مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهادت سه تن از پاسداران اسلام

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۸ ب.ظ


انا لله و انا الیه راجعون 

شهادت سه تن از پاسداران اسلام در درگیری با عوامل تروریستی داعش در غرب کشور.

@modafeonharem

توازآسمان بودے

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۱ ب.ظ


 

امروزولادت شهیدبےپیڪر

علےبیات است 

توازآسمان بودے

وفقط براےاینڪه زمین لحظه اے

داشتنت راتجربه ڪند،

آمدے...

وحال زمین مانده

باحسرت دوباره داشتنت

ولادتت مبارک اےفدایےزینب

@jamondegan

او بی‌قرار شهادت شده بود

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ


پای صحبت‌های همسر شهید مدافع؛ حامد بافنده

او بی‌قرار شهادت شده بود

صدای مداحی و نوحه خوانی و زمزمه "حسین،حسین" شهید بافنده از دیوارهای حسینیه علی‌اصغر(ع) به گوش می‌رسد. هنوز هم نوجوانان محله با صدای گرم  نوحه خوانی‌هایی که از او به یادگار مانده سینه می‌زنند. کاش می‌شد حامد یک بار دیگر به حسینیه بیاید و برای بچه‌های محله نوحه بخواند. اما انگار اینبار ارباب رسالتی سنگین تر بر دوش او گذاشته بود. او باید به سرزمین شام می‌رفت و تا از حرم بانوی قهرمان کربلا دفاع کند و حامد بافنده چه قهرمانانه به شام رفت و جان شیرینش را فدای کرد. برای آشنایی با زندگی و شهادت این شهید مدافع با خانم ساره یعقوبی همسر این شهید مدافع همکلام شده‌ایم که در این نوشتار تقدیم نگاه‌تان می‌شود.

آشنایی شما با شهید بافنده چگونه رقم خورد؟

من ساکن کرمان بودم. سال 83 برای مداوای پدرم که بیماری سختی داشت به مشهد آمدیم. از انجا که برای مدت تقریبا طولانی قرار بود در این شهر اقامت داشته باشیم یک خانه در خیابان امام رضا(ع) کرایه کردیم. آقا حامد در مغازه‌ای که نزدیک محل اقامت ما بود کار می‌کرد. او در همان مغازه من را که هر روز در آنجا رفت و امد می‌کردم را دیده بود و من را از پدرم من را خواستگاری کرد. پدرم قبول نمی‌کرد. بعد از اینکه به رفسنجان برگشتیم حامد چند بار به رفسنجان آمد و در نهایت پدرم به خاطر اصرارهای حامد و خانواده‌اش با این شرط که ساکن رفسنجان شویم راضی به این ازدواج شد.  

چه خصوصیتی در حامد بافنده دیدید که او را به عنوان شریک زندگی‌تان انتخاب کردید؟

خیلی مودب و با اخلاق بود و یک چهره مذهبی داشت. برای اینکه این ازدواج سر بگیرد خیلی تلاش کرد و چند بار به رفسنجان آمد. فهمیدم که مرد با اراده و مصممی است و برای رسیدن به هدفش تلاش می‌کند.

اولین بار که موضوع رفتن به سوریه را با شما در میان گذاشت چه عکس‌العملی داشتید؟

خیلی سعی کردم مانعش شوم. ولی قانع نشد. می‌گفت: داعش در چند کیلومتری مرزهای کشور است. اگر ما نرویم به داخل کشور می‌آیند آن وقت باید اینجا با انها بجنگیم. می‌گفت آنها رحم و مروت ندارند و با بی‌رحمی زن‌ها و بچه‌های بی‌پناه را در سوریه می‌کشند.

با این حرف‌ها شما به رفتنش رضایت دادید؟

نه من تا اخرین لحظه‌ای که رفت رضایت ندادم و و از دستش دلخور بودم ولی او تصمیم خودش را گرفته بود. انگار بی‌قرار شهادت شده بود.

فرزند هم دارید؟

بله یک دختر با نام فاطمه که موقع شهادت پدرش هفت سال داشت.

از وابستگی فاطمه به پدرش برایمان بگوئید؟  

فاطمه مثل هر دختر دیگری و حتی شاید بیشتر از بقیه دخترها خیلی بابایی بود. برای همین موقع شهادت پدرش خیلی به او سخت گذشت. روز تشییع جنازه هیچ کس نمی‌توانست او را آرام کند. به شدت گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

چه کسی خبر شهادت بابا را به او گفت؟

من خودم اصلا این قدرت و توان را در خودم نمی‌دیدم به فاطمه که عاشق پدرش بود این خبر این موضوع را بگویم. یکی از دوستانم که خود او هم دختر شهید دوران دفاع مقدس است این موضوع را به او گفت. ولی فاطمه هنوز هم که بیشتر از شش ماه از شهادت پدرش می‌گذرد رفتن او را باور نکرده و خیلی بی‌تابی می‌کند.

وقتی بی‌تابی می‌کند چطور او را آرام می‌کنید؟

خود من هنوز با این قضیه کنار نیامده‌ام. بنابراین وقتی فاطمه دلتنگی می‌کند کار زیادی از دستم بر نمی‌آید و بقیه خانواده مثل مادر و برادرم  در این زمینه به من کمک می‎‌کنند. فاطمه بعضی شب‌ها که بهانه بابا می‌گیرد هیچ کس نمی‌تواند او را ساکت کند. دختر طفل معصومم آنقدر گریه می‌کند تا خوابش ببرد.

از اخرین وداع خود با شهید بگوئید؟

همانطور که گفتم من تا اخرین لحظه با رفتن او مخالفت کردم و به خاطر این موضوع از دست او دلخور بودم. هر بار که او را تا ترمینال همراهی می‌کردم توی راه با هم بحث می‌کردیم و با دلخوری از هم جدا می‌شدیم. ولی این بار آخری که رفت اصلا اینطور نبود خیلی آرامش داشتم. با هم بحث هم نکردیم و به خوبی و خوشی از هم خداحافظی کردیم. با اینکه آرامش داشتم ولی وقتی به خانه برگشتم به مادر شوهرم گفتم این آخرین سفر است و حامد دیگر برنمی‌گردد.  

 

 

برای محمودرضا ۱۱

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ



▪احمدرضا بیضائی :

محمودرضا، شب عملیات در محور قاسمیه، به دو نفر از همرزمانش مى گوید: "وقتى تهران دانشکده بودیم

 [١٠ سال قبل از شروع جنگ در سوریه]، خواب دیده بودم سه نفرى در یک جاى سرسبزى هستیم و یک اتفاق خیلى خوب آنجا براى هر سه ما افتاد.

" بعد به آن دو برادر مى گوید: "مواظب خودتان باشید!" 

▪یکى از همسنگرهایش مى گفت: 

"وقتى محمودرضا داشت این را مى گفت، ما گوشمان با محمودرضا نبود و مشغول کار خودمان بودیم اما محمودرضا که کنارى نشسته بود یکى دو دقیقه داشت همین حرف را تکرار مى کرد." فرداى آن شب، یکى از آن دو برادر بنام حمزه در حین عملیات از ناحیه پا تیر مى خورد و مجروح مى شود، محمودرضا ساعتى بعد به شهادت مى رسد و نفر سوم هم که شهید "اکبر شهریارى" بود یک روز بعد، در همان منطقه به شهادت مى رسد.

بخشی از وصیت نامه شهید هلیاسی

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ

همسرشهیدجاویدالاثر روزبه هلیسایی

متاسفانه وصیت نامه همسرم به دست ما نرسیده است ، گویا متن وصیت نامه در زمان شهادت در جیب لباس حاج آقا بود و به همین دلیل به دست ما نرسید. ولی از توصیه های زبانی حاج آقا به ما این بود که پیرو ولایت فقیه باشیم 

 سعی کنیم اعمالمان  طوری باشد که دل امام زمان (عج) شاد بشود و سعی کنیم با اعمالمان به امام عصر(عج) خدمت کنیم. در مورد رعایت حجاب خیلی به ما توصیه می کردند می گفت مراقب باشیم دچار غفلت از نفس خودمان نشویم زیرا شیطان از غفلت ما استفاده می کند و مسیر ما را دچار انحراف خواهد کرد. در مورد غیبت نکردن خیلی توصیه و تاکید می کردند.

 @Agamahmoodrez

انتخاب همسر هر دوی ما ایمان بود و تقوا

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۹ ب.ظ


 همسر شهید محمد مسرور

روز خواستگاری شرط کرد که اگر جنگ شود من میروم، منم گفتم اگر نروی مشکل دارم نه با رفتنت. ملاک انتخاب همسر هر دوی ما ایمان بود و تقوا. در قنوت هایم از خدا درخواست میکردم اللهم الرزقنا زوجا صالحا. این دعایی بود که مادرم به من یاد داده بود. همان روز اول از شهادت برایم گفت و دل مرا لرزاند و در پاسخ اشک ها و دل بی قرارم با شوخی میگفت: بادمجان بم افت نداره. ولی فهمیدم که مرد من مرد جهاد و جنگه.

بعد از عقد موقتم نمیدانم از کدام شب ولی هر شب با هم برای زیارت قبور شهدای گمنام می رفتیم و باز هم از جبهه و شهادت گفت. صوت های شهید آوینی و جفیر 5 را روشن میکرد و هر دو گوش میدادیم و با این کارها دل مرا بی قرارتر می کرد. به اسم شهید گمنام علاقه داشت و به خاطر علاقه ی محمد به این اسم، برای من هم زیبا شده بود. تلگرام و واتساپ را بر روی کامپیوتر حوزه نصب کرده بود و اسم خودش رو محمد گمنام گذاشته بود و فقط کارهای فرهنگی میکرد.

یادم است وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای گمنام بود که ان قسمت را برای من تمیز میکرد و من انجا می نشستم و به کلمه ی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم، سرم را که بلند میکردم میدیدم که محمد همین طور به من خیره شده و لبخند میزند. میگفتم چه شده؟چرا به من خیره شدی؟میگفت نمیتوانم به خانمم نگاه کنم؟یادم است یکبار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت محمد را تصور میکردم و این که یک روز بخواهم به کنار قبرش بروم ، در این مواقع دستانش را می گرفتم و اشک هایم جاری میشد و دلم بی قرار. هیچ گاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیوندد...

 @Agamahmoodreza

پرواز پرستویـی دیگر.( غلامرضا لنگری

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ب.ظ

پرواز پرستویـی دیگر..

رزمندہ مدافع حـرم غلامرضا لنگری

اعزامی از ڪرمان درراہ دفـاع ازحرم حضرت زینب(س)

در سوریہ بہ فیض شهــادت نائل آمد

 @jamondegan

┄┅═┄

دنبال شهادت بی درد نبود

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ب.ظ


دنبال شهادت بی درد نبود

همیشه دعا میکرد و می گفت :خدایا از مصائب اهل بیت به من هم بچشان، 

همچون زهرا (س) پهلو دریده

همچون حسین(ع) بی سر

و اربا اربا مثل علی اکبر... 

شهید محسن حججی 

@Shahid_mohsenhojaji

خاطره ای از شهید مختاربند

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ب.ظ



زهرا مختاربند

دختر شهید مدافع حرم

سردار حاج حمید مختاربند 

برنامه ی رفتن به جمکران و خواندن نماز امام زمان(عج) جزو برنامه ثابت ایشان بعد از سکونت در قم بود.

یک بار که همراه ایشان برای زیارت به مسجد جمکران رفته بودیم ؛ به تازگی حیاط مسجد را گسترش داده بودند ، ایشان بعد از دیدن آنجا بسیار خوشحال شدند و گفتند: ان شالله اینجا محل آموزش دادن سربازان امام زمان(عج) در زمان ظهور است؛ آقا همه ی سربازانشان را اینجا جمع می کند و آموزش نظامی می دهد تا برای جنگیدن با استکبار آماده باشند.

کانال شهید مدافع حرم سردار حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

http://uupload.ir/files/3z46_img_20171127_110754.jpg

هیچ وقت به فکر راحتی خودش نبود

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۸ ب.ظ


هیچ وقت به فکر راحتی خودش نبود و مسولیت هایی که بر گردنش بود به خوبی انجام میداد، پیامبر اسلام موقعه ی تقسیم کار همیشه سخت ترین و دشوار ترین کارهارو انتخاب میکرد آقا محمود هم از پیامبر اکرم الگو برداری میکرد

مسئول نگهبانی، قبول نمی کرد محمود نگهبانی بدهد. همه می دانستند او از صبح زود که از خواب بلند می شود تا آخرشـب کارهای متعددی دارد که باید انجام دهد.

 دیگر نگهبانی دادن را ظلم به او میدانستند؛ اما خودش اصرار داشت اسمش در لیست نگهبان ها باشد. وقتی می دید اصرارهایش فایده ای ندارد، دست به دامن انواع قسم‌ها می شد تا بالاخره مسئول نگهبانی را قانع می کرد، نگهبانی بدهد.

می رفت دیدبانی و گاهی بدون لقمه ای غذا ساعتها در دیدبانی میماند و غروب ، وقتی خسته و مانده برمی گشت مقر ، میرفت دنبال مسئول نگهبانی تا برای نگهبانی ثبت نام کند هرگز با حساب و کتاب ما جور در نمیامد.

منبع : کتاب شهید عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"

فرمانده تیزهوش سخت کوش دیدبان شاخص خستگی ناپذیر

خانطومان لشکر ۲۵ کربلا

شهادت اردیبهشت ۹۵

کانال شهید محمود رادمهر: 

@modafeonharem

شهید معافی

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ب.ظ


پرزدبه هواےحرم عشق ڪه شاید

یڪ روزبریزدهمه جابال وپرش را 

آهسته فقط گفت:امان ازدل زینب

وقتےڪه رساندندبه مادرخبرش را

شهیدمدافع حرم محمدمعافے

شهادت:۳۰دیماه۹۶

منطقه بوڪمال

@jamondegan

شهیدی بر مزار شهیدی دیگر

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ب.ظ


یاران ،

پای درراه نهیم

ڪه این راه

رفتنے‌ست نه گفتنے...

شهیدمدافع حرم علےسلطانمرادے 

شهید مدافع حرم مهدےعزیزی

السلام علیڪم یااولیاءالله...

 @jamondegan

┅┄

مطافى به وسعت آسمانم آرزوست

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۴ ب.ظ


اینجا «عرش» است یا فرش؟

مطافى به وسعت آسمانم آرزوست

 پى‌نوشت:

مدافعان حرم با عدم حصول اطمینان از رضایت صاحبان منازل، «نماز جماعت» 

را در پیاده‌رو و بارش شدید باران اقامه کردند.

 @labbaykeyazeinab

خاطره ای از شهید علی امرایی

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۱ ب.ظ


اولین برنامه ی فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت،نمایشگاه دفاع مقدس بود.

یه روز بهم گفت :

میخوام تو حیاط نمایشگاه درست کنم.

منم گفتم :باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم.

 گفت "کار شهدا رو زمین نمیمونه"

فردا ی اون روز شروع کردیم به کار.

 اولش هیچ کس باور نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه متعجب بودن.

 یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن.

واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا زحمت کشیدین و کارتون قابل تحسینِ

یه کار قشنگی که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت،عکس شهدای مدافع حرم که رفیقاش بودن رو زده بود.

شهید بیضائی 

شهید خلیلی

 از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...

زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم.

گفتم علی کجا؟

گفت: بریم به خانواده شهدا سر بزنیم.

با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی خوش حال شده بودن .

یاد اون موقع ها میافتم میگم:

واقعا علی برا شهدا از جون گذاشت

که آسمونی شد.

دل همه رو یه تکونی داد....

آخه اون موقع ها کسی مثل الان شهدای مدافع رو نمیشناخت ولی اون با عکسایی که از اونا میاورد و خاطراتی که تعریف میکرد، باعث شدخیلی ها مدافعان حرم وشهدای مدافع رو بشناسن...

کانال تلگرام شهید علی امرایی 

@shahid_ali_amraee

 @Agamahmoodreza

خاطره ای از شهید طهماسبی

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۴۹ ب.ظ


 پدرشهیدمدافع حرم مهدی طهماسبی:

 یک بار آمده بود و اصرار می کرد که من باید دست و پای شما و مادر  را ببوسم .

 هرچه گفتم پسرم  نیازی نیست  ؛اما قبول نکرد. 

گفتم مهدی جان خبری شده 

گفت: نه بابا  امروز به دانشجوهایم گفتم که حتما  رفتند خانه ، دست پدر و مادرشان را ببوسند. 

من باید این حرف را عملی کنم تا شاگردانم هم یاد بگیرند . آن روز مهدی کف پای من و مادرش را بوسید.

 @Agamahmoodreza