مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۹۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطره خواهر شهید صابری از او

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ


یه شب ماه گرفته بود.یه ماه گرفتگی کامل.آخرای شب بود.بامهدی رو بالکن نشسته بودیم و مراحل کسوف رو تماشا میکردیم و من یادداشت هم میکردم.به مهدی گفتم خوب دقت کن.قشنگ ک نگاه کنی میتونی حالت کروی ماه رو احساس کنی.خصوصا الان که ماه گرفته س.با دقت نگاه کرد و گفت ایول آبجی.خیلی چیز قشنگی نشونم دادی.دستت درست.

زمانی ک مهدی سوریه بود یه فیلمی رو میذاشت که پژمان بازغی بازیگرش بود و توجنگ اسیر شده بود.موسیقی تیتراژش یه همچین چیزی داشت.هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم و واقعا بابازیگر فیلم همزادپنداری میکردیم... .اونو ک میشنیدم یاد ماه اونشب میفتم.و الان هم...


شهید جاج سعید سیاح طاهری

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۴۲ ب.ظ



 در سال 1336 در شهرستان آبادان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او مصادف با اوج‌گیری مبارزات حق‌طلبانه مردم ایران بر علیه حکومت خودکامه پهلوی بود. روح بزرگ شهید سیاح طاهری، او را به‌سمت مبارزه بر علیه سلطه استعمار و استبداد در کشورمان سوق داده و مجاهدت در راه ریشه‌کن کردن نظام طاغوتی و برپایی حکومت اسلامی به‌ رهبری حضرت امام خمینی(ره) را بر اخذ بورسیه و تحصیل در آمریکا ترجیح داد.

پس از انقلاب درعرصه‌های مختلف دفاع از کشور، از جمله غائله ضدانقلاب در کردستان، خط التقاط و فتنه منافقین و بنی‌صدر مشارکتی فعال دانست، با شروع تجاوز دشمن بعثی به میهن عزیزمان به‌همراه پدر و 2 برادرش داوطلبانه به دفاع از نظام  مقدس  جمهوری اسلامی و میهن عزیزمان در مسئولیت فرماندهی رده‌های مختلف رزمی پرداخت، در طول 8 سال دفاع مقدس مردم عزیزمان، همواره درجبهه‌های مختلف حضور داشت، بارها در عملیات‌های مختلف مجروح گردید و با از دست دادن قسمت زیادی ازسلامتی و اهدای یک چشم خود به افتخار جانبازی 70% نائل آمد.

شهید سیاح  طاهری پس از دوران دفاع مقدس در عرصه‌های مختلف فرهنگی در ترویج فرهنگ غنی دفاع مقدس کوشید و اقدامات مؤثری را در اعمال_ماست. این راه، از جمله ایجاد موزه دفاع مقدس آبادان و برگزاری یادواره‌های شهدا و عملیات‌های جنگ تحمیلی به انجام رسانید. آن شهید والامقام دارای روحیه بسیار پرتلاش و خستگی ناپذیر همراه با تواضع واخلاص در عمل بود و اشتیاق شدید ایشان به خدمت و شهادت در راه خدا سبب گردید، با  مورد تهدید قرارگرفتن حرم اهل‌بیت در سوریه، به صف جهاد برعلیه گروههای تکفیری و ضداسلام در مسئولیت مستشاری بپیوندد. او 4 بار در این جبهه حضور یافت تا اینکه سرانجام در روز چهارشنبه 1394.10.23 در سوریه شربت گوارای شهادت را نوشید و روح بلندش پس از سالها صبر و بی‌تابی در پیوستن به همرزمان  شهیدش، به ملکوت اعلی پر کشید.

       @kamali_modvari

                

گفتگو با همسر شهید اسکندری

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ


  نحوه اعزام به سوریه

کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفتند که احتمالاً سفری به لبنان داشته باشند.  کمی بعد یعنی نزدیک مراسم اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی شوند. هنوز دستور اعزام ایشان صادر نشده بود که شهید به مراسم اعتکاف رفتند. خیلی خوشحال بود که می‌تواند در اعتکاف شرکت کند. 

بعد از بازگشت به من گفتند که سفر ایشان به لبنان نیست. بلکه ایشان باید راهی سوریه شوند. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر می‌گردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. 

می‌دانستم این رفتن با همه رفتن‌های این چند ساله تفاوت دارد. دل من هم با او رفت. 

طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زدند. درست شب قبل شهادت زنگ زدند و با تک تک بچه‌ها صحبت کردند.

 آخرین جمله شهید اسکندری

آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت می‌خندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»




حالم گرفته بود،آخه اون سال اولین سالی بود که من کارت شناسایی مجموعه رو نداشتم،نه اینکه خود کارت واسم مهم بود،نه مساله چیز دیگه ای بود.

نصب کارت خادمی روی سینه یه جورایی مثه نصب مدال،افتخار بوده برام،مدالی که واسه خدمتگذاری تو مجموعه منتسب به بی بی به آدم میدن بگذریم.

اون سال من کمی دیر رسیدم و تو موعد مقرر عکس پرسنلی رو واسه صدور کارت نرسونده بودم.

وقتی می دیدم همه کارتاشون رو به سینه زدن یه جوری میشدم،یه چیزی شبیه حسودی

روز دوم برگزاری سوگواره بود،آروم و بی هدف داشتم تو راهرو پشت فضای اصلی قدم میزدم که یهو یکی صدام زد

برگشتم دیدم آقا مهدی هستش،سلام و علیک بی حالی کردم و خواستم ازش جدا بشم که دستشو آروم زد رو شونم

"آقا مگه امانتیت رو نمیخوای"

با تعجب پرسیدم: امانتی؟خیره،چی هست؟خندید و گفت:داشتم کارت رفقا رو طراحی میکردم،دیدم عکس شما نیست

رفتم سراغ آرشیو پارسال اونجا بود،کارت شما رو هم زدم،اینم کارتتون

مجددا باهاش دست دادم،اما این بار محکم تر و پر حرارت تر از قبل،نمیدونم چقدر،اما خیلی خوشحال بودم،مهدی عزیز حواسش به همه جا بود،به همه جا.

بعد از گذشت 5 سال اون کارت رو هنوز لای کارتام دارم،اما چیزی که،اون رو از بقیه محبوب تر و موندنی تر کرده ،داستانی بود که گفتم،داستان محبت و صفای عزیزی که هوای همه رو داشت.

روحش شاد.

کانال رسمی شهید مهدی صابری

@Shahid_Saberi

از همسر غلامعلی می پرسم از شرایط سوریه خبر داشتید؟ که پاسخ می دهد: "همه ما می دانیم شرایط جنگ به چه صورت است. خانواده ها می دانند شهادت و اسارت و مجروحیت هست اما با وجود همه اینها این رزمنده ها هستند که باید شرایط را بپذیرند و از روی علاقه است که می خواهند به جنگ بروند ما به شهدایمان افتخار می کنیم اینها مایه ی عزت ما هستند. به قول خود آقای جعفری آنجا شرایط جنگ است و نمی توان گفت چه اتفاقی می افتد. احتمال همه جور حادثه را باید داد."

الان سرباز حضرت زینب(س) هستم و باید بمانم

زهرا از آخرین گفت و گو با همسرش اینطور روایت می کند: "معمولا هر دو یا سه روز و خیلی دیر می شد هر هفته را تماس می گرفت بار آخر گفتم اگر سخت است برگرد ولی چیزی نگفت اتفاقا برعکس هر بار که تماس می گرفت توی صحبتهایش خوشحالی را می شد فهمید. با اینکه چندباری گفتم بچه ها دلشان برایت تنگ شده اما می گفت: الان سرباز حضرت زینب(س) هستم و باید بمانم"

"تا وقتی از آنجا زنگ می زد نگرانی نداشتم اما بعد از مدتی دیدیم تماس نمی گیرد و خبر دادند که مفقود شده.از آن زمان نزدیک به 8 ماه می گذرد. همان چند باری هم که تماس گرفت بیشتر درباره حال بچه ها صحبت کردیم. خیلی از سوریه چیزی نمی گرفت. آخرین بار که تماس گرفت گفت قرار است جایی برود که برق و آب و امکاناتی ندارد. خیلی نمی توانستیم باهم صحبت کنیم چون تلفن نوبتی بود. گفت شاید حتی شارژ هم تمام شود. و خواست که نگران نباشیم. نزدیک به مرخصی اش بود. گفت قرار است دوستش جای او برود و خودش به مرخصی بیاید. از آخرین باری که تماس گرفت منتظر برگشتش بودیم که دیگر نفهمیدیم چه شد. چند بار زنگ زدیم و بعد هم خبر دادند که مفقود شده و معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. می گویند شاید اسیر، یا شایدم شهید شده باشد."

اگر شهید شوم برای خانواده افتخار است

زهرا تعریف می کند: مدتی پیش در همایشی که به مناسبت تجلیل از خانواده شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون برگزار شده بود یکی از دوستان غلامعلی می گفت:  "به غلامعلی گفتیم برگردد ولی گفته بود که الان برگشت من نامردیست."

زهرا عکس خودش و همسرش را نشان می دهد. عکس برای سالها قبل و همان اوایل ازدواجشان است. در خانه ای کوچک در افغانستان. عکس را می گذارد توی کیفش و ادامه می دهد: "تنها چیزی که از شهادت گفت همان شب آخر رفتنش به سوریه بود. می گفت شهادت لیاقت می خواهد و اگر شهید شوم اسم بزرگی است که برای خانواده ام میاورم. توصیه می کرد که نگران نباشیم. رضایت نامه ای هم آورده بود که باید  به عنوان همسر آن را امضا می کردم با اینکه مایل به رفتنش نبودم اما امضا کردم."

"هیچ وقت علاقه به کارهای کوچک نداشت" زهرا این جمله را می گوید و صحبت هایش را با توضیح درباره خصوصیات همسرش ادامه می دهد: "همیشه دلش می خواست کارهای بزرگ انجام دهد و استقلال داشته باشد. زمانی هم که در افغانستان پلیس بود چندین نیرو زیر دستش داشت."

"خیلی با بچه ها صمیمی بود. من گاها عصبانی می شوم اما پدرشان خیلی مهربان تر است. ورزشکار هم بود و کمربند مشکی کاراته داشت. از بچگی ورزش را شروع کرده بود و باشگاه می رفت. افغانستان وقت زیادی نداشت ولی در ایران که بودیم بعد از کار ساکش را برمی داشت و به باشگاه می رفت."

امید داریم و چشم به راهیم که برگردد

بیشتر نگرانی و ناراحتی زهرا این روزها برای بچه هاست اینکه اگر از پدر سوال کنند باید چه جوابی بدهد؟ خودش می گوید که تا به امروز چیزی از مفقودی پدرشان نگفتم چون امید داریم و چشم به راهیم که برگردد. "فقط می دانند که برای جنگ به سوریه رفته. ذهن بچه ها خیلی باز است و اخبار و شهدا را می بینند. می پرسند که بابا چه کار می کند توضیح می دهیم که شاید بیایید شاید هم نیاید این راهی بوده که پدرتان خودش انتخاب کرده"

خانواده غلامعلی در افغانستان هنوز از برادرشان خبری ندارند. ماه ها است که بی خبرند. غلامعلی که به سوریه رفته بود خودش از آنجا با خانواده و مادرش تماس می گرفت اما از بعد مفقودی تلفن ها هم قطع شد. زهرا هم چیزی از مفقودی غلامعلی نگفته است می گوید که مادرش پیر است ولی خواهر و برادرانش بعد از چند وقتی که تماس نگرفته حس کرده اند شاید  اتفاقی افتاده باشد.

می پرسم خانواده اش راضی به رفتن پسرشان بودند؟ که جواب می دهد: "بعضی از مدارک دست برادرانش در افغانستان بود. اگر مخالف بودند مدارکش را نمی فرستادند. خانواده هم گفته بود وقتی همه می روند و خودت هم دوست داری اشکالی ندارد و راضی شدند."

اینکه بتوانیم  راحت زیارت کنیم آرزوی ماست.

  سرباز زینبم، باید بمانم

به چهره اش که نگاه می کنی غم می بینی، غم انتظار و صبر از خبری که گویا قرار نیست برسد. غم از دست دادن همسری که کیلومترها آن طرف تر مانده. نه نشانی از او هست نه حرف از آمدن. قبل از هر صحبتی این چشم های زن است که حرف می زنند. همان غم چهره حالا  مثل پرده اشکی درون چشمهایش می نشیند، گریه نمی کند اما، می توان لحظات سخت انتظار را در نگاهش دید. با این که آرام است ولی در دلش غوغاست. دقایقی را با "زهرا" همسر مفقودالاثر "غلامعلی جعفری" هم صحبت می شویم.

می نشیند رو به رویم. کم می خندد و مختصر صحبت می کند. همسرش غلامعلی یکی از مدافعان حرم حضرت زینب(س) و عضو لشگر فاطمیون است که 8 ماه پیش برای جنگ و جهاد به سوریه می رود. اصالتا اهل افغانستان هستند ولی مدت زیادی است که در ایران زندگی می کنند. آرزوی 8 ساله و علی 6 ساله ثمره ی نزدیک به 10 سال زندگی زهرا و غلامعلی است.

مراسم آشنایی و ازدواجشان درست مطابق رسم و رسومات معمول ما فارسی زبانان انجام شد. زهرا تعریف می کند: "خانواده ما و آقای جعفری فامیل و در افغانستان هم محله ای بودیم. پدر و پدربزرگ هایمان همدیگر را می شناختند. به واسطه همین رفت و آمدها کمی با هم آشنا بودیم. خودم دیده بودمش و وقتی خانواده اش برای خواستگاری آمدند من هم رضایت دادم و در همین ایران ازدواج کردیم و مراسم عروسی گرفتیم."

زهرا که حالا بعد از نزدیک به 14 سال زندگی مشترک هنوز هم جوان به نظر می آید سربسته از معیارهای انتخاب همسر و ازدواجش می گوید: "هر دختری دوست دارد در درجه اول همسرش با تقوا و با ایمان و صادق باشد." و ادامه می دهد: "آقای جعفری سه برادر و دو خواهر دارد. پدرش تقریبا 14 سال پیش از دنیا رفت و مادرش هم در همان افغانستان زندگی می کند. بعد از عروسی 3 سالی را در ایران زندگی کردیم اما چون همسرم علاقه داشت در افغانستان باشیم به کشورمان برگشتیم."

زهرا به فعالیت های همسرش در افغانستان و عضویتش در وظیفه یا همان پلیس افغانستان اشاره می کند و ادامه می دهد: "در افغانستان مدتی معمار بود و بنایی می کرد. بعدهم به وظیفه رفت درسش را خواند و پلیس شد. تقریبا 8 سال پلیس بود بعد از تغییر دولت قبل و روی کار آمدن دولت جدید اکثر پرسنل پلیس عوض و یا برکنار شدند و نفرات جایگزینی آمدند."

بیکاری برایش خیلی سنگین تمام شده بود که بعد از این همه مدت کار در وظیفه می بایست بیکار بنشیند. خیلی تلاش کرد که برگردد اما نشد. از آنجا که مدت زیاد از خانواده ام دور بودم تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم."

افغانستان و آشنایی با فاطمیون

در همان افغانستان که بودیم با نام فاطمیون آشنا می شود. آشنایی که پس از ورودش به ایران با وجود دوستانش بیش تر شد. زهرا در این باره توضیح می دهد: "بعد برگشت از افغانستان به واسطه چند تن از دوستانش با فاطمیون آشنا می شود و زمینه رفتنش به سوریه را فراهم می کنند و چون آموزش نظامی دیده بود خیلی زود و شاید نزدیک به 15 روز بیشتر تا رفتنش طول نکشید و سریع به سوریه اعزام شد. مدام  می گفت: "چون در افغانستان خدمت کرده ام حالا که زمینه برای رفتن به سوریه فراهم شده نباید از دستش بدهم."

بین صحبت ها، زهرا چند باری از علاقه ی همسرش برای رفتن به سوریه یاد می کند از اینکه اشتیاقش برای رفتن بود که خانواده اش را راضی به رضایت کرد. "من گفتم لازم نیست بروی. پدرم هم گفت بچه داری همین جا بمان و کار کن ولی علاقه پیدا کرده بود برود ماهم که دیدیم دوست دارد، اجازه دادیم."

افغانستانی ها وقتی حرم دختر علی(ع) در خطر است به غیرتشان بر خورد

رضایی، شوهر خواهر زهرا مهمان دیگر جمع ماست. رشته کلام را به دست می گیرد و صحبت هایی می کند که شاید حرف بسیاری از خانواده های شهدا و رزمندگان افغانستانی است که این روزها در سوریه مشغول جهاد هستند. رضایی می گوید: "مردم افغانستان مردم باغیرتی هستند. در جنگ هایی که اتفاق افتاده بچه های افغانستانی در مقابل بیشترین تسلیحات ایستادگی و دفاع کردند. اتفاقی هم که در سوریه افتاد به غیرت افغانستانی ها برخورد که حرم دختر علی(ع) در خطر باشد برای همین با وجودی که شاید خانه نداشته باشند و خانواده هایشان تنها باشند یا حتی مادری از اینکه پسرش به کجا می رود خبر نداشته باشنپد اما باز برای دفاع از سوریه می روند."مادر و پدر بچه ها شده ام

زهرا ادامه می دهد: "بعد از رفتنش خیلی ناراحت بودم. پدرم با من صحبت کرد و گفت حالا که همسرت رفته خودت باید پدر و مادر بچه ها باشی. هنوز هم دلنگرانی و دلشوره ادامه پیدا کرده است. با این همه راهی بود که خودش دوست داشت و انتخاب کرد. به قول خودش هر وظیفه ای که در توانش بود را انجام داد."

وصیت نامه شهید مصطفی شیخ الاسلامی

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ



 

  شهادت۱۳۹۴/۹/۱۶

مکان حلب

اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب وظیفه خود دیدم که به کسانی که به حضرت زینب بی احترامی کردند، جواب دندان شکنی دهم و به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کرده اند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم. 

از شما مردم عزیز میخواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب بوده و هیچوقت نگذارید تنها باشد و اجازه ندهید کسی به این انقلاب با چشمان بد نگاه اندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ایمه اطهار می باشد. امیدوارم روزی برسد که تمام مستکبران نابود و اسلام پیروز شود. 

مصطفی شیخ الاسلامی94/8/22

@Shohadaye_Modafe_Haram


خاطره مادر شهید صدرزاده از او

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ





یه تابلو آیة الکرسی توی پذیرایی بود عکس بچه ها با نوه ها دورش  یه روز دیدم عکس مصطفی نیست 

خیلی ناراحت شدم  به بچه ها گفتم کسی عکس مصطفی رو ندیده ؟

همه اظهار بی اطلاعی کردند مصطفی سوریه بود خیلی دلتنگش شدم  بعد از چندروز اومد خیلی خوش حال شدم بهش گفتم عکستو گم کردم چیزی نگفت فقط لبخند زد.  بعد از چند روز اومد گفت مامان برات یه عکس آوردم توپ جون میده برای......  نذاشنم حرفش تموم بشه گفتم نمیخوام ببرش. 

گفت ببخشید...،  وقتی عکسو دیدم واقعا دلم ریخت  این عکس آخرین عکسی بود که از دستش گرفتم . خودش این عکسو خیلی دوست داشت و من دیوانه ی این عکس زیبایش هستم ...



زندگینامه سردار شهید محمد علی لله دادی

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ


شهید سردار سرتیپ پاسدار محمدعلی الله دادی، در سال 1342 ه.ش، در شهر "پاریز" از توابع شهرستان "سیرجان" واقع در استان "  کرمان" چشم به جهان گشود.

وی با شروع انقلاب اسلامی، وارد نهادهای انقلابی شد و در سال 1359 به اتفاق سردار "شهید زندی نیا" به جبهه‌های جنوب رفت و در کنار "شهید حسین علم الهدی" و شهدای دانشجو به مبارزه پرداخت. وی در سال 1362 برای خدمت در مناطق محروم به "کهنوج"، یکی از شهرهای استان کرمان رفت.

شهید محمدعلی الله دادی در دوران دفاع مقدس درلشکر41 ثارالله به عضویت درتیپ ادوات درآمد و  بعد از شهادت "سردار زندی" به فرماندهی تیپ ادوات لشکر 41 ثارالله منصوب شد.

همچنین جانشینی تیپ 38 ذوالفقار نیروی زمینی سپاه، فرماندهی تیپ رمضان لشکر 27 حضرت رسول (ص) تهران و فرماندهی سپاه القدیر یزد نیز از دیگر مسئولیت های وی در سال های بعد از دفاع مقدس بود.

تا اینکه وی به دعوت " سردارسرلشکر قاسم سلیمانی" فرمانده وقت نیروی قدس سپاه، به نیروی قدس پیوست تا در  لبنان و  سوریه به مبارزه با رژیم صهیونیستی بپردازد. سردار شهید محمدعلی الله‌ دادی جانباز 30 درصد و دارای دو پسر و یک دختر بود.

این سردار شهید سرانجام، در روز 28 دی ماه سال 1393 در منطقه "القنیطره" سوریه مورد حمله موشکی نظامی رژیم  صهیونیستی اسرائیل قرار گرفت و به همراه تعدادی از اعضاء حزب‌الله لبنان جام شهادت را سرکشید.

روحش شاد...

@shahidzolfaghari💫


"مهدی" مهد کودک بود،موقع صبحانه شنیده بود که مامان به بابا گفته ظهر میرم خونه خواهرم،ما نیروگاه بودیم و اون خالمون یزدانشهر مهدی" بعد از مهد میاد خونه میبینه کسی خونه نیست راهی یزدانشهر میشه با اتوبوس

دوتا اتوبوس عوض میکنه تا برسه،میره دم خونه خاله مون،در باز بوده از زیر پرده نگاه میکنه میبینه کفشهای "مامان" نیست برمیگرده سمت خونه.

از اونجایی که دیگه پولی نداشت که با اتوبوس بره،راسته ریل راه آهن رو میگیره و میاد سمت خونه یه مسیر حداقل 5 کیلومتری رو تک و تنها،میدونست که اگه همین ریل راه آهن رو مستقیم بره میرسه منطقه خودشون

تو این زمان "مامان و بابا" همه جا رو گشته بودن دنبال مهدی.

اون زمان "بابا" مدرسه علمیه درس میخوندن، تصمیم داشتن برن و چند تا از دوستاشونو بردارن برن دنبال "مهدی" بگردن که یهو با "مهدی" روبرو میشن با رنگ پریده و خیلی زار و خسته با یه کیف روی کولش.

"بابا" میگن: تا "مهدی" چشمش به من افتاد گریه‌ا ش گرفت،گفتم:بابا چرا گریه میکنی؟گفت:مدرسه شما رو که دیدم دیگه خیالم راحت شد که رسیدم نزدیک خونه.

البته در همین اثنی "مامان" رو به حرم حضرت "معصومه(س)" کردن و پیدا شدن "مهدی" رو از حضرت"مهدی(عج)" خواسته بودن.


کانال شـــــهـــــیـــــدمـــــهـــــدی صـــــابـــــری

https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA

گفتگو با همسر شهید اکبر شهریاری - بخش 2

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. می‌گفت سر نماز دعا یادت نرود، می‌دانستم راجع به شهادتش می‌خواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم می‌آمد، می‌گفتم خدایا اکبر هرچه می‌خواهد به او بده هر چه خودت صلاح همان می‌شود.

خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگی‌مان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت می‌خواند نمازش را باعشق می‌خواند. به من می‌گفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا می‌رساند . هنوز اسمش بر سر زبان‌های مردم است. می‌گویند اکبر به پدر و مادرش احترام می‌کرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت می‌داد.

کرامت‌های شهید

بنده خدایی چندین سال بچه دار نمی‌شد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیله‌ای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. می‌گفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف می‌زدم می‌گفتم چرا پسرم بی‌پدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.

از خدا می‌خواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.


گفتگو با همسر شهید اکبر شهریاری بخش ۱

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ




  زیارت امام رضا(ع) شروع یک زندگی

بنده فاطمه صبوری، متولد1370 و طلبه سطح2 حوزه‌ علمیه هستم، سال 88 در سفر زیارتی مشهد با خانواده "شهریاری"  آشنا شدم و از طریق خانواده‌اش به اکبرآقا معرفی شدم و بحث خواستگاری پیش آمد؛ سال 89 عقد کردیم و سال 90 عروسی‌مان بود؛ حاصل زندگی مشترک 2ساله‌ام یک پسر به نام محمد‌باقر است که الان 1ساله و نیمه دارد.  

همسرم متولد سال  63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.

اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. می‌گفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقی‌شان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاری‌اش زیاد بود و دائم مأموریت می‌رفت اما وقتی از بیرون وارد منزل می‌شد خیلی صبورانه رفتار می‌کرد؛ خستگی کارش را پشت در می‌گذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک می‌کرد.

همسرم عاشق شهادت بود

همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگی‌اش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ می‌گفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم.

سال91 اولین مأموریت 24 روزه‌اش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف می‌زد می‌گفت کار ما طوری است که یا شهید می‌شویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز می‌روم!  و 24 روزه بر‌می‌گردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه می‌رفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.

آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد

تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شب‌های جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی می‌رفتیم ، دوری‌اش سخت است؛ بی‌پدر بودن بچه‌ام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.

انگار کسی در درونم می‌گفت "اکبر شهید شده"

روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت می‌کردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی می‌گفت اکبر شهید می‌شود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.

هر روز ساعت مشخصی زنگ می‌زد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.

وقتی رسانه‌ها درگیری‌های سوریه را نشان می‌دادند، نگران می‌شدم ، با خود فکر می‌کردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که می‌خواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا می‌کرد و زجه می‌زد و از خدا شهادتش را می‌خواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) می‌خواست شهادت را نصیبش کند.

پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را می‌نوشت و سبک‌ها را تمرین می‌کرد و می‌رفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمی‌ماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیری‌ها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیم‌متری به پهلوی چپش اصابت می‌کند و شهید می‌شود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.

در طول زندگی 2 ساله‌ام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم  "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن می‌کرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.

بار دیگر بروی شهید می‌شوی

بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی  و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید می‌شوی. اکبر می‌گفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود می‌گفت همه دوستانم رفته‌اند و من مانده‌ام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست می‌دهم.

شربت عسل

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

 



رسیدم  دم در خونه  . زنگ زدم. مهدی در خونه رو باز کرد. وقتی دیدمش اصلا حال نداشت.  مریض و بی حال بود.  شنیده بودم شربت عسل خوبه. با  یک لیوان آب جوش ولرم شده و یک قاشق عسل و نصف لیمو ترش ،برای مهدی شربت عسل درست کردم.

وقتی مهدی شربتش رو خورد گفت : شفا بود دایی شفا!

من خوشحال شدم که مهدی سرحال شده.

چند دقیقه بعد مهدی لباسش را پوشید و راه افتاد.

گفتم : دایی جون کجا؟

گفت : دارم می رم هییت.

بعد از شهادتش بود که فهمیدیم اون فقط هییت نمی رفته و خیلی وقت ها با دوستاش برای خانواده های فقیر خوراکی و وسایل می خرید و می برد.




یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم، جهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای، تو مگر ورزش نمی کنی؟ مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش» و من فهمیدم که سخنان رهبر معظم انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است.

راوی سید کمیل باقرزاده

نکته‌ای در روحیات ایشان که برای من خیلی جالب بود محبوبیت حضرت آقا نزد او بود، به‌شدت به رهبری علاقه‌مند بود، همیشه در بحثها به فرمایشات حضرت آقا استناد می‌کرد و با ایمان قلبی به ایشان پایبند بود. شاید برای ما که نزدیک ایشان هستیم جای افسوس دارد که کسی با این فاصله و دوری این‌قدر به آقا علاقه‌مند است و اطاعت پذیر او اما ما هنوز این‌گونه نیستیم. چند باری دیدار آقا رفته بود و همیشه خیلی مشتاقانه از دیدارش با آقا سخن می‌گفت. اشتیاق او در این دیدارها و در روایتی که از دیدارها داشت برای من جالب بود.

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید محمد حسین محمدخانی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ب.ظ



محمدحسین محمدخانی به سال  ۱۳۶۴ در تهران متولد شد. وی مسئول سابق بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد بود که چند مدتی پیش در عملیات محرم و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) حین مبارزه با نیروهای تروریستی و تکفیری خون پاکش در جهاد فی سیبل الله به زمین ریخت.

محمد حسین را با نام حاج عمار می شناختند و این از آن روی بود که واقعا برای رهبرش عمار بود. او که مهندسی عمران خود را از دانشگاه یزد کسب کرده بود و دانشجوی فوق لیسانس مدیریت فرهنگی بود، زودتر از خیلی ها راهش را پیدا کرد و وظیفه اش را در برابر شقی ترین انسان ها شناخت و برای مصاف با آنان هجرت کرد به سرزمین سوریه.

از این شهید عزیز یک کودک ۸ ماهه به نام امیر حسین به یادگار مانده است.