شهادت فضل خداست
امام خامنه اے
شهادت فضل خداست به هرڪس ڪه بخواهد میدهد
شهادت،گل خوشبوومعطرے است ڪه جزدست برگزیدگان خداوند درمیان انسانها،به آن نمے رسد
شهیدمدافع حرم
جبار دریساوے
اهواز
@jamondegan
امام خامنه اے
شهادت فضل خداست به هرڪس ڪه بخواهد میدهد
شهادت،گل خوشبوومعطرے است ڪه جزدست برگزیدگان خداوند درمیان انسانها،به آن نمے رسد
شهیدمدافع حرم
جبار دریساوے
اهواز
@jamondegan
بسم الله
قربتا الی الله
عمار...
دلم برات تنگ شده عزیز دلم...
عشقت به رگ و ریشه خزیدهست عزیزم!
چون ریشه که در خاک دویدهست عزیزم!
گر وعده به فردا دهیام، از تو نرنجم
دنیا که به آخر نرسیدهست عزیزم!
دستی پیِ تسکین به دلم نه، که چه بسیار
لرزیده ز هجران و تپیدهست عزیزم!
حیرت زده چون آینه زان روست، که چشمم
زیباتر از آن چهره ندیدهست عزیزم!
تا بر قدِ تو جامه بریدهست خیالم
جان پیرهن از شوق دریدهست عزیزم!
گویند که از مژدۀ دیدار، پَرد چشم
با یاد تو، دل نیز پریدهست عزیزم!
هوش از سرِ من رفته، ولی مانده به یادش
زان لب، سخنانی که شنیدهست عزیزم!
تو سروِ سرافرازی و من بید، که پشتم
از بارِ فراقِ تو خمیدهست عزیزم!
داغِ دل سر بر زده از زیرِ زمین است
هر لاله که از خاک دمیدهست عزیزم....
عمار....
دلم برات تنگه
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمحمدحسین محمدخانی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
یک سالى از شهادت آقاجواد میگذرد. تلفن خانه به صدا در میآید. خانمی که از تماس با موبایل شهید، جواب نگرفته است، سراغ آقاجواد را میگیرد:
* با آقاى جواد اللهکرمى کار دارم!
- ایشان، نیستند.
* میشود شمارهاى بدهید تا با ایشان تماس بگیریم؟
- امرتان چی هست؟
* از سازمان انتقال پلاسماى خون تماس میگیرم، آقاى الله کرمى قبلا چند بار به این مرکز مراجعه کردهاند و پلاسماى خون خود را براى بیماران نیازمند اهدا نمودند، اما اکنون مدتهاست که دیگر مراجعهاى به این مرکز نداشتند، میخواستیم ببینیم آیا تمایلى براى مراجعه مجدد دارند؟
- ببخشید! ایشان همه خونش را یکجا برای امر دیگری اهدا نمودند.
* متوجه نمیشوم!
- آقای اللهکرمی به شهادت رسیدهاند!
(چند ثانیه سکوت میکند و بعد با تعجب و لحنی حزین میگوید:)
*شهید شدهاند؟ خدای من! کجا و چگونه؟
- برای دفاع از حرم. برای امنیت مردم!
@MolazemanHaram69
پیام تقدیر و تشکر همسر بزرگوار شهید مدافع حرم سردارِ بی سر ،شهید عبدالله اسکندری از ابراهیم حاتمی کیا:
حمد و سپاس خدایی را سزاست که شکر شاکرین و حمد حامدین و ذکر ذاکرین و سعی خالصین متوجه درگاه اوست.
درود بیکران بر خاتم پیامبران و اهل بیت طاهرینش که شریعت بدست ایشان پایان و حجت خدا به عصمت آنان تمام گردید؛ بر خورشید عصر انتظار(عج) و نائب بر حقش آقا و امام خامنه ای( روحی فداک)
سلام من از دیار سلمان و از دیار سیدالسادات اعاظم احمد ابن موسی الکاظم(ع)شاهچراغ بر سالکان راه طریقت و شاهدان کوی حقیقت که سر در راه حفظ شریعت در کف اخلاص نهاده و نزد دوست به تحفه برده اند.
سلام و درود خداوند بر مردان صبور و مقاوم این سرزمین که مرزهای تعلق و محبت دنیا را شکسته و حرم اهل بیت را حریم اسلام نامیدند و سر و پا نشناخته در دفاع از آن پرداختند و در تاریخ تشیّع برگی زرین آفریدند و دور از غوغاهای سیاسی ، مبارزه و مقاومت را بر رفاه و تعامل ترجیح دادند و عطر شهادت و ایثار فرزندان غیور ایران زمین اینبار نه از خاکهای تنیده جنوب بلکه از خرابه های شام و صحرای حلب به مشام می رسد .
تاریخ باید بداند دفاع از حریم عمه سادات حضرت زینب (س)دلیل نمی خواهد ، راهنمایش دل است و بهانه اش عشق و محبت حسینیانِ زمان ، بیعتی به رنگ خون که جلوه ای از این عهد و پیمان را پیکر مطهر شهدای مدافع حرم به تصویر کشیدند .
جوانانی که امروز در قامت مدافعان حرم خبر ساز می شوند پرچمداران عاشقی هستند .
از فرسنگ ها دور و از دیار 15هزار شهید سرافراز انقلاب و دفاع مقدس آمده ام بگویم
عمارِ سینمای ایران!
اگر گفتن و سرودن از همسرِ بی سرِ من وابستگیست،
آری سردار ، تو وابسته ای!
این وابستگی مدال افتخار عماریِ تو در میدان مبارزه"هنر متعهد" گوارای وجودت.
عمارِ سینمای ایران!
تو فریاد بلند بغض های فرو رفته ی من و تمام چشم انتظاران مدافعین حرم شدی و چه زیبا ندای مظلومیت تن های بی سر و سرهای بی تن را به تصویر کشیدی
و کسی چه می داند داغ دل تنگی و غربت ما را!
سردارِ دردمندِ سینمای ایران !
خواستم بگویم اگر سر و تن عزیزان ما توسط نامردترین مردمان زمان، پیشکش مولای بی سرمان شد؛ تو از آماج کین و تهمت و نامردمی ها غمی به دل راه نده که از درد گفتن و از درد شنیدن، با مردم بی درد ندانی که چه دردیست.
@Agamahmoodreza
درباغ شهـادت باز باز است
رزمــنـده ی دیـروز
مـــدافــع حـرم امــروز
بـه فــیض شــهــادت نــائل آمد ...
هنیئا لڪ یا شهیـد
@jamondega┄┅═┄
یادم اربعین سال گذشته رفتم باهاش خداحافظی کنم داشتم میرفتم کربلا گفت التماس دعا بعدش برگشت گفت فلانی انشاءالله اربعین جنازه من بر میگرده برا تشیع، قرار بود قبل اربعین عازم بشه که افتاد عقب
شب آخر که باهم پادگان بودیم تا قبل نماز مغرب وعشاء ما خبر نداشتیم حسین هم فردا میره سوریه موقع نماز بود فهمیدیم با ناراحتی بهش گفتیم چرا به ما نگفتی قرار بود باهم بریم گفت انشاءالله دفعه بعد باهم میریم ولی آخرش ی جمله گفت خیلی عجیب بود گفت من میدونم زنده بر نمیگردم شهید میشم.
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ
وصیت شهید مدافع حرم: فرزندان من را ولایتمدار و پیرو رهبری تربیت کنید+ تصاویر
دفعه آخری که رفت همه چیز فرق میکرد بیتابیهای فاطمه و مهدی لحظه خداحافظی با پدر قابل تحمل نبود. او رفت و من را با دو فرزند کوچک تنها گذاشت. دنیا محل سختی و امتحان دائم است.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق - « آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات حضرت آیت الله خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. امروز پای صحبت های همسر شهید برای مخاطبان مشرق نشسته ایم. و ایشان گذری کوتاه از زندگی شان برای ما داشته اند.
همسر شهید روایت میکند: من و علی قبل از ازدواج هیچ گونه آشنایی با هم نداشتیم و جالب است که واسطه وصلت بین ما هم شهدا شدند. همسرم قبل از ازدواج با بخش فرهنگی بنیاد شهید همکاری میکرد و از طریق کارمند بنیاد به خانواده ما معرفی شد. وقتی که به خواستگاری آمدند، همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشستهاند. مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علیآقا به شهادت میرسد و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود. همان روزها یکی از اقواممان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم. مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذارشد. حتی ماشین عروس را خودشان تزییین کردند. اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.
به هرحال ازدواجمان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید، فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است. علیآقا مرد زحمتکشی بود و چون سختیهایی را در زندگیاش تحمل کرده بود، نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود. من از اینکه میدیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی میکند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.
مهدی خیلی شبیه همسرم است. علی به مسجد و شرکت در هیئتها علاقه زیادی داشت و مهدی هم درست مثل اوست. پسرم متولد ۱۳۸۲ است و هنگام شهادت پدرش تنها ۱۰ سال داشت، اما خوب همه چیز را درک میکرد و متن زیبایی هم در تشییع پدرش قرائت کرد که مورد استقبال مردم قرار گرفت. ما سعی میکنیم تا آنجا که میتوانیم پسرم مهدی و دخترم فاطمه را طبق وصیت پدرشان ولایتمدار بار بیاوریم. خوشبختانه مهدی خیلی شبیه پدرش است و حالا که دارم با شما حرف میزنم برای ادای نماز به مسجد رفته است.
ایشان به شهید علی عاصمی که از شهدای شهرمان کاشمر است علاقه زیادی داشت. شهید عاصمی در گردان تخریب بودند و اکنون مزارشان در گلزار شهدای کاشمر و همچنین آرامگاه شهید مدرس قرار دارد، یعنی درست در جایی که اکنون پیکر همسرم را در آنجا دفن کردهایم. علی در هنگام حیات بارها به زیارت قبر شهید عاصمی رفته بود . علی آقا حافظ چند جز قران بود. مهمان نواز ساده زیست و با اخلاص پر تلاش بود. همچنین باهوش و زرنگ که من بعداز شهادتشان فهمیدم که یک تخریپچی نمونه در کشور بوده. اما همیشه خودش را یک درجه پایین تر حساب میکرد. علی آقا به امام رضا (ع) ارادت خاصی داشتند وتا جایی که امکان داشت سعی میکردند هفته ای یکبار به زیارت بروند. آخرین باری که رفتیم به همرزمانشان و دوستانشان گفتند من از امام رضا شهادت را خواستم.
یک مرتبه من به داخل شهر رفتم. یکی از دوستانم را دیدم. خیلی خوشحال شدم. شماره من را گرفتند وگفتند: به منزلتان زنگ میزنم وقتی تماس گرفت، همسرم هم منزل بود. گفت : همسرم منتقل شده است نیشابور و همسرم سرهنگ نیروی انتظامی هست. الان من هم خانم سرهنگ هستم و می خندید. دوستم پرسید شغل همسر تو چی هست؟ با افتخار گفتم : همسرم پاسدار است. گفت : درجه اش چیه. همان موقع علی آقا فهمید که دوستم چه میگوید گفت : بگو همسر من مثل همسر شما درجه ی بالایی ندارد. و چند وقت بعد به بالاترین درجه رسید
همسرم علی زادهاکبر ۲۸ مردادماه ۱۳۹۲ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. من از روز اول میدانستم با کسی ازدواج کردهام که عشق به شهادت دارد و در این مسیر از چیزی نمیترسد. بنابراین خودم را آماده چنین روزهایی میکردم. البته مهمترین عامل در آرامش من حرفها و رفتارهای خود علی بود که سعی میکرد ما را آماده شهادتش کند. بار اول که رفت ۴۵ روز آنجا بود. وقتی که آمد و خواست دوباره برود، ابراز نگرانی و دلتنگی کردم اما علی حرفی زد که آرام شدم. او گفت فکر میکنی اگر خانه بمانم امکان ندارد بمیرم؟ مثلاً سقف روی سرم بریزد و از دنیا بروم؟ آن زمان ما تازه خانهجدیدمان را ساخته بودیم. من نشستم با خودم فکر کردم به هرحال مرگ در همه حال به سراغ آدم میآید. حالا که او خودش مسیرش را انتخاب کرده و میخواهد از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند، فردای قیامت چه جوابی دارم که به اهل بیت بدهم.
اسم مستعار علی آقا در سوریه جلال بود که نام پدرشان را برای خودش انتخاب کرده بود. دفعه ی اولی که رفته و برگشته بود می گفت : یک خانم خبرنگاری بود از من عکس های زیادی گرفت و گفت: جلال بیا مصاحبه کن عکستان را بگیرم. تو بعدا عکس های من را ببینید. قبل از اینکه مرتبه ی دوم به ماموریت سوریه برود خیلی مایل بود که ما را هم با خودش برای زیارت حصرت زینب ببرد. گفت : حتی اگر نتوانم شما را ببرم. بعد از شهادتم حتما شما را میبرند و همین اتفاق هم افتاد.
مرتبه ی اولی که به به سوریه رفته بود به علت اینکه کارش زیاد بود، به زیارت نتوانسته بود برود و خیلی ناراحت بود، اما مرتبه ی دوم اول می خواست به زیارت برود. دلم شکست، خیلی دوست داشتم همراهش بروم. گفتم : آقا حالا که پیش بی بی زینب رفتید برای اینکه صبرم شبیه خودشان شود زیاد دعا کنید. وقتی به زیارت می رود، دوستانش می گفتند گریه کرده و گفته این مرتبه شهادتم را از خانم خواستم.
دفعه ی آخری که رفت همه چیز فرق میکرد بی تابی های فاطمه و مهدی لحظه خداحافظی با پدر قابل تحمل نبود. مادرشهید ساکن کاشمر هستند و ما نیشابور سکونت داریم. گفتند : چه خوبه امروز بریم کاشمر واز همه خداحافظی کنم. موقع رفتن به نیشابور دربین راه یک جا تفریحی برای استراحت نگه داشتند . یک هندوانه از ماشین برداشتند و رفتیم نشستیم شروع کردیم به خوردن آنجایی که نشسته بودیم جای سرسبز و جوی آب و درخت داشت. وقتیکه هندوانه را خوردیم همان کنار یک درخت بیابانی بود گفتند: این درخت میوه هایش خوشمزه است. رفتند بالای درخت که از میوه بکنند من نا خوداگاه به یاد بهشت افتادم. چون آنجا جوی آب و سر سبزی ودرخت بود . پیش خودم گفتم: چقدر علی آقا به فکرماست. هنوز این میوه تمام نشده رفتند از بالای آن درخت هم میوه برای ما بیاورند. موقع برگشت به شهرمان دوباره من نا خوداگاه یاد بهشت افتادم. گویی بهشت را احساس میکردم.
آخرین باری که زنگ زد اول بچه ها صحبت کردند . پسرم به پدرش گفت: بابا خواب دیدم شهید شدی وپدرش گفت: انشالله خیره. فاطمه در مورد چادرش با پدرش صحبت کرد وگفت: بابایی مامانی برام چادر ودمپایی خریده . منم گفتم: علی اقا نگرانم مواظب خودتون باشید خیلی با آرامش میخندید ومیگفت : خانم اینجا الان امنه نگران نباش.
قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است. اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند. که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم. صبح با خودم مدام کلنجار می رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می خواهند به خاک بسپارند. بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است. وقتی خبر شهادت را به من دادند خیلی بی تابی می کردم اما وقتی به هیات رزمندگان شهرمان رفتیم همه ریختند روی پیکر و گریه می کردند اما من آرام و بی سر و صدا ایستاده بودم و گریه نمی کردم. پیش خودم می گفتم چرا من اینطور شدم. چرا گریه نمی کنم. که یادم آمد این همه آرامش را خود شهید به من داده است.
فاطمه زمانی که یک سال از شهادت پدرش گذشته بود خواب زیاد میدید یک روز گفت : مامان دیشب خواب دیدم که از بازو بابا خون می آمد. چفیه دور گردن پدرم بود باز کردم و به دستشان بستم. با خودم گفتم : خدایا تعبیر خواب این بچه چی هست. پدر شوهرم زنگ زدند منزلمان وگفتند: امشب منزل ما بیاید. که برای مصاحبه می خواهند بیایند. بعد همان شب فاطمه این خواب را گفت . عمویش گفتند : خواب فاطمه راست است. دستان برادرم مثل حضرت ابولفضل قطع بود. و ما یکسال می شد که از این نحوه ی شهادت همسرم خبر نداشتیم.
او رفت و من را با دو فرزند کوچک تنها گذاشت. مهدی هنگام شهادت پدر ۱۰ سال و فاطمه تنها چهار سال داشت، پسرم شرایط را درک میکرد و خیلی بیقراری و ناراحتی نشان نمیداد ولی فاطمه برای مدتی بیقرار بابا بود و روزهای سختی را پشت سرگذاشتم. به نظر من دنیا محل آسایش نیست و جایی است که دائماً در آن مورد امتحان قرار میگیریم. علی با گذشتن از تعلقاتش و رفتن به جهاد در امتحانش پیروز شد و من به عنوان یک همسر شهید باید صبر و استقامت داشته باشم تا از امتحان خودم سربلند بیرون بیایم. همیشه این حرف علی در گوشم میپیچد که گفته بود فرزندانم را ولایتمدار تربیت کنید و تا آنجا که بتوانم سعی میکنم همین کار را انجام دهم. اکنون پسرم مهدی پا جای پای پدرش گذاشته و همان طور که قبلاً هم گفتم با حضور در جلسات دعا و هیئتهای مذهبی چیزی از پدر کم ندارد. کشور و نظام ما همیشه نیاز به فداکاری و ایثار داشته و این ایثار نسل به نسل از پدر به پسر منتقل میشود. روزی پدر شوهرم در جبهههای جنگ حاضر شده بود و امروز علی برای جنگ با سلفیها به شهادت رسید و فردا هم مهدی باید راه پدرش را دنبال کند.
هر شهیدی، پرچمی برای استقلال و عزت اسلام است.
ای پرچم اسلام شهادتت مبارک...
مدافع افغانستانی حریم اهل بیت
شهید مهدی
@Sardaranebimarz
شهید مدافع حرم جواد محمدى (محرم) به روایت یکى از همرزمان؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
[سال ۹۴]، وقتی [در سوریه] تیر به ران پایش اصابت کرد، به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت: "منتظر شهادت من نباش. زیرا باید پاشنه کفشمان را در مسجدالاقصی به زمین بزنیم و در رکاب امام زمان شهید شویم".
بارها این جملات را تکرار میکرد که، باید به دنبال انجام وظیفه بود و ما"نابودی صهیونیسم جهانی" و "دفاع از اسلام" در هر کجای جغرافیا است
@labbaykeyazeina
تصویر فوق خدمت حضرت آقا ارائه شد و
به دست مبارکشون دستخطی بر روی عکس مرقوم فرمودند....
"دم عشق،دمشق"
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
دیگر کار هر شبم این شده بود که به آن مسجد بروم و بگویم مى خواهم به سوریه بروم و آنها هم بگویند نمى شود. آنجا تقریباً ٢٥ کیلومتر تا خانه ما فاصله داشت و تا یک هفته، هر شب موقع نماز مغرب و عشا خودم را به آنجا مى رساندم.
آن بنده خدا مى گفت: "با این رفتن و آمدن ها خودت اذیت مى شوى." من هم مى گفتم: "حالا مى آییم، ببینیم چه مى شود." بچه هاى افغانستانى مى آمدند و ثبت نام مى کردند و من با آنها صحبت مى کردم. از طرفى مدارکم را هم به ستاد بازسازى داده بودم تا با توجه به شغلم که تأسیسات بود، به آنجا بروم. آنها هم گفته بودند: "براى کار تأسیسات در حرم حضرت سیدالشهداء [علیه السلام] خبرتان مى کنیم." قبلاً یکبار با ستاد بازسازى به کربلا رفته بودم و آنها از من راضى بودند.
به خانمم هم گفته بودم در ستاد بازسازى براى کار تأسیسات ثبت نام کردم و احتمال دارد که امروز و فردا بروم. این را گفته بودم که اگر رفتن به سوریه هماهنگ شد، متوجه نشود و از طرفى هم مخالفت نکند.
یک هفته اى گذشت و دیدم هیچ اتفاقى نیفتاد. نه از گلشهر خبرى شد نه از ستاد بازسازى. از آنجا که من در مجموعه بسیج فعال بودم، یک دستگاه بیسیم داشتم که با آن مى شد شماره موبایل هم گرفت. ما در مأموریت ها از آن استفاده مى کردیم و شماره مان براى طرف مقابل نمى افتاد. وقتى هم که صحبت مى کردیم. باید شاسى را مى گرفتیم. دقیقاً مثل بیسیم هاى معمولى بود و طرف مقابل متوجه مى شد که با بیسیم با او صحبت مى کنیم.
یک روز در خانه بودم و به سرم زد که با مسئول ثبت نام که تقریباً شصت ساله بود، با بیسیم تماس بگیرم. من لو رفته بودم و فهمیده بود ایرانى هستم و دیگر نمى شد با مدرک جعلى هم کار کرد.
با بیسیم به شماره موبایلش زنگ زدم. پارچه اى روى بیسیم گذاشتم تا صدایم تغییر کند و مرا نشناسد. یکى دو بار زنگ زدم اما بیسیم آنتن نمى داد و خش خش مى کرد. او هم گوشى را قطع مى کرد. دفعه سوم موفق شدم با او صحبت کنم. گفتم: "سلام." گفت: "سلام. بفرمایید." نمى دانم از کجا به فکرم افتاد و گفتم: "بنده خدایى را جایت فرستادم براى ثبت نام. ثبت نامش کردید؟" اول گفت شما؟ اما خودش یک دفعه حرف را عوض کرد و گفت: "حاج آقا شما هستید؟!" من هم که منتظر چنین چیزى بودم گفتم: "بله." گفت: "حاج آقا فامیلى اش چیست؟" گفتم: "مرتضى عطایى." گفت: "حاج آقا شما این را فرستادید؟! نگفته بود که از طرف شماست. من فکر کردم که خودش همین طورى آمده است. زحمت بکشید و بگویید امشب بیاید. من حتماً کارش را راه مى اندازم."
من هم از خداخواسته سریع تلفن را قطع کردم. دقیقه شمارى مى کردم که شب شود و براى نماز مغرب و عشاء به آنجا بروم. موقع نماز به مسجد رفتم. تا از در اتاق ثبت نام وارد شدم. او از پشت میزش بلند شد. جلو آمد و گفت: "چرا نگفتى از طرف حاج آقا آمدى؟!" کلى به من عزت و احترام گذاشت. صندلى گذاشت و مرا نشاند. چاى هم برایم آورد و گفت: "مدارکت را بده." من هم مدارکم را به او دادم. فرم هایى داد که آنها را پُر کردم. گفت: "دو روز دیگر به مسجد فلان بیا که اعزام است."
خیلى خوشحال بودم. ساکم را بستم و به همسرم هم گفتم دارم به کربلا مى روم؛ اما به آن مسجد براى اعزام به سوریه رفتم. هوا خیلى سرد بود و آب حوضچه هاى مسجد یخ زده بود.
دو سه ساعتى طول کشید تا همه بچه ها آمدند و حدود دویست نفر آنجا به خط شدند. سه نفر هم بودند که بعداً آنها را شناختم. این سه نفر، مسئول سازماندهى و ثبت نام و اعزام بودند. همان دقیقه اولى که ما را به خط کردند، یکى از آنها جلو آمد و نگاهى به بچه ها انداخت. با اشاره به برخى افراد گفت: "شما، شما، بفرمایید این طرف بنشینید." حدود بیست نفر را جدا کرد که من نفر دوم بودم.
ما بلند شدیم و در طرف دیگر نشستیم. او دوباره نگاه کرد و دو سه نفر دیگر را هم بیرون کشید. ما اول فکر کردیم به خاطر قیافه و تیپِمان که به بسیجى ها مى خورد، مى خواهد ما را فرمانده دسته یا چیزى مثل آن کند. هزارتا فکر این طورى کردیم. نگو ماجرا چیز دیگرى است. آن شخص گفت: "این آقایانى که جدا کردیم، به خانه هایشان بروند. شما ایرانى هستید." طرف کارش این بود. ما فکر مى کردیم کسى را که قیافه اش به بسیجى ها مى خورد براى فرماندهى دسته انتخاب مى کند، نگو براى بیرون انداختن انتخاب مى کرد.
در این هیرو ویر یک دفعه مصطفى را دیدم. من در حوزه مسئولیت داشتم و مصطفى هم مسئول عملیات یکى از پایگاه هایمان بود و همدیگر را مى شناختیم. مصطفى افغانستانى بود و خیلى دوست داشت بسیجى شود. یک کپى شناسنامه ایرانى را آورده بود و با لاک غلط گیر اسم صاحب آن را پاک کرده بود. به جاى آن، اسم خودش را نوشته بود و با آن در پایگاه بسیج ثبت نام کرده بود. خیلى بچه کاردرست و فعالى بود.
گفتم: "مصطفاى نامرد! تو اینجا چه کار مى کنى؟" گفت: "خودِ تو اینجا چه کار مى کنى!" گفتم: "تو در بسیج مى خواستىى ایرانى شوى، حالا من آمده ام تا افغانستانى شوم!" خلاصه قضیه را به مصطفى گفتم و اینکه مرا مدام سنگ قلاب مى کنند. مصطفى هم گفت: "اینها با هم هماهنگ کرده اند. اگر یک وقت ازت پرسیدند که بچه کجا هستى، بگو بچه هرات هستم. ممکن است که سین جیمَت کنند. اگر گفتند کجاى هرات؟ بگو دولت خانه." کمى با او صحبت کردم و مرا توجیه کرد.
من مدام پاپیچ آن سه نفر مى شدم. حاشا کردم که ایرانى هستم و به این طرف و آن طرف زدم، اما فایده اى نداشت. گفتند: "وقت ما را نگیرید، بفرمایید."
همه رفتند اما من پیله شدم و ایستادیم. هرچه التماس کردم و گفتم من مادرم ایرانى و پدرم افغانستانى است، فایده اى نداشت که نداشت. یک دفعه یادم آمد که یک گذرنامه افغانستانى دارم؛ گذرنامه اى که سیزده سال پیش گرفته بودم تا با آن به حج تمتع بروم. متاسفانه موقع ثبت نام نمى توانستم از آن استفاده کنم، چون مسئول ثبت نام کاملاً مى دانست که من ایرانى هستم؛ اما اینجا شرایط فرق مى کرد. آنها مدام من را به هم پاس مى دادند و مى گفتند: "مشخص است که تو ایرانى هستى. مدرک هم که ندارى، پس مزاحم نشو و دنبال کارت برو." وقتى یاد گذرنامه افتادم، دیگر نفهمیدم چه شد. ساک را به سر شانه ام زدم. از محل مسجد، هفتصدمترى تا سر خیابان دویدم و یک دربست تا مغازه گرفتم و گذرنامه را برداشتم.
سه تا اتوبوس آمده بود تا بچه ها را سوار کند و به پادگان آموزشى ببرد. خداخدا مى کردم تا وقتى برمى گردم، اتوبوس ها نرفته باشند. وقتى رسیدم، دیدم اتوبوس ها هنوز هستند. رفتم جلو. صدایم را محکم کردم و گفتم: "آقا این هم مدرک." خیلى خونسرد نگاه کرد و گفت: "برو بابا، از این مدارک هرکسى مى تواند جعل کند." گفتم: "مرد حسابى، تو گفتى مدرک ندارى و من رفتم آوردم، نیم ساعته که نمى شود جعل کرد. من افغانستانى هستم و این هم مدرک من است." گفت: "حالا برو سرى بعدى بیا." گفتم: "سرى بعدى هم معلوم نیست چه پیش بیاید." دیدم مدام دارد مرا سنگ قلاب مى کند.
ادامه دارد ...
@labbaykeyazeinab
یڪ سال فــراق تو
به مـا عمری گذشت ...
یڪ عمر بود هجر تو ،
امّا یڪ سال گذشت ..
شهید مصطفی زال نژاد
اولین سالروز شهادت
@jamondegan
┄
خودروی شهید مغنیه که در مسیر بازگشت از جلسه با رهبر جهاد اسلامی و فرماندهان سپاه پاسداران در کفرسوسه دمشق منفجر شد و عماد را آسمانی کرد. عماد رفت اما هزاران سرباز از خود به یادگار گذاشت.
به روایت همرزم فرمانده حسین :
شخصیت متفاوت و خاصی داشت. گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد. می گفتیم: " مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر! " می گفت: " حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است." قصد ظاهرسازی نداشت. واقعا به این کارها علاقه ای نداشت. حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می آمدند به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت. می گفتیم: " تو به منطقه تسلط داری. بهتر است بمانی و راهنمایی کنی." می گفت: " دوستان عراقی هستند. آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند."
هیچ وقت این روحیاتش را درک نکردیم.
@farmandeh_hossein64