"ابوعلى کجاست؟ 9
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ابتکار عمل داشت به دست دشمن مىافتاد و کمکم ما را دور مىزدند. در معرکهاى سخت و مشکل گیر کرده بودیم. یعنى حتى فکر نمىکردم که زنده برگردم. ضبط صوت گوشى من همیشه در خط روشن بود. در عملیات تل قرین هم گوشى در جیب پیراهنم بود و ضبط آن روشن بود. دیگر گوشى من باترى نداشت و نمىشد فیلمبردارى کرد. گذاشتم روى ضبط صوت تا حداقل مقدارى صحبت کنم و براى خانوادهام ثبت شود.
گفتم: "روبروى ما تکفیرىهاى لعنتى هستند. یک نفر الان ترکش خمپاره خورد و پایش قطع شد." آنجا دیگر فکر نمىکردم زنده برگردم. گریهام گرفت. با همان حالت بغض ادامه دادم و گفتم: "گریه من نه از سر ترس، بلکه از این است که بنده خوبى براى خدا نبودم." مسلحین هم داشتند از سر تل بالا مىآمدند. درگیرى خیلى شدید بود. محاصره شده بودیم. من ١٠٠ درصد یقین داشتم که دیگر از آنجا زنده برنمىگردم. یکى از بچهها پرسید: "عقبنشینى کنیم؟" گفتم: "نه! نه! عقبنشینى در کار نیست. سنگر را حفظ کنید."
آخرِ صوت، من از غلامحسین طلب آب کردم و گفتم: "غلامحسین جان، آن پایین آب دارید؟" او که پایین تل بود، گفت: "نه والله. اینجا آب نداریم." من هم به او گفتم: "یا حسین، کربلا."
در همین گیرودار دو نفر از بچهها که آنها را نمىشناختم، از پشت خاکریز پریدند بیرون و سینه به سینه با دشمن جنگیدند. خیلى دلاور بودند. هر لحظه ممکن بود تیر بخورند اما شجاعانه جلو مىرفتند. یکى از این تکفیرهاى با تیربار بالا آمد و آتش خیلى سنگینى ریخت. بچهها او را زدند. افتاد. درگیرى خیلى شدید شد. من بىمعطّلى حرکت کردم. سینه خیر جلو رفتم. تیربار فردى را که بچهها او را زده بودند، برداشتم و غلت زدم. به سمت سنگر بتونى آمدم و تیراندازى کردم. کمکم ورق برگشت.
🔸به سیدابراهیم گفتم: "سیدابراهیم، تیربارش را غنیمت گرفتم." سیدابراهیم خیلى خوشحال شد. گفت: "دمت گرم ابوعلى!" آنها واقعاً زرنگ بودند و دنبال راه نفوذ دیگرى گشتند.
آنجا دو تا تاکتیک خیلى جالب از دشمن یاد گرفتیم. شروع کردند به انداختن نارنجک. بُرد نارنجکها جلوى خاکریزمان مىافتاد. تا دستشان را عقب مىبردند، ما متوجه مىشدیم و سریع پشت خاکریزمان سنگر مىگرفتیم. آنها حربه جدیدى به کار بردند. دو سه تا نارنجک مىانداختند، ما پایین مىرفتیم و بعد صداى انفجار مىآمد؛ اما دفعات بعد طرف دستش را بالا مىآورد و ما مثل دفعات قبل مىرفتیم پایین و فکر مىکردیم نارنجک است. منتظر مىماندیم تا صداى انفجار بیاید اما خبرى نمىشد. وقتى ما سنگر مىگرفتیم، فرصت پیدا مىکردند از تپه بالا بیایند. تیربار هم دستشان بود و آتش مىریختند تا ما نتوانیم سرمان را از خاکریز بالا بیاوریم.
بر فشار حمله دشمن مدام افزوده مىشد. تیربار را به یکى از بچهها به اسم عارف دادم و گفتم: "آتشِ حمایت بریز. مىخواهم بروم." گفت: "چه کار مىخواهى بکنى؟" گفتم: "عارف اینجا دیگر جاى تأمل نیست. اگر حمله نکنیم دورمان مىزنند. باید کار را تمام کنم." از پشت خاکریز بیرون آمدم. هفت هشت تا نارنجک برداشتم اما چون فاصلهمان زیاد بود نارنجکها به آنها نمىرسید.
پشت خاکریز تعداد زیادى از مسلحین تجمع کرده بودند و منتظر فرصت بودند تا بالا بکشند. با حمایت آتش رزمندههاى مقاومت، جلو رفتم و تعدادى نارنجک پشت خاکریز آنها پرتاب کردم. دوستان ما حسابى آتش ریختند و کسى از مسلحین جرئت نکرد بیاید بالا. آن نارنجکها که با فاصله ده متر به ده متر، پشت خاکریز مىانداختم، کار خودش را کرد. بچهها روحیه پیدا کردند و جلوتر رفتیم.
به برکت خون شهدا و راهنمایىهاى سیدابراهیم، آتش دشمن کم شد و توانستیم کمى دست و پاى خودمان را جمع کنیم و قدرى نفس بگیریم؛ ولى هنوز جرئت نمىکردیم جلو برویم. تقاضاى مقدارى آتش کردیم و جلو رفتیم. دیدیم مسلحین دُمشان را گذاشتند روى کولشان و به پایین تل رفتند. نارنجکهاى ما هم تلفات زیادى از آنها گرفته بود.
با دیدن فرار دشمن، بچهها خیلى روحیه پیدا کردند. بعد از آن سیدابراهیم به من امیدوار شد و هر جا صحبت مىشد مىگفت: "من در تل قرین جنگیدن ابوعلى را دیدم."
در تل قرین آن لحظهاى که درگیرى سینه به سینه بود، یک لحظه دور و برمان را نگاه کردیم. چند تا از ارتشىهاى سورى، تیربار و آر پى جى در دستشان بود، اما دست و پایشان مىلرزید. در یک سوراخى لاى سنگها چپیده بودند. فقط اطراف را نگاه مىکردند و منتظر بودند که یا اسیر شوند یا دشمن بیاید بالاى سرشان و آنها را بکُشد. در چنین وضعیتى بود که سیدابراهیم مىگفت: "باید حرکتى بزنید که ابتکار عمل را از دشمن بگیرید. چاره دیگرى نداریم." آنجا بود که باید تصمیم نهایى را مىگرفتیم و اگر شُل عمل مىکردیم، کَلکِمان کنده بود. در عملیات تل قرین، ابوحامد و فاتح و مهدى صابرى شهید شدند؛ براى همین سیدابراهیم حال روحى مساعدى نداشت. به او گفتم به عقب برود. خودم دو روز دیگر آنجا ماندم تا منطقه را به نیروهاى جدید تحویل بدهیم و بعد از آن برگشتم.
آن عملیات، حیثیتى بود. دشمن نهایت توانش را گذاشته بود. ما در پانزده کیلومترىِ مرز فلسطین اشغالى بودیم و واقعاً براى اسرائیلىها اُفت داشت که ما به بیخ گوششان برسیم؛ براى همین پیروزى ما در تل قرین مثل توپ در رسانهها صدا کرد و شجاعت بچههاى فاطمیون زبانزد شد.
چند روز بعد از عملیات، صوتهایى را که ضبط کرده بودم، با بچهها گوش مىکردیم. سیدابراهیم گفت: "تو صداى غلامحسین را هم ضبط کردى؟" صداى غلامحسین را براى او گذاشتم. سید کمى گریه کرد و گفت: "این صوتها را براى من بریز." من باید براى کارى مىرفتم و گفتم: "سید الان نمىتوانم." گفت: "بده شیخ بریزد." شیخ هم همه صوتهاى مرا یک جا براى سیدابراهیم فرستاد.
ظاهراً سیدابراهیم مىخواست صوت غلامحسین را به یکى از خبرگزارىها بدهد و اشتباهى به جاى صداى او، فایل صوتى وصیت من را فرستاد و این صدا همه جا پخش شد. به غیر از یک جمله از آن که مىگفت این پایین آب نداریم؛ باقىاش صداى من بود. حتى پدر شهید صابرى رسماً اعلام کرد این صداى پسر من نیست.
خلاصه اینکه این اشتباه، خاطره جالبى از آن عملیات شد.
- ۹۶/۱۲/۱۰