تولدت مبارک پاسدار زینبی
تولد مبارک پاسدار زینبی
۲۷\شهریور ماه
سالروز تولد شهید محمد مرادی
@jamondegan
تولد مبارک پاسدار زینبی
۲۷\شهریور ماه
سالروز تولد شهید محمد مرادی
@jamondegan
بسم رب الشهدا والصدیقین
رزمنده دلاور سپاه اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله (ص)
علیرضا جعفری از استان البرز به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست...
هنیألک الشهادة
پرواز پرستویی دیگر ...
مدافع حرم نادر کریمی به همرزمان شهیدش پیوست
بسم رب الشهدا و الصدیقین
رزمنده مدافع حرم سید محمد پاینده به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
رزمنده مدافع حرم محمد حیدر احمدی به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
شهادت تدمر
شادی روحش صلوات
@jamondegan
او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.»
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.
وحید نومی گلزار در پنجمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۱در شهر تبریز به دنیا آمد. و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش دارد. در آن روز که وحید متولد شد، کسی نمی دانست این فرشته ای است از یاران امام حسین (ع)، آمده تا درس عاشورا را برای مان تدریس کند , و بفهماند که " کل یوم عاشور " است. کسی نمی دانست کودکی که به دنیا آمده، قرار است به کاروان امام حسین (ع) بپیوندد. وحید در عربی به معنی تنها، یکتا، و جدا از دیگران، گویی سرنوشت اسمی را از اول برای وحید انتخاب کرده بود که از روز تولد او خاص ترین بنده خدا باشد، و چه سرنوشتی...
وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس می خواند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام می رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا می کند. وحید از آن بچه هایی بود که بیشتر از سنش می دانست و شناختش از دنیای اطراف بیشتر بود. رشد وحید در خانواده به گونه ای بوده که مطابق فرامین اسلامی بود. تقید به حلال و حرام در خانواده وحید یک اصل اساسی بود. و این عامل در عاقبت به خیری وحید نقش موثری داشته است. بعد از دریافت مدرک دیپلم راهی خدمت مقدس سربازی می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی برای ادامه تحصیل در رشته آی . تی که پیش نیاز آن زبان بود وارد دانشگاه مولتی مدیا (MMU) کشور مالزی می شود. حدود یک سال و نیم در کشور مالزی بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی به ایران بازمی گردد. در پالایشگاه بندر عباس کارمند رسمی شرکت پخش فراورده های نفتی، بازرس جایگاهای cngو کارت هوشمند سوخت شرکت نفت می شود. پدر و مادرش بارها وحید را در حال نماز و راز و نیاز باخدا می دیدند که بسیار شور و شوق داشته و با طرز عجیبی گریه می کند و با خدا حرف می زند. همیشه حرف هایش به خداشناسی و یا آیات قرآن ختم می شد.
وحید بیست و سوم دی ماه سال 88 در یک مراسم بسیار ساده و خصوصی با دختر عمهاش عقد می کند. در کل دوران نامزدی اش اصلاً همسرش را نمیبیند، وحید بندر عباس و همسرش تبریز، در طول این دوران فقط از طریق تلفن با همسرش در ارتباط بود. سه ماه بعد از عقد، مراسم عروسی نگرفتند، فقط یک شام دورهمی که کل فامیل بودند و بعد از آن برای شروع یک زندگی مشترک با همسرش به بندر عباس به خاطر مسایل کاری رفت. یک روز ناراحت از سر کار به خانه می آید و مستقیم می رود در آشپزخانه و وسایل را جدا می کند، نصف وسایل را برمی دارد. همسرش می گوید : « وحید این وسایل را چه کار میخواهی بکنی؟ » می گوید: «دوستم تازه ازدواج کرده در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل آنهایی که ازنظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم. (در بندر عباس به دختر جهیزیه نمی دهند، همه وسایل را از اول باید یا عروس و داماد باید خودشان بخرند و یا از کهنه ها و قدیمی های دوست و آشنا استفاده کنند.) دو سه روز بعد پدر زن و مادر زن وحید از تبریز به بندر عباس می روند. زودپز نداشتند تا برایشان غذا درست کنند، مادر خانمش با تعجب می گوید: «جهیزیه ات که زودپز بود آن را بیاور تا غذا درست کنیم.»
همسر وحید می گوید: «وحید نصف وسایل را جمع کرد و به دوستش که تازه ازدواج کرده داد.» در آن مدتی که در بندر عباس بودند این کار وحید سه مرتبه تکرار می شود.حتی موتورش را به یکی از دوستانش می بخشد تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترکشان نابود نشود. حاصل زندگی مشترک وحید آرتین کوچولو است. آرتین یک اسم ترکی به معنای پاک و مقدس و روزی آور است. وحید به خاطر معنای آرتین ان را برای پسرش انتخاب کرد. ارتین اصل زندگی اش بود. همیشه آرتین پسرش را آرتین خدا صدا میزد و حتی در وصیت نامه اش هم آرتین خدا نوشت و اعتقاد داشت پشت و پناه و پدر واقعی ارتین خداوند است. همیشه به شوخی می گفت من ماندنی نیستم، من شهید خواهم شد، قیافه ام شبیه شهداست. و آن قدر این حرف را تکرار کرده بود که حتی همسرش هم به شوخی و خنده با او همکلام می شد و می گفت: «وحید قرار است شهید شود.» تمامی کارهایش را به یک اندازه وارد می شد، و بقیه را می سپرد به خدا. اعتقادش این بود که همه کارها دست خداست و به این مسئله باور و ایمان قلبی داشت. گذشت زیادی داشت. وقتی با او برخورد نامناسبی انجام می شد، می گفت: «عیبی ندارد، فکر می کند من نفهمیدم، اما بگذارید دلش خنک شود!»
وحید یک محقق بود. برای تمام صحبت هایش از قرآن دلیل و شاهد می آورد و همه این مباحث را بدون اینکه کلاس رسمی یا دورهای شرکت کرده باشد، صرفاً با مطالعات خود مطرح می کرد و به بحث می پرداخت. مسائل عقیدتی را بدون مطالعه قبول نمی کرد! همیشه در حال تحقیق بود و هر حرفی ، بخصوص مطالب عقیدتی را ، قبول نمی کرد مگر اینکه در مورد آن پژوهش کند و به حقیقت ماجرا پی ببرد. وحید بسیار صادق و ساده بود. با آن سادگی دلش بود که می توانست با خدا ارتباطی عمیق برقرار کند. وحید اخلاق خوب و چهره ی همیشه خندانش داشت. دست و دلباز و اهل کمک به مردم بود. همیشه با حق بود، ولی هیچ وقت به کسی بی احترامی نمی کرد حتی اگر حقش ضایع می شد. احترام به بزرگتر را واجب می دانست.
با شروع جنگ و نابسامانی ها در منطقه و توهین و اهانت گروه های تروریستی، تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه ، وحید برای دفاع از حرم تصمیم به رفتن می گیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را می زند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت می کنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمد درآمد خوبی داشت ، و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد. وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...رامی بیند، می گوید : « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.»
هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش می شودکه بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمی تواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که می شناخته می رود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید می شود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق می رود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره می تواند در یکی از جیش های عراق پذیرش میشود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود. صبح خیلی زود بیدار می شود، همه کارهایش را انجام می دهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار ارتین را به آرایشگاه می برد. و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام همسرش می گوید : « خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید می گوید : « انشالله این دفعه که از مشهد برگشتم بدون وقفه به مشهد می رویم.» با همسرش به محل اعزام می رسند، المیرا همسرش تا ته خیابان نگاهش می کند، وقتی می خواهد سوار ماشین شود آرتین بلند داد می زند بابایی وحیدم و وحید از دور با او خداحافظی می کند. المیرا دوست نداشت آن لحظات تمام شود. دوست نداشت به خانه برود. اصلا دوست داشت زمین و زمان را نگه می داشت و در آن لحظات فقط به وحید نگاه می کرد. آخرین تماس با همسرش درست نیم ساعت قبل از شهادتش بوده، احوالپرسی می کند و به المیرا می گوید: «مراقب خودت و آرتین باش و مرا حلال کنید.» چون صدا قطع و وصل می شده المیرا نتوانست درست با او صحبت کند و حتی فکرش را هم نمی کرد که شاید نیم ساعت دیگر، نتواند برای همیشه وحیدش را ببیند.
وحید مدتی در عراق بود از دنیا و متعلقاتش چشم می پوشد. حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهرش قرار می دهد و از او می خواهد در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد، وحید راهی ایران می شود، ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی قرار می دهند، وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح می دهد و از مرز، باز هم راهی منطقه برای مبارزه با تکفیری ها می شود. در مدت کمی هم که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود. در آنجا هم نمیتوانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که منتظر می شدند که داعش حمله کند سپس آنها دفاع نمایند که وحید همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. تا این که فرماندهشان به او گفته بود: «اگر بیست مرد جنگی مثل شما داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم.» بسیار اتفاق می افتد بسته های امدادی آمریکایی ها که برای داعش از بالگرد هایشان می انداختند به دست نیروهای جبهه مقاومت می رسید، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه کاربرد ابزارها را برایشان ترجمه کند.
بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دوره های عالی نظامی را گذرانده اند از وحید درس می گرفتند. می دانست که چطور از یک سلاح می شود بهره بهتر برد. چگونه می شود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمی شناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.» وحید تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشته. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعشی ها خودشان را به وحید میرسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند.
بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند، چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانه ای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود، وحید با شهادت خود اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد.
اگر چه بى کَس و تنها اگر چه غم زده ایم
.همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم
.تو گرم آمدنى، بى خبر که ما بى تو
.قرار جمعه ى این هفته را بهم زده ایم
.میان سیرت و صورت چقدر فاصله است
.فریب ما نخور آقا، انار سم زده ایم
.برای دین خدا نیست، درد ما نان است
.اگر به سینه و سر زیر این علم زده ایم
.گناه ماست که این راه بر شما بسته ست
.چه غربتى است براى شما رقم زده ایم
.چو شمر و حرمله با هر گناه کردنمان
.چه زخم ها به دل اهل این حرم زده ایم
.خدا کند که شبیه نصوح توبه کنیم
.اگر خلاف شما حرف یا قلم زده ایم
@mostafa_sadrzadeh
محسن همون روز اول که اومد شهادت تو چهرش معلوم بود.
ماباچهارنفر از رفقا نشسته بودیم که محسن اومد.همه چهارنفرمون بالاتفاق گفتیم که داداش نور بالا میزنی واسه ماهم دعا کن.خندید ورفت...
تا اینکه به واسطه کارمون چادرهامون کنار هم بود وکم کم شدیم داداش همدیگه...
احوالاتش رو نگاه میکردم میدیدم این خیلی فرق میکنه باخیلیا..
قشنگ خریدنش بخاطر این بود که هیچ روزی رو ما یادمون نمیاد که آقا محسن زیارت عاشورا ونماز شب ترک بشه...
بخاطر همین عشق بازیاش با خدا خریدنش...
ویژه خریدنش چون ویژه کار میکرد..
نیروهاش که از بچه های فاطمیون بودن قبل از شهادتش میگفتن که آقا جابر(اسم مستعار محسن توجبهه بود)خیلی با معرفته.خیلی کار درسته.خیلی مرده....
محسن روز حادثه مردونه وایستاد واز دشمن نترسید وقتی ازش میپرسیدم هدفت از جمله رو اتیکیت لباست(جون خادم المهدی)چیه؟میگفت خیلی دوست دارم سرم تو بغل امام زمان باشه موقع مرگم....
خوش به حالت محسن
محسن بخاطر این اسیر شد که تویه خرابه ای که داخل خاکریز بود موضع گرفته بود.وهیچ کدوم مون ندیدیمش.وقتی اون حرامزاده ها خاکریز رو دور زدن محسن نزدیکترین نفر به اونا بود که وقتی فهمیده بودن ایرانیه یه تیر زدن به سینش تا مجروح بشه وبعداسیرش کردن...
ولی محسن با اون آرامشش کاری کرد کارستان
همرزم شهید محسن حججی
@mostafa_sadrzadeh
شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سیدابراهیم) به روایت شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
همیشه یکى از چیزهایى که خاطرات سید را برایم یادآورى مى کند، صداى اذان است.
هر جا که بودیم، توى جاده یا مقر یا هر جاى دیگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد کنار و مى گفت "حیفه نماز اول وقت مون از دست بره."
بعد هم چفیه اش را پهن مى کرد و مى ایستاد به نماز.
برگرفته از کتاب:
"قرار بى قرار"؛ شهید مصطفى صدرزاده
انتشارات روایت فتح
@labbaykeyazeinab
یادت هست؟!
من بیاد دارم
آن قدو بالآی رعنا را
تو یادت نیست؟!
من یادم هست عرش حیدرى را
یادت نمی آید؟!
من یادم هست ارزوهای زهرایی را
حال بازگشت
اری پیکری که إربا اربایی است مانند علی اکبر حسین ع
مردی که غیرتیست مانند حیدر کرار
و پیکری که مانند مادر سادات مخفی بود
سلام محمدم
سلام عزیز دلم
سلام برادرم
یادت هست مرا؟!
کاش بیادت باشم
که یادم کنی
اینکه نامت میبرم فقط ، رسم یادت نیست
که منشت را اگر بیاد داشتم یادم بودی
حال منم با تنس خسته و ضعیف و تویی یا چند استخوان ولی قوی
حال منم دستم بر تنم ولی کوتاه و تویی با پیکری بی دست و جدا زتن ولی کار گشا
رحمی کن بر من ازرده حال و جامانده
حال که باز وداعی ست
حال که بعد از ماهها دیداری میسر گشته
شاید بهانه ای ست تا بیاد اورم تو را
تا بیادم بیاوری
محمدم
به صاحب نامت دلتنگت بوده ام
و حال با بازگشتت دلتنگ تر میشوم
دریاب حال یارانت و رفیقانت
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیل الزینب سلام الله علیها
شهید محمد اسدی
غلامعباس
شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد علی قلی زاده :
حاج آقا مسئول نمایندگی ولی فقیه در ناحیه بود.
قسمت نمایندگی 4 اتاق داشت و به خاطر کمبود تجهیزات به این رده 3 عددکولر به مرور زمان تحویل دادند. ایشون توی همه اتاقها بجز اتاق خودشون کولر نصب کردند و می گفتند: اول، نیروهای زیر دستم و بعد خودم.
خیلی به ایشون می گفتند که شما مسئولید و مهمون و مراجعه کننده زیاد براتون میاد و زشته که کولر نداشته باشید
ولی ایشون می گفت: اولویت با نیروهام است.
خاطرم هست که توی ماه رمضان پارسال که هوا به شدت گرم بود، اوقات رو با یک پنکه دستی می گذراند.
@Agamahmoodreza
شیعه یعنی وقتی برادر مومنت دچار مشکلی می شود مشکل خودت را فراموش کنی
و دغدغه ات مشکل گشایی ازبرادرت شود
امروزمثل رفیق معنویت آقامحمد مشکل گشای نیازمندان باش
شهید محمد خانی
@molazemanharam69
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی «حجتالاسلام محمدامین کریمان»:
مادر شهید: به او گفتم شهید شو، اما اسیر نشو من اسارتت را نمیخواهم/ به شوخی به او می گفتیم یک آدم درسخوان استخوانی در جبهه زیر دست و پا میماند غافل از اینکه او چریک بود و ما نمیدانستیم
عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش میدادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرامآرام گریه میکند. گریهای که معلوم است از روی بغض و نمیتواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه میکنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهلساله میشود آنوقت هنوز ما حزباللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیشپاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا اینقدر کار دارد نباید جورِ کمکاری ما را بکشد.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی : به خیرگذشت... نزدیک بود بمیرد. تو، چه میکنی، این میانه خون برادرم...؟! برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدارمیکند... شهید دستت را میگیرد... شهید بلندت میکند... شهید، "شهیدت" میکند... فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمیکند... شهید ، شهیدت میکند؛باور نمیکنی...؟ بیدار که بشوی ، جاده خاکی انحرافی رفته را برمیگردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است ...! یادت باشد: «شهید، شهیدت میکند»، مادر شهید محمدامین کریمان امروز گذری کوتاه از زندگی فرزند شهیدش برای مخاطبان محترم رجانیوز داشته است.
مادر شهید: محمدامین سال 1373 در روستای حاجیکلا بهنمیر بابلسر به دنیا آمد. یک برادر و دو خواهر دارد؛ و محمدامین فرزند سوم خانواده است. هنوز پیشدبستانی نرفته بود که درزمینه مداحی و حفظ قرآن فعالیت میکرد. بعدازاینکه به مدرسه رفت برایش معلم قرآن گرفتیم و روانخوانی را تمام و حفظ قرآن را شروع کرد. از دوم ابتدایی به اعتکاف میرفت و در سوم ابتدایی موفق به حفظ سه جزء قرآن کریم و تجوید آن شد. از زمان کودکی علاقه خاصی به عبادت و راز و نیاز باخدا داشت، هر وقت پدرش میخواست به مسجد بروم میگفت: بابا من هم میخواهم بیایم و همواره با پدرش بود. همیشه در حال خواندن نماز و قرآن بود و در نماز جمعه نیز شرکت میکرد و مکبر نماز جمعه بود. وقتیکه محمدامین به سوم راهنمایی رفت یکبار نزدم آمد و گفت: مامان میخواهم در حوزه ثبتنام کنم. گفتم: من راضی نیستم دوست دارم تو درس بخوانی و بعد از دیپلم وارد حوزه شوی؛ اما محمدامین همچنان اصرار میکرد. وقتی دیدم دست از اصرار خود نمیکشد. گفتم: تنها در صورتی به تو اجازه میدهم که در حوزه قم پذیرفته شوی، او نیز با معدل بسیار بالا در قم پذیرفته شد و وارد حوزه قم شد. پسر دوستداشتنی بود، هر جا میرفت همه عاشقش میشدند، بهگونهای بود که تمام گروهها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سختگیری نمیکرد.
همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد میکرد، او که مبلغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سختگیری نمیکرد و بهگونهای با دیگران سخن میگفت که آنها احساس نکنند او دارد چیزی را به آنها تحمیل میکند و همین راه موفقیتش بود، محمدامین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را بامطالعه زندگینامه شهدا میگذراند. محمدم از کودکی بچهای آرام بود. میتوانم بگویم بچه خاصی بود. هفتهای یکبار در منزلمان زیارت عاشورا میخواندیم و در این مراسم حضور فعالی داشت. اخلاقش خیلی خوب بود، بچه زرنگ و باهوشی بود و به ما خیلی احترام میگذاشت. هیچگاه جلوتر از من و پدرش حرکت نمیکرد. هر وقت مرا میدید دستم را میبوسید. در کارهای خانه کمکم میکرد. نمازش را اول وقت میخواند. دائمالوضو بود. کتاب مربوط به شهدا را زیاد میخواند. با بچهها مثل بچهها رفتار میکرد. به نظر من کسی بهراحتی شهید نمیشود. امین هم پر زد و رفت و من مطمئن هستم جایگاه او بهتر از اینجاست. پسرم بسیار ولایی بود.
پسرم از کودکی فردی مخلص، باایمان و مطیع امر ولیفقیه بود و هر چه حضرت آقا میفرمودند بادل و جان اطاعت میکرد، محمدامین دانشجوی ترم 6 فلسفه و مسلط به دو زبان انگلیسی و عربی بود و به مدت دو سال نیز در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود و اخیراً که حضرت آقا دریکی از سخنرانیهای خود فرمودند جای افرادی مثل شهید آوینی در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند، محمدامین تصمیم گرفت دوره ارشد خود را در رشته فیلمسازی ادامه دهد و حتی برای این کار یک دوربین فیلمبرداری سفارش داد که چند روز بعد از شهادتش به دست ما رسید.
عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش میدادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرامآرام گریه میکند. گریهای که معلوم است از روی بغض و نمیتواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه میکنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهلساله میشود آنوقت هنوز ما حزباللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیشپاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا اینقدر کار دارد نباید جورِ کمکاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد ما قدرش را نمیدانیم. یکجملهای هم داشت همیشه میگفت: آخه الآن حضرت آقا باید بنشیند در خانهاش با خیالِ راحت چایی بخورند. تبیین شبههها وظیفه ماست. چقدر ما کمکاریم.
محمدامین 22 سال بیشتر سن نداشت، اما پایه 10 درس حوزوی و سطح 3 و ترم 6 رشته فلسفه بود. به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت. برخی فکر میکنند کسانی که برای دفاع از حرم شهید میشوند برای پول است اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هیچ نیاز مالی نداشت حتی زمانی که به سوریه اعزام میشد هزینه بلیت هواپیما را پدرش میداد. محمدامین از یک دانشگاه در آلمان بورسیه شده بود، اما همه را رها کرد و برای جهاد به سوریه رفت.
محمدامین پسر فهمیدهای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه میگفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیتنامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه میکردم ته دلم میلرزید، چون احساس میکردم او دیر یا زود شهید میشود. محمدامین شهادت را درک کرده بود. میگفت شهید شدن به همین راحتی نیست. اول باید آدم در دلش شهید شود بعد به مقامی برسد که خدا او را بهعنوان شهید قبول کند.
ممکن است مردم فکر کنند این بچه درسخوان بیستودوساله نحیفِ استخوانی سوریه چهکار میتوانست بکند؟ ما هم به او انتقاد میکردیم، میگفتیم: میروی آنجا و مزاحمشان هستی. البته شوخی میکردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمیماند. میگفت: حالا یک کارهایی میکنم. کارِ تبلیغی میکنم. غافل از اینکه آقا کلی دورهی نظامی دیده بود و چریک محسوب میشد، اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار میآید تا دوره دیدن. همانطوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.
محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار میدانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد. این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که میخواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین درخطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمیکنند، مامان! عمه سادات درخطر است، چگونه از رفتن من ممانعت میکنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرفها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند.میگفت مامان 30 سال پیش سفره شهادت پهنشده بود الآن این سفره دوباره پهنشده و ما باید از آن استفاده کنیم. قبل از حضور در سوریه هم برای تبلیغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت، وجودش در این مسیر مثمر ثمر بود. محمدامین غیر از فعالیتهای فرهنگی، ازنظر رزمی هم آموزشدیده بود. خیلی حرف است که جوانی همهچیزش را بدهد و بهجایی برود که احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دین را درک کردند و فهمیدند جهاد مرز نمیشناسد. شهدا دنبال پول و مادیات نبودند. پسرم در رفاه بود اما لباس ساده میپوشید به او اعتراض میکردم چرا این کار را میکنی میگفت: بچههایی هستند که تمکن مالی ندارند. من خودم آنچه از دستم برمیآمد برای تربیت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنیا و آخرت شد.
محمدامین با گفتن این حرفها مرا قانع کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه میگذشت 27 خرداد سال 95 که عموی فرزندم بهاتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت 10:30 دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمدامین خبری داری؟
من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت میکردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید. داشتم به سخنانم ادامه میدادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمدامینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه میگوید: بله محمدامین شهید شد. وقتی این خبر را شنیدم نمیتوانستم گریه کنم، نمیدانستم چگونه جای خالی محمدامین را پرکنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوستداشتنی بود، نمیتوانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس میکرد: مامان! دعا کن من شهید شوم. از اینکه میدیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد.
محمدامین زمینی نبود. به ظواهر دنیا توجه نداشت هیچوقت به این فکر نمیکرد آیندهاش چه میشود حتی راجع به شغلش حرف نمیزد فکر و ذکرش امام حسین و شهدا بود وقتی شهید شد همه منتظر شهادتش بودیم. همرزمش از مشهد آمد خانهمان گفت: ما 48 ساعت با محمدامین بودیم انگار 48 سال با او آشنا بودیم. میگفت: یکساعتی که بعد از ناهار خوابیدیم محمدامین بیدار شد و خیلی خوشحال بود. پسرم به همرزمانش گفته بود «الآن خواب دیدم امشب عملیاتی در پیش است و فرمانده و من شهید میشویم جنازهمان را نمیآورند.» بعد غسل شهادت میگیرد و آماده شهادت میشود. بعد از شروع عملیات سربازان سوری در جناحین آنها بودند. از شدت آتش دشمن زمینگیر میشوند و فرماندهشان مجروح میشود، اما محمدامین برمیخیزد و رجزخوانی میکند و میگوید «مگر ما شیعه علی بن ابیطالب نیستیم. شیعه علی ترسو نیست به پا خیزید و بروید. من هستم.» بعد به سمت دشمن تیراندازی میکند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلکه جان سالم به درمیبرند. منتها خود محمدامین کنار فرماندهاش که به شهادت رسیده بود میماند و دو تیر یکی بهزانو و دیگری به پشتش میخورد. همرزمانش میگفتند اول فکر کردیم که تیر به کتفش خورده و میتواند بیاید. بنابراین برخی از رزمندگان در کانال منتظر پسرم میمانند؛ اما ساعت از 9 شب گذشت جبهه النصره عکس شهید محمدامین را در شبکه اورینت میگذارد و همه متوجه میشوند که خواب او با شهادتش تعبیر شده است.
دوری از حرام و رزق حلال در تربیت بچه اثرگذار است. شهادت یک فوز الهی است که نصیب هر کس نمیشود. پسرم در راه دین خیلی تلاش کرد. شوق شهادت داشت. وجودش مملو بود از عشق به خدا. هیچ جا محمدامین را دور از شهدا نمیدیدی. این مزد خودش بود. محمدامین در خانوادهای بزرگ شد که احساس کمبود نکرد. از بچگی حرکتش به سمت امام حسین بود. سه سال پشت سر هم اربعین پیاده کربلا رفت. همه برنامه سالانهاش حول محور کربلا بود. برای تبلیغ که میرفت به روحانیون مبلغی میدادند میگفت: اگر هزینه سفر کربلا را بدهید بس است. رقم ناچیزی میگرفت. از مسیر گناه و شرکآلود فاصله داشت. نور هدایتگری از بدو تولدش با او بود. همیشه به سمت رستگاری و سعادت قدم میگذاشت. در دوران تحصیل و حوزه نور الهی همراهش بود و با همان نور عروج کرد.
خدا را شکر میکنم بچهام در راه دین به شهادت رسید. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مایه افتخار ماست. حضرت آقا فرمود شهدای مدافع حرم امامزادگانی هستند که باید آنها را زیارت کرد. همه شهدا پاک بودند. تک بودند. محمدامین در وصیتنامهاش نوشت اگر تکهتکه شوم باز در راه ولایت شهید میشوم. آخرین عکسی که از او گرفتم گفت: مامان خوشتیپتر از این پسر دیدی؟ گفتم: امین بگذار ازت عکس بگیرم. وقتی میرفت گفتم: امین خیلی خوشگل شدی نکند شهید شوی؟ گفتم: امین شهید شو اما اسیر نشو من اسارتت را نمیخواهم. گفت: مامان شیعیان امام علی اسیر نمیشوند.
همسر شهید محسن حججی
شب رفتن خودم برایش اتیکت "جؤن خادم المهدی" رابه لباس شخصیش زدم.
با لباس بیت المال نرفت تا یک نفر دیگر بتواند از لباس استفاده کند.
@haram69
همه ساکت شدند.ناگهان صدای مادری از میان جمع بلند شد: شما را چه میشود؟حسین پسر دختر رسول الله سرش برای دین محمد بریده شد. پسر ما نیز سرش برای این دین بریده شده است.ما از مکتب عاشورا این را آموختهایم.
سرویس جهان مشرق - خبر بازگشت محمد عبد العباس (ابو هادی) بعد از اسارت 14 ماهه در شهر پیچید. همه زنان مشغول کار شدند. برخی از آنها به دنبال پخت غذا بودند و برخی دیگر اوضاع خانه را سر و سامان میدادند. روزها به کندی میگذشت، اما چیزی که طعم تلخ و طولانی انتظار را شیرین می کرد، دیداری بود که قرار بود به زودی انجام شود.
در روز 2 فوریه سال 2012 و همزمان با تولد پیامبر اکرم اسلام قرار بود ابو هادی به خانه بازگردد، اما او به خانه بازنگشت. او به همراه دو تن دیگر از همرزمانش به دست گروههای تروریستی تکفیری ربوده شده بودند. پدر طاقت نشستن روی صندلی را نداشت. گاه به پنجره نزدیک می شد و گاه به بالکن خانه می آمد و مردم را می دید که در برابر خانه جمع شدهاند. او می خواست اگر خودرویی از دور می آید، آن را ببیند و خبر رسیدن ابو هادی را بدهد.
3 فرزند ابو هادی با شنیدن صدای خودرو با خوشحالی به بیرون دویدند، قرار بود بعد از انتظار طولانی، پدر آنها بازگردد. آنها روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشته بودند. ابو هادی و دوستانش برای کمیتههای مردمی که از سرزمین و آبروی مردم در مرزهای سوریه دفاع میکردند ، سلاح میبردند. اما در جریان عملیات ربوده شده و سرنوشت آنها نامشخص بود. شماره تلفنی که اخباری از آن ها را ارائه می داد، سعی می کرد تا برای بازگرداندن آنها معامله کند. مذاکرات آغاز شد. ولی در هر تماس موضوع تازهای درخواست میشد و خانواده آن را می پذیرفت. مهم این بود که ابو هادی سالم به خانه بازگردد. در نهایت بعد از یک سال و دو ماه، زمان بازگشت ابو هادی فرا رسیده بود.
با نزدیک شدن خودرو ، کودکان عبدالهادی فریاد "بابا آمد " سر دادند، زنان نیز با سینی هایی از دسته های گل و شاخه های برنج از خانه به بیرون دویدند. مردم به سمت خودرو دویدند. خودرو آرام حرکت میکرد و یک مرد در آن بود، اما این مرد ابو هادی نبود. خودرو ایستاد و مرد پیاده شد. اندوه چشمانش نشان از خبری داشت که جرأت گفتنش را نداشت. پدر ابو هادی نزدیک شد و پرسید: ابو هادی کجاست؟
راننده به صورت فرزندان ابوهادی نگاه کرد که لبخند آنها خشک شده بود و به زنانی نگاه کرد که سینی های برنج در دست داشتند. مرد گفت: هنگامی که ابو هادی و دو رفیقش ربوده شدند، دو همراه وی فورا شهید شدند، اما تماس ها برای بازگرداندن آن ها باج خواهی بود که تکفیری ها دنبال می کردند. یکی از مردان حرف مرد را قطع کرد و پرسید: ابو هادی کجاست. مرد پاسخ داد: "ألا لعنة الله علی الکافرین"
مرد دیگری پرسید: پیکر او کجاست؟ آیا هنوز در دست تکفیریها است؟ ما با تمامی مطالبات آنها موافقت کردیم.
راننده به آرامی حرکت کرد و صندوقی را از خودرو پیاده کرد و گفت: یکی از عناصر آنها به ما خبر داد که آنها در اسارت، زنده زنده او را تکه تکه کرده اند و بر خلاف ادعای آنها در تماس با شما، او در آن زمان زنده نبوده است.
همه ساکت شدند. اما ناگهان صدای مادری از میان جمع بلند شد: شما را چه میشود؟ حسین پسر دختر رسول الله سرش برای دین محمد بریده شد. پسر ما نیز سرش برای این دین بریده شده است. ما از مکتب عاشورا این را آموخته ایم.
شهید محمد عبدالعباس در تاریخ 16 ژانویه 1978 متولد شد. او سه فرزند دارد. او در تاریخ 10 فوریه 2012 ربوده شد و در آوریل 2013 هنگامی که پیکر تکه تکه او از دست دشمنان تکفیری آزاد شد، شهادت او تایید شد.
دست نوشته شهید محسن حججی در دوران سربازی برای یکی از دوستان هم خدمتی اش
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
امروز نہ فقط تــــولد تـو ،
بلڪہ سرآغاز زندگے تمام
آنانیست ڪہ بار دیـگر با تــو متولد شدند...
پس تـــولدمان مبارڪ
سیدجان تولدت مبارک
@mostafa_sadrzadeh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
"بسیج را عشق است! " ...
بعد از خدمت، در سال ٧٧ دوباره فعالیتم در بسیج شروع شد. آموزش نظامى و کارهاى عملیاتى را خیلى دوست داشتم، اما تا آن موقع فرصتش پیش نیامده بود که به صورت جدّى به آن بپردازم؛ چون من یکسره درس مى خواندم. در مغازه هم خیلى درگیر کار بودم و به آن صورت فرصت نداشتم براى مربیگرى بسیج پیگیرى کنم.
مربیگرى سلاح، تاکتیک و تخصص هاى نظامى را در بسیج آموزش مى دادند. آن موقع باید یک ماه دوره مى رفتیم تا در بسیج از ما به عنوان مربى استفاده کنند. من نمى توانستم به مدت طولانى و مثلاً یک ماه مغازه را رها کنم و به دوره آموزشى بروم، ولى از طرفى خیلى به آموزش علاقه داشتم؛ براى همین به صورت تجربى خیلى از آموزش ها را یاد مى گرفتم.
در گشت ها هم مهارت کسب مى کردم و همین مهارت ها باعث شد در سال ٨٤ مرا به عنوان مسئول آموزش یکى از حوزه هاى مشهد معرفى کنند. من اولین مسئول آموزش حوزه بودم که خودش مربى نبود و کارت مربیگرى نداشت، ولى به خاطر مهارتم به من این مسئولیت را واگذار کردند.
ادامه دارد ...
صفحه ١٠
✍️ برگرفته از کتاب:"ابوعلى کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى
به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى