خاطره ای از شهید جوانی 3
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ
پیش خودش گفت «مقدمه میچینم». میگویم «غیرتم نمیکشد من باشم و حرم بیبی زینب را بکوبند.» یا میگویم «مگر اینهمه سال که نشستهایم پای منبر و روضه گوش دادهایم، حسرت این را نخوردهایم که ایکاش ما هم روز عاشورا بودیم و از حرم امام شهیدمان دفاع میکردیم؟» و میگویم «من که اینهمه سال برای اباالفضل گریه کردهام و ادعای محبتش را داشتهام، الان زمانش رسیده که ببینم چند مَرده حلاجم و چقدر جَنَمش دارم که مثل او بروم و سینهام را سپر حرم اهل بیت کنم؟» بعد پیش خودش فکر کرد «گیریم همه اینها را هم توانستم بگویم. شاید اصلاً هیچکدام از حرفهایم افاقه نکرد... بالاخره پدر و مادرند و دلشان نرم است؛ قسمشان میدهم. دست و پایشان را میبوسم که رضایت بدهند بروم... . تهش بالاخره یک طوری میشود».
(شبیه خودش: روایت زندگی شهید حامد جوانی، ص ۴۸.)
- ۹۵/۰۵/۳۰