نررم آبرویم پیش حضرت زهرا میرود۳
رفتم قرآن را برداشتم و از زیر قرآن ردش کردم. دلم آرام نگرفت گفتم باز برگرد، برگشت و دوباره قرآن را بوسید و دوباره هنگام بیرون رفتن از زیر قرآن ردش کردم. چون به تازگی وارد خانه جدیدمان شده بودیم، وسایل خانه هنوز چیده نشده بود و همه چیز وسط سالن با کارتنهایش بود. موقع رفتن نگاهی به خانه انداخت و گفت: خدا را شکر که سقفی بالای سرتان هست خیالم راحت است. گفت: دست به وسایل خانه نزن، وقتی برگشتم با هم وسایل را میچینیم، ولی سعی کن سالن را مرتب کنی! شاید چند وقت دیگر مهمانهایی برایتان بیاید.
گفتم: مهمان؟ گفت: آره! گفتم: کی؟ گفت: بعد خودت میفهمی! منظورش همانهایی بودند که بعد از شهادتش به دیدار ما آمدند، ولی آن روز منظورش را نفهمیدم. سوار ماشین شدیم و در بین راه باز مداحی حضرت زینب را گوش میدادیم تا رسیدیم ترمینال صفه. گفت من فرصت نکردم محمدپارسا را ببوسم، از طرف من ببوسش. گفتم: چشم! گفت: مواظب خودتان باشید. گفتم: چشم ولی کسی که باید مواظب خودش باشد تویی نه ما. گفت: نه شما بیشتر مواظب خودتان باشید من مواظبم و خندید. گفتم: اجازه بده بیایم داخل ترمینال تا وقت رفتن کنارت باشم. گفت: نه خیلی شلوغه. برو، جای پارک نیست، نگران نباش. گفتم: باشه پس حسابی مواظب خودت باش. گفت: چشم موقع رفتن دستش را گذاشت روی در ماشین و خواست حرفی بزند، ولی پشیمان شد!
گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه! باز خواستم بروم دوباره پایش را گذاشت جلو. سه مرتبه این کار را انجام داد! ولی حرفش را نزد. نمیدانم چه میخواست بگوید و نگفت. در آخر گفت برو به سلامت و خداحافظی کرد. آخرین دیدار دونفرهمان به همین سادگی تمام شد. هر روز این صحنه در برابر دیدگانم مرور میشود.
آخرین تماسش را هم به یاد دارم. زمانی که تماس گرفت گفت: در محاصره هستیم، برایمان دعا کن. در آن لحظه در جمعی بودم و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابی داشتم که تا بهحال آن را تجربه نکرده بودم! آری! من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. در دل دعا میخواندم و از خدا میخواستم تنهایش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند که این روزها هم من با خودش زندگی میکنم و وجودش را در زندگیمان حس میکنم.
آنچه میدانم روایت همرزمان ایشان است. همرزمانش میگفتند: سید سجاد در سوریه هر کاری از دستش برمیآمده انجام میداده و به همه کمک میکرده است. پشت بیسیم آنقدر شوخی میکرده که هر کسی او را نمیشناخت میخواست بداند صاحب این صدا کیست؟ در سوریه مجروح شده بود، اما به کسی چیزی نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگرانی سجاد برایم گفتند. به آنها گفته بود: نگران همسرم و مادرشان هستم. آنها یک بار سختی این راه را چشیدهاند و حال دوباره سختی نبود من را هم باید تحمل کنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختیها چندین برابر شده، اما به شوق دیدارش روزها را میگذرانم
به درخواست سید سجاد دانشگاه رفتم و در حال حاضر دانشجو هستم، صبح روز ۱۱ آبان ماه بود که از خانه به سمت دانشگاه خارج شدم، بنر شهید «دایی تقی» را که دیدم ناخودآگاه از خدا برای همسر شهید طلب صبر کردم. در بین کلاس بود که با دیدن تماسهای بی پاسخ گوشی کمی دلواپس شدم. آخر من مسافری در آن سوی مرزها داشتم و این دلواپسی من را بیشتر میکرد. در راه رفتن به درچه با تماس دوست سجاد مواجه شدم که به من گفت، خبر تیر خوردن سید سجاد درست است؟ به شدت پایم را بر ترمز ماشین زدم و توان صحبت نداشتم. وقتی دوست سید سجاد متوجه شد که من بیخبر از همهجا هستم، ادامه داد که شنیده است دست سجاد تیر خورده و همین. دلواپسیام کمتر شد و به راهم ادامه دادم، ولی زمانی که به درچه رسیدم، نگاه دائیام با من صحبت از پرواز کبوتر عزیزم سید سجاد به آسمان بود. بله سید سجاد حسینی همسر مهربانم در دفاع از حرم به شهادت رسید.
خوب یادم هست کنار خیابان نشسته بودم و تنها مادربزرگم در کنارم بود. هیچکسی نمیدانست من همسر شهید هستم و به دنبال همسر شهید میگشتند! وقتی میفهمیدند من همسر شهید هستم باور نمیکردند! من اصلاً گریه نمیکردم، فقط بهتزده بودم به اطرافم نگاه میکردم سیدسجاد را آوردند و همه به سمتش رفتند. مادربزرگم میگفت: آب نیاز نداری؟ چیزی نمیخواهی؟ و من با تعجب فقط نگاه میکردم. حتی نمیتوانستم حرف بزنم! یک بغض سنگین توی گلویم بود و جلوی حرف زدنم را گرفته بود. یاد حرفهای سیدسجاد افتادم که در تماسهای آخرش به من گفته بود اگر من شهید شدم، به کسی معترض نشو، از کسی ناراحت نباش و حرفی نزن! مخصوصاً به فرماندهام. گفته بود تا میتوانی آبروداری کن گریه نکن. سنگین رفتار کن من خودم راهم را انتخاب کردم.
دیدم همکلاسیهای دانشگاهم، همه آمده بودند. آمدند و یکی یکی بغلم کردند! دوست صمیمیم آمد و شروع کرد به گریه کردن! به من گفت: منم وقتی مادرم از دنیا رفت، مثل تو بودم تو باید گریه کنی، اینطور نباش! و حرفهایی میزد که اشکم را در بیاورد، ولی من فقط نگاهش میکردم همینطور مراسم داشت پیش میرفت، مداح میخواند، سخنران صحبت میکرد که وقت نماز برای شهید شد و همه به نماز ایستادند. من هم مثل مردم، نماز که تمام شد ، با پیکر شهید همراه شدیم به سمت گلستان دینان با صدای تکبیر و مداحی و صحبتهای زیبای آقای گنجی که داد میزد سیدسجاد، سیدسجاد... به من گفتند خانواده شهید را با ماشین به گلستان بردهاند تو هم بیا سوار ماشین شو! گفتم: نه این آخرین باری است که میتوانم با همسرم باشم و با همسرم راه بروم! به احترام همسرم کفشهایم را از پا در آوردم و با مردم راهی شدم. خیابان خیس بود ولی با این حال پا برهنه راهی شدم! سیدسجاد به آرزویش رسید و بعد از شهادتش به پیشنهاد داییام کنار قبر پدرم به خاک سپرده شد و همسرم با پدرم در یک قبر به صورت اتفاقی قرار گرفتند بهنحوی که مردم محل با قرار گرفتن شهید در قبر پدر شهیدم، میگفتند «سید باقر داماد مدافع حرمش را در آغوش گرفت».
- ۹۶/۰۹/۲۹