مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین غلامی فاطمیون» ثبت شده است

«حسین»پیروزمسابقه دوبرادر؛

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

شهید مدافع حرم افغان که مصداق «و السابقون السابقون» شد.

برایمان مهم بود چه اتفاقی برای شیعیان، زنان و کودکان سوریه می‌افتد. مهم بود بدانیم تکفیری‌ها از حرم حضرت زینب (س) فاصله گرفته‌اند، یا هنوز در اطراف حرم هستند. تا اینکه مطلع شدیم در لشکر فاطمیون می‌توانیم ثبت نام کنیم.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسین غلامی، برای اولین مرتبه بود که این نام را می‌شنیدم، اولین سوالی که ذهن مرا درگیر کرد این بود که در ردیف شهدای دفاع مقدس است یا شهدای مدافع عقیله بنی هاشم. پاسخ شنیدم مدافع حریم عشق شده است و فدایی زینب( سلام الله علیها )‌. قرار ملاقاتی با خانواده‌اش گذاشتیم. ساعت 6 بعد از ظهر، ساعت 5 از شهر دهق راه افتادیم، یکی یکی روستاهای زیبای بعد از شهر را سپری می کردیم، روستاهایی که تنها ارمغانشان طلای قرمز بود و تنها بهانه ماندن ساکنان آن در روستا همین طلای قرمز است.

کوچه های‌خاکی و گاها آسفالتی روستا را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم. پرسان پرسان رسیدیم به خانه شهید حسین غلامی، خانه با حیاطی که انگار پیشرفت و زندگی مدرن را به خود تجربه نکرده بود. خاکی خاکی، درخت‌های گردو و آلبالو در این حیاط نه چندان زیبا اما دراندشت خودنمایی می‌ردند. خانه‌ای قدیمی، سالهای بسیاری از روی ساخت خانه گذر کرده بودند. دیوارهای کاهگلی، آب به دیوارها خورده بود و بوی کاهگل با همه خاطراتش را در فضای غریب حیاط پر کرده بود. دو اتاق جدا، جدا و یک آشپزخانه در پائین دو اتاق. آشپزخانه ای که پارچه ای با صدها سوراخ درشت و ریز به جای در خودنمایی می کرد. اما ای کاش حداقل این سقف در حال ریزش استیجاری نبود و مالک آن سلمان تنها نان آور خانه بود. مادر شهید به استقبالمان آمد. با لهجه افغانی خوش آمد گویی گفت و وارد اتاق شدیم. اتاقی کوچک، عکس‌های حسین دور تا دور اتاق برای خودش خوش نمایی 

می کرد. از حسین پرسیدم. حسین چند سالش بود؟ شغلش چه بود؟ تحصیلاتش چه بود؟ چرا به سوریه رفته؟ کارگر مرغداری چه دلیلی داشت که عشق جهاد به سرش بزند. برادرش سلمان درد و دلش را شروع کرد.

من جامانده‌ام، جا مانده از جهاد، جامانده از جنگ. حسین به سال ایرانی را نمی‌دانم کی به دنیا آمد، فقط می‌دانم بیست و دو سالش بود، تا 18 سالگی افغانستان بود و درس می‌خواند. دیپلم دارد. وقتی دیپلمش را گرفت وارد ایران شد، با هم شروع کردیم به کار کردن تو مرغداری مورچه خورت. گاهی اخباری از جنگ سوریه می‌شنیدیم. پیگیر بودیم. برایمان مهم بود چه اتفاقی برای شیعیان، زنان و کودکان سوریه می‌افتد. مهم بود برایمان بدانیم امروز تکفیری‌ها چند کیلومتر از حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) فاصله گرفته‌اند، یا هنوز در اطراف حرم در حال کشت و کشتار هستند. تا اینکه مطلع شدیم لشکر فاطمیون می‌توانیم ثبت نام کنیم و ما هم سهمی در این جنگ داشته باشیم. من تنها رفتم ثبت نام کردم. حسین تا فهمید گفت‌: من هم می‌خواهم بیایم. گفتم‌: داداش تو بمون خونه پیش مادر و خواهرمون، اگر هر دو تامون برویم که کسی رو دیگه ندارم. تو بمون من بروم و بیایم بعد تو برو. گفت‌: نه من هم می‌خواهم بیایم. گفتم : برادر جنگ سوریه خطرناکه، میگن احتمال زنده موندن ده درصد، شهادت نود درصد. می‌روی شهید می‌شوی، بزار فقط من بروم. خونه یه مرد می‌خواهد. هر دو تامون برویم نان‌آور خانه چه کسی می‌شود. نمی‌توانم زن و بچه ام و مادر خواهرمان را به امان خدا رها کنیم و برویم. گفت‌: من می روم و می‌آیم بعد تو برو. من عشق شهادت در قلبم است. شهادت از عسل برای من شیرین تر است.

حسین هم ثبت نام کرد. شوق و اشتیاق رفتن برای دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم حتی خواب را از چشمانمان ربوده بود. کم کم آماده می شدیم برای اعزام، به من گفتند تو را نمی توانیم ببریم. چشمت معیوب است، وقتی این را شنیدم انگار دنیا روی سرم آوار شد. از قافله جاماندم. و حسین رفت تا آسمان نشین شود. حسین به عنوان تک تیر انداز وارد سوریه شد.

18 اردیبهشت سال 94، اولین مرتبه بود که به سوریه می‌رفت. هر روز تماس می‌گرفت. هفته اول گفت فقط زیارت می‌رویم. مناطق جنگی هنوز نرفته‌ایم. اما از هفته دوم وارد مناطق جنگی شده بودند. هر مرتبه که زنگ می زد حال و هوایش به کل تغییر کرده بود شادمانی در صدایش موج می زد. تا 45 روزی که قرار بود ماموریتش تمام شود و برگردد. زنگ زد. گفتم‌: حسین جان 45 روزت تمام شده بر نمی گردی‌؟ گفت : من دیگه بر نمی‌گردم. این جا بهترین جا برای جنگ در راه خداست. وقتی به این جا بیایی چیزهایی می‌بینی که دیگر پای برگشتی نداری‌، دوست داری بمانی و تا آخرین نفست و آخرین قطره خونت را در راه دفاع از عقیله بنی هاشم بریزی. و ماند 45 روزش، به دو ماه رسید. شبهای قدر بود. خیلی نگران حالش بودم. شب 21 ماه رمضان بود. زنگ زد گفت : برای من خیلی دعا کنید، به آرزویم برسم. و از همان شب گوشی‌اش خاموش شد ، نگرانی ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. اشک‌ها و دلتنگی‌های مادر انبار می‌شد روی هم. بغض‌هایش را می‌خورد و لحظه ای یک بار با صدای گوشی خاموش حسین رو به رو می‌شد. شب 23 ماه رمضان تک تیر انداز تکفیری‌ها از پشت سر در تدمر حسین را می‌زند و دعاهای مادرم در شب 21 ماه رمضان در حق حسینش مستجاب شد و عاقبت به خیری نصیبش شد.

اشک‌های سلمان جاری شد. مادر با لهجه صحبت می کرد. متوجه نمی‌شدم ، حرفهایش را برایم ترجمه می‌کردند، بغض‌هایش را لحظه به لحظه می‌خورد، می‌ترسیدم نکند روزه‌اش باطل شود که این همه بغض را نزدیک یک ساعت است می‌خورد و دم بر نمی‌آورد. با صدایی گریه به گلو گفت : تنها نان آور خانه ام سلمان است. کارت اقامت ندارد. نمی‌دانیم چه کنیم. اگر اتفاقی برای سلمانم بیفتد من چه باید بکنم. کاش این مشکل پسرم حل می‌شد. تمام شد. از خانه شهید بیرون آمدیم، همان مسیر زیبا و دل انگیز، اما این بار حال من همان حال رفت نبود. چقدر این شهید غریب بود. هیچ کس او را نمی شناخت‌، حتی مردم روستا نمی‌دانستند پسر خانواده شهید غلامی مدافع حرم است. مردم شهر من هم هیچ کدام نمی شناختنش. شاید بنرهای مراسم سالگرد در سطح شهر و روستا دلیلی شود برای شناخت حسین.