مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

دستنوشته شهید مدافع حرم پاسدار حسین دارابی

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 

«وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَىٰ لَکُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُکُمْ بِهِ ۗ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ

و خدا آن وعده را نداد مگر آنکه به شما مژده فتح دهد و تا دل شما مطمئن شود؛ و فتح و پیروزی نصیب کسی نشود مگر از جانب خدای توانای دانا.»

126آل عمران

به نقل از همسر شهید مدافع حرم حسین دارابی :

اواخر که همسرم به زبان عربی محاوره مسلط شده بودن؛ قرآن رو بهتر درک میکرد؛ معمولا بین نماز، قرآن رو باز میکرد و برای من هم توضیح میداد و من رو به توجه بیش تر معانی آیات دعوت می کرد و از آیه هایی که بیش تر خوششون می آمد برای دیگران هم ارسال می کردن.

@shahiddarabi

شهادتش برای کسی غریب نبود

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ

همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی:

حال و هوای خاصی داشت و شهادتش برای کسی غریب نبود.همه روحیات آقا مهدی را میشناختند؛خیلی شوخ و درعین حال خیلی معتقد و متدین.اما وقتی صحبت از اعزام به سوریه شد،من هیچ‌وقت جدی نمیگرفتم.پیش خودم میگفتم:«خود نظام نمیگذارد آقا مهدی برود».چون فکر میکردم برای رفتن به سوریه،میزان تحصیلات هم مهم است.هرچند همیشه به او میگفتم:تو آخر سر شهید میشی! اما باز فکر نمیکردم بتواند به سوریه برود.اما وقتی دیدم قضیه جدی شده،به او اعتراض کردم.گفتم: ما خودمون سه تا بچه کوچیک داریم،چرا میخوای پاشی بری اونجا؟ میگفت:هرکس اندازه ی خودش باید وظیفش رو انجام بده،ما الان توی ناز و نعمتیم،مردم بیچاره سوریه چهارساله که هیچی ندارن.گفتم:پس بچه هات چی؟بغضی کرد و گفت:من مطمئنم خود حضرت زینب (سلام الله علیها)هوای بچه های شهدای مدافع حرم رو داره.

به همه گفته بود «دارم میرم کربلا»، اما من که میدانستم کجا میرود.شب قبل از اعزامش به سوریه،به بچه ها با شوخی و خنده گفت:بیاید آخرین عکس رو هم با هم بگیریم.

بعدش خیلی جدی گفت:شاید این عکس خداحافظی باشه!

 @Agamahmoodreza

شهید مدافع حرم محمد زلقی

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۶ ب.ظ

 

 


مدافع حرم محمد زلقی

چهارمین شهید مدافع حرم دزفول

تولد : ۱۳۴۵/۵/۲۳ دزفول

شهادت:۱۳۹۵

 

 

همسر بزرگوار شهید مدافع حرم محمد زلقی:

شهید محمد زلقی در ۲۳مرداد۱۳۵۴ در روستای سربیشه از توابع شهرستان دزفول متولد شد. محمد یادگار پدری بود که  در ایام جوانی و قبل از تولدش فوت شده بود و با تولد محمد امیدی دیگر در دل خانواده خصوصا مادر بزرگ ایشان نمایان می شود، که مادر بزرگ شهید او را “دل روشن“ نام نهاده بود.

محمد با این که از نعمت پدر محروم بود، ولی در دامان مادربزرگی تربیت شده بود که فرزندی برومند، با حمایت عموهایش برای حفظ آرمان های ایران اسلامی تربیت کرده و تقدیم جامعه می کنند.

همانند دیگر فرزندان انقلاب فعالیت های خودش را از بسیج آغاز می کند و در دوره نوجوانی فعالیت های انقلابی داشتند، حضور داوطلبانه وی در جبهه به عنوان بسیجی بود، بعدها هم لباس سبز عاشقی سپاه را بر تن کرد و در ۸سال دفاع مقدس فعالیت نمود که در این مدت جانباز شیمیایی شد.

از دوران دفاع مقدس زخم های دیگری هم به یادگار  برایش مانده بود و همه روزه با مشکلات عدیده ناشی از مجروحیت های جنگی دست و پنجه نرم می کرد. اکثر شب ها خواب راحتی نداشت، هم از شدت خستگی پاهایش، که برایش طاقت فرسا شده بود، هم از صدایی که مثل زنگ در گوشش می پیچید، شب هایی هم بود که از شدت خارش درخواست می کرد کف پایش با برس خارانده شود.

 

در سال۷۰ با شهید زلقی ازدواج کردم، از آن جا که حاجی پسر دایی من بود، شناخت کاملی به لحاظ اعتقادی از شخصیت و خصوصیات اخلاقی اش داشتم، بسیار محجوب و متدین بود، ثمره این ازدواج موفق ۴فرزند شامل ۱پسر و ۳دختر است.

قلبش برای اسلام و نظام اسلامی می تپید. همیشه آرزوی شهادت داشت، عاشق نظام و شهادت بود، مرتب به ما می‌گفت  برای شهادتش دعا کنیم، می‌گفت: سوریه مرز اسلام است و باید از مرز اسلام دفاع کنیم. نمی شود گفت ناراضی بودم، هم بله هم نه. بله، بخاطر این که برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) می رفت. نه، بخاطر اینکه پدر فرزندانم بود. ولی اینکه مخالفت کنم و مانع رفتنش بشوم، نه. به یاد ندارم حتی حرفی هم گفته باشم که مانع تصمیمش شده باشد.

پسر شهید محمد زلقی: 

شهادت هدفی بود که پدرم سال ها به دنبالش بود، همیشه پدر می گفت؛

من از قافله رفقا جا ماندم،

من از آن ها که شهید شدند عقب ماندم. خیلی افسوس می خورد،می گفت من در سوریه شهید می شوم.

همسر بزرگوار شهید محمد زلقی: 

از زمانی که جنگ در سوریه آغاز شد دائم در پی رفتن بود، حتی زمانی که برای انجام برخی کارها به اهواز می رفتیم  مدام پیگیری می کرد، ولی به او می گفتند: جا نیست، فعلا امکانش وجود ندارد، نمی شود. ولی مگر حاجی ول کن ماجرا بود، مدام پیگیری می کرد. حتی مدام به بچه ها می گفت: من شهید می شوم، من آخرش در سوریه شهید خواهم شد، 

"همیشه برای بچه ها تعریف می کرد: من خواب شهادت خودم را می بینم که پرواز می کنم."

خیلی رفتنش ناگهانی بود، شب با او تماس گرفتند که فردا با مدارکت به اهواز بیا، حاجی ساعت ۲ظهر تماس گرفت، گفت: نیروها را اعزام کرده اند و من باید با گروه دیگری اعزام بشوم، مجدد به دزفول آمد.فردا صبح دوباره بعد از نماز و قرآن، صبحانه خورد و برای خداحافظی سراغ بچه ها رفت.

دختر بزرگوارشهید محمد زلقی: 

حس کردم یکی آمد بوسیدم. ولی فکر نمی کردم این آخرین بوسه پدر باشد، پدر همیشه شوخی می کرد که من فردا به سوریه می روم، ولی من فکر آن را هم نمی کردم فردا که از خواب بیدار شوم، واقعا پدر به سوریه رفته باشد، البته شب قبلش گفت که می خواهم بروم اما فکر می کردم باز هم  شوخی می کند. صبح که  بلند شدم دیدم مقداری پول هم زیر بالشم گذاشته و رفته.

پسر بزرگوار شهید: 

پدر ، خیلی ناگهانی رفت، من شهرستان بودم که پدر برای خداحافظی تماس گرفت و گفت: می خواهم بروم ولی نه به این زودی، می روم اهواز برای پر کردن فرم، اما فعلا  تا ۳_۴ماه دیگر ما را نمی برند، گفتم: من ۲-۳روز دیگر حتما خواهم آمد، باورم نمی شد به این زودی رفته باشد.

همسر بزرگوار شهیدمحمد زلقی:

مدام تماس می گرفت، ولی اصلا از موقعیت و این که مشغول چه فعالیتی هستند هیچ اطلاعی نمی داد، هر وقت هم در مورد اوضاع سوریه می پرسیدم می گفت: خانم نگران نباش، همه چیز آرام و جایم خوب است. فقط یک مکالمه کوتاه در حد احوال پرسی بود.

دختر بزرگوارشهید: یادم می آید آخرین باری که با پدرم حرف زدم، به من گفت: «عربی یاد گرفتم، وقتی برگردم یادت می دهم» که آن تماس خیلی سریع هم قطع شد.

پسر بزرگوارشهید: پدر به ورزش خیلی علاقه داشت، ورزش اولش هم فوتبال و بعد از آن، والیبال بود. وقتی تماس می گرفت برای آرامش به ما می گفت: اینجا همه چیز امن و امان است و حتی داریم فوتبال بازی می کنیم.

نحوه شهادت:

پسر بزرگوار شهید: 

پدر صبح روز شهادت از همه خداحافظی کرد. حتی «امید پهلوان» یکی از همرزمانش که خواب بود، پدر آرام رفت و او را بوسید و در نتیجه پهلوان بیدار شد و از پدرم پرسید: آقای زلقی ماجرا چیه؟ 

پدر پاسخ داد: دارم می روم سمت شهر و برنمی گردم، حتی نقل می کردند: ۳-۴روز قبل وسایل را به عقب ارسال کرده بود.

پدر با این که ۴۰روز در منطقه فعالیت داشت ولی در آنجا به شهادت نرسید، به دلیل این که در چشمش لنز داشت و اوضاع منطقه و مشکلات گرد و خاک به لنز آسیب وارد می کرد. بعد از ۳روز برای درمان به پدر مجوز داده می شود که همراه بچه های تدارکات برای معاینه به شهر برود که از ناحیه سر مورد حمله تک تیرانداز قرار می گیرد و حتی به نحوی ماشین را هدف قرار می دهند که کاملا سوخته بود.

 سرانجام روز ۱۳۹۵٫۳٫۱۳ شهادت در راه اسلام نصیب پدرم شد.

خبر شهادت :

پسربزرگوار شهید: 

آخرین روزهای ماموریت۴۰روزه پدر بود، حتی مادر صبح روز شهادت پدر (که البته ما هنوز اطلاع نداشتیم)، خانه را نظافت کرد، چون ۲الی۳روز دیگر ماه مبارک رمضان آغاز می شد. مادر گفت: اگر اقوام برای دیدن پدر آمدند، خانه مرتب باشد. پدرم شب قبل از شهادت دو بار در ساعت ۷و۱۲ شب تماس گرفت. حتی در آخرین تماسی که برقرار کرده بود، شماره اقوام را گرفت که با آن ها هم تماس بگیرد و حلالیت بطلبد، ما فکرش را هم نمی کردیم که شهید شده باشد.

پنج شنبه ۱۳خرداد۱۳۹۵ خبر شهادتش در فضای مجازی منتشر شده بود، حتی  همه اقوام مطلع شده بودند، ولی ما اصلا خبر نداشتیم. اطلاع نداده بودند تا پیکرش را عقب بیاورند، سرانجام جمعه بعد از ظهر فرمانده سپاه خبر شهادتش را به ما داد.

همسر بزرگوارشهید:

▪️سخت تر از فراق شهید حرفی است که این روزها باعث آزار ما و بلکه همه خانواده های مدافعان حرم شده است، خیلی ها به ما می گویند برای پول رفتند، حتی به ما می گویند، «موقع رفتنشان ۱۰۰میلیون به حساب شما پرداخت کردند و الان  هم بعد از شهادتش هر ماه ۶-۷میلیون به شما می دهند» 

که جز تاسف چیزی برای گفتن ندارم… .

 @Agamahmoodreza

 

برادر مهربان

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۸ ب.ظ

 خاطرات شهید مدافع حرم احمدمشلب در کتا ب ملاقات در ملکوت

راوی:نورهان دقدوق خواهر شهید

من و احمد با اینکه از یک مادر متولد نشده بودیم،ارتباط صمیمی و نزدیکی با هم داشتیم و طوری زندگی می کردیم که حتی بیشتر از خواهر و برادری که از یک مادر متولد شده اند کنار هم بودیم.ما با هم مثل دو دوست بودیم و من سنگ صبور احمد بودم.وقتی دلش از چیزی می گرفت برای من حرف میزد و درد و دل میکرد. مرا  نور صدا می زد.خوش اخلاقی و شوخ طبعی او زبان زد بود. احمد بسیار نکته سنج و دقیق بود.هیچ سالی تولد

خواهرانش را فراموش نمی کرد و هرسال به ما هدیه ی تولد می داد. او برادرےمهربان و دوستی قابل اعتماد بود.خیلی دوست داشتم محبت هایش را جبران کنم و برایش دوربین عکاسی بخرم. احمد عکس گرفتن را خیلی دوست داشت و از عکاسی  لذت می برد.

ملاقات درملکوت

نورهان دقدوق

شهیداحمدمشلب 

کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب در تلگرام

https://t.me/ahmadmashlab1995

بیاد شهیدان مهندس

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۰ ب.ظ


چرخ روزگار

مرا ببخشیدکه نوشته هایم بوی غریبگی می دهند و رنج های گذشته را دوباره ترسیم می کنند.

روزگاری بود که خانه ام را برسرم ویران کردند، آواره گشتم و رهسپار دیار غربت...

سهم من از بازی های کودکانه چیزی جز جنگ و آوارگی نبود...

آرزو داشتم خشت خشت خانه ی ویران گشته ام را دوباره بنا کنم.

اما خیلی ها در غربت، سد راهمان بودند...

روزگار در غربت قامت پدرم را خم کرد و موهای مادرم را در عین جوانی سپید ...

اماهیچکدام نگذاشتند خواسته ام یک آرزو باقی بماند.

 آری امروز همان ها که قصد تجدید بنای خانه ی ویران گشته شان را داشتند و شما مانع بودید، رفتند 

تانگذارند خانه شما چون خانه ی خودشان ویران گردد و سرنوشت تان چون سرنوشت شان تلخ!

بیاد  شهیدان مهندس

سید مجتبی حسینی

مصطفی کریمی

روز مهندس گرامی باد

 گاهی بر آدمیت تفکر لازم است .

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7e0k

عطر یادت همیشگى‌ست، اى شهید

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۴ ب.ظ


عطر یادت همیشگى‌ست، اى شهید؛

حتى اگر میهمان آسمانیان باشى ...

٤ اسفند مصادف با سالروز تولد زمینى شهید مرتضى عطایى (ابوعلى)

 @labbaykeyazeinab

علے اڪبرهاے زمان

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ

مادرشهیدمحمدحسین حدادیان:

پسره من توسوریه یامرز سوراخ سوراخ نشد

پسرم توتهران وخیابان پاسداران شهید شد

بچه من راسیبل ڪردند

تمام بدن فرزندم سوراخ سوراخ بود

علے اڪبرهاے زمان

 @jamondegan

ولادت بانوی دمشق  حضرت زینب مبارڪ

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ

 آمدی ؛ جلوه کنی

نام علی زنده شود

زن ندیده است کسی

مثل تو رزمنده شود ...

.  ولادت بانوی دمشق  حضرت زینب مبارڪ

@ravayate_fath

عاشـق شهــادت . . .

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ


آخرین تماس پدر با 

شهید بابک نوری

آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم بر می گشتم رشت که بروم مشهد. 

بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی.

 من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... 

گفت نه آقا جان قول بده ... 

هر دو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. 

نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد ،

و بعد از شهادتش من اصلا" خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند.

هدیه به روح شهید بزرگوار صلوات

https://t.me/joinchat/AAAAADyWQYZGwDXFYmAVJg

"ابوعلى کجاست؟ 6

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

چند روزى طول کشید تا با منطقه و جایگاهمان آشنا شویم. در آنجا متوجه گردانى به نام گردان عمار شدم که فرمانده آنها سیدابراهیم احمدى یا همان مصطفى صدرزاده بود. در آنجا همه او را به نام سیدابراهیم مى شناختند و کسى او را احمدى یا مصطفى صدا نمى کرد.

یکى از تزها و آرزوهاى سیدابراهیم این بود که گروهى در حد گروهان یا گردان تشکیل بدهد که از همه لحاظ ویژه باشد؛ هم از لحاظ معنوى، هم از احاظ اخلاقى، هم از لحاظ نظامى و کم کم آن را گسترش بدهد. در سوریه به چنین گروه ویژه اى اختصاصات مى گویند. من هم علاقه داشتم وارد این گروه شوم. سیدابراهیم و چند نفر دیگر، استعداد نیروهاى جدید را بررسى مى کردند تا آنها را سازماندهى کنند. بعضى هایشان قبلاً در اردوى ملى افغانستان بودند و برخى تجربه تخریب، کار در نیروى زرهى، رانندگى تانک و ... داشتند. متأسفانه پرونده آموزشى ما را به منطقه نمى فرستادند و فرماندهان مجبور مى شدند توانایى نیروها را دوباره ارزیابى کنند تا در جاى مناسب، از ما استفاده کنند. من هم چون به تک تیراندازى و تخریب خیلى علاقه داشتم، به او گفتم: "دوست دارم به اختصاصات بروم. کمى هم تک تیراندازى و تخریب بلدم." او هم قبول کرد و گفت: "ما در گردان عمار همه چیز آموزش مى دهیم." حدود ده روز آموزش دیدم. بعداً که ما با هم رفیق شدیم، گفت: "به چهره و هیکل افراد نگاه مى کنم تا ببینم به درد کار چریکى مى خورند یا نه. بالاخره یک عمر مربى بسیج بودم و حداقل یک درصد متوجه مى شوم طرف به درد این کار مى خورد یا نه."

سیدابراهیم چهره زنى مى کرد و تعدادى از نیروها را جدا مى کرد. به عده اى هم که خودشان ابزار علاقه مى کردند، مدتى آموزش مى داد. براى ما که نیروى تازه وارد بودیم، خیلى چیزها هنوز مشخص نبود. هفت هشت روزى گذشت. شخصیت و منش سیدابراهیم من را خیلى گرفته بود. من پانزده بیست سال در مجموعه بسیج بودم. مى دیدم تیپ و حرکات سیدابراهیم به بسیجى ها مى خورد، براى همین خیلى دوست داشتم خودم را به او نزدیک کنم. بچه هاى افغانستانى خیلى هایشان با سلاح کار نکرده بودند، ولى من در بسیج، با آموزش و اسلحه بزرگ شده بودم؛ براى همین من و سیدابراهیم حرف همدیگر را خوب مى فهمیدیم.

بعد از حدود ده روز که در منطقه حضور داشتیم، کلاس هاى آموزشى شروع شد. تا بیست روز ما را به خط درگیرى نبردند، چون به اصطلاح نیروى پادگانى و صفر کیلومتر بودیم و این نیرو را مستقیم به معرکه نمى بردند.

شهید صابرى رابطه خیلى نزدیکى با سیدابراهیم داشت. او فرمانده گروهان على اکبر [علیه السلام] بود و نیروها را براى آموزش به میدان تیر مى برد. مصطفى تِزى داشت که مى گفت: "نباید بگذارید نیرو هرز برود. از وقتش استفاده کنید، وگرنه این نیرو فکرش دنبال هزارتا برنامه دیگر مى رود که مطلوب ما نیست."

من گردان هاى دیگر را دیده بودم. آنجا یگان تک تیرانداز انصافاً خوب کار مى کرد، ولى بقیه گردان ها زمانى که در عملیات نبودند، به قول ما بخور و بخواب بود. چون برنامه اى براى خودشان نداشتند، وقتشان هرز مى رفت؛ ولى سیدابراهیم نمى گذاشت چنین اتفاقى براى نیروهایش بیفتد.

بعدها زمانى که به مرخصى آمده بود و ما تلفنى و با تلگرام با هم ارتباط داشتیم مى گفت: "آموزش، آموزش، آموزش. هر کار که مى کنید آموزش تعطیل نشود." گاهى اوقات برخى افراد چوب لاى چرخ ما مى کردند و در فعالیت آموزشى سنگ اندازى مى کردند. وقتى این حرف ها را به سید مى گفتم، جواب مى داد: "شما به بقیه کار نداشته باشید. اگر بقیه کار نمى کنند خودت کار آموزش را دست بگیر و نیرو را به آموزش ببر. آنها را به میدان تیر ببر و با آنها کار کن و سلاح کِشى را یاد بده و نیرو را خسته کن."

نظر مصطفى این بود که وقتى با نیرو کار مى کنى اولاً نیرو آماده مى شود. به فرض این آموزش ها تأثیر نداشته باشد که ١٠٠ درصد دارد، اما وقتى شما دست نیرو را بند کردید و او را به کار وادار کردید، فرصتى پیدا نمى کند دنبال خلاف برود. وقتى از آموزش او را به پادگان مى آورید، آش و لاش روى تخت مى افتد و تا فردا صبح مى خوابد.

مى گفت فضاى جنگ سوریه با دفاع مقدس خودمان فرق مى کند. وقتى نیرو بیکار باشد، فکرش دنبال خلاف مى رود؛ مثلاً دنبال سیگار و کار دیگر.

بعد از اینکه آموزش ما در گردان عمار تمام شد، فرماندهان و سیدابراهیم آمدند تا از بین نیروها، آنهایى را که مناسب هستند، به اختصاصات ببرند و از بقیه هم در گردان هاى پیاده و به عنوان تک یار در گردان ها استفاده کنند.

خیلى مى شنیدیم که گردان عمار، نیروى ویژه هستند. بعضى ها به دلیل آموزش هاى سخت و طاقت فرسا دوست نداشتند به گردان عمار بروند، چون به یگان خط شکن معروف بود. برخى از کسانى که براى بار اول به منطقه مى آمدند، مى ترسیدند و مى گفتند: "این یگان، خط شکن است و موقع آموزش، کیسه گونى را بیست کیلو خاک مى کنند و به پشتت مى گذارند و مى گویند پنج کیلومتر برو!"

رزمنده اى که مى خواهد به خط مقدم برود، یک سرى تجهیزات انفرادى دارد. در تمرینات گردان عمار براى اینکه هم تجهیزات خراب نشود و هم بدن آماده شود، به جاى مهمات، گونى هاى خاک را روى کولمان مى گذاشتیم و به میدان تیر مى رفتیم.

در آموزشى ها چنین کارهایى مى شد تا بدن براى شرایط سخت آماده شود. براى گونى، بندى مانند بندِ کوله پشتى، از بندهاى شیرینى و نخ هاى پلاستیکى، درست کرده بودند. رد این بندها روى شانه هایمان مى افتاد، براى همین پتوهاى کهنه را به عرض سه سانت به شکل نوار، با قیچى ریزریز مى کردیم. این نوارهاى پتو را به کیسه گونى مى دوختیم و صبح ها که مى خواستیم به آموزش برویم، این گونى ها را به پشتمان مى انداختیم تا بدنمان براى پیاده روى هاى طولانى و حمل تجهیزات در عملیات ها آماده باشد.

روزهاى اول، کوله ها را در میدان تیر مى انداختیم و بدون آنها برمى گشتیم و فرداى آن، وقتى به میدان تیر مى رفتیم، آنها را بر روى دوشمان مى گذاشتیم و به مقر برمى گشتیم.

عده اى این نوع تمرینات گردان عمار را نمى پسندیدند یا اینکه چون سیگار کشیدن در آن ممنوع بود، بعضى ها هم به خاطر این محدودیت هایش نمى آمدند. من از این ویژگى هاى گردان عمار خوشم آمد و مى خواستم بدانم سیدابراهیمى که مدام از او تعریف مى کنند، واقعاً کیست.

ادامه دارد ...

برگرفته از کتاب:

"ابوعلى کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى

به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى

 @labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟"5

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سه نفر بودند. پیش هر کدام که مى رفتم، مرا به دیگرى حواله مى کرد. فهمیدم که اصلاً نمى خواهند مرا ببرند. حقیقتاً دلم خیلى شکست. همان جا به حرم حضرت رضا [علیه السلام] رو کردم. اشکم هم درآمده بود. گفتم: "آقاجان چند سال است که نوکرى درِ خانه ات را مى کنم. حاشا به کرمت که اینجا کار را راه نیندازى."😭 شاید ده دقیقه بیشتر نگذشت که یک سمند سفید آمد. با اینکه افراد داخل ماشین را نمى شناختم، اما با گذرنامه پیش یکى از آنها رفتم و گفتم اگر کسى بخواهد کارى کند، همین بنده خدا است. گفتم: "حاج آقا ما مدرک داریم و ثبت نام هم کرده ایم، اما اینها مى گویند شما ایرانى هستید." گفت: "لابد ایرانى هستید دیگر!"

من با لهجه مشهدى صحبت کردم، براى همین برایشان سخت بود که بپذیرند من افغانستانى هستم. گفتم: "حقیقتش مادرم ایرانى و پدرم افغانستانى است. خودم در مشهد به دنیا آمدم و تا حالا هم از مشهد پایم را بیرون نگذاشته ام. ما از همان اول در مشهد بزرگ شدیم و پدرم از مادرم جدا شده است. الان پدرم در افغانستان است. این هم مدرکم." گذرنامه را نگاه کرد و گفت: "گذرنامه را کى گرفتى؟" گفتم: "تقریباً سیزده سال پیش." گفت: "چرا عکس گذرنامه با الانت فرق نمى کند؟" گفتم: "به خدا من الان نزدیک به چهل سال سنم است و آن موقع بیست و هفت سالم بود. خب معلوم است که هیچ فرقى در ظاهر و قیافه پیدا نمى شود. براى این که دیگر من مقصر نیستم." گفت: "چرا داخلش مهر خروج نخورده؟" گفتم: "پدرم سیزده سال پیش آن را گرفته، ولى من با آن هیچ جایى نرفتم." یک نگاهى به من کرد. گذرنامه را ورق زد و عکس خانمم را دید. گفتم: "زنم است." گذرنامه را به دستم داد و گفت: "برو سوار شو."

خیلى خوشحال سوار اتوبوس شدم و دلم قرص بود که دقیقه نود حضرت رضا [علیه السلام] به ما حال داد و امضا کرد. مطمئن بودم که دیگر پیچى در کار نیست.

اتوبوس مى خواست حرکت کند و من آخرین نفرى بودم که برگه اعزام را به دستش دادند. تهِ اتوبوس در قسمت بوفه چپیدم و سرم را هم پایین گذاشتم که کسى دوباره گیر ندهد. موقع حرکت اتوبوس، یکى از آن سه نفر بالا آمد و گفت: " آن آقایى که حاجى او را سفارش کرده کجاست؟ بیا جلو." به جلوى اتوبوس رفتم. دیدم صندلى کنارش اش را خالى کرده است. مرا کنارش نشاند و با هم رفیق شش دانگ شدیم. آن بنده خدا مطمئن بود که من ایرانى هستم، ولى چون حاجى گفته بود، دیگر حرفى نداشت.

در پادگان آموزشى هم تا آخر دوره، هفت هشت مرتبه من را بیرون کشیدند. مى گفتند: "مشخص شده است که شما ایرانى هستید. وسایل و مدارکتان را بردارید و به مشهد برگردید"؛ اما هر بار خدا به خیر مى گذراند و مى ماندم.

من هر زمان که به کربلا مى رفتم، هر دو سه روز به خانه زنگ مى زدم و با خانمم صحبت مى کردم، اما این بار بیست روز طول کشیده بود و من هیچ تماسى با خانه نگرفته بودم. پادگان آموزشى حالت قرنطینه داشت. نه تلفن داشتیم، نه مى توانستیم به بیرون زنگ بزنیم. گوشى ها را در مشهد گرفتن بودند و راه ارتباطى کاملاً قطع شده بود. بعد از بیست روز که اجازه دادند تلفن بزنیم، به خانه زنگ زدم. گفتم: "براى آموزش در تهران هستم و مى خواهم به سوریه بروم." دروغ نگفتم چون نمى خواستم خانواده ام بى خبر باشند. خانمم قانع نشده بود و پشت تلفن دعوا مى کرد، اما من تنها همین قدر که خیالش راحت شود حالم خوب است، صحبت کردم و سریع تلفن را قطع کردم.

روز آخر پلاک ها را دادند و مى خواستیم سوار اتوبوس شویم که پاى پرواز برویم. دوباره من را خواستند. گفتند: "آقاى فلانى، ساکت را بردار که باید برگردى. شما ایرانى هستى." گفتم: "آقا به کى، به کى قسم من افغانستانى هستم. این هم گذرنامه ام!" گذرنامه همراهم بود اما آنها ول کُن ماجرا نبودند.

قبل از من هم ده بیست نفرى را برگردانده بودند و چشمم ترسیده بود؛ براى همین در پادگان با کسى دوست نمى شدم تا لو نروم، اما به خاطر قیافه و لهجه ام گاو پیشانى سفید بودم. قبل از آن چند نفر از بچه ها، از جمله شهید نجفى گفته بودند: "آنها هرچه گفتند که ایرانى هستى، قبول نکن و سوتى نده که بَرَت مى گردانند." گفتند: "ما استعلام مى گیریم و اگر گذرنامه ات جعلى باشد، زندانى داردها! برایت پرونده مى شود." گفتم: "باشه. حساب که پاکه از محاسبه چه باکه. هر کار که مى خواهى بکن." هر چه گفتند، من گفتم نه.

آخر سر گفتند: "پس شما باید امروز را اینجا باشید. الان بعد از ظهر است و نمى توانیم استعلام کنیم. فردا صبح باید استعلام شود." به هر دلیلى مى خواستند مرا نگه دارند و از این پرواز بیندازند. گفتم: "نه آقا، الان استعلام کنید." گفتند: "الان ساعت ادارى نیست و باید در ساعت ادارى باشد." گفتم: "شما اگر بخواهید، از هر جایى مى توانید استعلام بگیرید و برایتان مشکلى ندارد." وقتى دیدند من سفت و محکم سر این قضیه ایستاده ام، گفتند: "اگر بعد مشخص شود، از آنجا شما را برمى گردانیم." گفتم: "هر کارى مى خواهید بکنید. از همان جا برگردانید، مشکلى ندارد. اصلاً این گذرنامه براى شما. بروید و استعلام بگیرید." گذرنامه را گرفتند و گفتند: "اگر مشخص شد ایرانى هستى، از پاى پرواز تو را برمى گردانیم." به سر پرواز آمدیم و هیچ خبرى از آنها نشد. مى دانستم که استعلام نمى گیرند. اگر هم استعلام مى گرفتند، گذرنامه اصلى بود و سیدمحمد آن را از خودِ سفارت گرفته بود.

هواپیما نزدیک دمشق که رسید، چراغ هایش را خاموش کرد تا نتوانند آن را هدف بگیرند و در فرودگاه به زمین نشست. خیلى کنجکاو بودم که ببینم وضعیت شهر چطور است و فرودگاه در چه موقعیتى قرار دارد، اما اتوبوس ها در فرودگاه منتظر ما بودند و ما را سریع سوار اتوبوس کردند. در تاریکى حدود نیم ساعتى ما را بردند تا به مقرّى رسیدیم. مقرّ ما در حومه دمشق بود و خانه هاى اطرافش بر اثر بمباران تخریب شده بود.

آنجا چند گردان مستقر بودند. یک قسمت براى سورى ها بود که فرماندهان ایرانى به آنها آموزش مى دادند. یک قسمتش هم براى بچه هاى فاطمیون بود و قسمتى هم مقرّ تک تیراندازها بود که در آنجا آموزش تئورى مى دیدند.

وقتى به آنجا رسیدیم، ما را به خط کردند و گفتند چون شب است و شما دیروقت رسیده اید، استراحت کنید تا فردا درباره وضعیت اینجا توجیه شوید. هوا سرد بود. به هر نفر به اندازه یک بطرىِ نیم لیترى گازوئیل دادند تا از آن در بخارى هاى گازوئیلى که در اتاق ها بود، استفاده کنیم. بعد هر دوازده نفر را به یک اتاق فرستادند.

با گروه ٣٠ فاطمیون به دمشق رفتم. بعد از یکى دو روز براى بار دوم به خانه زنگ زدم. آن موقع نمى دانستم که وقتى از سوریه زنگ بزنم، کد تهران براى مخاطب مى افتد.

به موبایل خانمم زنگ زدم. یک دفعه قاط زد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. گفتم: "خانم چى شده؟ چرا عصبانى هستى؟" گفت: "تو الان کجایى؟" گفتم: "دمشق." گفت: "تو بیخود کردى! تو الان تهران هستى. چرا دروغ مى گویى؟!" فکر کرده بود من داماد شدم و به او دروغ مى گویم. من حدود یک ماه، نه زنگى زده بودم، نه خبرى به او رسانده بودم. گفتم: "تهران نیستم. چرا باور نمى کنى؟"

گفت: "تو نمى توانستى یک زنگ بزنى؟ الان هم چرا دروغ مى گویى؟ دروغگو!" هر چه مى گفتم در پادگان قرنطینه بودیم و نمى توانستم زنگ بزنم، توى کَتش نمى رفت. گفتم: "به خدا دروغ نمى گویم. من الان دمشق هستم." گفت: "شماره تهران افتاده است." گفتم: "یعنى چى شماره تهران افتاده؟ چرا دروغ مى گویى؟" آنجا دیگر حسابى داغ کردم و کمى از کوره دررفتم. بالاخره چندتا عکس از منطقه برایش فرستادم اما او مى گفت: "آدرس بده. بابام مى خواهد تهران پیش تو بیاید و ببیند کجا هستى." کلى طول کشید تا باور کرد.

 

سالروز ولادت شهید ابوالفضل راه چمنے

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۷ ب.ظ


از باد مرا

بوے توآمدامروز..

شکرانہ ی آن

بہ باددادم دل را...

 ولادت :۶۴/۱۲/۰۲

شهادت :۹۵/۰۱/۱۸

حلب-سوریه 

 شهید ابوالفضل راه چمنے

 سالروز ولادت

 @jamondega

عاشق مادرش فاطمه زهرابود...

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۸ ب.ظ


عاشق مادرش فاطمه زهرابود...

اسمےازحضرت فاطمه(س)مےآمد خیلےناراحت وبے تابے میڪردند..

عین مادرشان فاطمه زهرا(س)تیر  به پهلویش خورد و به شهادت رسید

شهید مصطفی شیخ الاسلامے

 @jamondegan

شهید حمید حسین زاده

شهیدی که آرزو داشت میهمان بی بی دوعالم حضرت زهرا(س) باشد...

۲۱ تیرماه سال ۱۳۶۹ چشم به جهان گشود و در سن ۴ سالگی پدر بزرگوارش را از دست می دهد.

تحصیلاتش را تا دوره راهنمایی ادامه می دهد و سپس شروع به کار می کند تا نان آور خانه باشد.

سال ۱۳۹۳ جهت دفاع از حریم اهل بیت(علیهم السلام)  عزم رفتن به #سوریه را می کند.

بعد از اعزام اولش چنان وابسته میشود که حتی با مخالفت های خانواده،باز هم راه #جهاد را انتخاب میکند.

قرار بود تا برگردد و ازدواج کند؛ 

 همه چشم انتظار داماد آینده بودند.

از مسافران کربلا التماس دعا می خواهد

اما بعد از اربعین دیگر خبری از حمید نمی شود

حتی از آخرین بازدید تلگرامش هم خیلی گذشته است.

همه دل نگران و جویای حال او می شوند

تا اینکه خبر شهادت سید جعفر دل نگرانی هارا دو چندان می کند.

فردای آن روز خبر شهادت حمید به گوش می رسد.

او آرزو داشت چون مادرش حضرت زهرا(س) در گمنامی به شهادت برسد...

 شهید حمید حسین زاده به تاریخ ۲ آذرماه ۱۳۹۶ در ابوکمال براثر اصابت ترکش خمپاره و خون ریزی شدید به فیض شهادت نایل می آید.

مزار این شهید گرانقدر هم اکنون در بهشت رضا(ع) مشهد می باشد.

نامش ماندگار و راهش پایدار باد!

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7dn6