"ابوعلى کجاست؟10
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سیدابراهیم بعد از عملیات تل قرین من را فرمانده گروهان گذاشت. چندتا از بچههایى که خیلى از ما قدیمىتر بودند و سن و سالشان هم بیشتر از ما بود، اعتراض کردند. به آنها برخورده بود و دلخور شده بودند که چرا ابوعلى را که اولین دورهاش است و یک ماه بیشتر نیست که به خط آمده، فرمانده گروهان گذاشتى.
سیدابراهیم در جواب آنها مىگفت: "من افراد را در جنگ شناسایى مىکنم. باید جنگ آنها را ببینم تا بفهمم هر کسى چه کاره است."
این مسئله باعث شد بعضىها در مقابل من موضع بگیرند؛ به خصوص که بعدها جانشین او هم شدم.
بعد از عملیات تل قرین سیدابراهیم مىخواست به مرخصى برود. خانمش پابهماه بود اما مجموعه قبول نمىکرد که بدون جایگزین به مرخصى برود.
یک روز سیدابراهیم به من گفت: "دوست دارم تو را به جلسات فرماندهى ببرم و با کار آشنایت کنم." هدفش این بود که به کار مسلط شوم و چیزى یاد بگیرم. از طرفى هم چون نمىخواست که متوجه شوند که من ایرانى هستم گفت: "من اگر پایت را به این جلسات و این طرف و آن طرف باز کنم، بالاخره مشخص مىشود که تو ایرانى هستى"؛ براى همین یک مقدار با احتیاط قدم بر مىداشت.
یکى از خصوصیات سیدابراهیم این بود که هر کار مىخواست بکند، اول استخاره مىگرفت. مىگفت یک تسبیح بده و بعد استخاره مىگرفت. هر وقت مىخواستیم به جلسات برویم، این کار را تکرار مىکرد و مثلاً مىگفت: "نه، صلاح نیست که تو را ببرم و برایت دردسر مىشود." بعضى از جلسهها که استخارهاش خوب مىآمد، مرا مىبرد...
تازه به سوریه رفته بودم و مهارت جنگى کافى نداشتم، اما سیدابراهیم با لجستیک و فرماندهى هماهنگىهاى لازم را انجام داد و مرا جانشین معرفى کرد.
اولش به خودم و نیروها چیزى نگفته بود و معرفى مرا گذاشته بود دقیقه نود. علتش هم این بود که مخالفت عدهاى را در زمان انتخاب من به عنوان فرمانده گروهان دیده بود و مىدانست این حکم را بر نمىتابند. براى اینکه مخالفت آنها مانع کارش نشود، روز آخر گفت: "من دیدم تو پتانسیل این کار را دارى و به خاطر سابقه کار در بسیج و ویژگىهاى دیگرى که از تو دیدم، مىدانم که مىتوانى این کار را انجام بدهى."
وقتى مرا معرفى کرد، از همان اول نارضایتىها و ناسازگارىها شروع شد. سیدابراهیم هم گفت: "من به جنگیدن افراد در میدان نگاه مىکنم، نه به اینکه چند روز است به جبهه آمده. اینکه دوره یک آمده باشد یا دوره سى، برایم فرقى نمىکند. نمونهاش همین ابوعلى که من توانایى او را در نبرد با دشمن دیدم و به او مسئولیت دادم."
من در بسیج مسئول آموزش بودم و این را خیلى دوست داشتم؛ براى همین خیلى تأکید مىکردم که نیرو از لحاظ ظاهرى و دیسیپلین نظامى، همهچیزش درست باشد.
دوست داشتم وقتى سید از مرخصى برمىگردد، متوجه شود که تحولى در نیروها ایجاد شده است. مىخواستم مسئولیتى را که به گردن من گذاشته بود، به نحو احسن انجام بدهم.
یک روز رفتم براى نیروها از زینبیه پیشانى بندهاى لبیک یا زینب گرفتم. با کمک شهید مالامیرى خیلى منظم، چفیه مشکى دور گردن بچهها بستیم و سربندها را هم روى کلاه کامپوزیت آنها گره زدیم. لباسها هم یکدست بود و وضعیت ظاهرى خیلى منظم و مرتبى درست شد. صحنه خیلى قشنگى بود. کسانى که موبایل داشتند، شروع کردند به عکس گرفتن. این عکس همه جا پخش شد؛ حتى روى جلد اولین سالنامه فاطمیون و تبدیل شد به عکس شاخص فاطمیون. این عکس حتى به دست داعش هم رسید و در عملیات بصرالحریر با نشان دادن آن به اسرا به دنبال من مىگشتند و مىگفتند ابوعلى کجاست؟
بصرالحریر زیرمجموعه استان درعا و شهرى به نام ازرع است. شروع عملیات، شب اول ماه رجب سال ٩٤ بود. قرار بود ما از پادگانى متعلق به جیش سورى در شهر ازرع، به طرف دشمن حرکت کنیم و آنجا نقطه رهایى ما باشد.
روز قبل از عملیات بصرالحریر، با سیدابراهیم براى رصد و شناسایى منطقه رفتیم. تا یک جایى را با ماشین رفتیم و بعد از آن چون منطقه در دید دشمن بود، مقدارى پیاده رفتیم تا منطقه را از فاصله نزدیکتر رصد کنیم.
فروردین ماه بود. آبوهواى آنجا مدیترانهاى و خیلى سرسبز و باصفا بود. در اطراف جادهاى که از آن مىرفتیم، انبوهى از علفهاى بلند روییده بود که اندازه آن کمى از قد ما کوتاه تر بود و خارهاى روى آن حالت توپ مانندى داشت. موقع برگشت، کُخِمان گرفت و همینطور که راه مىرفتم، با پوتین به توپهاى خار لگد مىزدم و کنده مىشد و به آسمان مىرفت. چند بار این کار را تکرار کردم و کِیف مىکردم. سیدابراهیم من را کنار کشید و گفت: "ابوعلى جان، نکن عزیز دلم." گفتم: "چرا سید! نمىدانى که چه کیفى دارد." گفت: "بالاخره اینها هم موجود زنده هستند و این کارها شهادتت را عقب مىاندازد." من مات ماندم که فکر سید تا کجاها مىرود.
@labbaykeyazeinab
- ۹۶/۱۲/۱۰