شهید«علی یعقوبی»
فرزند:جمعه خان
تولد:1362
شهادت:1394
شهادت:حلب
عملیات:نبل و الزهراء
گلزار:جاده ساوه-امامزاده باقر(ع)
«علی» دفعه آخری که آمده بود ماه صفر بود مجروح شده بود و از ناحیه آرنج دست چپ تیر خورده بود ما بهش اسرار میکردیم که دیگه برنگرده سوریه؛ ولی اصلا گوش نمیداد،همیشه بیمارستان پیش دوستانی که با او برگشته و بیمارستان بستری بودند میرفت و کمکشون میکرد.
حتی مرخصی مجروحیتش رو نموند،انگار زمین زیر پاش داغ شده بود و همیشه میگفت:میرم و اسرا بازگشت به سوریه رو داشت و آخرشم رفت.
از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.
گفتم: داداش «شهید» میشی خندید و گفت: آبجی من لیاقت «شهادت» در راه حضرت زینب(س) رو ندارم.
خاطره ای به روایت خواهر شهید«علی یعقوبی»
ڪاناڸ رسمے«سرداراڹ فاطمیوڹ»
telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg
مفقودالاثر عبدالله رحیمی
عبدالله خیلی شوق رفتند برای دفاع از حرم حضرت زینب س را داشت
اما برادرش که خود رزمنده بود مخالف رفتن عبدالله بود
عبدالله از فرصت استفاده کرد و در نبود برادرش عازم سوریه شد
عبدالله در عملیات هندرات دو خط شکن بود
ولی بیشتر از یکسال میشه که خبری ازش نیست حتی یک عکس هم از خودش بجا نذاشت تا دلخوشی برادرش باشه
عبدالله جان یادت گرامی
لشکر فاطمیون
@sh_fatemi
شما دختر شهید بودید و حالا همسر شهید شدید، خوب خودتان را برای ما معرفی کنید!
من ساراسادات رباطجزی هستم، متولد اردیبهشت ماه 1361 و فرزند شهید سیدمحمد رباطجزی از شهدای دفاع مقدس و همسر شهید سعید سامانلو از شهدای مدافع حرم. ما اصالتاً اهل روستای رباطجز در سبزوار نزدیک مشهد هستیم. اما در دوران کودکی پدر به همراه خانواده به قم مهاجرت میکنند و در آنجا زندگیشان را از سر میگیرند.
خانم سامانلو زمانی که فرزند شهید شدید چند سال داشتید؟
من آن زمان 10 سال داشتم. درست به سن و سال امروز علی پسر بزرگترم. پدر در سالهای جنگ تحمیلی هشت سال حضور فعالانه در جبهه داشت. جانباز بود و سرفههای همیشگیاش ما را بسیار ناراحت میکرد. وقتی از او علت سرفههایش را میپرسیدم میگفت اینها یادگاری از جنگ است. در نهایت ایشان در سمت جانشین فرمانده اسلامآباد غرب در منطقه سردشت در 12 بهمن ماه سال 1371 به دست گروهکهای منافق به شهادت رسید.
آن زمان شما 10 سال داشتید که فرزند شهید شدید و امروز هم علی پسر بزرگترتان هم سن و سال آن روزهای شماست.
بله، شباهت عجیبی است. چراکه راه پدرانمان یکی است. آن روزها من همان دلتنگیهای پسرم علی را داشتم. حالا علی پیراهن فرم بابایش را بغل میکند و این طور دلتنگیاش را نشان میدهد.
غیر از علی فرزند دیگری هم دارید؟
بله، محمد حسین پسر دیگر شهید هم دو سال دارد.
من و سعید سال1381 به شکل کاملاً سنتی با هم آشنا شده و ازدواج کردیم و 13 سال با هم زندگی کردیم. سعیدم یک سالی از من بزرگتر بود. آن زمان هر دو دانشجو بودیم. من دانشجوی روانشناسی و ایشان دانشجوی حسابداری. در ابتدای آشناییمان سعید از اینکه به خواستگاری یک دختر شهید آمده است بسیار خوشحال بود. او با هدف به خواستگاری من آمده بود. میگفت از همان شب خواستگاری به پدرت متوسل شدم که اگر لیاقت همسری شما را دارم برای انجام این وصلت دعا کند. میگفت من به پدر شما غبطه میخورم. کاش من نیز در زمان جنگ بودم و در کنار پدر شما به دفاع از اسلام میپرداختم. همان روز از من قول گرفت که برای شهادتش دعا کنم. من ناراحت شدم اما ایشان گفتند که همه ما رفتنی هستیم. هیچ کس نمیداند چگونه به سوی خدا خواهد رفت، پس چه بهتر که این وصال در راه خدا باشد و در راه رضای او کشته شویم. هر پنجشنبه به مزار پدر میرفت و ساعتها با او خلوت میکرد.
در حقیقت باید گفت دفاع از اسلام در خانواده شما جا افتاده است. سالها پیش دفاع از اسلام در داخل خاک کشور به عهده پدر بود و امروز دفاع از اسلام در خارج از مرزهای کشور به عهده همسرتان.
بله، سالها پیش پدر و امروز همسرم برای دفاع از اسلام رفتند. این بدان معنا است که اسلام حد و مرزی ندارد. سعید پاسدار بود و نسبت به لباسی که برتن داشت احساس مسئولیت میکرد. سعید رفت تا یاریگر حسین زمانش باشد. او رفت برای امنیت حرم اهل بیت (ع) و اهتزاز پرچم اسلام.
@sh_modafeaneqom
کانال شهدای مدافع حرم قم
سید بطحایی آخرین مکالمه خود را در حالی که با خانواده خود(همسر باردار و پسرش) به سامرا رفته بود، با سیدابراهیم انجام داد.
وقتی نام سیدبطحایی در مقابل سیدابراهیم آورده میشد حال خاصی به او دست میداد.
از ویژگی های بارز این بزرگوار، توسل مثال زدنی او به ائمه اطهار بود.
سید ابراهیم همیشه شعر معروف سید بطحایی را با خود زمزمه میکرد
"ایوان نجف عجب صفایی دارد، حیدر بنگر چه بارگاهی دارد..."
از امر به معروف های مثال زدنی ها سیدبطحایی بارها برایمان میگفت و...
در یک کلام سید ابراهیم، به سید بطحایی ارادت عجیب و غریبی داشت
در نهایت سید بطحایی در حالی که با خانواده خود در حال برگشت از سامرا بودند توسط داعش همگی به شهادت رسیدند.
سید بطحایی حتی در لحظه شهادت خود، مدح امیرالمؤمنین علیه السلام را بر لب داشته...
➖➖➖➖ ➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
🌐 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade
✅ @shahidmostafasadrzade
بعد از فاجعه ی منا یه سری از طلاب حوزه ی علمیه امام صادق علیه السلام برا اعتراض به آل سعود تجمع برگزار کرده بودن که خب حاجی هم توی این جمع ها معمولا پیشتاز بود...
موقع اذان مغرب بود که حاجی وارد مسجد شد.
بعد از حدود دو سال به مسجد قدیمی خودش که قبلا امام جماعت اونجا بود اومد...حدود چند روزی بود که با اصرار اهالی محل دوباره قبول کرد که مردم بهش اقتدا کنن.
دیدم حاجی یه چفیه رو گردنشه،گفتم حاجی کجا بودی؟چفیه انداختی؟
با همون لبخند همیشگی که معصومیت چهره شو بیشتر میکرد گفتش:
خیلی دوس داشتم یه چفیه گردنم بود ولی با خودم نبرده بودم (البته کسی به ولایتی بودن حاجی شک نداشت ولی علاقه ی شیخ رو میرسوند) دیدم یکی از مسئولین حوزه چفیه انداخته،گفتم: حاج آقا به تأسی از اینکه مردم از مقام معظم رهبری چفیه شونو میگیرن منم میخوام چیفیه شمارو بگیرم...
اون بنده خدا هم سریع چفیه شو داد به من...
گفتم حاجی با این حرفی که شما زدی اگه هر چیز دیگه ای هم درخواست میکردی اون بنده خدا برات جور میکرد ...
کانال شهید تمام زاده (ابوهادی علی شلمچه)
کانال رسمی شیخ شهید
https://telegram.me/shahid_tamamzadeh_abo_hadi
بچهمدرسهایِ گروه، رضا اسماعیلی بود که اولین ذبیح فاطمیون لقب گرفت. اولین شهید هم عظیم واعظی و امیر مرادی بودند که در کلیپها صحنه شهادتشان به نمایش درآمده است. این ۲ جزو اولین شهدا بودند. اتفاقاً در همان عملیاتی که این ۲ شهید شدند دفاع جانانهای کردیم. ۱۰ نفر از فاطمیون در کنار حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر از نیروهای جیش سوری حضور داشتند و از سنگرهای خیبر یک تا خیبر ۹ عراقیها و کتائب سیدالشهدا عملیات را پوشش میدادند. منتهی بقیه سنگرها سقوط میکند و فقط سنگر فاطمیون میماند که یکی ۲ نفر شهید و سه نفری هم زخمی میدهند و در مجموع پنج نفر از نیروهای فاطمیون بیشتر باقی نمیمانند. همان چند نفر، شهدا را یک گوشهای گذاشتند اسلحهها را برداشتند و شروع کردند به تیراندازی به طرف دشمن، نیروهای ما که تیراندازی میکردند دشمن هم کم نمیآورد مدام تیرها بین ما و دشمن ردوبدل میشد.
نیروهای دفاع وطنی سوریه اول فقط به نیروهای فاطمیون نگاه میکردند، بعد آنها هم شروع به دفاع میکنند. واقعاً وجود نیروهای فاطمیون در روحیه جیش الوطنی ها تأثیر داشت.
زمانی که فاطمیون به منطقه ملیحه سوریه رفتند، ابتدای کار نیروهای دفاع وطنی بود و بسیاری از مواقع میترسیدند. ولی وقتی فاطمیون را دیدند روحیه گرفتند و ترسشان ریخت.
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام علیکم
دخترای خوب و نجیبم...
ربابهای این دوره...
عزیزان انتخاب شده برای همسری و همدلی و همراهی با سربازان وفداییان مسیر ظهور...
من به عنوان همسر شهیدی از شهیدان دفاع مقدس به شما همسران شهدای مدافع حرم غبطه میخورم، چرا که شما انتخاب شده شهدایی هستید که در دورانی به یاری اسلام و امام زمان عج ودفاع از حرم آل الله و اهل بیت علیهم السلام برخاستند که دشمن با تمام قوا به جنگ فرهنگی و به تعبیر مقام معظم رهبری شبیخون فرهنگی برخاسته و قطعا جنگ و مبارزه در دو جبهه متفاوت لازمه نیروی بسیار قوی و ایمانی راسخ داشت ایمانی زلال و پاک پس همراهی چنین انسانهایی در این دوره که زرق و برق دنیوی با تمام وجود در حال خود نمایی و جلوه گری است نصیب هر کسی نمیشود،پس دختران عزیزم قطعا شما نیز انتخاب شده هستید...
آن هم نه فقط انتخاب شهید که انتخاب خدای شهید وامام زمان عج هستید.
پس قدر خود رابدانید، وبدانید این انتخاب برای مقطعی از زندگی شما نبوده و مختص دوران زندگی در کنار همسران شهیدتان نبوده...
شما انتخاب شدید تا رسالتی که خداوند بر دوش شما نهاده به سرانجام برسانید. حال هرکدام بر اساس توانمندیها و استعدادهاوموقعیتهایی که خداوند برایتان مقرر فرموده است.
عزیزانی که از شهدا فرزند ویادگارانی دارید شما باید با تمام قوا محکم واستوار باشید وفرزندان شهدا را نیز محکم و با ایمان وقوی بزرگ کنید ومراقب باشید با احساسات نابجای اطرافیان که قطعا از روی محبت است ناخواسته روح فرزندان عزیز شهدا را حساس وآسیب پذیر نکنن وفقط از جنبه احساسی به نبود پدر نگاه نکنن وبیشتر با جنبه اعتقادی مسیر پدرانشان آشنا وعجین شوند ودختران وپسرانی محکم ومقتدر در راه عقاید بر حق شیعه تحویل جامعه دهید و
ان شاالله خداوند در این امر یاریتان میکند وشما ربابهای زمانه که خداوند مقدر فرموده غم هجران عزیزانتان را به تنهایی به دل بکشید وحتی از داشتن نشانه ای از ایام با هم بودن محروم باشید...
عزیزانم خداوند صلاح شما را بر این دانسته حتما اجر شما در این مورد نیز خاص میباشد ولی بدانید این نیز بی دلیل نیست دختران عزیزم شاید یکی از دلایل مصلحت خداوند در این مورد این باشد که شما عزیزان با دست وبال بازتری ودر جبهه های مختلف بتوانید در مسیر خدمت به اسلام وادامه راه شهدا خدمت کنید پس بدانید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست و مطمئن باشید خداوند حتی اگر بر اساس مصلحت بنده گانش آنها رااز داشتن نعمتاتی محروم کند،حتما از راههای دیگر برایش جبران میکند حال یا در دنیا با جایگزین نعمات دیگر یا در آخرت با اجر بیشتر وجایگاه بالاتر انشاالله البته بشرط رضا به خواسته او بودن پس شما عزیزان که فرزندی ندارید از فرصت زمان بیشتری که در اختیار دارید استفاده کنید وبیشتر کارهای فرهنگی وشناساندن اهداف الهی وراه شهدا انجام دهید و عزیزانم حواستان باشد نگذارید مسایلی که شیطان از راههایی مختلف سر راهتان قرار میدهد وسعی دارد داغ و غم فراق آن وصل شیرین را برایتان سختتر کند شما را ضعیف و از مسیر اصلی غافل کند، وبا اتکا به نیروی الهی و توسل به صبر زینبی و بی توجه به مشکلات ونگاههاوزبانها و افکار کوته بینان وکوته اندیشان پرچم رسالت زینبی را بر دوشان پر توان وبا صلابت خود حفظ ودر راه تبلیغ وارشاد راه به حق شهدا بکوشید حال هر کدام به هر نوعی که در توانتان هست. باشد که به زودی با ظهور قریب الوقوع حضرت حجت ابن الحسن عج ورجعت همسران شهیدتان به وصل دوباره رسیده و در رکاب آقا امام زمان عج در راه یاری دین حق جان فدا کرده و به وصل نهایی وقرب الی الهی نایل آیید.
آمین یا رب العالمین.
از طرف همسر شهید دفاع مقدس داود امامی
التماس دعا از شما عزیزان انتخاب شده
مدافعان حرم
@lranlran
همسیر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع : روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم…»
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد. قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟ حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید. تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم…» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود… من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم… فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.
کانال نشریه عبرتهای عاشورا:
@ebratha_org
سایت نشریه عبرتهای عاشورا:
http://www.ebratha.org
شهید محمود رضا بیضایی قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر
بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت.
شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟
گفت: از کوثرم گــــــــــذشتم....
@Shohadaye_Modafe_Haram
یکی ازبارزترین خصوصیات این شهیدبزرگوارخوش اخلاقی و گشاده رویی بود, واین ویژگی ایشان در بین تمام اعضای خانواده, اقوام دوستان وهمشهریان شناخته شده بود. در تمام سالهایی که افتخاراشنایی با این شهیدوالامقام را داشتیم خدا را گواه میگیریم که حتی یک مرتبه اخم و عصبانیت ایشان را هیچ کس ندید, ایشان فردی بسیار صبور و متین بودند واگرتمام عکسها وفیلمهایی که ازاین شهیدعزیزموجوداست را ببینید به وضوح متوجه این موضوع خواهیدشد.
همیشه همراه و شریک مشکلات وگرفتاریهای اعضای خانواده, دوستان واشنایان بودندو اگر مشکلی برای کسی پیش می آمد تا حد توان از کمک کردن دریغ نمیکردند و اگر مشکل پیش آمده خارج از استطاعت ایشان بود با راهنمائیهای گره گشا و همدردی و همدلی سعی در یاری رساندن به دیگران را داشت.
@shahid_pouyaizadi__________________
@Shohadaye_Modafe_Haram
یکی دیگر از شهدای مدافع حرم که کسی را ندارد
مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50 می باشد
تاریخ شهادت 25 مرداد 1393
@sh_fatemi
بابای خوب فاطمه خانم
برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید میتوانستم به دیگران انتقال دهم.
خیلیها نمیتوانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می کنم.
نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه میشود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهرهاش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبهها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.
وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف میکردند، گفتند که چون مقداری بیتابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیههای آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم میدهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.
سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.
یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «میخواستی نشانم دهی که شهدا زندهاند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی»
همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی».
آخرین باری که مصطفی را به صورت خصوصی دیدم تربیت بچه ها را به او سپردم. قرار بود که با هم بچهها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم
تربیتشان میکنیم.
نقل قول از همسر شهید صدرزاده
کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
https://telegram.me/shahidmostafasadrzade
@shahidmostafasadrzade
دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید.
حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامهاش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.
گفت که میخواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمندهها است و خطری نیست. تا همین حد را رضایت دادم.
تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه میکرد.
روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت میخواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند.
مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش میرفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود میخواهد با کدام دوستش دعوا کند؟
او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهت میآیم، طبق روال همیشه زندگی....
فرار از آشپزخانه
...آن زمان ماشین نداشتیم.
با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.
یادمان شهدا، چندتا پله میخورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد.
ایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید. هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه میکردم.گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد.
کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.
اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت.
بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواستههای مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود.
غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمیکرد. آشپزخانه بهانهای برای رسیدن به چیز دیگری بود.
زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.
ولی مصطفی اهل برگشت نبود.
به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند.
همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر میگردد؟ آنها به من نمیگفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما میگفتند که رفته و با کاروان بعد میآید.
بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده.
نگرانیم حالا چند برابر شده بود
ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده:
در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟
اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟
این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.
45 روز از مصطفی بی خبر بودیم
تا خودش برگشت....
نقل قول از همسر شهید صدرزاده
کانال شهید مصطفی صدرزاده
( با نام جهادی سید ابراهیم)
@shahidsadrzade
شهیدجاویدالاثر امیرکاظم زاده
"جزء اولین شهداےمدافع حرم"
نحوه شهادت همراه انفجار مهیب در تانک که چیزی از پیکر مطهر باقی نماند... شهادت ۱۴خرداد۹۲
همه کارهاشو دوست داشت بدون اینکه کسی بدونه انجام بده .بدون ریا، مادرشون نقل میکنند بعد از ازدواج شهید و ازدواج خواهران .، با توجه به بیماری و تنهایی مادر یه روز نزدیک عید بود که شهید ساعت 6صبح از در وارد شد و سریع مشغول نظافت منزل شد . مادر میگفت مگه نمیری سره کار ؟ شهید گفت امروز مرخصی گرفتم فرماندم مادرمه در اختیار اونم ولی باید قسم بخوره به کسی نگی من اومدم کارای خونرو کردم.
@Shohadaye_Modafe_Haram