"ابوعلى کجاست؟"۱۲
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
حدود یک کیلومترىِ دشمن بودیم. سیدابراهیم هم مدام در بىسیم صدایم مىکرد و مىگفت: "چرا به کارَت سرعت نمىدهى؟ اگر به روشنى هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پاى کار، اینجا کربلا مىشود."
تعدادى از بچهها عقب مانده بودند. دستور اکید سیدابراهیم هم این بود که حتى یک نفر از بچهها نباید از من عقب بیفتد و همین مسئله باعث شد که ما هم راه را کنیم. پشت بىسیم گفتم: "سیدجان ما باید تا الان به شما مىرسیدیم، ولى فکر کنم موردمان توزَرد از کار درآمده است و به جاده خاکى زدهایم." سید گفت: "یا فاطمه زهرا [علیه السلام] از جاى خودتان تکان نخورید که ممکن است اوضاع بدتر بشود و بروید در دل دشمن." وقتى خیلى هول مىکرد، تکیه کلامش یا فاطمه زهرا [سلام الله علیها] بود.
دو نفر ناوبر گروهان را فرستاد تا ما را پیدا کنند. حدود نیمساعت طول کشید تا همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم، تا اینکه به محل قرار رسیدیم.
موقعى که پاى کار رسیدیم، تقریباً اذان صبح بود. آنجا متوجه شدیم سه تا از موشکهایمان گم شده است. وزن هر کدام از موشکها حدود بیست کیلو بود. چون مسیر طولانى بود، بچههاى موشکى نمىتوانستند آنها را به تنهایى بیاورند و میان بچهها دست به دست مىچرخید.
آخرهاى مسیر، دیگر همه خسته شده بودند و بعضىها هم التماس مىکردند که آقا تو را به خدا این موشکها را از ما بگیرید. واقعاً کم آورده بودند. من به کمک بچهها رفتم و یکى از موشکها را حمل کردم تا آنها ببینند ابوعلى هم که جانشین گردان است، مثل آنها موشک حمل مىکند و بیشتر تلاش کنند؛ اما متاسفانه بعضىها در تاریکى شب موشکها را در میان سنگلاخها گذاشته بودند.
در عملیات باید خیلى سریع دست به کار مىشدیم. تز سیدابراهیم این بود که: "براى گرفتن شهر نباید فسفس کنید. تا به محل مدنظر رسیدید، سریع به دیوار شهر بچسبید. سریع سنگر بزنید و مستقر شوید. اگر دیر بجنبید، دشمن سوار کار مىشود و ابتکار عمل را از شما مىگیرد".
عدهاى از بچهها را مأمور کردیم روى جاده کمین بزنند. با بقیه نیروها، همراه حاج حسین و سیدابراهیم به خانهاى رسیدیم که از آن صداى تیراندازى مىآمد.
آن خانه را پاکسازى کردیم و شد مقرّ فرماندهى. چهار نفر مرد مسلّح و یک زن و چند بچه در خانه بودند. به فرمان حاج حسین، اسیرها را در یک اتاق قرار دادیم.
چند نفر اعتراض کردند که زنها و مردها را از هم جدا کنیم، اما حاجى مخالفت کرد و گفت: "با اُسرا همان برخوردى را بکنید که دوست دارید با شما انجام بدهند." استدلال او هم منطقى بود. مىگفت: "اگر از هم جدایشان کنید، هر فکرى به سراغ آنها مىآید و ممکن است برایمان دردسر درست کنند."
سریع جلسه تشکیل شد و سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، یک گروهان بردار برو به نقطه اصلى. سهراهى امدادى دشمن را مسدود کن و کمین بزن. نگذار هیچ کس از آن جاده تردد کند." خانهاى که در آن مستقر شدیم، تا سهراهى دویست متر فاصله داشت.
نیروهاى سورى قرار بود به شهر حمله کنند و ما باید با بستن این سهراهى مانع تشکیل خط امداد دشمن مىشدیم. چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصوّر بود، ابتدا گروهى چهارنفره جلوى گروهان با فاصله امنِ حدود پنجاه مترى راه انداختم.
یک تک تیرانداز با دوربین حرارتى ترمال با ما بود که مدام با دوربین به چپ و راست نگاه مىکرد و حرکت هر جنبدهاى را رصد مىکرد. سهراهى، مأموریت اصلى ما بود. سیدابراهیم گفته بود خط قرمز ما همان نقطه است و هیچ احدالناسى نباید بتواند از آنجا عبور کند.
با تعدادى از بچهها و همچنین حجتالاسلام مالامیرى به سهراهى رسیدیم. سمت راست سهراهى یک مدرسه دو طبقه بود و ما در آن مستقر شدیم.
یک دسته از نیروها قبل از سهراهى، در خانهاى مستقر شدند و اطراف آن را پوشش دادند و دسته سوم هم سمت چپ سهراهى، در خانهاى موضع گرفتند.
بعد از پاکسازىِ سهراهى، یک خط پدافندى تشکیل دادیم. کمکم هوا روشن شد. تقریباً تا ساعت هفت و هشت صبح خبرى نبود. ما شب تا صبح راه رفته بودیم. نیروها خیلى خسته بودند و آب و غذا هم نداشتیم. منتظر بودیم خط امداد بیاید که دیدیم نیروهای دشمن کمکم از دور و بر نزدیک مىشوند.
@labbaykeyazeinab
- ۹۶/۱۲/۱۴
وبلاگتون بسیار عالیه
از اینکه وبلاگ شما را پیدا کردم خیلی خوشحالم...
به وبلاگ بنده هم سر بزنید خوشحال می شوم:)