماتی که قبل از آخرین باری که میخواست بره،یادم اومد...

برام دعا کنین برنگردم

و چطور جواب داد....

جواب نداد جز با دریایی از اشک

و قلبم از همون موقع تا الان داره میسوزه..

نویسنده نیستم و در کل شخص بااستعدادی هم نیستم..ولی این کمترین چیزیه که از اون لحظه کشنده میتونم بنویسم...و بیشترازین از عهده من خارجه..

حسن إ.یاسین 

https://t.me/ahmadmashlab1995

آمدےامابدون نام وبےاعضاچرا؟

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۹ ب.ظ

آمدےجانم به قربانت ولےحالاچرا؟

آمدےامابدون نام وبےاعضاچرا؟

تاصدایت میزدم نام قشنگےداشتے!

خویش‌راگمنام ڪردےاندراین‌دنیاچرا؟

 تڪریم مادران و همسران شهدا

 @jamondegan


چه عملیات تمیزی شد

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۹ ب.ظ

قربةً الى الله

یک شب سرد زمستانی

حلب

عملیات خلصه 

روستایی مهم و استراتژیک در ریف جنوبی حلب 

که قبلا پنج بار بهش هجوم شده بود اما نتیجه ای نداشت 

بنا بود برای بار ششم عملیات کنیم

قرار شد تیپ سیدالشهداء با شیر بچه های عراقی نجباء ، ٦ کیلومتر در عمق نفوذ کنیم و این بار از پشت به دشمن بزنیم 

عملیاتی که دل شیر میخواست و رزمنده ی استشهادی 

جایی که کل شب رو باید توی گِل عمیق راه میرفتیم و دم صبح میرسیدیم به دشمن و درگیر میشدیم و اگر خدای ناکرده جواب نمیداد ، دیگه توی روشنایی روز برگشتی برا کسی از اون زمین نبود 

یا شهادت بود یا اسارت


خلاصه 

اون شب کلی حرف های حماسی برا بچه ها زدیم و دل هارو برای یک عملیاته بی بازگشت آماده کردیم 

یاد فرمانده ی تازه شهید شده ی تیپ حاج عمار کردیم و همه ازش خواستیم به کمک مون بیاد و دوباره فرماندهی کنه 

بعد عمار اسماعیل فرمانده تیپ بود

اسی پلنگ 

اسی هر جا میرفت میزد مثل مرد میگرفت

خلاصه 

شب حساس و مهمی بود

توی دلم نگرانی داشتم 

برا این همه شیعه امیرالمومنین که داریم با خودمون میبریم توی دهن گرگ

عملیات اونشب رو با ذکر رمز یا ام البنین سلام الله علیها شروع کردیم

اونشب همه صدای بیسیم ها شده بود یا ام البنین 

نیمه های شب بود

سکوت و تاریکی محض

تا وسط مسیر رو با سختی رفته بودیم و رسیده بودیم به جاده آسفالت بین دو تا روستایی که دست دشمن بود

هر قدم که بر میداشتیم توی گِل قدم بعدی ١٠ کیلو سنگین تر بود

هر پوتینی اندازه یه صخره بهش گل چسبیده بود اما دل خوشی همه اسم بی بی ام البنین بود

من توی نوع حرکت نیروها خیلی داشتم حرص میخوردم

هی میرفتم سر ستون و برمیگشتم و بهشون تذکر میدادم 

 که اسی دستم رو گرفت 

گفت آروم بگیر 

یه نگاه کن ؛ اصن منو تو هیچ کاره ایم 

خودِ خانم ام البنین سر ستون رو گرفته و داره میره

خودتو جا کن وسط بچه ها و باهاشون برو

بگو یا ام البنین

دیگه از این جا به بعد سِر و بی حس شدم 

 وقتی به خودم اومدم که دمِ اذان صبح بود و خلصه دست ما 

پشت بیسیم با اشک خوشحالی و خستگی گفتم به مدد خانم حضرت ام البنین سلام الله علیها ؛ اذان صبح به افق خلصه 

شیرین ترین اذان و نماز زندگیم

چه عملیات تمیزی شد

دشمن باورش نمیشد از سخت ترین جا، شیر بچه های مولا علی با فریاد یا ام البنین بریزن بالا سرشون

گَله گَله داشتن فرار میکردن

و کلی ازشون کشته و اسیر گرفتیم

ای مادرم کنیزُ

و

بابایِ من غلامت

ای مادرِ اباالفضل

جانها 

فدایِ نامت

"یا ام البنین"

تیپ همیشه پیروز سیدالشهداء

نجباء

شهید عبدالحسین یوسفیان

شهید زنده امیرحسین حاجی نصیری

اسماعیل

حاج عمار

@sangar_neveshteh

دیده ی نابینای یعقوب با دیدن یوسف گشت بینا

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۶ ب.ظ


دیده ی نابینای یعقوب با دیدن یوسف گشت بینا!

شاید هم روزی یوسف گمگشته ی تو باز آید به کنعان، غم مخور!

روز مادران و همسران شهدا گرامی باد.

@Sardaranebimarz


احمد جان...

تمام روز دلتنگت هستم و انگار که روح گمشده ی خودم را در گوشه گوشه خانه جست و جو میکنم...و رایحه ی تو را اتاق به اتاق دنبال میکنم تا مکان آن را بیابم که این بوی معطر از کجاست...

و صدای الهام بخش تو را دنبال میکنم و کمی گوش میدهم تا آرامش گسترش یابد...در هر چیزی که با وجود تو نبض می گیرد...

روحت آزاد و نورانی شده و تبدیل به زندگی ابدی گشته است که قبل از تو برای آن معنی نبود..

احمد روح استواری است که مونس من است...

پس مادرجان...مهم نیست که تو را می بینم یا نه..

روحت که آسمان و زمین را در آغوش گرفته، هر صبح و شب، مرا نیز در آغوش میگیرد...

مادر شهید احمد محمد مشلب (غریب طوس)

https://t.me/ahmadmashlab1995

تقدیر از سیده سلام بدرالدین مادر شهید احمد مشلب به مناسبت دومین سالگرد شهادت فرزندش

توسط رزمنده جانباز حسین عاصی

روضةالشهداءنبطیه_لبنان


@AhmadMashlab1995

دست خط شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۴ ب.ظ

دست خط شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور 

روی صفحه اول کتاب جنود عقل و جهل امام خمینی ره 

هدیه به برادرشان 

 @jamondegan

┄┅┄

"ابوعلى کجاست؟10

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سیدابراهیم بعد از عملیات تل قرین من را فرمانده گروهان گذاشت. چندتا از بچه‌هایى که خیلى از ما قدیمى‌تر بودند و سن و سالشان هم بیشتر از ما بود، اعتراض کردند. به آنها برخورده بود و دلخور شده بودند که چرا ابوعلى را که اولین دوره‌اش است و یک ماه بیشتر نیست که به خط آمده، فرمانده گروهان گذاشتى.

سیدابراهیم در جواب آنها مى‌گفت: "من افراد را در جنگ شناسایى مى‌کنم. باید جنگ آنها را ببینم تا بفهمم هر کسى چه کاره است."

این مسئله باعث شد بعضى‌ها در مقابل من موضع بگیرند؛ به خصوص که بعدها جانشین او هم شدم.

بعد از عملیات تل قرین سیدابراهیم مى‌خواست به مرخصى برود. خانمش پابه‌ماه بود اما مجموعه قبول نمى‌کرد که بدون جایگزین به مرخصى برود.

یک روز سیدابراهیم به من گفت: "دوست دارم تو را به جلسات فرماندهى ببرم و با کار آشنایت کنم." هدفش این بود که به کار مسلط شوم و چیزى یاد بگیرم. از طرفى هم چون نمى‌خواست که متوجه شوند که من ایرانى هستم گفت: "من اگر پایت را به این جلسات و این طرف و آن طرف باز کنم، بالاخره مشخص مى‌شود که تو ایرانى هستى"؛ براى همین یک مقدار با احتیاط قدم بر مى‌داشت.

یکى از خصوصیات سیدابراهیم این بود که هر کار مى‌خواست بکند، اول استخاره مى‌گرفت. مى‌گفت یک تسبیح بده و بعد استخاره مى‌گرفت. هر وقت مى‌خواستیم به جلسات برویم، این کار را تکرار مى‌کرد و مثلاً مى‌گفت: "نه، صلاح نیست که تو را ببرم و برایت دردسر مى‌شود." بعضى از جلسه‌ها که استخاره‌اش خوب مى‌آمد، مرا مى‌برد...

تازه به سوریه رفته بودم و مهارت جنگى کافى نداشتم، اما سیدابراهیم با لجستیک و فرماندهى هماهنگى‌هاى لازم را انجام داد و مرا جانشین معرفى کرد.

اولش به خودم و نیروها چیزى نگفته بود و معرفى مرا گذاشته بود دقیقه نود. علتش هم این بود که مخالفت عده‌اى را در زمان انتخاب من به عنوان فرمانده گروهان دیده بود و مى‌دانست این حکم را بر نمى‌تابند. براى اینکه مخالفت آن‌ها مانع کارش نشود، روز آخر گفت: "من دیدم تو پتانسیل این کار را دارى و به خاطر سابقه کار در بسیج و ویژگى‌هاى دیگرى که از تو دیدم، مى‌دانم که مى‌توانى این کار را انجام بدهى."

وقتى مرا معرفى کرد، از همان اول نارضایتى‌ها و ناسازگارى‌ها شروع شد. سیدابراهیم هم گفت: "من به جنگیدن افراد در میدان نگاه مى‌کنم، نه به اینکه چند روز است به جبهه آمده. اینکه دوره یک آمده باشد یا دوره سى، برایم فرقى نمى‌کند. نمونه‌اش همین ابوعلى که من توانایى او را در نبرد با دشمن دیدم و به او مسئولیت دادم."

من در بسیج مسئول آموزش بودم و این را خیلى دوست داشتم؛ براى همین خیلى تأکید مى‌کردم که نیرو از لحاظ ظاهرى و دیسیپلین نظامى، همه‌چیزش درست باشد.

دوست داشتم وقتى سید از مرخصى برمى‌گردد، متوجه شود که تحولى در نیروها ایجاد شده است. مى‌خواستم مسئولیتى را که به گردن من گذاشته بود، به نحو احسن انجام بدهم.

یک روز رفتم براى نیروها از زینبیه پیشانى بندهاى لبیک یا زینب گرفتم. با کمک شهید مالامیرى خیلى منظم، چفیه مشکى دور گردن بچه‌ها بستیم و سربندها را هم روى کلاه کامپوزیت آنها گره زدیم. لباس‌ها هم یکدست بود و وضعیت ظاهرى خیلى منظم و مرتبى درست شد. صحنه خیلى قشنگى بود. کسانى که موبایل داشتند، شروع کردند به عکس گرفتن. این عکس همه جا پخش شد؛ حتى روى جلد اولین سالنامه فاطمیون و تبدیل شد به عکس شاخص فاطمیون. این عکس حتى به دست داعش هم رسید و در عملیات بصرالحریر با نشان دادن آن به اسرا به دنبال من مى‌گشتند و مى‌گفتند ابوعلى کجاست؟

بصرالحریر زیرمجموعه استان درعا و شهرى به نام ازرع است. شروع عملیات، شب اول ماه رجب سال ٩٤ بود. قرار بود ما از پادگانى متعلق به جیش سورى در شهر ازرع، به طرف دشمن حرکت کنیم و آنجا نقطه رهایى ما باشد.

روز قبل از عملیات بصرالحریر، با سیدابراهیم براى رصد و شناسایى منطقه رفتیم. تا یک جایى را با ماشین رفتیم و بعد از آن چون منطقه در دید دشمن بود، مقدارى پیاده رفتیم تا منطقه را از فاصله نزدیک‌تر رصد کنیم.

فروردین ماه بود. آب‌وهواى آنجا مدیترانه‌اى و خیلى سرسبز و باصفا بود. در اطراف جاده‌اى که از آن مى‌رفتیم، انبوهى از علف‌هاى بلند روییده بود که اندازه آن کمى از قد ما کوتاه تر بود و خارهاى روى آن حالت توپ مانندى داشت. موقع برگشت، کُخِمان گرفت و همین‌طور که راه مى‌رفتم، با پوتین به توپ‌هاى خار لگد مى‌زدم و کنده مى‌شد و به آسمان مى‌رفت. چند بار این کار را تکرار کردم و کِیف مى‌کردم. سیدابراهیم من را کنار کشید و گفت: "ابوعلى جان، نکن عزیز دلم." گفتم: "چرا سید! نمى‌دانى که چه کیفى دارد." گفت: "بالاخره اینها هم موجود زنده هستند و این کارها شهادتت را عقب مى‌اندازد." من مات ماندم که فکر سید تا کجاها مى‌رود.

@labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟ 9

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

ابتکار عمل داشت به دست دشمن مى‌افتاد و کم‌کم ما را دور مى‌زدند. در معرکه‌اى سخت و مشکل گیر کرده بودیم. یعنى حتى فکر نمى‌کردم که زنده برگردم. ضبط صوت گوشى من همیشه در خط روشن بود. در عملیات تل قرین هم گوشى در جیب پیراهنم بود و ضبط آن روشن بود. دیگر گوشى من باترى نداشت و نمى‌شد فیلم‌بردارى کرد. گذاشتم روى ضبط صوت تا حداقل مقدارى صحبت کنم و براى خانواده‌ام ثبت شود.

گفتم: "روبروى ما تکفیرى‌هاى لعنتى هستند. یک نفر الان ترکش خمپاره خورد و پایش قطع شد." آنجا دیگر فکر نمى‌کردم زنده برگردم. گریه‌ام گرفت. با همان حالت بغض ادامه دادم و گفتم: "گریه من نه از سر ترس، بلکه از این است که بنده خوبى براى خدا نبودم." مسلحین هم داشتند از سر تل بالا مى‌آمدند. درگیرى خیلى شدید بود. محاصره شده بودیم. من ١٠٠ درصد یقین داشتم که دیگر از آنجا زنده برنمى‌گردم. یکى از بچه‌ها پرسید: "عقب‌نشینى کنیم؟" گفتم: "نه! نه! عقب‌نشینى در کار نیست. سنگر را حفظ کنید."

آخرِ صوت، من از غلامحسین طلب آب کردم و گفتم: "غلامحسین جان، آن پایین آب دارید؟" او که پایین تل بود، گفت: "نه والله. اینجا آب نداریم." من هم به او گفتم: "یا حسین، کربلا."

در همین گیرودار دو نفر از بچه‌ها که آنها را نمى‌شناختم، از پشت خاکریز پریدند بیرون و سینه به سینه با دشمن جنگیدند. خیلى دلاور بودند. هر لحظه ممکن بود تیر بخورند اما شجاعانه جلو مى‌رفتند. یکى از این تکفیرهاى با تیربار بالا آمد و آتش خیلى سنگینى ریخت. بچه‌ها او را زدند. افتاد. درگیرى خیلى شدید شد. من بى‌معطّلى حرکت کردم. سینه خیر جلو رفتم. تیربار فردى را که بچه‌ها او را زده بودند، برداشتم و غلت زدم. به سمت سنگر بتونى آمدم و تیراندازى کردم. کم‌کم ورق برگشت.

🔸به سیدابراهیم گفتم: "سیدابراهیم، تیربارش را غنیمت گرفتم." سیدابراهیم خیلى خوشحال شد. گفت: "دمت گرم ابوعلى!" آنها واقعاً زرنگ بودند و دنبال راه نفوذ دیگرى گشتند.

آنجا دو تا تاکتیک خیلى جالب از دشمن یاد گرفتیم. شروع کردند به انداختن نارنجک. بُرد نارنجک‌ها جلوى خاکریزمان مى‌افتاد. تا دستشان را عقب مى‌بردند، ما متوجه مى‌شدیم و سریع پشت خاکریزمان سنگر مى‌گرفتیم. آنها حربه جدیدى به کار بردند. دو سه تا نارنجک مى‌انداختند، ما پایین مى‌رفتیم و بعد صداى انفجار مى‌آمد؛ اما دفعات بعد طرف دستش را بالا مى‌آورد و ما مثل دفعات قبل مى‌رفتیم پایین و فکر مى‌کردیم نارنجک است. منتظر مى‌ماندیم تا صداى انفجار بیاید اما خبرى نمى‌شد. وقتى ما سنگر مى‌گرفتیم، فرصت پیدا مى‌کردند از تپه بالا بیایند. تیربار هم دستشان بود و آتش مى‌ریختند تا ما نتوانیم سرمان را از خاکریز بالا بیاوریم.

بر فشار حمله دشمن مدام افزوده مى‌شد. تیربار را به یکى از بچه‌ها به اسم عارف دادم و گفتم: "آتشِ حمایت بریز. مى‌خواهم بروم." گفت: "چه کار مى‌خواهى بکنى؟" گفتم: "عارف اینجا دیگر جاى تأمل نیست. اگر حمله نکنیم دورمان مى‌زنند. باید کار را تمام کنم." از پشت خاکریز بیرون آمدم. هفت هشت تا نارنجک برداشتم اما چون فاصله‌مان زیاد بود نارنجک‌ها به آن‌ها نمى‌رسید.

پشت خاکریز تعداد زیادى از مسلحین تجمع کرده بودند و منتظر فرصت بودند تا بالا بکشند. با حمایت آتش رزمنده‌هاى مقاومت، جلو رفتم و تعدادى نارنجک پشت خاکریز آن‌ها پرتاب کردم. دوستان ما حسابى آتش ریختند و کسى از مسلحین جرئت نکرد بیاید بالا. آن نارنجک‌ها که با فاصله ده متر به ده متر، پشت خاکریز مى‌انداختم، کار خودش را کرد. بچه‌ها روحیه پیدا کردند و جلوتر رفتیم.

به برکت خون شهدا و راهنمایى‌هاى سیدابراهیم، آتش دشمن کم شد و توانستیم کمى دست و پاى خودمان را جمع کنیم و قدرى نفس بگیریم؛ ولى هنوز جرئت نمى‌کردیم جلو برویم. تقاضاى مقدارى آتش کردیم و جلو رفتیم. دیدیم مسلحین دُمشان را گذاشتند روى کولشان و به پایین تل رفتند. نارنجک‌هاى ما هم تلفات زیادى از آن‌ها گرفته بود.

با دیدن فرار دشمن، بچه‌ها خیلى روحیه پیدا کردند. بعد از آن سیدابراهیم به من امیدوار شد و هر جا صحبت مى‌شد مى‌گفت: "من در تل قرین جنگیدن ابوعلى را دیدم."

در تل قرین آن لحظه‌اى که درگیرى سینه به سینه بود، یک لحظه دور و برمان را نگاه کردیم. چند تا از ارتشى‌هاى سورى، تیربار و آر پى جى در دستشان بود، اما دست و پایشان مى‌لرزید. در یک سوراخى لاى سنگ‌ها چپیده بودند. فقط اطراف را نگاه مى‌کردند و منتظر بودند که یا اسیر شوند یا دشمن بیاید بالاى سرشان و آنها را بکُشد. در چنین وضعیتى بود که سیدابراهیم مى‌گفت: "باید حرکتى بزنید که ابتکار عمل را از دشمن بگیرید. چاره دیگرى نداریم." آنجا بود که باید تصمیم نهایى را مى‌گرفتیم و اگر شُل عمل مى‌کردیم، کَلکِمان کنده بود. در عملیات تل قرین، ابوحامد و فاتح و مهدى صابرى شهید شدند؛ براى همین سیدابراهیم حال روحى مساعدى نداشت. به او گفتم به عقب برود. خودم دو روز دیگر آنجا ماندم تا منطقه را به نیروهاى جدید تحویل بدهیم و بعد از آن برگشتم.

آن عملیات، حیثیتى بود. دشمن نهایت توانش را گذاشته بود. ما در پانزده کیلومترىِ مرز فلسطین اشغالى بودیم و واقعاً براى اسرائیلى‌ها اُفت داشت که ما به بیخ گوش‌شان برسیم؛ براى همین پیروزى ما در تل قرین مثل توپ در رسانه‌ها صدا کرد و شجاعت بچه‌هاى فاطمیون زبانزد شد.

چند روز بعد از عملیات، صوت‌هایى را که ضبط کرده بودم، با بچه‌ها گوش مى‌کردیم. سیدابراهیم گفت: "تو صداى غلامحسین را هم ضبط کردى؟" صداى غلامحسین را براى او گذاشتم. سید کمى گریه کرد و گفت: "این صوت‌ها را براى من بریز." من باید براى کارى مى‌رفتم و گفتم: "سید الان نمى‌توانم." گفت: "بده شیخ بریزد." شیخ هم همه صوت‌هاى مرا یک جا براى سیدابراهیم فرستاد.

ظاهراً سیدابراهیم مى‌خواست صوت غلامحسین را به یکى از خبرگزارى‌ها بدهد و اشتباهى به جاى صداى او، فایل صوتى وصیت من را فرستاد و این صدا همه جا پخش شد. به غیر از یک جمله از آن که مى‌گفت این پایین آب نداریم؛ باقى‌اش صداى من بود. حتى پدر شهید صابرى رسماً اعلام کرد این صداى پسر من نیست.

خلاصه اینکه این اشتباه، خاطره جالبى از آن عملیات شد.


چه خالصانه دعا کردی «شهادت» را

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۹ ب.ظ


چه خالصانه دعا کردی

«شهادت» را

و چه زیبا اجابت کرد خدایت ...

 عکس نوشت:

شهید مدافع حرم مصطفى رشیدپور در حال اقامه فریضه نماز

بر روی تخت بیمارستان در زمان مجروحیت 

 @labbaykeyazeinab


بسم رب الشهداء و الصدیقین

اذان صبح بود در میان حجم وسیع آتش دشمن، صدای اذان یک رزمنده همه ما را به وجد آورد و قدرت عجیبی به ما داد. آن صدا، اذان شهید حمزه بود.

فریاد حسین یک لحظه قطع نمی‌شد. گاه شهادتین می‌گفت و گاه الله اکبر. فریاد می‌زد: «بچه‌ها به خدا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف مدافع حرم است و جلوتر از ما دارد دفاع می‌کند».

در همین حالت گلوله باران سلاح‌های دشمن اجازه ادامه سخن را به حسین نداد.

 @labbaykeyazeinab

گفتہ بودےزودمےآیےولے!!

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۴ ب.ظ


رفت بابامست عطریاس ها

تاشود همسنگرعباس ها

رفت بابایم سحرگاهےدمشق

تاکہ عباسےکنددرشهرعشق

رفتہ بودےیارے سیدعلے

گفتہ بودےزودمےآیےولے!!

شهیدمدافع حرم علیرضاتوسلی

سالروزشهادت

@jamondegan