مصاحبه اختصاصی رجانیوز با خانواده شهید مدافع حرم «حسین معزغلامی»
شهیدی که هیچ چیز کم نداشت جز نوش شهد وصال/روایت کوتاه مادر شهید از شیر بیستوسه ساله سپاه قدس /حسین در پانزده سالگی جانباز شد و دو روز مانده به تولدش شهید
حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد. درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد. همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم. خانواده ما همه مطلع هستند. ما میدانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقعها هوای رفتن داشت. میدانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هر بار میخواستیم توجیهش کنیم، میگفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟»
گروه حماسه و مقاومت-رجانیوز: بسیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانیاش، از نجابت دستان آسمانیاش، از همه محبتهای بیمنتش اما نگفتیم آنکه عزیزکرده سالهای جوانیاش را به مسلخ عشق میفرستد در دلش چه غوغایی است. مگر میشود جوان رعنا قامتت را، پارهجگرت را به میان آتش بفرستی، بیخیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکهای از وجودت را از دست میدهی، جوانت لحظههایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمیتوانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختیهایش قابلبیان نیست، اما باوجود همه سختیها و دوریها و ندیدنها مادر شهید است که به بقیه دلداری میدهد، محکم میایستد و ایمان دارد به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون» و این مادر شهید است که میگوید برای از دست دادن جگرگوشهام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که میگوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم؛ و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس میکند، درک میکند و گویا پسرش تولدی دیگر پیداکرده است؛ و مادر شهید مدافع حرم حسین مغز غلامی هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد میفرستد، برای شهادتش گریه نمیکند و به همه میگوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت؛ و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب (سلامالله) شده است؛ و امروز مادر شهید کوتاه و مختصر از زندگی حسین برای رجا نیوز میگوید:
مادر شهید:سر حسین آقا باردار بودم اما هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت. حتی نمیدانستیم جنسیت جنین چی هست. یک روز مادر همسرم تماس گرفت و گفت پسرشان یعنی عموی وسطی بچهها خوابدیده خدا به داداشش (پدر حسین) پسری عطا کرده و اسمش را مختار گذاشته. دومین اعزام حسین به سوریه، وقتی بچهها بیقراری مادرم را میدیدند، خواب عمویش را برایم یادآوری کرد. گفت «یادتونه نام حسین رو تو خواب عمو مختار گذاشته بودین؟ شاید حسین انتخابشده خدا باشه برای انتقام خون اباعبدالله ولی تو این زمونه.» این حرف تأثیر زیادی روی من گذاشت و با خیال راحتتری حسین را راهی سوریه کردم، به امید اینکه پسرم جزو منتقمین حسین (ع) باشد.
هنگام اذان ظهر و صدای اشهد ان لا اله الا الله صدای حسین در درمانگاه امیدیه اهواز پیچید. روزهای اول فروردین سال 1373 خداوند بعد از 9 سال حسین را به ما هدیه داد. تک پسر شد و عزیزکرده کل خانواده. همسرم افسر ارشد نیروی هوایی ارتش است. هماکنون بازنشسته شده است. آن زمان منتقلشده بودیم امیدیه و حسین هم در درمانگاه پایگاه شکاری به دنیا آمد.پدرش به دلیل بیم از دوندگیهای شناسنامهای و باواسطه یکی از اقوام، به دلیل اصالت همدانی داشتن، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبتشده است. حسین 15 ماهش بود که به همسرم انتقالی دادند و آمدیم تهران، پایگاه قصر فیروزه؛ و سالهای پایانی خدمتش به بلوار فردوس آمدیم.
یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چهکاری انجام دادید. گفتم باور میکنید من حس میکنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. بهخصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاقهایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش میخواست دور بزند که در ماشین باز شد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخهای زیر پایش آب شد. حسین لیز خورد و میخواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تازنده بماند. چهارساله بود و از پسربچه درشتاندامی که در همسایگیمان بود کتکخورده بود. با گریه به خانه آمد و شکایت کرد که رامتین من را کتک زده.
خواهرش که ده سالی از او بزرگتر بود با عصبانیت به او گفت «اگه یه بار دیگه کتک خوردی از کسی، گریه کردی اومدی، یه کتکم از دست من میخوری. مرد که بی عرضه نمیشه، حقتو باید بگیری، با بچه هام دعوا نکنی.» بعدازآن روز هرگز ندیدیم باکسی دعوا و کتککاری کند. از کودکی برای شخصیت خود و دیگران بهشدت اهمیت قائل بود. سهچهارساله بود که منزل یکی از اقوام مهمان بودیم. میزبان در پذیرایی بیدقتی کرد و برای حسین پیشدستی نگذاشت. تا آخر مهمانی هر بار به او هرچه تعارف کردم نخورد. به خانه که آمدیم علتش را پرسیدم و گفت که برای او بشقاب نداشتهاند و به او برخورده است. اگرچه توجیه کردم که او را با من که مادرش هستم در نظر گرفتهاند تا من هرچه میخواهم به او بدهم به خرجش نرفت. از آن به بعد هر بار مهمانی به خانه ما میآمد که حتی بچه بغلی و نوزاد هم داشت برایش بشقاب و پیشدستی میگذاشتیم. حسین این توصیه را کرده بود. بزرگتر که شد، بچههای کوچک را خیلی تحویل میگرفت، مخصوصاً اگر ما میزبانشان بودیم. توضیح میداد که احساس شخصیت از بچگی در فرد شکل میگیرد و باید به بچه باشخصیت داد و احترام گذاشت تا بزرگمنش بار بیایند!
۵ ساله بود که پسرعموی بزرگترش که آن موقع حدوداً ۱۶ ساله بود به خانه ما آمد. در را باز کرد و خیلی مؤدبانه به او گفت «یه کم میشه صبر کنید؟» به سمت اتاقهایی که من و خواهرانش در آن بودیم آمد و به هر سه ما حضور پسرعمویش را اعلام کرد و گفت «حجاب کنید، مهمان نامحرم داریم.» 6 ساله بود. برای خرید بستنی به مغازه رفته بود. مغازهدار بجای بستنی عروسکی به او بستنی مگنوم داده بود که اختلاف قیمت ۳۰۰ تومانی داشت. به خانه که آمد متوجه شدیم و قبل اینکه بستنی را باز کند و بخورد او را به مغازه فرستادیم تا الباقی پول را به مغازهدار بدهد. مغازهدار وقتی متوجه امانتداری حسین شده بود به او گفته بود «چه شیری خوردی تو بچه جون؟ اغلب ماد را بیاهمیت یا اگر پول میدن به بچه که بیاره، بچه هه میپیچونه برمیداره برا خودش.» از آن روزبه بعد مغازهدار با او رفیق شده بود. در مراسم تشییعش بلند میگفت «اگر این بچه به این درجه رسید، برا این بود که ذره المثقال حرام تو اعضا و جوارحش نداشت.» مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ میکرد تا در هیئت بخواند. یادم میآید یک سال در محرم و شب حضرت علیاصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف میکرد. در اتاقش را میبست و برای خودش میخواند یا به مسجد میرفت تا مکبر نماز جماعت باشد.
معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع آمد و گفت یکبار در همان دوران ابتدایی داشت قرآن را تلاوت میکرد. از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی شانههایش بگذارم، دیدم این بچه حیا میکند و عقبعقب میرود. از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. دربازیهایش چند بالش رویهم میگذاشت و برای خودش سنگر درست میکرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش میگرفت و تیراندازی میکرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. بااینکه رشته خوبی هم در دانشگاه قبول شد اما چون میخواست پاسدار شود نرفت. درنهایت دانشگاه امام حسین (ع) امتحان داد و قبول شد.
حسین دورههای تحصیلیاش را در غرب تهران و محدوده بلوار فردوس گذراند. در دوران دبیرستانش دو سال بهطور غیررسمی در حوزه آیتالله مجتهدی و پای درس خود ایشان تلمذ کرد. حسین ۱۳ سال در مسجد قمر بنیهاشم (ع) فعالیت کرد؛ و در سالهای اخیر در عرصه فرهنگی بسیار تلاش کرد. از سال ۹۱ تمرکز خود را بهصورت جدی برای راهاندازی و تحکیم هیئت نوجوانان منتظران المهدی قرارداد. در این زمینه بسیار با اخلاص و موفق فعالیت میکرد. در مداحی و ذکر امام حسین بسیار با دقت، با اخلاص و با علم رفتار میکرد و معتقد بودند به شأن دستگاه بههیچوجه نباید خدشهای وارد شود. تا چند ماه مبلغ قابلتوجهی از حقوق ماهیانه خود را خرج این هیئت میکرد. بهشدت مهربان و بامحبت بود. نسبت به امربهمعروف و نهی از منکر حساس بود. شیوهاش هم شیوهی محبت و رفاقت بود و از این طریق سبک اخلاق اسلامی و معارف اهلبیت را ترویج میداد.
فتنه ۸۸ و دیدن گریههای سید مظلوم امام خامنهای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابلدرمان نبود. وی پسازآن مسئول حلقه صالحین بسیج شد و به اذعان اهالی محله، تأثیر شگفتانگیزی روی جوانان داشت. از جذب جوانان منحرف تا جلوگیری از اقدام به خودکشی دوستان.
حسین یک عموی شهید دارد که همسرم همیشه از خاطراتش برای او میگفت. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برایش بود. این جمله حسین را تشویق میکرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند، از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد؛ مثلاً از بلند کردن بارهای سنگین خوشش میآمد. همه سعیاش را میکرد که بلندش کند. برای همین وقتی همسرم از خاطرات با سرداران جنگ و رفاقتش با برادر شهیدش میگفت باعلاقه گوش میداد. یکبار به پدرش گفت «بابا من سعی میکنم مثل عمو برائت رفیق خوبی باشم.» این اواخرازپدرش پرسید «بابا من مثل برادرت شدهام؟» گفت «حالا خیلی مانده.» اما توانسته بود.
حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد. درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد. همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم. خانواده ما همه مطلع هستند. ما میدانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقعها هوای رفتن داشت. میدانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هر بار میخواستیم توجیهش کنیم، میگفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟» حسین تک پسر ما بود.
تمام اراده ما این بود حسین در سلامت باشد. حتی میخواستیم گشتهای شبانه بسیج را نرود. اگر میتوانستیم برای حفاظتش از رفتوآمد در مدرسه و کوچه هم منع میکردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هر بار بهنوعی طفره میرفت. گاهی حسین از برخورد ما راضی نبود. ما خیلی دوستش داشتیم. حتی هر دفعه که وارد خانه میشد پدرش از جایش بلند میشد؛ اما او این کار را دوست نداشت و میخواست این وابستگی روحی را کم کند. ما همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم. یا چه چیزی نیاز دارد برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچوقت چیزی بروز نمیداد. دفعه آخر هم باکسی خداحافظی نکرد. چون یکی از اقوام حال روبهراهی نداشت و میگفت «اگر بفهمد، حالش بد میشود.» حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی در حال رفتن بود روی پاگرد ایستاد و برگشت سمت من گفت «مادر تو را به خدا گریه نکن!» دلشوره عجیبی داشتم. حس میکردم حسین خیلی نورانی شده است. حسین سه بار برای مأموریت به سوریه رفت. رفقای حسین میگویند او همیشه میگفت: «تا سه نشه بازی نشه.» برای همین بار سوم برای همه ما پر از اضطراب بود
یک روز قبل از اینکه برود سوریه رفت گمرک برای خودش کولهپشتی و لباس نظامی خرید. بهش گفتیم مگر آنجا به شما این چیزها را نمیدهند؟ گفت «آنجا میدهند ولی من که توانایی مالی دارم خودم میخرم وسایل آنجا را استفاده نکنم.» حدود ۲۰۰ هزار تومان از پولش هم دستکش خرید و همه را با خودش برد تا به رزمندهها بدهد.
هر وقت حسین به سوریه میرفت دست به دامن یک شهید میشدم بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاید. بار دوم متوسل به شهید آقا جواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاید و نذرم در هر بار ادا میکردم. بار آخر شهید سجاد زبرجدی را انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شلهزرد بپزم و به نیت ایشان پخشکنم. چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رؤیا به من گفت «نذرت قبولشده ادا کن.» نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجابالدعوهتر بود؛ و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود.
دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما سخت گذشت، نهتنها روزشماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیهها را هم میشمردیم تا برگردد. یک روز تماس گرفت و گفت «سهشنبهشب برمیگردد، بینهایت خوشحال شدیم.» از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبد گل بزرگ منتظر برگشت ایشان بودیم که تقریباً برای ساعت سه هواپیمایش روی زمین نشست. تمام مدت پشت شیشههای سالن پرواز قرآن میخوندیم و ذکر میگفتیم تا از روی پلهها دیدیمش. شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون آمد تا ما را با آن سبد گل بزرگ دید باغم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت «تورو خدا برید آنطرف و گل را مخفی کنید.» ماهم اطاعت کردیم و خودمان را از گیت دور کردیم وقتی آمد بیرون و از او علت را جویا شدیم باحال عجیبی گفت «تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه جاموند، میترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دستهگلها رو ببینه و آه بکشه.» تمام راه برگشت از فرودگاه را با چشم اشکبار طی کردیم تا رسیدیم به منزل. تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم. به خاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت بیخبر آمد.
همرزمش میگفت «دفعه دوم که رفته بود سوریه یک ترکش در دستش خورده بود. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الآن حسین با یک ماشین برمیگردد عقب که به دستش رسیدگی کند و خون ازش نرود. ولی دیدیم خیلی آرام و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد را در چهرهاش نشان بدهد رفت یکگوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر! میگفت نمیتوانم برم عقب کار روی زمینه. بعد هم خودش دستش را پانسمان کرد و بلند شد. چون فرمانده بود تمام تلاشش را میکرد که حتی یکذره هم احساس درد و ضعف در چهرهاش معلوم نباشد و روحیه بقیه تضعیف نشود.»
بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانالهای خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم حتی لحظهای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. بااینحال هر شب خواب تشییعجنازه عظیمی را میدیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هر شب تکرار میشد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بورس» معرفی کرد. او لباسهای حسین را برایم آورده بود. بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است. آنقدر استرس داشتم که شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش؛ اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای تلگرامی خواندم. در درگیری حماه، حسین که تنها دو روزبه تولدش مانده بود به آسمانها پر کشید و به آرزوی دیرینهاش رسید. سه تیر به چشم راست، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده و او را به شهادت رساند. به دلیل موقعیت بد حضور او در سنگلاخ، دندانها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر او چندساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمینمانده بود. هدیه خداوند در هشتم فروردینماه به خاک سپرده شد و در جوار دوستان شیر مردش در قطعه ۵۰ بهشتزهرای تهران آرام گرفت.