"ابوعلى کجاست؟ ۱۳
"ابوعلى کجاست؟"
بسم رب الشهداء و الصدیقین
مدام آتش مىریختیم. آرپىجى مىزدیم، تیربار مىزدیم، ولى دشمن به خاطر موقعیت منطقه و با استفاده از شیارها و پستىبلندىها، ابتکار عمل را به دست گرفت. تعدادى تکتیرانداز هم روى منبعهاى آب مستقر کرده بود و از فاصله دور، از ما تلفات مىگرفت.
بچههاى ما خسته بودند و به خاطر تلفاتى که مىدادیم، روحیه آنها ضعیف شده بود؛ اما نیروهاى دشمن کاملاً سرحال و آماده بودند. احتمال لو رفتن عملیات زیاد بود، چون ما روز قبل در روشنایى با تویوتاهایمان از شهر رد شدیم و به پادگان رفتیم. بالاخره در سوریه هم جاسوس زیاد است و به نظر مىرسید دشمن انتظار ما را مىکشید.
با متحد شدن تعدادى از گروهها از سه جهت نیرو آورده و به سى چهل مترى ما رسیده بودند. با بچهها آتش سنگینى روى آنها ریختیم. فرار کردند و یک نفر زخمى از آنها بهجا ماند.
براى اینکه روحیه بچهها بهتر شود، اسارت آن مجروح را از پشت بىسیم به سیدابراهیم اعلام کردم. سیدابراهیم گفت: "بارک الله ابوعلى. دمت گرم. ایول الله. شیرم حلالت." گاهى اوقات وسط درگیرى حرف خندهدارى مىزدیم که بچهها روحیه پیدا کنند. "شیرم حلالت" هم تکیه کلام این مواقع سیدابراهیم بود.
تقریباً تا بعد از ظهر درگیر بودیم، تا اینکه فشار دشمن خیلى شدید شد. خط امداد ما هم بسته شد و دوتا ماشین امدادِ ما را زدند. ما از قبل قرار داشتیم که هیچ موقع در عملیاتها نگوییم محاصره شدهایم. نباید از این کلمه در بىسیم استفاده مىکردیم یا اگر خیلى ضرورت داشت، باید رمزى مىگفتیم تا روحیه نیروهاى خودى از بین نرود؛ اما واقعاً کار گره خورده و از سه طرف محاصره شده بودیم. در اصل از چهار طرف محاصره شدیم ولى فاصله دشمن از پشتِ سر ما بیشتر از یک کیلومتر بود.
کار به جایى رسید که هر طرف را نگاه مىکردیم، پیکر شهیدى افتاده بود و ما هم هیچ کارى نمىتوانستیم بکنیم. مهمان تقریباً تمام شده بود.
سیدابراهیم به اتفاق حاج حسین و عدهاى از بچهها، در خانهاى که به عنوان مقرّ انتخاب کرده بودند، زمینگیر شده و تعداد زیادى شهید و مجروح داده بودند. وضعیت آنها طورى بود که اگر کوچکترین حرکتى مىکردند، هدف تکتیراندازها قرار مىگرفتند وضعیتى بدتر از این نمىتوانستیم تصور کنیم، تا اینکه حاج حسین بادپا پشت بىسیم اعلام کرد: "سیدابراهیم مجروح شد. سریع براى ما بیامپى بفرستید تا او و دیگر مجروحان را به عقب ببرد."
بىامپى آمد. دشمن آن را زیر آتش موشک و تیربار گرفت. راننده بىامپى هم ترسید و مهماتى را که براى ما آورده بود، وسط جاده، درست زیر دید قناصها خالى کرد و رفت. حاج حسین پشت بىسیم گفت: "بابا این که توَزرد از آب درآمد. یک بىامپى درست و حسابى بفرست پاى کار."
.درگیرى آن قدر نزدیک شده بود که مسلحین را در بیست مترىمان مىدیدیم. حاج حسین دوباره در بىسیم، پشتیبانى را به امام حسین [علیه السلام] قسم داد و با حالت التماس گفت: "یکى کارى کند. مهماتمان تقریباً تمام شده است. ممکن است هر لحظه اسیر شویم و سیدابراهیم و بچهها از دست بروند."
سیدابراهیم پشت یکى از خانهها تیر خورده بود و قناص روى محلى که او قرار داشت، زوم کرده بود؛ براى همین نمىتوانستند او را جابهجا کنند.
حاج حسین خیلى آدم تودارى بود و لب به گله و شکایت باز نمىکرد. وقتى پشت بىسیم این جملات را گفت، دیگر نتوانستم تحمل کنم. به بچهها گفتم اگر کسى مهمات اضافه دارد، بدهد تا براى او ببرم؛ اما کسى بیشتر از یک خشاب مهمات نداشت. من پنج شش تا خشاب داشتم که شب قبل به جاى حمل سرامیک، آنها را با خودم آورده بودم. بعضى هم مردانگى کردند و خشابهایشان را به من دادند. تعدادى خشاب جمع شد. دویست متر بین ما و حاج حسین بادپا فاصله بود. یک زمین تخت بود و کاملاً زیر دید دشمن. دوتا ماشینِ ما را هم در همان جاده زده بودند. در این مسیر پرنده نمىتوانست پر بزند و از سه چهار جهت تکتیراندازها بر آن مسلط بودند.
یک در هزار هم فکر نمىکردم بتوانم خودم را سالم به محل استقرار سیدابراهیم و حاج حسین بادپا برسانم. بچهها هم گفتند: "مگر تو دیوانهاى که مىخواهى به آنجا بروى؟" گفتم: "چارهاى نیست. مهمات ندارند و ممکن است اسیر شوند. هر طور شده، خودم را به آنجا مىرسانم."
حرکت کردم تا به سر جاده رسیدم. "وجعلنا" را خواندم و تا مىتوانستم دویدم. مطمئن بودم که در آن مسیر تیر مىخورم. اما گلولهها به دور و برم مىخورد. احساس کردم گلوله دارد مستقیم مىآید، ولى مسیرش عوض مىشود و از کنار صورتم عبور مىکند. گلوله را نمىدیدم ولى حرکت آن را احساس مىکردم. دینگ! دینگ! از بغل گوشم رد مىشد. احساس مىکردم این گلوله مأمور است و هنوز زمان آن نشده که به من برخورد کند. با سرعت مىدویدم.
چهارتا قناص روى من زوم کرده بودند. تنها من داشتم وسط آن جهنم مىدویدم. اینقدر گلوله از روى سروکله من رد شد که هر لحظه مىگفتم: "الان مىخوره. الان مىخوره"؛ اما دویست متر را آمدم، بدون اینکه اتفاقى بیفتد. شده بودم سیبل قناصها، اما هیچکدام از گلولهها به من نمىخورد.
@labbaykeyazeinab
- ۹۶/۱۲/۲۶