مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید اکبر شهریاری بخش ۱

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ




  زیارت امام رضا(ع) شروع یک زندگی

بنده فاطمه صبوری، متولد1370 و طلبه سطح2 حوزه‌ علمیه هستم، سال 88 در سفر زیارتی مشهد با خانواده "شهریاری"  آشنا شدم و از طریق خانواده‌اش به اکبرآقا معرفی شدم و بحث خواستگاری پیش آمد؛ سال 89 عقد کردیم و سال 90 عروسی‌مان بود؛ حاصل زندگی مشترک 2ساله‌ام یک پسر به نام محمد‌باقر است که الان 1ساله و نیمه دارد.  

همسرم متولد سال  63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.

اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. می‌گفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقی‌شان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاری‌اش زیاد بود و دائم مأموریت می‌رفت اما وقتی از بیرون وارد منزل می‌شد خیلی صبورانه رفتار می‌کرد؛ خستگی کارش را پشت در می‌گذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک می‌کرد.

همسرم عاشق شهادت بود

همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگی‌اش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ می‌گفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم.

سال91 اولین مأموریت 24 روزه‌اش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف می‌زد می‌گفت کار ما طوری است که یا شهید می‌شویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز می‌روم!  و 24 روزه بر‌می‌گردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه می‌رفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.

آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد

تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شب‌های جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی می‌رفتیم ، دوری‌اش سخت است؛ بی‌پدر بودن بچه‌ام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.

انگار کسی در درونم می‌گفت "اکبر شهید شده"

روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت می‌کردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی می‌گفت اکبر شهید می‌شود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.

هر روز ساعت مشخصی زنگ می‌زد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.

وقتی رسانه‌ها درگیری‌های سوریه را نشان می‌دادند، نگران می‌شدم ، با خود فکر می‌کردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که می‌خواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا می‌کرد و زجه می‌زد و از خدا شهادتش را می‌خواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) می‌خواست شهادت را نصیبش کند.

پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را می‌نوشت و سبک‌ها را تمرین می‌کرد و می‌رفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمی‌ماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیری‌ها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیم‌متری به پهلوی چپش اصابت می‌کند و شهید می‌شود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.

در طول زندگی 2 ساله‌ام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم  "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن می‌کرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.

بار دیگر بروی شهید می‌شوی

بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی  و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید می‌شوی. اکبر می‌گفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود می‌گفت همه دوستانم رفته‌اند و من مانده‌ام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست می‌دهم.

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">