خاطره ای از شهید "مهدی صابری" به روایت خواهر "شهید"
"مهدی" مهد کودک بود،موقع صبحانه شنیده بود که مامان به بابا گفته ظهر میرم خونه خواهرم،ما نیروگاه بودیم و اون خالمون یزدانشهر مهدی" بعد از مهد میاد خونه میبینه کسی خونه نیست راهی یزدانشهر میشه با اتوبوس
دوتا اتوبوس عوض میکنه تا برسه،میره دم خونه خاله مون،در باز بوده از زیر پرده نگاه میکنه میبینه کفشهای "مامان" نیست برمیگرده سمت خونه.
از اونجایی که دیگه پولی نداشت که با اتوبوس بره،راسته ریل راه آهن رو میگیره و میاد سمت خونه یه مسیر حداقل 5 کیلومتری رو تک و تنها،میدونست که اگه همین ریل راه آهن رو مستقیم بره میرسه منطقه خودشون
تو این زمان "مامان و بابا" همه جا رو گشته بودن دنبال مهدی.
اون زمان "بابا" مدرسه علمیه درس میخوندن، تصمیم داشتن برن و چند تا از دوستاشونو بردارن برن دنبال "مهدی" بگردن که یهو با "مهدی" روبرو میشن با رنگ پریده و خیلی زار و خسته با یه کیف روی کولش.
"بابا" میگن: تا "مهدی" چشمش به من افتاد گریها ش گرفت،گفتم:بابا چرا گریه میکنی؟گفت:مدرسه شما رو که دیدم دیگه خیالم راحت شد که رسیدم نزدیک خونه.
البته در همین اثنی "مامان" رو به حرم حضرت "معصومه(س)" کردن و پیدا شدن "مهدی" رو از حضرت"مهدی(عج)" خواسته بودن.
کانال شـــــهـــــیـــــدمـــــهـــــدی صـــــابـــــری
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA
- ۹۴/۱۰/۲۹