نروم آبرویم پیش حضرت زهرا می رود۲
روزی که محمد پارسا به دنیا آمد به سید سجاد گفتم: میخواهم پسرت را برای شهادت در رکاب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) تربیت کنم و در آن لحظه سید سجاد لبخندی زیبا زد. علاقه سید سجاد به سید محمدپارسا خیلی زیاد بود. آنقدری که کسی فرزندش را به محیط نظامی کار نمیبرد. ولی زیاد پیش آمده بود که همسرم به همراه محمد پارسا به سرکار بروند. شبهایی که همسرم پادگان شیفت بودند، من و محمد پارسا شام را میبردیم که برای چند دقیقه در کنار هم شام را در بیرون پادگان در کنار دژبانی بخوریم و همه این کارها بهخاطر دلتنگی هر سه ما بود. همسرم هرموقع که از سرکار میآمد با اینکه خیلی خسته بود باز هم بازی کردن با محمدپارسا را به استراحت کردن ترجیح میداد. دلش میخواست همیشه پسرش شاد باشد. پدر و پسری حرفهای زیادی با هم میزدند. همسرم از پدرم برای محمد پارسا میگفت: شاید خودش خوب میدانست که یادگاریاش باید با کلمه شهید و شهادت اخت بگیرد. حالا من ماندهام و فرزندی که هر روز دلتنگ نوازشهای پدرش است. باید هرروز برایش توضیح دهم که پدرت یک قهرمان و پیش همه مردم عزیز است و همه او را دوست دارند. تحت هیچ شرایطی سید سجاد از سید محمد پارسا عصبانی نمیشد و بهشدت به فرزندمان علاقه داشت. وقتی میگفتم: چرا دعوایش نمیکنی؟ میگفت: چه کسی دلش میآید این بچه را دعوا کند؟!
سید سجاد خیلی صبور و مهربان بود. هیچوقت منتظر نمیماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه میدید کاری هست خودش انجام میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمیدانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. مهمترین کار دنیا را نماز میدانست. عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیهالسلام) داشت و ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه میرسید خیلی ناراحت بود و افسوس میخورد
سید سجاد خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش که خیلی احترام میگذاشت. علاقهاش هم به من خیلی زیاد بود و ابراز هم میکرد، اما بعد از شهادتش تازه فهمیدم چقدر بیشتر از چیزی که فکر میکردم برایش مهم بودم. یازده سال پیش کارت پستالی را به او هدیه داده بودم! که بعد از شهادت کارت پستال را در کیفش دیدم همیشه میگفت: بدون شما و محمد پارسا چیزی از گلویم پایین نمیرود.
سید سجاد در مهمانداری، سنگ تمام میگذاشت. یادم هست که یک بار آخر ماه بود و برای ما مهمان آمده بود و ما جز گرمک بیمزه و دو تا موز چیزی در یخچال نداشتیم. به سید گفتم: حالا چکار کنیم! نگران بودم. گفت: نگران نباش من نمیگذارم به مهمانی که به خانهام می آید بد بگذرد! شما پیش مهمانها برو، من خودم همه چیز را درست میکنم من هم چون به همسرم اعتماد داشتم، به پیش مهمانها رفتم، اما کمی اضطراب داشتم که چه کاری انجام میدهد. دیدم همسرم با شیر موز در سالن آمد. خیلی خوشحال شدم. همسرم با دو تا موز و شیری که در یخچال بود برای مهمانها شیر موز درست کرده بود و بعد از آن هم فالوده گرمک برایمان آورد. آنقدر از کارش ذوق زده و خوشحال شدم،که حد نداشت؛ مهمانها که متوجه نشدند چیزی در منزل نیست، هیچ اتفاقاً آنقدر خوشمزه درست کرده بود که همه خوششان آمده بود . همسرم همیشه به لحظات سخت زندگی طعم شیرینی میداد که سختیها از یادم برود.
سید سجاد همیشه در کارهای منزل به من کمک میکرد. مخصوصاً زمانی که مهمان داشتیم؛ مهمان را حبیب خدا میدانست و از مهمانی دادن لذت میبرد. قبل از اینکه مهمان بیاید همه چیز را حاضر میکردم چون سید سجاد اجازه نمیداد من پذیرایی کنم. حتی گاهی خودش چایی میریخت و میآورد. هرچیزی در منزل داشتیم برای مهمان میآورد. مثلاً برای صرف یک چایی در حضور دوستان اگر گز، شکلات، پولکی، قند هرچیزی که بود با چایی میآورد. میگفت: باید برای مهمان سنگ تمام بگذاریم. و بعد از اینکه مهمانها میرفتند، با هم ظرفها را میشستیم. اگر مهمانها از دوستان خودش بودند، حتی اجازه نمیداد ظرفها را بشویم و میگفت: شما فقط خانه را مرتب کن. در کمک به من در کارهای منزل بین همه، همیشه حرف اول را میزد.
سید خیلی روی خواندن نماز اول وقت مخصوصاً نماز صبح حساس بود. دوست داشت همیشه نمازش را اول وقت بخواند. هر وقتی که شیفت بود من در طول خدمتم همراهش برای نگهبانی می ایستادم. اذان صبح که می شد میگفت: حاج مهدی برو تمام سربازان را بیدار کن. تا هم نمازشان را اول وقت بخوانند هم رزق و روزیشان کثیر باشد
- یکی از روزهای سختی که در حال انجام عملیات بودیم فرصت مناسبی پیدا کردیم. من با یک نفر از دوستانم به دیدگاه سید سجاد رفتیم که با چند تا از بچههای دیدهبان آنجا بودند، اما سید آنجا نبود. داشتیم از دوربین دیدهبانی منطقه را نگاه میکردیم که دیدم. سید مثل همیشه با لبخندی بر لب آمد. چند روزی بود او را ندیده بودم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوالپرسی کردیم. بعد از آن سید کل منطقه را برایمان توضیح داد. وقت نماز شد. یکی از بچهها جلو ایستاد و قرار بر این شد که نماز را به جماعت بخوانیم. سید همیشه تاکید زیادی روی نمازاول وقت و نماز جماعت داشت. سید از ما خواست که نماز جماعت را با هم بخوانیم، اما ما خیلی دیرمان شده بود. برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. این آخرین دیداری بود که با سید داشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم. حسرت نماز جماعت در کنار یک مرد آسمانی برای همیشه به دلم ماند. مردی که جز خوبی چیزی از او به یاد ندارم.
- یکی از ویژگی های سید سجاد این بود که از هیچ کاری برای گروه دریغ نمیکرد و حرفش این بود که از بیکاری بدش میآید. فردی بسیار متواضع و فروتن بود. ذرهای کبر در وجودش نبود و در واژگان رفتاری سید سجاد غرور جایگاهی نداشت. روزی که برای استحمام به مقر اصلی رفتیم سید را دیدم که مشغول کار است. مشغول تمیز کردن و شستن آنجا بود. سید کل خانهای که در آن مستقر بودیم را شسته و تمیز کرده بود. گفتم: برادر این کار تو نیست! گفت: از بیکاری بدم میآید
- به دلایل مختلفی سرباز فراری بودم. بعد از دوسال به پادگان برگشتم. قبل از آن 5بار به پادگان برگشته بودم، ولی نمیتوانستم خدمتم را تمام کنم. ششم اردیبهشت سال 93 بود که دوباره وارد پادگان شدم. با اکثر نیروهای رسمی آشنا بودم، اما سید سجاد را تا به حال ندیده بودم. قرار بر این بود که سید فرمانده ما باشد و همه من را از این موضوع نگران میکردند و میگفتند: باز هم خواهی رفت. به هرحال هر طور شده بود باید به دیدار سید میرفتم. اتاقش خیلی شلوغ بود. با تمام سربازها بگو و بخند داشت. اتاقش پر بود از خنده. تعجب کرده بودم. در این چندباری که تجربه حضور در پادگان را داشتم، اولین باری بود که چنین فضایی با سربازها را میدیدم. ساعت 11 بود. یک احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. با نگرانی گفتم: من را به شما معرفی کردند. گفت: پس شما همان سربازی هستی که برای ادامه خدمتت برگشتی؟ سریع گفتم: بله. گفت: سریع برو یک اسلحه بگیر و برو دکل کوه و به پست قبلی بگو، بیاد! چشمی گفتم و رفتم. در راه به این فکر میکردم که خدا بخیر بگذراند و این سری دوره سربازی ما ختم بخیر شود. حدود بیست دقیقه گذشت که سید با سربازی سوار بر موتور آمد و مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: بیا اینجا! سرباز را آنجا گذاشت و به من گفت سوار شو! دوباره به اتاقش برگشتیم. در آنجا بود که معنی یک فرمانده دلسوز را به خوبی درک کردم. چرا که حرفهایی بینمان رد و بدل شد که در این چند بار تجربه سرباز فراری بودنم، نشنیده بودم. من پدرم را از وقتی 9 ساله بودم از دست داده بودم و بعدها فهمیدم نگاه سید به سربازهایش با همه متفاوت است. نگاه ویژهای هم به سربازهایی دارد که یتیم هستند. نهتنها من بلکه هوای سربازهایی که یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند، خیلی داشت. سید در آن روز به من گفت: از امروز من و تو باهم رفیق هستیم. نه فرمانده و سرباز! گفتم سید من تازه به اینجا آمدم. حرفهایش بدون اغراق میگویم هم به دل مینشست و هم برایم تازگی داشت. گفت: نگران نباش، رفاقتمان پا برجاست و معرفتت را دوست دارم
سید علاوه بر یک فرمانده و یک دوست در بسیاری از کارها کمکم میکرد و مثل برادری در کنارم بود. مادرم به او سفارشم را کرده بود که هوایم را داشته باشد، اما نه به سفارش مادرم بلکه بهخاطر مرامش و ذات دلسوز و پاکش کمکم میکرد
تا اینکه سید قبل از رفتنش به سوریه برایم کاری کرد. بین آن همه گرفتاریها و تصمیم دوبارهام برای سربازی رفتن، با یکی از فرماندهان قرارگاه بحثم شد و دیگر به پادگان نرفتم. چهارده روز بعد سید تماس گرفت و گفت: صبح به پادگان بیا! گفتم: نه سید! نمیآیم گفت: صبح مشخص میشود! و قطع کرد. ساعت هفت صبح مادرم صدایم زد و گفت: یک نفر با تو پشت در کار دارد! با کمال تعجب سید بود. او خودش به دنبال من آمد و با اصرار زیاد من را به پادگان برگرداند
روز آخر تسویه حساب به من گفت: به مادرت قول داده بودم تا آخرین روز در کنارت باشم. او مرد خوشقولی بود. حتی اگر قول هم نداده بود، آنقدر دلسوز سربازهایش بود که نگذارد دوباره دوره خدمتم را رها کنم. کارت پایان خدمتم هم نمیآمد! یک روز رفتم پادگان و سید گفت: آخر هم فکر کنم کارت پایان خدمتت را نبینم. روزی که کارت به دستم رسید، گفتم: باید به سید نشان دهم و از او تشکر کنم. به پادگان رفتم که گفتند: به سوریه اعزام شده است و آخر هم که خبر شهادتش کارت پایان خدمتی که به لطف سید دارم، اما هیچوقت نشد آن را ببیند. وقتی خبر شهادت سید را شنیدم، نه اینکه فرماندهام را از دست داده باشم، فهمیدم رفیقم دیگر کنارم نیست.
خیلی به ماموریت کردستان میرفت و در زمان شهادت شهید جاننثاری کنار فرماندهاش بود و مقداری از خاک محل شهادت شهید را برای تبرک برداشت و به خانه آورد. از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی. چندین بار تلاش کرد برود و هر بار ساک رفتن میبست و به من نمیگفت که ماموریتش مربوط به کجاست. نمیخواست که من را نگران کند. فقط میگفت: ماموریت است. و من فکر میکردم مثل همیشه ماموریت داخل کشور میرود. چند باری هم تا پای ماشین رفت، ولی بازگشت و گفت: رفتنم درست نشد. خیلی هم ناراحت میشد و به من میگفت: تو راضی نیستی برای همین رفتنم عقب میافتد، تو راضی شو تا من بروم.
به علت فوت پسرداییام ما در خانه داییام بودیم که یکدفعه سجاد به من گفت: میخواهم بروم ماموریت و من هم چون این حرف برایم عادی بود، گفتم: باشه برو، گفت: الان میخواهم بروم. گفتم: خب صبر کن فردا برو، الان که شب است. گفت: منتظر من هستند گفتم: خب الان باید چکار کرد؟ گفت: برویم خانه و ساک سفرم را ببند. گفتم: باشه هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه. بین راه به مسجد رسیدیم گفت: نگهدار من از دایی خداحافظی کنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم: چیزی شده؟ گفت: من اصلاً به دایی حرفی نزدم نمیدانم از کجا متوجه شد کجا میخواهم بروم. گفت: به سلامتی بروی و برگردی، ولی سعی کن سالم برگردی. بین راه هیچ کدام حرفی نزدیم، سجاد خیلی در فکر بود. رسیدیم خانه، من رفتم ساکش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود
سید سجاد همینطور مشغول نوشتن بود. کنارش نشستم و با تعجب دیدم تمام بدهکاریهایش را لیست کرده و یکییکی وارد سررسید میکند با تاریخ موعد چک ها و شماره همراه آن طلبکاران! نگاهش کردم و گفتم چرا اینها را مینویسی؟ گفت: میخواهم به ماموریت بروم بهتر است بنویسم. گفتم: تو همیشه به ماموریت میرفتی هیچوقت این کار را انجام نمیدادی! وقتی دید دارم نگران میشوم گفت: ماموریت اینبار من دو ماه است و چندتا از این چکها تاریخشان نزدیک است. من نیستم تو باید حقوقم را دریافت و به حساب این چکها واریز کنی
گفت: فقط شرمنده مقدار کمی از حقوقم باقی میماند که باید قناعت کنید. گفتم: اشکالی ندارد. این حرف را نزن. شرمندگی ندارد گفت: الان هم ۲۳ هزارتومان بیشتر ندارم که به تو بدهم و باید تا آخر ماه این پول را استفاده کنید. گفتم: مشکلی نیست. آخر آن موقع شانزدهم ماه بود. وقتی دیدم اینطور ناراحت است به او گفتم: من میروم مغازه پایین ساختمان تخممرغ بخرم و بیایم که با هم شام بخوریم تو که دیگر فرصتی نداری و میدانم از خانه بروی جایی شام نمیخوری. مثل اینکه منتظر بود که من از کنارش بروم تا راحت بتواند هر چه میخواهد بنویسد. اصلاًحواسش پیش من نبود.
چادرمم را سر کردم و رفتم پایین. مغازهدار خانم همسایه بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم وقتی خواستم بگویم تخممرغ دارید چشمم به فلافلهای روی میز افتاد یادم آمد سجادعاشق فلافل است. پولی که بهم داده بودکه تا آخر ماه استفاده کنیم و مقداری هم خودم داشتم روی هم گذاشتم و تصمیم گرفتم همهاش را برای سجاد خرید کنم. به اندازه دو ساندویچ برای سجاد خرید کردم، نون باگت و خیارشور و سس و دلستر و ... و مقداری تنقلات برای سفرش مثل تخمه که میدانستم چقدر دوست دارد و پسته و پفک که به ذهنم رسید. هر کجا برود منطقه نظامیست آنجا گیرشان نمیآید و دور هم خیلی میچسبد. وقتی میخریدم خانم همسایه با تعجب پرسید: به سلامتی خبریه؟ گفتم: همسرم به ماموریت میرود و برای طول سفرش خرید میکنم. گفت: مشخص است خیلی دوستش داری. گفتم: خیلی زیاد، دعا کن سلامت برگردد. گفت: إنشاءالله.
آمدم بالا دیدم هنوز سرش مشغول نوشتن است. نگرانیم بیشتر شد، ولی حرفی نزدم رفتم آشپزخانه و ساندویچها را آماده کرده و سفره را پهن کردم و صدایش زدم خیلی در فکر بود اصلاً حواسش نبود. همیشه خوشحال میشد از سفرهای که پهن میکردم و از من تشکر میکرد، ولی آن شب هیچ نگفت و فقط آمد سر سفره نشست و گفت: چرا خودت نمیخوری؟ گفتم: خانه دایی شام برایم هست تو بخور. من فقط کنارت مینشینم تنها نباشی. باز موقع خوردن در فکر بود و غذایش که تمام شد، دوباره مشغول نوشتن شد.
سفره را جمع کردم و رفتم تنقلاتی که خریده بودم داخل کیفش گذاشتم، ولی اجازه ندادم متوجه بشود چون میشد با همان مقدار پول کم برایش خرید کرده باشم و مطمئن بودم بفهمد با خودش نمیبرد. ساکش را بستم و دم در گذاشتم. آمدم نشستم روی مبل و نگاهش کردم، اصلاً متوجه من نبود و فقط مینوشت. دلم طاقت نیاورد رفتم کنارش و سررسید را نگاه کردم. سررسید را برداشت و اجازه دیدن به من نداد. گفتم: چرا اجازه نمیدهی بخوانم؟ گفت: وقتی رفتم بخوان و لبخندی زد که ناراحت نشوم. گفتم: مگر چه مینویسی؟ گفت وصیتم را!
چند لحظهای سکوت کردم و بهتزده بودم که آیا درست شنیدهام؟ گفتم: نمیخواهد بنویسی. سررسید را به من بده. گفت: نه، باید بنویسم. گفتم: احتیاجی به این کار نیست. تو همیشه به ماموریت میروی. اینبار به کجا میروی که وصیت مینویسی؟ گفت: وصیت احتیاج است و من قبلاً هم اشتباه میکردم، که نمینوشتم. گفتم: هر چه دوست داری، بنویس من نخوانده پاره میکنم. گفت: نه، این باید بماند. مطمئناً احتیاجت میشود.
از حرکات و صحبتهایش خیلی ناراحت شدم گفتم: اینبار قرار است به کجا بروی که از برنگشتنت مطمئن هستی؟ گفت: باور کن همه اینها باید انجام شود و من همیشه باید این کار را انجام میدادم. وقتی دید اجازه نوشتن به او نمیدهم، گفت: برو کت من را بیاور تا مدارکم را از داخلش بردارم. رفتم کتش را آوردم، دستم را داخل جیبش کردم دیدم پاسپورتش هست. با تعجب نگاهش کردم. خندید. گفتم: برای بار چندم است میپرسم، کجا میخواهی بروی؟ با خنده گفت: نمیخواهی ازش یک عکس یادگاری بگیری؟ گفتم: چرا به من نمیگویی؟ گفت: حالا یک عکس بگیر تا بگویم. خنده از لبش نمیرفت. نشستم و از پاسپورت عکس گرفتم. به اتاق رفت و کتابهای دیدهبانیاش را برداشت. گفت: برایم دعا کن در کارم اشتباهی انجام ندهم و سر بلند برگردم. گفتم: انشاءالله. کتابها را داخل کیفش گذاشتم و مدارکش را دادم.
گفتم: میخواهی بروی سوریه؟ خندید و حرفی نزد. گفتم: چرا حرف نمیزنی؟ میخواهی بروی سوریه؟ گفت: همین اطرف! گفتم: نمیخواهد بروی. گفت: چرا؟ گفتم: برای چه میخواهی بروی؟ حرفی نزد. دوباره گفتم: نمیخواهم بروی! گفت: اگر نروم آبرویم میرود. گفتم: پیش چه کسی؟ گفت: فرماندهام. گفتم: چرا؟ گفت: الان در ترمینال منتظر من نشسته. تو که نمیخواهی آبروی من پیشش برود؟ گفتم: مهم نیست آبرویت پیش فرماندهات برود مهمتر از جانت که نیست! من اجازه رفتن نمیدهم. وقتی دید که اجازه نمیدهم گفت: آبرویم پیش حضرت زهرا چه؟ آن هم مهم نیست؟ گفتم: پس میخواهی بروی سوریه؟ باز خندید. گفتم نمیخواهم بروی. گفت: با نرفتنم آبرویم پیش فرمانده و حضرت زهرا میرود. قول میدهم دفعه آخرم باشد. نمیدانم چه شد که حرفی نزدم.کیفش را برداشت. گفت: وصیتم را پاره نکن! گفتم: انشاءالله بهسلامتی برمیگردی و با هم به وصیتی که نوشتی میخندیم و با هم پارهاش میکنیم. خندید و گفت إنشاءالله.
- ۹۶/۰۹/۲۸