مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

فوق‌العاده مهربان و رئوف بود

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ب.ظ



همسرم فوق‌العاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی #عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم.  بسیار احترام بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه می‌خوردم. 

به امور دینی مثل نمازاول وقت و. .. اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال  بود. محمدم اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان بشود. بسیار مهربان بود. 

هر زمانی که از سرکار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی را از کجا می‌آورد. 

شهید محمد اینانلو

شهید مفقودالاثر

 @modafeonharem

قفل دلم به دست شما باز می‌شود

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۱۳ ب.ظ


شهید رسول خلیلی  ارادت ویژه ای به چهارده معصوم بویژه حضرت زهرا(س)، امام رضا(ع) و امام زمان(عج) داشت بطوری که در ایام زیارتی امام رضا(ع)، در هر جایی که بود، خود را به مشهد می رساند در حد یک شبانه روز به زیارت می پرداخت. 

بخشی از گفتگوی پدرشهید رسول خلیلی 

رو می‌کنم به گنبد زرد طلائی‌ات

قفل دلم به دست شما باز می‌شود

دل می‌دهد سلام به هرصبح وظهروشام

چشم دلم به عشق شما باز می‌شود

السلام علیک یا علی ابن الموسی الرضا علیه السلام 

 @ra_sooll

خاطره از شهید ابوالقاسمی

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ


گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. سید مجتبی بود. گفتمش آقا سید عجب شبی زنگ زدی ،شب میلاد حضرت ابوالفضل (ع) است و من عیدی میخوام. سید فقط میگفت محمد شوخی بزار برای  بعد فقط بگو کجایی؟ گفتم مسجدم، گفت سریع بیا دم در. دلم ریخت و نگران شدم با عجله خودم رو به دم در رسوندم. سید نگاهی بهم کرد و گفت چرا پس با دمپایی اومدی . من عجله دارم سریع کفش بپوش و بیا فلان آدرس دنبالم. منم سریع کفش پوشیدم و رفتم ، دیدم بله آقا سید شخصی رو دستگیر و مقداری طلا و جواهرات سرقتی ازش گرفته.

خلاصه با هر سختی که بود سارق رو به حوزه منتقل کردیم.

سید به عنوان مسول عملیات حوزه بسیج چندتا سوال ازش پرسید⁉️ و شروع کرد به نصیحت کردنش که این مال دزدی چ تاثیراتی رو زندگی و فرزندت داره و ... شخص تحت تاثیر صحبتها،مهربانی❣ و شخصیت سید مجتبی قرار گرفت و گریه میکرد. در نهایت زنگ زدیم به صاحب منزل سرقت شده اومد و گفت طلا و جواهرات رو بهم بدهید من ازش شکایتی ندارم.

خلاصه سید به سارق گفت که آزادت میکنم که بری شخص که از صحبتهای سید تحت تاثیر قرار گرفته و فهمید شب میلاد حضرت ابوالفضل است اصرار داشت که دست سید رو ببوسه و سید اجازه نمیداد، سید قران کوچکی از جیبش دراورد و گفت این رو ببوس و در پناه قرآن برو ... 

سید مجتبی ابوالقاسمی


سم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۰۶ ب.ظ

همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد  من می روم و شهید خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!

ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمیکردند!!

ولی همه‌دیدند که آن روز فرا رسیدو

 همانطور شد که میگفت...

شهید مدافع حرم

شهید حاج عبدالرحیم فیروزآبادی

سالگردشهادت

 @zakhmiyan_eshgh

زمزار توچشمی درانتظارم نیست

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۰۱ ب.ظ



قربة الی الله 

شایدخیلی زود مویه کردن روشروع کردم.

ولی چه کنم، دست خودم نیست...

وبالاخره چندروز دیگه میرسی بهترین رفیق،

میرسی به رسول ومهدی و محمدحسین،

میرسی به حاج اسماعیل وعقیل وحامد،

چندروز دیگه تو هم مرصادی میشی، مجنونی،خیبری، بدری،

تو هم میرسی به کربلای چهاریا، به والفجریا،

تو هم به شلمچه و طلاییه و پاسگاه زید،به سومار و کوشک وسرپل ذهاب،

تو هم به فتح المبینیا وبیت المقدسیا،به کاوه ها و کاظمی ها،به همت و خرازی و شهبازی و چیت سازیان و باقری و شفیعی و زین الدین و متوسلیان،تو هم به دوکوهه ایا و بچه های پادگان شهید مدنی، تو هم به کربلایی ها و ثاراللهی ها

توهم به کربلا،به اباعبدالله میرسی هنیئالک یارفیق

نگران دل ماهم نباش،نگران دلی که نیست...

تومی‌رسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

من اختیارنکردم پس ازتو یاردگر

ب غیرگریه،که آنهم ب اختیارم نیست

ب رهگذارتو چشم انتظارخاکم وبس

ک جزمزار توچشمی درانتظارم نیست

@bi_to_be_sar_nemishavadd

شهـید مهـدی لطفی نیاسر سـالروز ولادت

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۵۷ ب.ظ

ای طنین گام هـایت

بهـتـرین آواز عشــق

روح من در انتظارِ

یڪ سبد لبخند توست . . .

پاسـدار مدافع حـرم


@ravayate_fath

جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۶ ب.ظ



چنان با شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت: 

"من با شهدا راه مےروم 

غذا مےخورم و مےخوابم 

و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم یامهــدی  ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..."

حاج عباس عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ”

جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت...

منبع: کتاب مدافعان حرم، خاطرات شهید جاویدالاثر عباس عبداللهی

@zakhmiyan_eshgh

اخلاص و عبد واقعی

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین 

وقتی دست و قلم برای خدا یکدل میشود اینگونه نوشتن برای شهید آغاز میشود .

راستش مدتی درگیر اذن نوشتن بودم تا اینکه خدا خواست و شهید اذن نوشتن را در ساعت پایانی مسابقه دلگویه های آسمانی دادند تا اینکه  نوشتیم و نوشتیم و با اشتباهی کل نوشته ها پاک شد و زمان تمام شد ,اما نه اینطور بگویم زمان با مقیاس دنیا تمام شد ولی  زمان با مقیاس شهید که هیچ گاه تمام نمیشود.جامانده همیشه جامانده است چه در مسابقه و چه در ...

شهید نوید صفری ,شاید در یک نگاه از سه کلمه حرف هست اما خوب که نگاه می کنیم دنیایی از حرف است .دنیایی که سالها برایمان حرفها دارد , آنقدر دوید و آخر رسید .

او یکی از همین اهالی زمان ما بود ;نه بهتر بگویم یکی مانند ما ,با این تفاوت که آنقدر تارو پود وطرح و نقش های این زندگی را زیبا بافت تا بالهایی به وسعت آسمان پیدا کرد و نوید را آسمانی کرد ;تار و پودی که تشکیل شده بود از اخلاص و عبد واقعی  ,احترام به پدر و مادر ,بر سر سفره حلال نشستن ,گذشت و ایثار وراستگویی و صداقت ,... 

همه اینها را جمع کنیم میشود قدم گذاشتن در راه دفاع از اسلام و حریم آل الله ;میشود گذشتن اززندگی دنیایی و دلبستن به قرار اخروی; میشود تصمیم درست  شهید نوید برای دفاع از حرم, 

تصمیمی که او را راهی راه دایی و عمو و دوستان شهیدش کرد ,دوستان ناب شهدایی که هر کدامشان اگر در هر زمان دستت را بگیرند شهیدت میکنند از شهید رسول خلیلی گرفته تا شهید سعید علیزاده ...

او اجر زحمات چندین ساله اش را در برگه آخرین ماموریتش در بوکمال سوریه با امضا خانم زینب سلام علیها که شهادت در راه دفاع از حریم آل الله بود ,به زیبایی گرفت. 

در لحظات پایانی سفر دنیوی خود 

,چه خوش خرامان سبکبال از سوریه تا تهران

از معراج تا حرم

از حرم تا بهشت 

بر روی دست ها دوید ,

آخر ارباب هوای نوکرش را دارد و با ادخلوها بسلام امنین به دیدار نوکرش می آید .

راستی سلام ما را به ارباب برسانید و ما را نزد ایشان یاد کنید و بگوید ما هم دلمان برای دیدارشان تنگ است . و منهم ینتظر می مانیم...

نویدانه 

نوید زندگیمان باشید و دستی بر سر و صورت زندگیمان بکشید  تا ما هم  سبکبال و خوش خرامان راهی شویم  .

به امید روزهای خوب و به امید شهادت 

گر نگاهی به ما کند زهرا سلام الله علیها 

التماس دعا 

یازهراسلام الله علیها

@ra_sooll

با قاب عکس و چفیه پدرم صحبت می‌کنم

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ

دختران شهیدان «بلباسی» و «رجایی‌فر» از پدرانشان می‌گویند؛

با قاب عکس و چفیه پدرم صحبت می‌کنم

حالا بعد از شهادتشان خیلی وقت ها با قاب عکس و بیشتر با لباس و چفیه شان صحبت می کنم. مطمئن هستم پدرم صدایم را می-شنود چون به هر شکلی شده جوابم را داده و راهنمایی ام می کند.

به گزارش مشرق، فیلم را دوباره و چندباره نگاه می کنم، این بار برای آنکه دخترها را بهتر بشناسم. حتماً شما هم با من موافقید وقتی دو نفر در برنامه ای شبیه اردو از میان همه  افراد دیگر، ترجیح می دهند کنار هم بنشینند، یعنی این دو نفر حسابی باهم صمیمی هستند. معنی اش این است که کلی حرف مشترک دارند و می توانند تمام‌مسیر را یک‌بند با هم‌صحبت کنند، حتی اگر مسیر تهران تا مازندران باشد.

«فاطمه بلباسی» و «مهدیه رجایی فر» کنار هم نشسته‌اند و مداحی را هم خوانی می کنند. فاطمه دختر شهید «محمد بلباسی» و مهدیه دختر شهید «حسن رجایی فر» است. شاید حرف مشترک آن‌ها آن روز که از دیدار می آمدند حال و هوای دیدار با آقا بوده، شاید هم دفاع از حرم و حتماً بخش زیادی اش صحبت در مورد باباهایشان بوده است، پدر هردوشان از شهدای خانطومان سوریه هستند، و شاید هم مهدیه و فاطمه در مورد آن نقطه اشتراک دیگرشان حرف می زدند، در مورد پیکر پدرشان که پس از دو سال هنوز برنگشته است.  


چادر سفید گل گلی

شیرین‌ترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است 

فاطمه دوازده‌ساله است، دختری آرام که شمرده شمرده صحبت می کند. می گوید کلاس چهارم بودم که پدرم شهید شد. «شیرین‌ترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است، چادر سفید گل‌گلی که پدرم از مشهد خرید. این چادر را نگه‌داشته‌ام تا جشن تکلیف زینب به او هدیه بدهم.» ( فاطمه خواهری دارد که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده و اسمش زینب است).

«آن روزهای نزدیک به جشن تکلیف، پدرم در مورد اینکه نمازم را اول وقت بخوانم خیلی با من صحبت می کرد، دوست داشت قرآن را حفظ کنم و در مورد حجاب از من می خواست مثل مادرم باشم و هرچه مادرم گفت انجام بدهم.» 


آقا دعایمان کردند

دیدارمان خلوت و خصوصی بود؛ به‌خوبی آقا را می دیدم

حرف دیدار که می شود گل از گل فاطمه می شکفد، توضیح می دهد که: «دو بار دیدار رفتم، اولین بار تقریباً هفت ماه پس از شهادت پدرم بود که به دیدار دعوت شدیم، دیدارمان خلوت و خصوصی بود؛ به‌خوبی آقا را می دیدم. اولش فکر می کردم هنوز این صحنه را از تلویزیون می بینم، آقا مادرم را صدا زدند، در گوش زینب که تازه به دنیا آمده بود اذان گفتند و به من هم یک انگشتر هدیه دادند، روز خیلی خوبی بود؛ همان‌طور که فکرش را می کردم آقا خیلی مهربان هستند.  قاب عکس پدرم که دست-نوشته آقا را دارد یادگاری نگه‌داشته‌ایم.» 

تا اینجا را فاطمه بدون توقف هیجان‌زده تعریف میکند و بعد می گوید: «آقا آنجا گفتند درستان را بخوانید، من هم برای عاقبت بخیری شما دعا می کنم.»  


  نقطه دل پسند

      آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند

«دیدار دوم، همین دیداری ست که بعد از آن در اتوبوس مداحی را تمرین کردیم، آن روز حسابی خوشحال بودیم، من و دوستم سعی داشتیم هرچه بیشتر جلو برویم که آقا را بهتر و واضح‌تر ببینیم ولی خب تلاشمان خیلی نتیجه نداشت، آقا که وارد شدند جمعیت بلند شد و همه به سمت جلو حرکت کردند به همین دلیل ما هم حسابی جلو رفتیم و به نقطه‌ای رسیدیم  که دلمان می-خواست، حالا آقا را به‌خوبی می دیدیم. آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند.»


بوی پیراهنے ای باد! بیاور، ورنه

غم یوسف بکُشد، عاشق کنعانے را

همه باغ دلم آثار خزان دارد، ڪو؟

آن که سامان بدهد این همه ویرانے را

۶ دی ماه، چهارمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم سردار سامرا سردار حاج سید حمید تقوی فر

اهواز 

شادی روحشان صلوات

 @zakhmiyan_eshgh

دردی ست در دلم ،

ڪہ دوایش نگاہ توست

دردا ڪـہ درد است و

دوا نیست ، بگذریم

پاسـدار مدافع حـرم

شهـیدجاویدالاثر رضا حاجی‌زاده

سـالروز ولادت

@ravayate_fath

سلام به تو که نامت سیره ات بود ؛ جهاد ...

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۹ ب.ظ


سخنان سید حسن نصرالله درباره شخصیت شهید جهاد مغنیه:

 فرزند حاج عماد جوان بود و هیچکس مجبورش نکرده بود در این مسیر باشد.

میتوانست دانشگاهش را ادامه بدهد.

هزاران فرصت داشت ک ب دنیا برسد.

اما آن جوان که روح، معنویت، معرفت و عشق حاج عماد را درون خود داشت، همه ی این کارها را رها کرد و به سوریه، قنیطره و جولان رفت.

خبر شهادت او به هر کس رسید، مثل این بود ک حاج عماد، آن فرمانده یگانه و تیزبین و تاریخی، دوباره به شهادت رسیده است. "

سلام به تو که نامت سیره ات بود ؛ جهاد ...

شهید جهاد مغنیه

فرزندِ شهید عماد مغنیه

@modafeonharem

جیبش باید پر پول می بود اما نبود

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۵ ب.ظ


 به روایتی از مادر شهید :

جیبش باید پر پول می بود اما نبود

نه اینکه ولخرج باشه نه

ته ته تفریحش این بود که با پسر خاله هاش جمع بشند و برن دریا تنی به آب بزنند

پاسدار بود و حقوق کارمندی سپاه رو می گرفت مجرد هم بود

با ما زندگی می کرد و خرجی برای خورد و خوراک روی دوشش نبود.

با این حال بازم جیباش پرپول نبود

پس اندازی هم نداشت.در حد خرج و مخارج عادی خودش، همین که بتونه کرایه بده جایی بره و بیاد، از حقوقش برمی داشت توی جیبش میذاشت.

بقیه پول هاشو قرض می داد به دوستان و اقوامی که زن و بچه داشتن و پای مخارجشون لنگ می زد

حتی اگه به روش نمی آوردند خودش به بهانه ای سر صحبت رو باز می کرد و مبلغی رو بهشون قرض می داد

می گفت : اینها بیشتر از من به این پول نیاز دارن.زندگی من فعلا میگذره، شکر خدا

قرض هم که می داد می گفت : دستتون باشه هروقت لازم داشتم خودم میام سراغ شما.برای پس دادنش عجله نکنید

همیشه بهش می گفتم مادرپول هایی که قرض می دی رو بنویس گوشه ی دفتری جایی از یادت نره

آروم می خندید و می گفت : نیازی نیست اگه پس آوردند که چه بهتر.اگه هم که نه نوش جونشون راضی ام

#کی دو تا که نبودند بعد از شهادتش پشت سر هم غریب و آشنا می اومدند و می گفتند فلان قدر بهش بدهکاریم ... 

شهید عبدالصالح زارع

شهید مدافع حرم

@modafeonharem

در هر شرایطی خدا مواظب ما هست

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ


یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: پر بغل بابا 

و فاطمه به آغوش او پرید. 

بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. 

توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست. 

به نقل از همسر 

شهید مصطفی صدرزاده

 @zakhmiyan_eshgh

جهاد واقعا با نشاطش کرده بود...

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

بچه ها در منطقه خیلی با خانواده هاشون تماس می گرفتند.

طبیعی هم بود، آن ها از خانواده دور بوند و شرایط جنگ هم دلتنگی را تشدید می کرد...

شهید رسول خلیلی  هم زیاد تماس می گرفت.  

هم با خانواده ، هم مسئول مستقیمش...

مدام با مسئولین بالاتر تماس می گرفت و مسائل به وجود آمده را به آن ها می گفت و برای بهبود وضعیت منطقه، از آن ها کمک می گرفت...

جهاد واقعا با نشاطش کرده بود...

نقل از همرزم شهید رسول خلیلی 

@ra_sooll

@rasoulkhalilii