عاشق هم بودیم
هردومون واسه زندگی ذوق عجیبی داشتیم اونقد که وقتی کسی میگفت بچهدار شید با تعجب میگفتم:
"چرا باید بچهدار بشم...؟ وقتی این همه تو زندگی خوشم چرا باید به این زودی یه مسئولیت دیگه ای رو هم قبول کنم.
به امین میگفتم: "امین ...تو بچه دوس داری...؟"
میگفت:" هر وقت که تو دوس داشته باشی.
تو خانوم خونهای تو قراره بچه رو بزرگ کنی پس تو باید راضی باشی"
میگفتم:"نه امین…نظر تو واسم خیییلی مهمه.
میدونی که هر چه بگی من نه نمیگم" میگفت:"هیچ وقت اصرار نمیکنم باید خودت راضی باشی"
من هم پشتم گرم بود تا کسی حرفی میزد میگفتم: "فعلاً بچه نمیخوام شوهرم بسه برام. شوهرم همه کسمه.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شم.عروسی داداشم بود میدونستم امین قراره بره مأموریت ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود بهش گفتم:"امینتو که میدونی همه زندگی منی"
خندید و گفت: "میدونم مگه قراره شهید شم...؟" گفتم:"خودت میدونی و خدا که تو دلت چی میگذره.
اینم میدونم که اونجا جایی نیست که کسی بره و به چیز دیگه ای فکر کنه"
سر شوخی رو باز کرد و گفت: "مگه میشه من جایی برم و خانوممو تنها بذارم...؟
گفتم:"چی بگم،هیچ بعید نیست…!" با خنده گفت:"نه بابا
آدم بدون اجازه رئیسش که کاری نمیکنه" از سوریه که برگشت مقداری خوردنی،از همونایی که اونجا خورده بود واسم آورد.
میگفت: "چون من اونجا خوردم و خوشمزه بود واسه تو هم خریدم تا بخوری. تقصیر خودش بود که این قدر منو وابسته خودش کرده بود.
(همسر شهید مدافع حرم امین کریمی )
https://telegram.me/revayateeshq