بوسه شهیدمهدی قره محمدی برمزارشهید کیهانی
کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار
@Shahid_mostafa_safaritabar
کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار
@Shahid_mostafa_safaritabar
ماڪفترجَلدِآسمانِ حرمیم
آسوده بہ زیرِسایبانِ حرمیم
این امنیٺِ ڪشورمان رابخُدا
مدیونِ همہْمدافعانِ حرمیم
شهیدمدافع حرم اسماعیل خانزاده
تاریخ شهادت:۹۴/۹/۲۹
سالروزشهادت
@jamondegan
تقاضادارمکه مطیع رهبرانقلاب باشید
نه درحرف بلکه درعمل
اینگونه نباشد
که به خاطرحرف این وآن
وعده ای منحرف حرف ولی
روی زمین بماند
شهیدمحمدرضافخیمی
سالروزشهادت
@jamondegan
نــحــوه شـهـادت شـهـیـد مـدافـع حرم سـیـاوشـے به روایـت هـمـرزم شـهـیـد:
ساعت تقریبا، پنج ونیم یا شش صبح بودڪه هواروشن شده بود.یڪ کیلومتر، دو ڪیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به اونجایی ڪه بچهها [درحال] درگیرے بودند، تپه تپه بود.
یک تپه مثلا بالاش یڪ خونه بود،
و در ڪنار اون چندین تپه دیگه وجود داشت
همین جورے این خونه روبگیر پاڪ
سازی کن، این یڪی رو بگیر،اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو پاڪسازی کردیم
حالا خواست خدا بود، چے بود، با اون همه خستگے، با اون همه داستان. رفتیم هفت ڪیلومتر جلو.
رسیدیم به شهر "خان طومان"
یڪی از گروههای عراقے که همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند.
تعدادےبرگشته بودند. یڪ تعداد درگیرے هنوز تو شهر سر و صدا میاومد.
ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سے، سے وپنج نفرزدیم تواون شهرشهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر. یڪ شهر ڪوچڪتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد مترے هدف☘یڪدفعه یڪ بارون آتیشی از روبرو
مون شروع شد ڪه ما حتے نفهمیدیم از ڪجا داریم میخوریم،از چپمون داریم میخوریم،از راستمون داریم میخوریم.
بالاخره هر ڪسی یڪجا پناه گرفت،یڪ سرےها، امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه ما هنوز موقعیتمون را پیدا نڪرده بودیم که از ڪجا داریم تیر میخوریم،من ڪه داشتم چپ و راست میدویدم. برگشتم یه ذره عقبترتودهنه یڪ مغازه ایستادم
امیرهم پشت یڪ ماشینے، پشت یڪ ماشین ... بود. فڪر کنم پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من تا اومد سمت من که گفت میلاد چےشده؟ پاش تیر خورد
امیر خورد زمین.
گفتم چی شده؟ گفت: تیر خوردم. شروع ڪرد لی لی ڪردن به سمت بچهها بیاد ڪمک کنه.
چون تیر بار هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها داشت میریخت ، تڪ تیر اندازهای اونا زدنش
تڪ تیر اندازها با قناسه زدنش
امیر همون جا آسمانی شد....
شـــادے ارواح طــــیــبــه شــهـداے مـــدافــع حــرم عــلــے الــخــصـــوص شــهـیــد امــیـر سیـاوشـے صـلـوات
برگرفته از برنامه از آسمان
ڪانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
رفتم قرآن را برداشتم و از زیر قرآن ردش کردم. دلم آرام نگرفت گفتم باز برگرد، برگشت و دوباره قرآن را بوسید و دوباره هنگام بیرون رفتن از زیر قرآن ردش کردم. چون به تازگی وارد خانه جدیدمان شده بودیم، وسایل خانه هنوز چیده نشده بود و همه چیز وسط سالن با کارتنهایش بود. موقع رفتن نگاهی به خانه انداخت و گفت: خدا را شکر که سقفی بالای سرتان هست خیالم راحت است. گفت: دست به وسایل خانه نزن، وقتی برگشتم با هم وسایل را میچینیم، ولی سعی کن سالن را مرتب کنی! شاید چند وقت دیگر مهمانهایی برایتان بیاید.
گفتم: مهمان؟ گفت: آره! گفتم: کی؟ گفت: بعد خودت میفهمی! منظورش همانهایی بودند که بعد از شهادتش به دیدار ما آمدند، ولی آن روز منظورش را نفهمیدم. سوار ماشین شدیم و در بین راه باز مداحی حضرت زینب را گوش میدادیم تا رسیدیم ترمینال صفه. گفت من فرصت نکردم محمدپارسا را ببوسم، از طرف من ببوسش. گفتم: چشم! گفت: مواظب خودتان باشید. گفتم: چشم ولی کسی که باید مواظب خودش باشد تویی نه ما. گفت: نه شما بیشتر مواظب خودتان باشید من مواظبم و خندید. گفتم: اجازه بده بیایم داخل ترمینال تا وقت رفتن کنارت باشم. گفت: نه خیلی شلوغه. برو، جای پارک نیست، نگران نباش. گفتم: باشه پس حسابی مواظب خودت باش. گفت: چشم موقع رفتن دستش را گذاشت روی در ماشین و خواست حرفی بزند، ولی پشیمان شد!
گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه! باز خواستم بروم دوباره پایش را گذاشت جلو. سه مرتبه این کار را انجام داد! ولی حرفش را نزد. نمیدانم چه میخواست بگوید و نگفت. در آخر گفت برو به سلامت و خداحافظی کرد. آخرین دیدار دونفرهمان به همین سادگی تمام شد. هر روز این صحنه در برابر دیدگانم مرور میشود.
آخرین تماسش را هم به یاد دارم. زمانی که تماس گرفت گفت: در محاصره هستیم، برایمان دعا کن. در آن لحظه در جمعی بودم و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابی داشتم که تا بهحال آن را تجربه نکرده بودم! آری! من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. در دل دعا میخواندم و از خدا میخواستم تنهایش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند که این روزها هم من با خودش زندگی میکنم و وجودش را در زندگیمان حس میکنم.
آنچه میدانم روایت همرزمان ایشان است. همرزمانش میگفتند: سید سجاد در سوریه هر کاری از دستش برمیآمده انجام میداده و به همه کمک میکرده است. پشت بیسیم آنقدر شوخی میکرده که هر کسی او را نمیشناخت میخواست بداند صاحب این صدا کیست؟ در سوریه مجروح شده بود، اما به کسی چیزی نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگرانی سجاد برایم گفتند. به آنها گفته بود: نگران همسرم و مادرشان هستم. آنها یک بار سختی این راه را چشیدهاند و حال دوباره سختی نبود من را هم باید تحمل کنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختیها چندین برابر شده، اما به شوق دیدارش روزها را میگذرانم
به درخواست سید سجاد دانشگاه رفتم و در حال حاضر دانشجو هستم، صبح روز ۱۱ آبان ماه بود که از خانه به سمت دانشگاه خارج شدم، بنر شهید «دایی تقی» را که دیدم ناخودآگاه از خدا برای همسر شهید طلب صبر کردم. در بین کلاس بود که با دیدن تماسهای بی پاسخ گوشی کمی دلواپس شدم. آخر من مسافری در آن سوی مرزها داشتم و این دلواپسی من را بیشتر میکرد. در راه رفتن به درچه با تماس دوست سجاد مواجه شدم که به من گفت، خبر تیر خوردن سید سجاد درست است؟ به شدت پایم را بر ترمز ماشین زدم و توان صحبت نداشتم. وقتی دوست سید سجاد متوجه شد که من بیخبر از همهجا هستم، ادامه داد که شنیده است دست سجاد تیر خورده و همین. دلواپسیام کمتر شد و به راهم ادامه دادم، ولی زمانی که به درچه رسیدم، نگاه دائیام با من صحبت از پرواز کبوتر عزیزم سید سجاد به آسمان بود. بله سید سجاد حسینی همسر مهربانم در دفاع از حرم به شهادت رسید.
خوب یادم هست کنار خیابان نشسته بودم و تنها مادربزرگم در کنارم بود. هیچکسی نمیدانست من همسر شهید هستم و به دنبال همسر شهید میگشتند! وقتی میفهمیدند من همسر شهید هستم باور نمیکردند! من اصلاً گریه نمیکردم، فقط بهتزده بودم به اطرافم نگاه میکردم سیدسجاد را آوردند و همه به سمتش رفتند. مادربزرگم میگفت: آب نیاز نداری؟ چیزی نمیخواهی؟ و من با تعجب فقط نگاه میکردم. حتی نمیتوانستم حرف بزنم! یک بغض سنگین توی گلویم بود و جلوی حرف زدنم را گرفته بود. یاد حرفهای سیدسجاد افتادم که در تماسهای آخرش به من گفته بود اگر من شهید شدم، به کسی معترض نشو، از کسی ناراحت نباش و حرفی نزن! مخصوصاً به فرماندهام. گفته بود تا میتوانی آبروداری کن گریه نکن. سنگین رفتار کن من خودم راهم را انتخاب کردم.
دیدم همکلاسیهای دانشگاهم، همه آمده بودند. آمدند و یکی یکی بغلم کردند! دوست صمیمیم آمد و شروع کرد به گریه کردن! به من گفت: منم وقتی مادرم از دنیا رفت، مثل تو بودم تو باید گریه کنی، اینطور نباش! و حرفهایی میزد که اشکم را در بیاورد، ولی من فقط نگاهش میکردم همینطور مراسم داشت پیش میرفت، مداح میخواند، سخنران صحبت میکرد که وقت نماز برای شهید شد و همه به نماز ایستادند. من هم مثل مردم، نماز که تمام شد ، با پیکر شهید همراه شدیم به سمت گلستان دینان با صدای تکبیر و مداحی و صحبتهای زیبای آقای گنجی که داد میزد سیدسجاد، سیدسجاد... به من گفتند خانواده شهید را با ماشین به گلستان بردهاند تو هم بیا سوار ماشین شو! گفتم: نه این آخرین باری است که میتوانم با همسرم باشم و با همسرم راه بروم! به احترام همسرم کفشهایم را از پا در آوردم و با مردم راهی شدم. خیابان خیس بود ولی با این حال پا برهنه راهی شدم! سیدسجاد به آرزویش رسید و بعد از شهادتش به پیشنهاد داییام کنار قبر پدرم به خاک سپرده شد و همسرم با پدرم در یک قبر به صورت اتفاقی قرار گرفتند بهنحوی که مردم محل با قرار گرفتن شهید در قبر پدر شهیدم، میگفتند «سید باقر داماد مدافع حرمش را در آغوش گرفت».
از وقتی رفتی برای دلداری و همدردی جملاتی تکراری شنیده است.... " گذر زمان تا حدی آرامت میکند."... " به خودت فرصت بده"... " گذشت زمان صبورت میکند."...
و امروز همسر شهید صبورانه گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجا نیوز بازگو کرده است.
سیدسجادحسینی در سیزدهمین روز از تیرماه سال 1362 در شهر شهید پرور درچه به دنیا آمد. سید سجاد پس از تحصیل در مقاطع ابتدایی و راهنمایی در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل داد؛ و پس از اخذ دیپلم برای گذراندن دوره آموزشهای نظامی به تبریز رفت. در سال 83 درحالی که بیش از 21 سال از عمر پر برکتش نگذشته بود بدلیل علاقه به خانواده شهدا با فرزند شهید سید باقر حسینی ازدواج کرد؛ و درهمان سال در لباس پاسداری به استخدام گروه موشکی 15 خرداد در آمد. در سال 86 پس از اصرار ها و تشویق های همسرگرامیشان در دانشگاه امام حسین (ع) تهران به ادامه تحصیل در رشته مدیریت دولتی در مقطع کاردانی نمود و پس از گذشت چند سال به اصفهان بازگشت و برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی به دانشگاه امام علی (ع) رهسپار شد؛ و در فروردین ماه سال 1390 تنها فرزند ایشان سید محمد پارسا در اصفهان بدنیا آمد.
صحبت از دفاع و شهادت از بچگی در خانواده ما بود. یادگار هشت سال دفاع مقدس برای خانواده ی ما این بود که من فرزندشهید شوم و سیدسجاد هم فرزند سر بلندترین قهرمانان جبهه های دفاع مقدس! همسرم همیشه به جایگاه من فرزند شهید و خود فرزندجانبازشیمیایی افتخار می کرد و برای فرزندم از شهادت اینچنین سخن میگفت که اگرخدا عاشقت شد به تو قدرت پرواز میدهد
شهریور سال 83 هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم! به نام خواستگاری در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم، حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم. از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست. اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم. شبی را قرار دادند برای صحبت کردن، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به سید سجاد میگفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را میدادند؛ آخر صحبتهای مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم. وقتی به سالن رفتم، یادم آمد مسئلهای را نگفتم.
درزدم و وارد اتاق شدم. با صحنه عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. سیدسجاد در حال اشک ریختن بود. با تعجب به مادرم گفتم: چه شده؟ گفتند: چیزی نیست. چکار داشتی؟ گفتم: من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم. سید سجاد گفت: هیچ مشکلی نیست و اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد.
و بعد از اتاق بیرون آمدم. دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک میریخت. وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم؛ گفت: یک واقعیت مهم زندگیات را به او گفتم. گفتم: جگر گوشه من نه پدر دارد نه برادری مسئولیتت خیلی سخت است. از این به بعد باید هم همسرش باشی هم پدرش هم برادرش. تو همه کس او میشوی. سیدسجاد هم گریه افتاده بود و قول داده بود که قطعاً همینطور است و غیر از این هم نمیشود.
روزی که محمد پارسا به دنیا آمد به سید سجاد گفتم: میخواهم پسرت را برای شهادت در رکاب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) تربیت کنم و در آن لحظه سید سجاد لبخندی زیبا زد. علاقه سید سجاد به سید محمدپارسا خیلی زیاد بود. آنقدری که کسی فرزندش را به محیط نظامی کار نمیبرد. ولی زیاد پیش آمده بود که همسرم به همراه محمد پارسا به سرکار بروند. شبهایی که همسرم پادگان شیفت بودند، من و محمد پارسا شام را میبردیم که برای چند دقیقه در کنار هم شام را در بیرون پادگان در کنار دژبانی بخوریم و همه این کارها بهخاطر دلتنگی هر سه ما بود. همسرم هرموقع که از سرکار میآمد با اینکه خیلی خسته بود باز هم بازی کردن با محمدپارسا را به استراحت کردن ترجیح میداد. دلش میخواست همیشه پسرش شاد باشد. پدر و پسری حرفهای زیادی با هم میزدند. همسرم از پدرم برای محمد پارسا میگفت: شاید خودش خوب میدانست که یادگاریاش باید با کلمه شهید و شهادت اخت بگیرد. حالا من ماندهام و فرزندی که هر روز دلتنگ نوازشهای پدرش است. باید هرروز برایش توضیح دهم که پدرت یک قهرمان و پیش همه مردم عزیز است و همه او را دوست دارند. تحت هیچ شرایطی سید سجاد از سید محمد پارسا عصبانی نمیشد و بهشدت به فرزندمان علاقه داشت. وقتی میگفتم: چرا دعوایش نمیکنی؟ میگفت: چه کسی دلش میآید این بچه را دعوا کند؟!
سید سجاد خیلی صبور و مهربان بود. هیچوقت منتظر نمیماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه میدید کاری هست خودش انجام میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمیدانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. مهمترین کار دنیا را نماز میدانست. عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیهالسلام) داشت و ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه میرسید خیلی ناراحت بود و افسوس میخورد
سید سجاد خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش که خیلی احترام میگذاشت. علاقهاش هم به من خیلی زیاد بود و ابراز هم میکرد، اما بعد از شهادتش تازه فهمیدم چقدر بیشتر از چیزی که فکر میکردم برایش مهم بودم. یازده سال پیش کارت پستالی را به او هدیه داده بودم! که بعد از شهادت کارت پستال را در کیفش دیدم همیشه میگفت: بدون شما و محمد پارسا چیزی از گلویم پایین نمیرود.
سید سجاد در مهمانداری، سنگ تمام میگذاشت. یادم هست که یک بار آخر ماه بود و برای ما مهمان آمده بود و ما جز گرمک بیمزه و دو تا موز چیزی در یخچال نداشتیم. به سید گفتم: حالا چکار کنیم! نگران بودم. گفت: نگران نباش من نمیگذارم به مهمانی که به خانهام می آید بد بگذرد! شما پیش مهمانها برو، من خودم همه چیز را درست میکنم من هم چون به همسرم اعتماد داشتم، به پیش مهمانها رفتم، اما کمی اضطراب داشتم که چه کاری انجام میدهد. دیدم همسرم با شیر موز در سالن آمد. خیلی خوشحال شدم. همسرم با دو تا موز و شیری که در یخچال بود برای مهمانها شیر موز درست کرده بود و بعد از آن هم فالوده گرمک برایمان آورد. آنقدر از کارش ذوق زده و خوشحال شدم،که حد نداشت؛ مهمانها که متوجه نشدند چیزی در منزل نیست، هیچ اتفاقاً آنقدر خوشمزه درست کرده بود که همه خوششان آمده بود . همسرم همیشه به لحظات سخت زندگی طعم شیرینی میداد که سختیها از یادم برود.
سید سجاد همیشه در کارهای منزل به من کمک میکرد. مخصوصاً زمانی که مهمان داشتیم؛ مهمان را حبیب خدا میدانست و از مهمانی دادن لذت میبرد. قبل از اینکه مهمان بیاید همه چیز را حاضر میکردم چون سید سجاد اجازه نمیداد من پذیرایی کنم. حتی گاهی خودش چایی میریخت و میآورد. هرچیزی در منزل داشتیم برای مهمان میآورد. مثلاً برای صرف یک چایی در حضور دوستان اگر گز، شکلات، پولکی، قند هرچیزی که بود با چایی میآورد. میگفت: باید برای مهمان سنگ تمام بگذاریم. و بعد از اینکه مهمانها میرفتند، با هم ظرفها را میشستیم. اگر مهمانها از دوستان خودش بودند، حتی اجازه نمیداد ظرفها را بشویم و میگفت: شما فقط خانه را مرتب کن. در کمک به من در کارهای منزل بین همه، همیشه حرف اول را میزد.
سید خیلی روی خواندن نماز اول وقت مخصوصاً نماز صبح حساس بود. دوست داشت همیشه نمازش را اول وقت بخواند. هر وقتی که شیفت بود من در طول خدمتم همراهش برای نگهبانی می ایستادم. اذان صبح که می شد میگفت: حاج مهدی برو تمام سربازان را بیدار کن. تا هم نمازشان را اول وقت بخوانند هم رزق و روزیشان کثیر باشد
- یکی از روزهای سختی که در حال انجام عملیات بودیم فرصت مناسبی پیدا کردیم. من با یک نفر از دوستانم به دیدگاه سید سجاد رفتیم که با چند تا از بچههای دیدهبان آنجا بودند، اما سید آنجا نبود. داشتیم از دوربین دیدهبانی منطقه را نگاه میکردیم که دیدم. سید مثل همیشه با لبخندی بر لب آمد. چند روزی بود او را ندیده بودم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوالپرسی کردیم. بعد از آن سید کل منطقه را برایمان توضیح داد. وقت نماز شد. یکی از بچهها جلو ایستاد و قرار بر این شد که نماز را به جماعت بخوانیم. سید همیشه تاکید زیادی روی نمازاول وقت و نماز جماعت داشت. سید از ما خواست که نماز جماعت را با هم بخوانیم، اما ما خیلی دیرمان شده بود. برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. این آخرین دیداری بود که با سید داشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم. حسرت نماز جماعت در کنار یک مرد آسمانی برای همیشه به دلم ماند. مردی که جز خوبی چیزی از او به یاد ندارم.
- یکی از ویژگی های سید سجاد این بود که از هیچ کاری برای گروه دریغ نمیکرد و حرفش این بود که از بیکاری بدش میآید. فردی بسیار متواضع و فروتن بود. ذرهای کبر در وجودش نبود و در واژگان رفتاری سید سجاد غرور جایگاهی نداشت. روزی که برای استحمام به مقر اصلی رفتیم سید را دیدم که مشغول کار است. مشغول تمیز کردن و شستن آنجا بود. سید کل خانهای که در آن مستقر بودیم را شسته و تمیز کرده بود. گفتم: برادر این کار تو نیست! گفت: از بیکاری بدم میآید
- به دلایل مختلفی سرباز فراری بودم. بعد از دوسال به پادگان برگشتم. قبل از آن 5بار به پادگان برگشته بودم، ولی نمیتوانستم خدمتم را تمام کنم. ششم اردیبهشت سال 93 بود که دوباره وارد پادگان شدم. با اکثر نیروهای رسمی آشنا بودم، اما سید سجاد را تا به حال ندیده بودم. قرار بر این بود که سید فرمانده ما باشد و همه من را از این موضوع نگران میکردند و میگفتند: باز هم خواهی رفت. به هرحال هر طور شده بود باید به دیدار سید میرفتم. اتاقش خیلی شلوغ بود. با تمام سربازها بگو و بخند داشت. اتاقش پر بود از خنده. تعجب کرده بودم. در این چندباری که تجربه حضور در پادگان را داشتم، اولین باری بود که چنین فضایی با سربازها را میدیدم. ساعت 11 بود. یک احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. با نگرانی گفتم: من را به شما معرفی کردند. گفت: پس شما همان سربازی هستی که برای ادامه خدمتت برگشتی؟ سریع گفتم: بله. گفت: سریع برو یک اسلحه بگیر و برو دکل کوه و به پست قبلی بگو، بیاد! چشمی گفتم و رفتم. در راه به این فکر میکردم که خدا بخیر بگذراند و این سری دوره سربازی ما ختم بخیر شود. حدود بیست دقیقه گذشت که سید با سربازی سوار بر موتور آمد و مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: بیا اینجا! سرباز را آنجا گذاشت و به من گفت سوار شو! دوباره به اتاقش برگشتیم. در آنجا بود که معنی یک فرمانده دلسوز را به خوبی درک کردم. چرا که حرفهایی بینمان رد و بدل شد که در این چند بار تجربه سرباز فراری بودنم، نشنیده بودم. من پدرم را از وقتی 9 ساله بودم از دست داده بودم و بعدها فهمیدم نگاه سید به سربازهایش با همه متفاوت است. نگاه ویژهای هم به سربازهایی دارد که یتیم هستند. نهتنها من بلکه هوای سربازهایی که یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند، خیلی داشت. سید در آن روز به من گفت: از امروز من و تو باهم رفیق هستیم. نه فرمانده و سرباز! گفتم سید من تازه به اینجا آمدم. حرفهایش بدون اغراق میگویم هم به دل مینشست و هم برایم تازگی داشت. گفت: نگران نباش، رفاقتمان پا برجاست و معرفتت را دوست دارم
سید علاوه بر یک فرمانده و یک دوست در بسیاری از کارها کمکم میکرد و مثل برادری در کنارم بود. مادرم به او سفارشم را کرده بود که هوایم را داشته باشد، اما نه به سفارش مادرم بلکه بهخاطر مرامش و ذات دلسوز و پاکش کمکم میکرد
تا اینکه سید قبل از رفتنش به سوریه برایم کاری کرد. بین آن همه گرفتاریها و تصمیم دوبارهام برای سربازی رفتن، با یکی از فرماندهان قرارگاه بحثم شد و دیگر به پادگان نرفتم. چهارده روز بعد سید تماس گرفت و گفت: صبح به پادگان بیا! گفتم: نه سید! نمیآیم گفت: صبح مشخص میشود! و قطع کرد. ساعت هفت صبح مادرم صدایم زد و گفت: یک نفر با تو پشت در کار دارد! با کمال تعجب سید بود. او خودش به دنبال من آمد و با اصرار زیاد من را به پادگان برگرداند
روز آخر تسویه حساب به من گفت: به مادرت قول داده بودم تا آخرین روز در کنارت باشم. او مرد خوشقولی بود. حتی اگر قول هم نداده بود، آنقدر دلسوز سربازهایش بود که نگذارد دوباره دوره خدمتم را رها کنم. کارت پایان خدمتم هم نمیآمد! یک روز رفتم پادگان و سید گفت: آخر هم فکر کنم کارت پایان خدمتت را نبینم. روزی که کارت به دستم رسید، گفتم: باید به سید نشان دهم و از او تشکر کنم. به پادگان رفتم که گفتند: به سوریه اعزام شده است و آخر هم که خبر شهادتش کارت پایان خدمتی که به لطف سید دارم، اما هیچوقت نشد آن را ببیند. وقتی خبر شهادت سید را شنیدم، نه اینکه فرماندهام را از دست داده باشم، فهمیدم رفیقم دیگر کنارم نیست.
خیلی به ماموریت کردستان میرفت و در زمان شهادت شهید جاننثاری کنار فرماندهاش بود و مقداری از خاک محل شهادت شهید را برای تبرک برداشت و به خانه آورد. از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی. چندین بار تلاش کرد برود و هر بار ساک رفتن میبست و به من نمیگفت که ماموریتش مربوط به کجاست. نمیخواست که من را نگران کند. فقط میگفت: ماموریت است. و من فکر میکردم مثل همیشه ماموریت داخل کشور میرود. چند باری هم تا پای ماشین رفت، ولی بازگشت و گفت: رفتنم درست نشد. خیلی هم ناراحت میشد و به من میگفت: تو راضی نیستی برای همین رفتنم عقب میافتد، تو راضی شو تا من بروم.
به علت فوت پسرداییام ما در خانه داییام بودیم که یکدفعه سجاد به من گفت: میخواهم بروم ماموریت و من هم چون این حرف برایم عادی بود، گفتم: باشه برو، گفت: الان میخواهم بروم. گفتم: خب صبر کن فردا برو، الان که شب است. گفت: منتظر من هستند گفتم: خب الان باید چکار کرد؟ گفت: برویم خانه و ساک سفرم را ببند. گفتم: باشه هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه. بین راه به مسجد رسیدیم گفت: نگهدار من از دایی خداحافظی کنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم: چیزی شده؟ گفت: من اصلاً به دایی حرفی نزدم نمیدانم از کجا متوجه شد کجا میخواهم بروم. گفت: به سلامتی بروی و برگردی، ولی سعی کن سالم برگردی. بین راه هیچ کدام حرفی نزدیم، سجاد خیلی در فکر بود. رسیدیم خانه، من رفتم ساکش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود
سید سجاد همینطور مشغول نوشتن بود. کنارش نشستم و با تعجب دیدم تمام بدهکاریهایش را لیست کرده و یکییکی وارد سررسید میکند با تاریخ موعد چک ها و شماره همراه آن طلبکاران! نگاهش کردم و گفتم چرا اینها را مینویسی؟ گفت: میخواهم به ماموریت بروم بهتر است بنویسم. گفتم: تو همیشه به ماموریت میرفتی هیچوقت این کار را انجام نمیدادی! وقتی دید دارم نگران میشوم گفت: ماموریت اینبار من دو ماه است و چندتا از این چکها تاریخشان نزدیک است. من نیستم تو باید حقوقم را دریافت و به حساب این چکها واریز کنی
گفت: فقط شرمنده مقدار کمی از حقوقم باقی میماند که باید قناعت کنید. گفتم: اشکالی ندارد. این حرف را نزن. شرمندگی ندارد گفت: الان هم ۲۳ هزارتومان بیشتر ندارم که به تو بدهم و باید تا آخر ماه این پول را استفاده کنید. گفتم: مشکلی نیست. آخر آن موقع شانزدهم ماه بود. وقتی دیدم اینطور ناراحت است به او گفتم: من میروم مغازه پایین ساختمان تخممرغ بخرم و بیایم که با هم شام بخوریم تو که دیگر فرصتی نداری و میدانم از خانه بروی جایی شام نمیخوری. مثل اینکه منتظر بود که من از کنارش بروم تا راحت بتواند هر چه میخواهد بنویسد. اصلاًحواسش پیش من نبود.
چادرمم را سر کردم و رفتم پایین. مغازهدار خانم همسایه بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم وقتی خواستم بگویم تخممرغ دارید چشمم به فلافلهای روی میز افتاد یادم آمد سجادعاشق فلافل است. پولی که بهم داده بودکه تا آخر ماه استفاده کنیم و مقداری هم خودم داشتم روی هم گذاشتم و تصمیم گرفتم همهاش را برای سجاد خرید کنم. به اندازه دو ساندویچ برای سجاد خرید کردم، نون باگت و خیارشور و سس و دلستر و ... و مقداری تنقلات برای سفرش مثل تخمه که میدانستم چقدر دوست دارد و پسته و پفک که به ذهنم رسید. هر کجا برود منطقه نظامیست آنجا گیرشان نمیآید و دور هم خیلی میچسبد. وقتی میخریدم خانم همسایه با تعجب پرسید: به سلامتی خبریه؟ گفتم: همسرم به ماموریت میرود و برای طول سفرش خرید میکنم. گفت: مشخص است خیلی دوستش داری. گفتم: خیلی زیاد، دعا کن سلامت برگردد. گفت: إنشاءالله.
آمدم بالا دیدم هنوز سرش مشغول نوشتن است. نگرانیم بیشتر شد، ولی حرفی نزدم رفتم آشپزخانه و ساندویچها را آماده کرده و سفره را پهن کردم و صدایش زدم خیلی در فکر بود اصلاً حواسش نبود. همیشه خوشحال میشد از سفرهای که پهن میکردم و از من تشکر میکرد، ولی آن شب هیچ نگفت و فقط آمد سر سفره نشست و گفت: چرا خودت نمیخوری؟ گفتم: خانه دایی شام برایم هست تو بخور. من فقط کنارت مینشینم تنها نباشی. باز موقع خوردن در فکر بود و غذایش که تمام شد، دوباره مشغول نوشتن شد.
سفره را جمع کردم و رفتم تنقلاتی که خریده بودم داخل کیفش گذاشتم، ولی اجازه ندادم متوجه بشود چون میشد با همان مقدار پول کم برایش خرید کرده باشم و مطمئن بودم بفهمد با خودش نمیبرد. ساکش را بستم و دم در گذاشتم. آمدم نشستم روی مبل و نگاهش کردم، اصلاً متوجه من نبود و فقط مینوشت. دلم طاقت نیاورد رفتم کنارش و سررسید را نگاه کردم. سررسید را برداشت و اجازه دیدن به من نداد. گفتم: چرا اجازه نمیدهی بخوانم؟ گفت: وقتی رفتم بخوان و لبخندی زد که ناراحت نشوم. گفتم: مگر چه مینویسی؟ گفت وصیتم را!
چند لحظهای سکوت کردم و بهتزده بودم که آیا درست شنیدهام؟ گفتم: نمیخواهد بنویسی. سررسید را به من بده. گفت: نه، باید بنویسم. گفتم: احتیاجی به این کار نیست. تو همیشه به ماموریت میروی. اینبار به کجا میروی که وصیت مینویسی؟ گفت: وصیت احتیاج است و من قبلاً هم اشتباه میکردم، که نمینوشتم. گفتم: هر چه دوست داری، بنویس من نخوانده پاره میکنم. گفت: نه، این باید بماند. مطمئناً احتیاجت میشود.
از حرکات و صحبتهایش خیلی ناراحت شدم گفتم: اینبار قرار است به کجا بروی که از برنگشتنت مطمئن هستی؟ گفت: باور کن همه اینها باید انجام شود و من همیشه باید این کار را انجام میدادم. وقتی دید اجازه نوشتن به او نمیدهم، گفت: برو کت من را بیاور تا مدارکم را از داخلش بردارم. رفتم کتش را آوردم، دستم را داخل جیبش کردم دیدم پاسپورتش هست. با تعجب نگاهش کردم. خندید. گفتم: برای بار چندم است میپرسم، کجا میخواهی بروی؟ با خنده گفت: نمیخواهی ازش یک عکس یادگاری بگیری؟ گفتم: چرا به من نمیگویی؟ گفت: حالا یک عکس بگیر تا بگویم. خنده از لبش نمیرفت. نشستم و از پاسپورت عکس گرفتم. به اتاق رفت و کتابهای دیدهبانیاش را برداشت. گفت: برایم دعا کن در کارم اشتباهی انجام ندهم و سر بلند برگردم. گفتم: انشاءالله. کتابها را داخل کیفش گذاشتم و مدارکش را دادم.
گفتم: میخواهی بروی سوریه؟ خندید و حرفی نزد. گفتم: چرا حرف نمیزنی؟ میخواهی بروی سوریه؟ گفت: همین اطرف! گفتم: نمیخواهد بروی. گفت: چرا؟ گفتم: برای چه میخواهی بروی؟ حرفی نزد. دوباره گفتم: نمیخواهم بروی! گفت: اگر نروم آبرویم میرود. گفتم: پیش چه کسی؟ گفت: فرماندهام. گفتم: چرا؟ گفت: الان در ترمینال منتظر من نشسته. تو که نمیخواهی آبروی من پیشش برود؟ گفتم: مهم نیست آبرویت پیش فرماندهات برود مهمتر از جانت که نیست! من اجازه رفتن نمیدهم. وقتی دید که اجازه نمیدهم گفت: آبرویم پیش حضرت زهرا چه؟ آن هم مهم نیست؟ گفتم: پس میخواهی بروی سوریه؟ باز خندید. گفتم نمیخواهم بروی. گفت: با نرفتنم آبرویم پیش فرمانده و حضرت زهرا میرود. قول میدهم دفعه آخرم باشد. نمیدانم چه شد که حرفی نزدم.کیفش را برداشت. گفت: وصیتم را پاره نکن! گفتم: انشاءالله بهسلامتی برمیگردی و با هم به وصیتی که نوشتی میخندیم و با هم پارهاش میکنیم. خندید و گفت إنشاءالله.
برادر شهید مدافع حرم:
جواد کوهساری یکی از جوانهای دهه شصتی و نسل سومی انقلاب بود. همان جوانهایی که فکر و ذهن و همه اعتقاداتش همواره آماج تبلیغات و تهاجمات فرهنگی دشمن بود. اما آنها با پوشیدن لباس رزم و پیوستن به خیل مدافعان حرم، نقشه شوم دشمنان را نقش برآب کرده و ثابت کردند که جوان ایرانی همیشه انقلابی میماند. در اینجا گفتگویی داریم با «مهدی کوهساری» برادر این شهید بزرگوار قصه شهامت او را برایمان روایت کند.
در ابتدا بفرمایید تاریخ شهادت برادر رشیدتان چه زمانی بود؟
برادرم جواد کوهساری بیستم تیرماه سال 94 برای اولین بار به عراق اعزام شدند و بعد از گذشت شش روز از این تاریخ در منطقه فلوجه عراق به شهادت رسیدند.
سرنوشت این جوان انقلابی چگونه با مدافعان حرم و شهادت در این راه گره خورد؟
جواد از همان اولی که جنگ در سوریه آغاز شده بود چندین مرتبه تصمیم گرفت به سوریه برود. حتی برای اعزام به فرودگاه هم رفته بود ولی موفق نشد. تا اینکه بعد از مدتی پیگیری به عراق اعزام شد.
از زمانی که تصمیم گرفت تا زمان اعزام با چه مشکلاتی مواجه بود؟
تقریبا سه سال طول کشید که جواد توانست به منطقه اعزام شود. تا اواسط سال ۹۴ تنها مهاجرین غیر ایرانی میتوانستند اعزام شوند. به همین خاطر برادر من برای اعزام با مشکلات بسیاری روبرو بود. تا اینکه توسط یکی آزادههای عزیز کشورمان که در زمان اسارت در زندان رژیم بعث عراق با فرماندهان فعلی تشکیل دهنده بسیج مردمی عراق در یک زندان بودند، در کشور عراق با حشدالشعبی ارتباط گرفته و توانست به صورت شخصی و نیروی مردمی به عضویت یکی از گردانهای این نیرو در بیاید و از این طریق به برای نبرد با داعشیها به کشور عراق اعزام شود.
آیا خانواده با این اقدام شهید موافق بودند؟
پدر و مادرم مثل همه پدر و مادرها از این میترسیدند که جگرگوشه خود را از دست بدهند با این اقدام او مخالف بودند اما جواد هرطور بود آنها را راضی کرد و عازم عراق شد.
شهید جواد کوهساری تا چه اندازه با امام رضا(ع) مانوس بودند؟
برادر بنده علاقه شدیدی به خاندان عصمت و طهارت و به ویژه امام رضا(ع) داشتند و و در یک بازه زمانی چند ساله در چندین نوبت افتخار پوشیدن لباس خادمی و خدمت به حضرت و زوار ایشان را داشت. جواد هر وقت گرهای در کارش میافتاد متوسل به امام رضا(ع) میشد.
از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟
شهید شدیدا محجوب به حیا بود. اعتقاد شدیدی به لقمه حلال و حرام داشت و در مدتی که دنبال کار میگشت چندین فرصت شغلی برایشان فراهم شده بود ولی به علت شک در درآمد از مشغول شدن به آن کارها سرباز زده بود. توصیه همیشگی شهید به حرکت در صراط مستقیم ولایت و امامت بود. همیشه دیگران را به صبر توصیه میکرد. اهل مطالعه و نوشتن بود و خود را مکلف کرده بود هر شب تحت هر شرایطی چند صفحهای مطالعه علمی, آموزشی, سیاسی و یا اعتقادی داشته باشد.
به نظر شما یک جوان نسل سومی مثل شهید کوهساری با توجه به تبلیغات سوء دشمن چگونه آمادگی حضور در جبهه را پیدا میکند؟
یکی از بزرگترین راهها برای رسیدن به نتیجه کنترل هوای نفسانی است که در زمان رجوع به زندگی این شهدا این موضوع ملموس است. این امر مهم و حرکت در مسیر روشن ولایت فقیه باعث میشود که جوانان آمادگی حضور در صحنه جهاد و مبارزه را پیدا میکنند.
از نحوه شهادت شهید برایمان بگویید؟
برادرم به علت حضور سالهای متمادی در سازمان بسیج در زمینه چک و خنثی کردن مواد منفجره به درجه مربیگری رسیده بود و در مواقعی اقدام به آموزش نیروهای مبتدی در دوره های اموزشی میکرد. در زمان حضور در منطقه نیز به این امر اقدام کرده که در یکی از عملیاتها که در جهت تفحص پیکر یکی از شهدای عراقی در منطقه صقلاویه فلوجه صورت میگرفت درگیر تله انفجاری شده و به شهادت رسید.
وقتی دلتنگ برادر شهید خود میشوید چه چیزی شما را آرام می کند؟
دلتنگیهایم را در هر شهری که باشم با حضور بر سر مزار شهدای آن شهر، ذکر صلوات و خواندن زیارت عاشورا به یاد برادر شهیدم و همه شهدای راه اسلام برطرف میکنم.
بعد از شنیدن خبر پیروزی جبهه مقاومت و نابودی داعش چه احساسی به شما دست داد؟
خیلی خوشحال شدم و شور و شعفی وصف ناپذیر در من شکل گرفت زیرا به چشم خود دیدم که ریخته شدن خون این شهدای عزیز بیثمر نبوده و حرکت و این خیزش بزرگ جبهه مقاومت با یک پیروزی بزرگ همراه بود.
این روزها...
عجیب نیازمنـدِ
نگاه هایتــان شده ایم!
نگاه ازقاب چشمِ
مَردانـے کہ
چشم هایشان
خـدارامنعکس مےڪنند...
دوشهیددریک قاب:
شهید مدافع حرم کریم پرهیزکار
شهید مدافع وطن خلیل عسکری
@jamondegan
به گزارش جام نیوز، برنامه «57» در فصل جدید به بازخوانی اندیشه بسیج و تبلور این تفکر در تعدادی از گروهها و جریانات حاضر در منطقه که مقابل وابستگان غرب و صهیونیزم بین الملل ایستادگی میکنند، پرداخته میشود.
نادر طالب زاده که اجرا و سردبیری این برنامه را به عهده دارد در ابتدا به مجاهدت های بسیار لشکر فاطمیون و اینکه این لشکر باعث عصبانیت بی بی سی و خشم آمریکا و اسرائیل شده است اشاره کرد. در ادامه سید زهیر مجاهد گفت: درمسیر استودیو که می آمدم عقده ای داشتم،آن هم این بود که الان خیلی از برادرانمان نیستند و عند ربهم یرزقونند. ما به عنوان نسل سوم مهاجرین افغانی مقیم ایران که در ایران متولد شدیم و کامل زندگی کردیم،نسل سوم هستیم و فرزندان ما نسل چهارم اند.چه می شود که از این نسل سوم لشکر فاطمیون از دلش بیرون می آید و معادلات منطقه را بهم می زند.
مسئول رسانه ای لشکر فاطمیون ادامه داد: سردار قاسم سلیمانی که از افتخارات تمام مسلمانان ما هستند به صراحت بارها و بارها فرمودند اگر در بحث سوریه، فاطمیون نبودند، در قضیه سوریه به مشکل میخوردیم و این قضیه به سوی حل شدن نمی رفت.
مجاهد ادامه داد: رابرت فورد (سفیر سابق آمریکا در سوریه) که تحلیلگری تراز اول است در گفتگو با روزنامه الشرق الاوسط میگوید تمام معادلات ما در سوریه به سمت آن هدفی که گذاشته بودیم پیش می رفت و باید این پروژه ای که کلید زده بودیم به نتیجه می رسید ولی دو چیز معادلات را بهم زد. در عراق حضور دهها هزار نفری جوانان شیعه به فرمان مرجعیت و در سوریه حضور دهها هزار مهاجر افغانستانی معادلات مارا بهم زد.
وی در رابطه با درخشش و مجاهدت های لشکر فاطمیون در پالمیرا (تدمور) سوریه گفت: در تدمور کار گره خورده بود. داعشی ها آنجا را گرفتند و حجم بسیار زیادی از سوریه در اختیار آنان قرار گرفت. فاطمیون به طور انبوه در این منطقه حاضر شدند.
وی گفت: ما در لشکر فاطمیون کسانی را داشتیم که از یک خانواده سه نفر به میدان نبرد آمده بودند که این از این نمونه ها کم نداشتیم. با کمال تاسف باید بگوییم که در بعضی وقت ها شهدا را جدا کردند که این شهید افغانی است یا ایرانی. اگر ایرانی است چهار نهاد و دوستان فعال فرهنگی به پای کار بیایند.درحالیکه خداوند می فرمایید شهدا همگی عند ربهم یرزقونند و برابر و یکسانند.
وی ادامه داد: متاسفانه امروز نشریات و روزنامه های ما جا برای هرگونه مطلبی دارد غیر از اینکه بگوید این هفته تشییع است و پنج خط درباره آن بنویسد. یک عکس از خانواده آن شهید بگذارد و دل آنان را شاد کند.
وی با اشاره به اینکه لشکر فاطمیون حدود دو هزار شهید تقدیم کرده است،گفت: ما امروز چه خبر داریم از قلب خانواده شهدای فاطمیون که از خود افغانستانی ها طعنه می خورند که به آنها می گویند رفتید برای ایران و اسد جنگیدید؟و اینها نمی فهمند که خون ارزشش این حرفها نیست. از انقلابی ها و حزب اللهی هم همینطور؛ آنهایی که قلم فرسایی می کردند و در مقابل لشکر فاطمیون سکوت کردند و یادی از فاطمیون نکردند.
وی درباره وسعت فاطمیون گفت: علیرضا توسلی درجلسه دعای توسلی تصمیم گرفتند که حدود 20 نفر به سوریه بروند که عده ای نگذاشتند و مخالفت کردند. بالاخره رضایت را گرفتند و واردعرصه شدند و جمعیت امروز لشکر فاطمیون به بیش از 20 هزار نفر رسیده است.
سید زهیر مجاهد گفت:"تل قرین" که در سوریه نقطه استراتژیکی بود را بیست نفر اولیه و موسس این لشکر فتح کردند.اما ما غلفت کردیم و طبق شواهدی که داریم اسرائیلی ها با هواپیمای بدون سرنشین،فرمانده و جانشینش را شهید کردند. آنها برنامه داشتند که فاطمیون از بین برود اما فاطمیون با خون همین شهدا دوباره جوشید.
برنامه تلویزیونی«57» کاری از گروه برنامههای تلویزیونی مرکز بسیج رسانه ملی است که نادر طالب زاده اجرا و سردبیری و رضا جوهرچی تهیه کنندگی آن را بر عهده دارد و با همکاری شبکه پنج سیما تولید و پخش میشود. در این برنامه شاهد گفتوگوهای صریح نادر طالبزاده با چهرههای شاخص فرهنگی و اجتماعی متناسب با مضمون و مسأله برنامه هستیم. «57» قرار است در فصول مختلف در هنگامه مناسبتهای تاریخ معاصر ایران، تحولات جهان اسلام و مضامین ویژه انقلاب اسلامی، تهیه و تولید شود.
فصل اول این برنامه تلویزیونی با عنوان «رویش در آتش» برای هفته دفاع مقدس و فصل دوم با عنوان «انقلابی دیگر...» به مناسبت 13 آبان به روی آنتن رفت.
تسنیم
دو سال پیش شب یلدا قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن .حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند خودم می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون .من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست .
فاطمیون کسانی هستند که از سرزمین شان دورند اگر اینجا آمده اند برای دفاع از اعتقادشان است.
@Agamahmoodreza
مراسم وداع، فرصتی برای شکستن بغض ها می شود، آن هم در حرم حضرت معصومه(س). همه دلتنگ آقا مهدی شده اند. دو ماه تمام چشم به راه دوخته اند تا او بازگردد و حالا او این چنین آمده است، با پیکری پاره پاره.
پیکرش را به طواف حرم، برای وداع آورده اند. با گریه و اشک، مهمان جمعیت و مرثیۀ آنان که بارها پای روضه شان نشست و اشک ریخت، می شود. این آخرین شب وداع با مهدی است. و فردا این جمعیت، سیل خروشانی می شود برای تشییع،رنگ و روی تشییع از جنس دیگر است، انگار اهل آسمان هم به تشییع آمده اند، انگار گنبد و بارگاه حرم به سوگ نشسته اند.
بابا به احترام مهدی با پای برهنه به تشییع آمده بود. چشمان امام جمعه از اشک و گریه سرخ شده بود.
تصویر زیبای مهدی نه روی سینه که در قلب یک یک این جماعت جا گرفته بود.
تابوت مهدی روی دستان جمعیت آرام نبود، چرخ می خورد و عده ای هم شعار می دادند، این گل پرپر شده، از سفر شام بلا آمده... و باز قصۀ پر غصۀ شام بار دیگر در اذهان این جمعیت زنده می شد. قصۀ پرغصۀ زینب کبری، خرابۀ شام و رقیه. قصۀ سر بریده، قصۀ مجلس یزید و ...
راستی چه بسیار فرق است بین قصۀ شهادت آقا مهدی و شهادت دلداده و دلبر او، و چه فرق است بین مردم این دیار و آن دیار. اینجا اشک و آه و سوز و گریه. مردم را می بینم و گفته اند آنجا صدای هلهله را می شنیدند و بزم شادی. بی مروت مردم را می دیدند.
راستی این جماعت چه می سوزند وقتی بر پیکر پاک مهدی نماز می گذارند و از صمیم دل شهادت می دهند:
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا.
خدایا! ما جز خوبی از او نمی دانیم.
و اگر جز این بود، این جماعت چنین نمی سوختند مهدی سرآمد خوبی ها بود؟ و چه سخت بود وقتی همه می دیدند آقا مهدی را در دل خاک جای می دهند و بر روی او سنگ لحد می چینند... وقت خداحافظی وقت جان دادن ما بود
دلنوشته یکی کاربران
ermia_moammer
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافع قم
مثل تمام شهدا، عاشق و گوش به فرمان حضرت آقا بود، سخنرانی و صحبتهای ایشان را به دقت گوش می داد.
یکبار بهش گفتم دقت کردی به وصیت نامه شهدای دفاع مقدس ،اکثرا و یا شاید همشون توصیه ای دریاره امام خمینی (ره) کردند، که امام رو تنها نگذارید ، گوش به فرمان رهبر باشید و… بعد هم گفتم الان هم وصیت نامه شهدای مدافع حرم همینطوره.نقطه مشترک همه وصیت نامه های شهدای مدافع، توصیه شون به مطیع رهبر بودن، گوش بفرمان آقا بودنه.
☘مکثی کرد و گفت:
" باید بیشتر از اینها درباره ولایت و حضرت آقا بگویند. هرچه بگیم باز هم کمه. باید کتابها نوشته بشه و حرفها زده بشه انقدر که مهمه"
پ.ن: این روزها خیلی ها از ما میخان دعاکنیم برای عاقبت بخیری فرزندان
شون.. یکی از رموز عاقبت بخیری، همین گوش بفرمان رهبر بودن است. فرزندان هم از والدین شون یاد می گیرند. محبت و اطاعت مان را نسبت به حضرت آقا نشان بدهیم.
به نقل از همسر شهید
امام خامنه ای ولایت فقیه
شهید نوید صفری
@molazemanHaram69