مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهید حمید تقوی فر

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

حمید تقوی فر

حمید تقوی فر در سال 1338 در یک خانواده مذهبی سنتی در اهواز دیده به جهان گشود. پس از اخذ مدرک دیپلم خود در سال 1356 و با اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی به صف مبارزان مردمی به رهبری امام خمینی (ره) پیوست.

وی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته های انقلاب اسلامی شد. در سال 1358 رسما به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز درآمده و دوره آموزشی عمومی سپاه را گذراند و بعد از آن در واحد اطلاعات و تحقیقات سپاه مشغول خدمت و مبارزه علیه ضد انقلاب شد.

شهید حمید تقوی فر در سال 1358 با دخترخاله خود که جزو فعالان فرهنگی بسیج بود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج چهار فرزند دختر بود. ایشان با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، مسئول هماهنگی اطلاعات سپاه سوسنگرد و بعد از آن به اهواز منتقل شد. وی در سال 1361 به عنوان فرمانده سپاه حمیدیه منصوب گردید. از سال 1362به مدت یکسال فرماندهی سپاه شادگان را از طرف فرماندهی منطقه 8 به عهده گرفت. پس از آن بنا به ضرورت جنگ تحمیلی وارد قرارگاه رمضان (ستاد جنگ های نامنظم سپاه) در جنوب شد.

پدر ایشان نصراله تقوی فر در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادر کوچکشان خسرو تقوی فر نیز در عملیات والفجر8 در سال 1364 به فیض شهادت نائل آمد.  شهید تقوی فر تا پایان جنگ عهده دار مسئولیت های مختلفی بوده و از مرزهای ایران در مقابل دشمن حفاظت نمود.

حاج حمید تقوی فر از پیشگامان سپاه بدر در تشکیل جمعی از مجاهدین عراقی بود. ایشان در دوران سرنگونی صدام در تشکیل دولت شیعی عراق دخیل بوده و بسیاری از وزاری عراق با کمک ایشان به منصب وزارت دست یافتند.

در زمان اشغال عراق توسط آمریکا، بارها به عراق رفته و به دولت عراق در جنگ با آمریکا کمک نمود. وی پس از اشغال عراق توسط داعش درحالی که از سپاه پاسداران بازنشسته شده بود در قالب نیروی بسیج مردمی عراق به کمک مجاهدین و مردم عراق رفت. به دلیل تسلط ایشان به زبان عربی و آشنایی با موقعیت جغرافیایی کشور عراق و هم چنین آشنایی با بسیاری از مجاهدین عراقی اقدام به تاسیس حزب سرایا الخراسانی کرده و مردم عراق را برای مبارزه با نیروهای داعش متحد نمود.

سپاه پاسداران پس از مشاهده مهارت شهید تقوی فر در منظم کردن مردم عراق در جنگ با داعش، ایشان را به عنوان مستشار و فرماندهی عملیات ها در عراق دعوت نمود.

حاج حمید تقوی فر سرانجام در دفاع از حرمین عسکریین به آرزوی دیرینه خود، مقام شهادت، رسید و میهمان ارباب خود گشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.


خاطراتی از شهید مصطفی صدرزاده - 2

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ


آن ها با یه عکس آقا در خانه شان خون می دهند.

ماه رمضان دوسال پیش سوریه اتفاق جالب افتاد. همه مساجد سنی اعلام کردن عید فطر شده است ما هم که گشنه و خسته بودیم شروع کردیم به خوردن با چه فزع و جزعی...

بعد یه مقدار از بسته های شیرینی و آجیل های جیره جنگی برداشتم و رفتم تو سنگر برادران ارتش سوریه، ارتش سوریه هم معمولا آدم های مفیدی نیستن؛ خواستم مثلا کار فرهنگی کنم. باز کردم و گفتم عیدتون مبارک و بهشون تعارف کردم. گفتند روزه ایم. گفتم : بابا الان مساجد خودتون اعلام کردن که عیده! گفتند: ما از دفتر سید قائد - آن ها به مقام معظم رهبری میگن سید قائد - در زینبیه پرسیدیم گفتند فردا عیده...

زدم توی سرم و به خودم گفتم توی سوریه حرف های مفتی های خودشون رو قبول ندارند و میگن سید قائد گفته فردا عیده و ما خیلی راحت دیدیم سنی ها شروع کردن به خوردن و تبریک عید میگن ما هم خوردیم...

اندیشه بسیجی و اندیشه های دفاع مقدس و اندیشه شهدا به اونجا تزریق شده است، بچه های حزب ا...، بچه های سوریه، بچه های زینبیون عاشق مقام معظم رهبری (مد ظله العالی) هستند و با یه عکس آقا در خانه شان خون می دهند.


خاطراتی از شهید مصطفی صدرزاده - 1

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ق.ظ



به خاطر بلد نبودن زبان، نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم

اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباط گیری بسیار سخت بود. بعضی مواقع به دلیل بلد نبودن زبان، نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم. یک شب از توی سنگر سوری ها بیرون رفتم. پشتمان باغ زیتون بود و 50 متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت. آمدم عقب و می خواستم برگردم به سنگر که یک باره کسی از سنگر داد زد مین! گفتم مین؟! یعنی چطور می شود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند. دوباره یک قدم آمدم جلوتر، دیدم با عصبانیت می گوید: میییین! تعجب کرده بودم که چطور ممکن است. مگر هم چین چیزی می شود. باز با صدای بلند داد زد: مین! چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم، شروع کرد به تیر اندازی. سریع روی زمین خوابیدم. آن نفر با داد حرف می زد و منم با داد جواب می دادم. هرچه می گفتیم حرف هم را نمی فهمیدیم تا اینکه یکی از نیروهای حزب ا... که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت. بعد فهمیدم " مین" یعنی تو که هستی که در زبان عامیانه این طور گفته می شود.


"سید ابراهیم" هم پرواز کرد

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۲ ق.ظ

پرواز صدرزاده

بعد نماز صبح، نیروهای ویژه سوار خودروها می شدن و صدای فریاد سید ابراهیم سکوت را می شکست...

اگر ناتوانی بگو یاعلی...

اگر خسته جانی بگو یاعلی...

همه سوار شدن، سید هم که دید تو ماشین نشستم و نگاهش می کنم با دست خداحافظی کرد و گفت: "رفقا ما هم رفتیم با رفقا

عصر تاسوعاست که خبر می رسد " سید ابراهیم" هم پرواز کرد. خبر زبان به زبان بین دوستان و هم رزمان شهید می پیچد. باورش برای همه سخت است؛ همه در بهت رفتن سید مانده اند. با اینکه به قول یکی از دوستانش که می گفت:" کسی انتظار ماندن سید در این دنیا را نداشت. تا همین جا هم توی وقت اضافه بود" اما داغ رفتن و جای خالی فرمانده گردان عمار فاطمیون، داغی است که بر سینه ی فاطمیون می ماند

تشییع صدرزاده

شهید سید مصطفی صدر زاده

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون، شهید سید مصطفی صدر زاده با نام جهادی "سید ابراهیم" متولد سال 1365، دانشجوی ادیان عرفان دانشگاه آزاد تهران مرکز می باشد. او کلا عاشق سید ابراهیم همت بود؛ اسم جهادی " سید ابراهیم" را هم به همین خاطر برای خود گذاشته بود. وی دو سال شاگرد آیت الله سیستانی بوده و در محضر این عالم بزرگوار کسب علم می نمودند. او دارای یک فرزند دختر 7 ساله به نام فاطمه و یک فرزند پسر 6 ماهه به نام محمدعلی است.

جرقه رفتن ایشان به جبهه های مقاومت سوریه، در دانشگاه زده شد؛ قرار بود هر کس یک عارف را به دانشجویان معرفی کند، مصطفی مجذوب شهید حسن هنری که یکی از دانشجویان به عنوان یک عارف واصل معرفی کرده بود، شد و در راستای شناخت بیش تر این شهید به مجاهدان گردان عمار 8 سال دفاع مقدس رسید و از آنجا شیفته این گردان و نام عمار شد. در سوریه هم اسم گردان خود را عمار گذاشته بود.

شهید سید مصطفی صدرزاده گهواره نشینی بود که به برکت خون مطهرش بیرق اسلام در شرق و غرب عالم بر افراشته شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

شهید مسلم نصر

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

مسلم نصرپاسدار شهید مدافع حریم اهل بیت (ع)، مسلم نصر از اعضای تیپ هوابرد 33 المهدی و دانشجوی رشته جغرافیا بر دوش مردم شهید پرور شهرستان جهرم تشییع شد.

قسمتی از وصیت نامه شهید:

"در این مقط زمانی که همگی استکبار و گردن کشان ستمگر کمر به همت تضعیف و تسلیم ساختن انقلاب و نظام اسلامی با تمامی شیوه های فرهنگی، تبلیغی، جنگ نرم و تسخیر کردن فکر و ذهن جوان ما دارند، باید در فتنه ها از مسیر حق منحرف نشویم و چشم به چراغ بان و روشنای راه این مسیر ، مقام عظمای ولایت داشته باشیم.

همسر و فرزند عزیزم، حجاب آن یادگار فاطمی را همیشه به یاد داشته باشید و همگی بدانید که این حجاب فاطمی، مصونیت و رستگاری است."

شهید حجت اصغری شربیانی

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۱ ق.ظ

سلام علی قلب زینب الکبری (س)

شهید مدافع حرم، پاسدار حجت اصغری شربیانی روز تاسوعای حسینی در حالی که همانند حضرت ابوالفضل (ع)، هر دو دستش در نبرد با گروهک تروریستی داعش قطع شد، در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در شهر حلب به شهادت می رسد.

پیکر پاک این شهید مدافع حریم اهل بیت (ع)، امروز جمعه 8 آبان سال 94 شمسی راس ساعت 8 صبح پس از مراسم وداع همرزمانش در لشگر عملیاتی 23 خاتم (ص) بر روی دوش مردم حزب الله فیروز آباد شهرری تشییع و در امامزاده شعیب (ع) دفن خواهد شد.

السلام علیک یا ابالفضل العباس (ع)

لبیک یا زینب (س) 

بانوی مصطفی

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ

از ماشین پیاده شدم، کوچه خلوت خلوت بود و من خبر دارم که دیشب در شام غریبان طفلان حسین (ع) چه قیامتی بود منزل مصطفی ( شهید سید مصطفی صدرزاده) و بانویش.

در باز بود، وارد شدم و آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم. هیچ صدایی نمی آمد. سکوت بود و سکوت. در خانه هم باز بود، وارد شدم و به امید دیدن یک آشنا، چشم گرداندم.

بالای مجلس حاج خانوم صدرزاده نشسته بود. همان پیرزن مهربان با چهره ای نورانی که معلم بازنشسته است. اویی که سال هاست منزلش محفل قرآنی زنان محله است. مثل همیشه مفاتیح کوچکی در دست دارد و مشغول دعاست.

مادر بانوی مصطفی ، با چشمانی اشکبار به استقبالم می آید. اینقدر بی قرار دیدن بانوی مصطفی بودم که فراموش کردم تسلیت بگویم.

- سلام خانوم...

-سلام مادر، خوش آمدی ...

- بانوی مصطفی کجاست؟

- اتاق...

بی درنگ به سمت اتاق رفتم. منتظر بودم بانویی گریان که توان ایستادن بر پاهایش را ندارد، خود را در آغوشم بیندازد و با هم های های گریه کنیم. هنوز وارد اتاق نشده بودم که دیدم بانویی استوار چون کوه، با لبخندی حاکی از رضایت به استقبالم آمد و گفت : سلام ، خوش اومدی...

چه بگویم ؟ خدایا!

محکم در آغوشش گرفتم، نه!... خودم را در آغوشش انداختم!

نه یک آه، نه یک ناله، نه یک قطره اشک ...

عنان اشک در دست من نبود، ولی او آرام بود و صبور ...

به چشمانش خیره شدم، تمام وجودش می خندید.

اشکم را پاک کرد و گفت:"چرا ناراحتی؟! مصطفی به آرزویش رسید.

تصادف می کرد خوب بود؟!

می سوخت خوب بود؟!

مصطفی شهید شد! چه چیزی بهتر از این؟ خدا را شکر که شهید شد و به آرزوش رسید."

خدایا به دادم برس. این بانوی مصطفی است...

با خجالت گفتم : خب... بسه دیگه... منو دلداری نده...

من خیره به او و دستش در دستم ...

نه.... قلبم در دستش!

گفت : "منتظرت بودم، خیلی منتظرت بودم..."

و بغض راه گلویم را بسته بود. اگر لب باز می گشودم اشک جاری می شد و باز آبرویم می رفت.

نتوانستم بگویم ، از صبح عاشورا تا حالا (که هنوز 24 ساعت هم نشده که خبر را شنیده ام) چقدر بیقرار دیدنش بودم.

راستی تاکنون واژه مصطفی را بدون پیشوند آقا از زبان بانوی مصطفی نشنیده بودم، اما حال افقط می گفت مصطفی و دیگر هیچ ...

رفته بودم مرحمی باشم بر زخم دلش ، اما او مرحم گذاشت بر درد دلم.

رفته بودم تکیه گاهی باشم بر اشک های بی قراریش، اما او ...

خجالت زده از روی بانوی مصطفی گوشه ای نشستم، حاج خانوم صدرزاده چیزی زیر لب گفت که نشنیدم، اما دو قطره اشکی را که بر صورت ماهش غلطید ، دیدم.

حالا خانواده شهید صابری هم به جمع ما پیوستند. فرزند آن ها در ایام شهادت بانوی دو عالم ، حضرت فاطمه زهرا (س) پر کشید.

محمدعلی بیدار شده و فاطمه مهیای رفتن به مدرسه می شود.

دوستی مرا دید و گفت : خیلی تنهایش گذاشتید؛ بانوی مصطفی خیلی تنها بود و خداحافظی کرد و رفت.

او گفت و رفت، و من شنیدم و سکوت کردم. قلبم شکست! او چه می دانست که...

بیخیال...

این قصه بانوی مصطفی است نه من!

مادر شهید صابری در حال دلداری دادن به بانوی مصطفی بود و بانوی مصطفی این گونه پاسخ داد:

" من اصلا ناراحت نیستم، مصطفی به آرزویش رسید. تاسوعا شهید شد، عاشورا پیش اربابش حسین (ع) بود.

بعضی ها سرزنشم می کردند که چرا مصطفی رفته سوریه می جنگه؟ اونجا که خاک ما نیست.

ولی من افتخار می کنم که مصطفی به خاطر خاک نجنگید، مصطفی به خاطر دینش جنگید.

من اصلا از شهادت مصطفی ناراحت نیستم، اگر گریه می کنم به خاطر تنها شدنِ خودمه.

سه هفته قبل از شهادتش گفت : تو دعا کن من شهید بشم ، منم قول میدم تو رو شفاعت کنم.

منم گفتم : تو شهید بشی، من صبر می کنم.مقام صابرین بالاتر از مقام شهداست."

و من یاد خطابه زینب (س) و " ما رایت الا جمیلا" افتادم.

آری! بانوی مصطفی زینب وار می اندیشد که مصطفایش را در روز تاسوعا تقدیم آستان قدس الهی می کند.

آری بانو! تو خطابه می خوانی و می خندی و به من می گویی گریه نکن، و گرنه من که می دانم جانت به جان مصطفایت بند بود.

و من خوب می دانم که تا تو از مصطفی دست نکشیده بودی، زمین گیر بود. رهایش کردی که سبکبال پر کشید...

آری بانو!... دل بریدن خیلی درد دارد...

و خانم صدرزاده (مار شهید) آهسته از کنارم رد شد، آرام و بی صدا اشکش را پاک می کرد. شاید داشت به این فکر می کرد که چگونه مصطفایش را نذر حضرت عباس (ع) کرده است.

نذرت روز تاسوعا قبول شد مادر!

راستی فاطمه کلاس اول است و نمی دانم نوشتن بابا را یادگرفته یا نه ؟! اما دیدم که چگونه بهانه بابا را می گرفت.

از این به بعد، فاطمه باید یاد بگیرد که بنویسد: بابای فاطمه، مدافع حرم بسیجی شهید سید مصطفی صدرزاده.

و گروهی از همسایه ها آمدند و من تکه های دلم را از زیر پای نگاه سنگین شان و میان دستان پرمهر بانوی مصطفی جمع کردم و به خراب آباد تهران برگشتم.

السلا علیک یا زینب کبری (س)... 


شهدا هنوز پشت خاکریز منتظر لبیک اند....

بیدار شو رفیق من... شهدا منتظرند...

هیچ می دانی چرا بی حاصلیم؟

چون که از یاد شهیدان غافلیم