روایتی از روزهای انتظار همسر رزمنده فاطمیون بخش ۲
از همسر غلامعلی می پرسم از شرایط سوریه خبر داشتید؟ که پاسخ می دهد: "همه ما می دانیم شرایط جنگ به چه صورت است. خانواده ها می دانند شهادت و اسارت و مجروحیت هست اما با وجود همه اینها این رزمنده ها هستند که باید شرایط را بپذیرند و از روی علاقه است که می خواهند به جنگ بروند ما به شهدایمان افتخار می کنیم اینها مایه ی عزت ما هستند. به قول خود آقای جعفری آنجا شرایط جنگ است و نمی توان گفت چه اتفاقی می افتد. احتمال همه جور حادثه را باید داد."
الان سرباز حضرت زینب(س) هستم و باید بمانم
زهرا از آخرین گفت و گو با همسرش اینطور روایت می کند: "معمولا هر دو یا سه روز و خیلی دیر می شد هر هفته را تماس می گرفت بار آخر گفتم اگر سخت است برگرد ولی چیزی نگفت اتفاقا برعکس هر بار که تماس می گرفت توی صحبتهایش خوشحالی را می شد فهمید. با اینکه چندباری گفتم بچه ها دلشان برایت تنگ شده اما می گفت: الان سرباز حضرت زینب(س) هستم و باید بمانم"
"تا وقتی از آنجا زنگ می زد نگرانی نداشتم اما بعد از مدتی دیدیم تماس نمی گیرد و خبر دادند که مفقود شده.از آن زمان نزدیک به 8 ماه می گذرد. همان چند باری هم که تماس گرفت بیشتر درباره حال بچه ها صحبت کردیم. خیلی از سوریه چیزی نمی گرفت. آخرین بار که تماس گرفت گفت قرار است جایی برود که برق و آب و امکاناتی ندارد. خیلی نمی توانستیم باهم صحبت کنیم چون تلفن نوبتی بود. گفت شاید حتی شارژ هم تمام شود. و خواست که نگران نباشیم. نزدیک به مرخصی اش بود. گفت قرار است دوستش جای او برود و خودش به مرخصی بیاید. از آخرین باری که تماس گرفت منتظر برگشتش بودیم که دیگر نفهمیدیم چه شد. چند بار زنگ زدیم و بعد هم خبر دادند که مفقود شده و معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. می گویند شاید اسیر، یا شایدم شهید شده باشد."
اگر شهید شوم برای خانواده افتخار است
زهرا تعریف می کند: مدتی پیش در همایشی که به مناسبت تجلیل از خانواده شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون برگزار شده بود یکی از دوستان غلامعلی می گفت: "به غلامعلی گفتیم برگردد ولی گفته بود که الان برگشت من نامردیست."
زهرا عکس خودش و همسرش را نشان می دهد. عکس برای سالها قبل و همان اوایل ازدواجشان است. در خانه ای کوچک در افغانستان. عکس را می گذارد توی کیفش و ادامه می دهد: "تنها چیزی که از شهادت گفت همان شب آخر رفتنش به سوریه بود. می گفت شهادت لیاقت می خواهد و اگر شهید شوم اسم بزرگی است که برای خانواده ام میاورم. توصیه می کرد که نگران نباشیم. رضایت نامه ای هم آورده بود که باید به عنوان همسر آن را امضا می کردم با اینکه مایل به رفتنش نبودم اما امضا کردم."
"هیچ وقت علاقه به کارهای کوچک نداشت" زهرا این جمله را می گوید و صحبت هایش را با توضیح درباره خصوصیات همسرش ادامه می دهد: "همیشه دلش می خواست کارهای بزرگ انجام دهد و استقلال داشته باشد. زمانی هم که در افغانستان پلیس بود چندین نیرو زیر دستش داشت."
"خیلی با بچه ها صمیمی بود. من گاها عصبانی می شوم اما پدرشان خیلی مهربان تر است. ورزشکار هم بود و کمربند مشکی کاراته داشت. از بچگی ورزش را شروع کرده بود و باشگاه می رفت. افغانستان وقت زیادی نداشت ولی در ایران که بودیم بعد از کار ساکش را برمی داشت و به باشگاه می رفت."
امید داریم و چشم به راهیم که برگردد
بیشتر نگرانی و ناراحتی زهرا این روزها برای بچه هاست اینکه اگر از پدر سوال کنند باید چه جوابی بدهد؟ خودش می گوید که تا به امروز چیزی از مفقودی پدرشان نگفتم چون امید داریم و چشم به راهیم که برگردد. "فقط می دانند که برای جنگ به سوریه رفته. ذهن بچه ها خیلی باز است و اخبار و شهدا را می بینند. می پرسند که بابا چه کار می کند توضیح می دهیم که شاید بیایید شاید هم نیاید این راهی بوده که پدرتان خودش انتخاب کرده"
خانواده غلامعلی در افغانستان هنوز از برادرشان خبری ندارند. ماه ها است که بی خبرند. غلامعلی که به سوریه رفته بود خودش از آنجا با خانواده و مادرش تماس می گرفت اما از بعد مفقودی تلفن ها هم قطع شد. زهرا هم چیزی از مفقودی غلامعلی نگفته است می گوید که مادرش پیر است ولی خواهر و برادرانش بعد از چند وقتی که تماس نگرفته حس کرده اند شاید اتفاقی افتاده باشد.
می پرسم خانواده اش راضی به رفتن پسرشان بودند؟ که جواب می دهد: "بعضی از مدارک دست برادرانش در افغانستان بود. اگر مخالف بودند مدارکش را نمی فرستادند. خانواده هم گفته بود وقتی همه می روند و خودت هم دوست داری اشکالی ندارد و راضی شدند."
اینکه بتوانیم راحت زیارت کنیم آرزوی ماست.
- ۹۴/۱۰/۲۹