"ابوعلى کجاست؟" ۱۱
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
به میان نیروها برگشتیم. مقدمات حرکت را آماده کردیم و روز بعد راه افتادیم. وقتى به نقطه رهایى رسیدیم، با پوتین نماز خواندیم. ظرفهاى یکبارمصرف غذا را گرفتیم دستمان و درحالىکه این طرف و آن طرف مىرفتیم، هولهولکى و نصفهنیمه غذا خوردیم. برخى هم حتى فرصت شام خوردن پیدا نکردند.
سیدابراهیم گفت: "سریعتر نیروها را حرکت بده." جیره خشک را بین بچهها توزیع کردیم که شامل چندتا خرما، بیسکوییت، چند عدد شکلات و یک بطرى کوچک آب معدنى بود.
طبق نقشهاى که داشتیم، باید حدود بیست کیلومتر را با کلى تجهیزات طى مىکردیم تا به نقطه مدنظر برسیم. هر نفر حدود بیست کیلو تجهیزات انفرادى، شامل: جلیقه ضدگلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشابهاى اضافى، بمبهاى دستى و ... همراه داشت. زمین منطقه عملیات، عوارض خیلى بدى داشت؛ پستىبلندىهاى زیادى، از شیار گرفته تا قلوه سنگها که حرکت بچهها را سخت مىکرد. در چنین شرایطى ما باید به دل دشمن مىزدیم و مسیر طولانىاى طى مىکردیم.
شبهاى عملیات، سید فضاى معنوى ایجاد مىکرد و فاز معنوى خیلى خوبى مىگرفتیم. بعد از آن هم چون مىخواستیم به دل دشمن بزنیم، تدبیر خیلى جالبى داشت که شوخى مىکرد و بچهها را مىخنداند.
شب عملیات بصرالحریر هم گفت: "امشب شب اول ماه رجب است و بالاخره درهاى رحمت خداوند هم باز است. خیلى حال مىدهد که آدم در روز اول ماه رجب شهید شود."
ادامه داد: "بچهها همه دستها بالا." کارهایش پیشبینى نشده بود و نمىدانستیم که مىخواهد چه کار کند. همه دستها را بالا آوردند و فکر کردند که سیدابراهیم مىخواهد دعا کند. یک دفعه دستش را روى دهانش گذاشت و گفت: "آها! دستها بالا، بالا، حالا همه سرخ و سیاه!" صداى سرخپوستى درآورد. کلى خندیدیم. بچهها روحیه مضاعفى گرفتند و وارد عملیات شدیم.
قرار شد نیروهاى عملکننده، از سه محور حرکت کنند. یک محور از عملیات به عهده نیروهاى فاطمیون گذاشته شد. یک محور هم نیروهاى سورى بودند که فرماندهشان ابوسجاد بود. فرمانده محور ما هم حاج حسین بادپا بود که با گردان عمار جلو آمده بود.
موقع حرکت، سیدابراهیم طبق معمول سرستون و جلودار بود و از من هم خواست انتهای ستون حرکت کنم. آن شب مصادف با میلاد امام باقر [علیه السلام] بود. آسمان تاریک بود و ظلمات همهجا را فراگرفته بود. تنها نورى که وجود داشت، نور مردان خدا بود. حتى یک متر جلوتر هم به سختى دیده مىشد. کسانى که توان کمترى داشتند، عقب مىماندند. عوارض زمین و همچنین تجهیزات سنگینى مثل شش قبضه موشک کنکورس که گروه موشکى به همراه داشت، کار را دشوارتر مىکرد و مجبور بودیم آنها را بین بچهها بچرخانیم.
حدود نیمى از مسیر را رفته بودیم و سختى کار کمکم داشت خودش را نشان مىداد. قبل از این پیشبینى مىشد که سختى فعالیت در این محور زیاد باشد، براى همین سیدابراهیم به حاج حسین بادپا گفته بود: "حاجى، محور ما یک مقدار سختىاش زیاد است. شما با یکى دیگر از گردانها که کارشان راحتتر است بیا"؛ اما حاجى گفت: "یکى از نشانههاى مؤمن این است که هر کارى را که سختتر باشد، قبول مىکند" و در کنار سیدابراهیم ماند.
آذوقه خیلى کمى با خودمان برداشته بودیم که همان ابتداى راه تمام شد. دیگرى چیزى از عقب به دست ما نرسید. ما اصلاً فکر نمىکردیم اینطور شود، چون همیشه وقتى به عملیات مىرفتیم، راه ارتباط ما با عقبه نیرو باز بود و برایمان مهمات و آذوقه مىآوردند. در عملیات بصرالحریر اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مدنظر بود و حرکت صامت در دستور کار قرار داشت.
کمکم رسیده بودیم به دل دشمن. دو نفر از ناوبرها که مسئولیت هدایت گردان را به عهده داشتند، به همراه تأمین، جلوتر از بچهها حرکت مىکردند و با نشانگرهاى فسفرى، با فواصل مشخص در جاهایى مثل شیارها که از دید دشمن دور بود، روى زمین علامت مىگذاشتند.
خستگى و تشنگى، کم کمک فشار مىآورد و از طرف دیگر حمل موشکها هم سرعتمان را کُند مىکرد. تقریباً پانزده شانزده کیلومتر راه آمده بودیم. خیلى با احتیاط قدم برمىداشتیم، چون به دشمن نزدیک شده بودیم. خیلى مواظب بودیم که صدایى از بچهها درنیاید. در این وضعیت، یک دفعه صداى شلیک گلوله آمد و بعد از آن صداى آهوناله یکى از بچهها بلند شد.
سریع خودم را به سمت صدا رساندم و دستهایم را گرفتم جلوى دهانش و از او خواستم که سر و صدا نکند؛ چون هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود.
بعد از بررسى متوجه شدم اسلحهاش موقع حرکت از ضامن خارج شده و گلولهاى از آن شلیک و به ساق پایش خورده است. درد شدیدى هم داشت.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. سیدابراهیم گفت: "چهار نفر را بالاى سرش بگذارید." چهار نفر را بالاى سرش گذاشتم و دو تا بىسیم به آنها دادم. یک بىسیم داخلى و یک بى سیم امانجى بود. خیلى سریع به آن چهار نفر کمى کمکهاى اولیه آموزش دادم و با بقیه نیروها به سمت سه راهى که باید مستقر مىشدیم، حرکت کردم.
@labbaykeyazeina
- ۹۶/۱۲/۱۴