ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
جلوى خانه فرماندهى رسیدم. دور خانه حصار پنجاه سانتى کشیده شده بود. خودم را پشت حصار پرت کردم و سنگر گرفتم. یک ذره دورو برم را نگاه کردم. دیدم تعدادى شهید در جاده افتادهاند. چند شهید هم این طرفِ حصار بودند و عدهاى مجروح آه و ناله مىکردند.🔸تقریباً سى چهل متر با حاجى فاصله داشتم. خوشحال بودم که توانستم خودم را برسانم. داد زدم: "حاج حسین، برایت مهمات آوردم." حاج حسین گفت: "لامصب، بشین!" تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این طورى حرف بزند. از نهیب او ترسیدم و پشت دیوار نشستم. تازه آن موقع متوجه شدم دو نفر کنارم هستند؛ یکى سمت چپ و دیگرى سمت راستم.🔺به سمتِ راستىام گفتم: "حواست باشد سرت را بلند نکنى. قناص مىزند." هنوز صحبتم با او تمام نشده بوده که به سجده رفت. گلوله به سرش خورد و مغزش روى سنگها پاشید. مات مانده بودم که چه کنم. به سمتِ چپىام هم گفتم: "قناص مىزند. حواست باشد." دیدم او اصلاً در این وادى نیست. انگار صداى من را نمىشنید. زدم روى پایش. به یک نقطه خیره شده و خشکش زده بود. داشتم به او تذکر مىدادم حواسش باشد که یک دفعه از پشت افتاد. یک گلوله آمد و به گردنش خورد.
من که حسابى شوکه شده بودم داد زدم: "خدا این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟! یا منم ببر یا یک راهى باز کن." چپى را زدند. راستى را زدند. ممکن بود هر لحظه خودم را هم بزنند. روى زمین خوابیدم. در همین حالت بودن که بىامپى آمد و بچهها را سوار کرد. بىامپى بین من و بچهها بود و نمىدیدم پشتش چه خبر است.
بعدها سیدابراهیم براى من تعریف کرد که در بىامپى دوباره تیر خورد. حاج حسین لحظه آخر دستش از دست سیدابراهیم رها شد و بىامپى حرکت کرد و رفت. بىامپى که حرکت کرد، دیگر امید همه ما ناامید شد. گفتیم اینجا دیگر جاى ایستادن نیست.
همه ما محاصره شده بودیم و مسئولیت نیروها به عهده من بود. پشت بىسیم اعلام کردم: "هر کس صداى من را مىشنود، عقب بکشد. از پشت و از جلوى مدرسه بکشید عقب. محاصره را بشکنیم و در برویم. هر کس اینجا بماند، یا شهید مىشود یا اسیر." هر کس صداى من را شنید، حرکت کرد و آمد. یکى دو نفر هم در همین جابهجایى تیر خوردند. همانطور که حرکت مىکردیم، سرامیک بود که مىافتاد. یعنى نیروها این قدر خسته بودند که حتى ناى راه رفتن هم نداشتند؛ براى همین تجهیزاتشان را در مسیر مىانداختند. حتى تحمل سنگینى نارنجک را هم نداشتند و توى مسیر نارنجکهایشان را هم انداختند. بعضىها سلاحشان را هم نمىتوانستند حمل کنند!
".اما من مقدارى مهمات پیش خودم نگه داشتم. در فیلمهاى زمان دفاع مقدس دیده بودم که ممکن است گاهى یک فشنگ، یک دنیا ارزش داشته باشد و جایى به دردت بخورد که اصلاً فکرش را نمىکنى؛ براى همین وقتى در مسیر عقبنشینى تعدادى سرامیک ضدگلوله برداشتم، آخرِ کار که خیلى به من فشار آمد یک سرامیک را درآوردم. خیلى شرایط سختى بود اما با این حال هنوز افرادى بودند که سختى نبرد در ارادهشان خللى وارد نکرده بود؛ افرادى مثل شهید سید مصطفى موسوى.
در اوج درگیرى یک دفعه سید مصطفى در بىسیم گفت: "ابوعلى، من اسپىجى را چه کار کنم؟" از دهنم دررفت و گفتم: "لامصب، اسپىجى توى سرت بخورد! جانت را بردار و بکش عقب"؛ اما او در کمال آرامش دومرتبه شاسى بىسیم را گرفت و گفت: "ابوعلى، این دست من امانت است. امانت را چه کارش بکنم؟ همینطور که نمىتوانم رهایش کنم." حالا کل نیروها سلاح و تجهیزاتشان را ول کرده بودند و به عقب آمده بودند. بعد او در این شرایط که همه شهید و مجروح شده بودند، آرامش خود را حفظ کرده بود و مىگفت ابوعلى، این دست من امانت است!
من از خستگى چشمهایم سیاهى مىرفت، ولى سعى مىکردم خودم را سر پا نگه دارم. با خودم مىگفتم اگر عقب بمانم اسیر مىشوم یا اینکه مرا از پشت مىزنند.
هفت هشت کیلومترى به عقب دویدیم. تا وقتى به عقب رسیدیم، نمىدانستم حاج حسین شهید شده است. بعداً متوجه شدم وقتى که مىخواست سوار بىامپى شود، تیر خورد و به شهادت رسید.
تقریباً بیست و هفت نفر از نیروها در قالب یک ستون شدیم و عقبنشینى کردیم. دشمن هم مثل گرگى که به گله مىزند، در تعقیب ما بود و نفیر گلولههایى که از دور و بر ما مىگذشت شنیده مىشد.
در این عملیات تعداد زیادى شهید و مجروح دادیم. مقرّمان هم از دست داده بودیم. وقتى به عقبه رسیدیم ابومیثم به من گفت: "نیروهاى باقىمانده را سازماندهى کن و خط را نگه دارید." نیروها را جمع کردم اما دیگر روحیه و توانى براى مقابله با دشمن نداشتند. گردانهاى دیگر هم عقبنشینى کرده و ما را تنها گذاشته بودند.
ما در خط بااینکه به شدت تشنه و گرسنه بودیم، در برابر دشمن مقاومت مىکردیم؛ در حالیکه، در عقبه مقدار زیادى آب و آذوقه انتظار مىکشید تا خط امدادى باز شود و بهدست بچهها برسد.
سقف دهان و گلویمان زخم شده بود. حتى وقتى همان کفى را که توى دهانمان درست مىشد، بیرون مىانداختیم؛ خونآلود بود. هر کسى هم که در آن عملیات شهید شد، با لبتشنه شهید شد.
خودِ من وقتى به عقب رسیدم، براى اینکه کمى جان بگیرم، مقدارى حلواشکرى در دهانم گذاشتم، اما یک دفعه حالت تهوع به من دست داد. وقتى که تُف کردم دیدم پُر از خون است. تا چند ماه وقتى حلواشکرى مىدیدم، حالت تهوع مىگرفتم. بعد از آن قضیه دیگر حالم از حلواشکرى به هم مىخورَد.
@labbaykeyazeinab